رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۷۰

3.6
(100)

 

حاج محمد دست روی زاویش می‌گذارد تا به آرامش دعوتش کند و خبر ندارد این روزها ذهنش برادرزاده‌اش تا حدی آشفته است که نمی‌تواند یک آشوب دیگر را بپذیرد

– علی جان، پسرم. فقط یک ماهه…

دست پشت گردنش می‌برد و نفس عمیق و سنگینی می‌کشد. همین یک ماه هم زیاد بود.
بدون ماهک نمی‌توانست برود و بردن ماهک هم یک معضل بزرگ بود.

ماهک آن‌جا نمی‌توانست دوام بیاورد و ممکن بود مشکل درست کند.

– حاج عمو…

حاج محمد میان کلام پسرش می‌گوید

– پیرزن اومده دنبالت باباجان… کینه رو بذار کنار دلت رو چرکین نکن.

نگاهش را به عمویش می‌دوزد و با کینه می‌گوید

– عمو همین آدما پشتت نبودن، هوات رو نداشتن، به خاطر….

لب‌هایش را روی هم می‌فشارد و با چهره‌ای که به کبودی می‌زند می‌ایستد.

– آرم باش مادر….

پلک روی هم می‌فشارد تا همانطور که مادرش می‌خواهد آرام باشد، یا کنترل بیشتری روی خودش داشته باشد‌

– عصمت باجی تو کدوم هتل می‌مونه مامان؟!

– چیکارش داری علی؟!

دستش پشت گردنش می‌کشد

– میرم قانعش کنم من رفتنی نیستم.

#زهــرچشـــم
#پارت654

مادرش می‌خواهد چیزی بگوید که حاج محمد آرام می‌گوید

– بگو بهش…

آسیه اسم هتل را زیر لب نجوا می‌کند و علی با احترام خداحافظی کرده و خانه را ترک می‌کند.
سوار ماشینش که می‌شود، ابتدا با ماهک تماس می‌گیرد و دخترک با صدای آرامی جوابش را می‌دهد

– جونم آ سید!

لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند و دلبر دوست داشتنی!

– ماهک من امشب یکم دیرتر میام…

دخترک غر می‌زند

– یعنی چی؟! من فسنجون درست کرده بودم!

ماشین را روشن می‌کند و در جواب دخترک می‌گوید

– واسه شام میام بلای جون. منظورم اینه یکم دیر می‌شه.

– تو کارگاهی؟!

نفس عمیقی کشیده و می‌گوید

– نه، دارم می‌رم پیش مادربزرگم.

– ازت می‌خواد من و طلاق بدی؟!

متعجب و شوکه مقابل چراغ قرمز چهارراه ماشین را متوقف می‌کند

– ماهک این حرف‌ها رو تو از کجا درمیاری آخه؟!

دخترک مغموم جوابش را می‌دهد

– من از دیروز فکرم مشغوله، از من خوشش نمیومد، تو هم نمی‌گی چی می‌خواست… منم این فکرا به ذهنم می‌رسه دیگه…

#زهــرچشـــم
#پارت655

نگاهی به تایمر چراغ راهنما می‌اندازد و لبخندی می‌زند

– همچین چیزی نیست، میام می‌گم بهت، باشه؟!

– واقعاً؟ نمی‌شه الآن بگی تا اومدنت ترک نخورم من؟!

اینبار واضح‌تر می‌خندد…
دخترک هم می‌توانست او را در عرض چند لحظه تا حد مرگ عصبی کند…
هم می‌توانست رد تمام خشم‌ها و غم‌ها را از دلش بشوید…

– نه، نمی‌شه پشت تلفن… باید پیشت باشم.

– هین! قراره فیزیکی بهم بفهمونی؟!

خنده‌اش را قورت می‌دهد و به محض حرکت ماشین جلویی حرکت می‌کند

– کسی چه می‌دونه، شاید خواستم حین گفتنش باهات تماس فیزیکی هم داشته باشم.

– داری الکی می‌گی تا خواجه بودنت رو حاشا کنی..‌. وگرنه تو و تماس فیزیکی؟! نگو خنده‌م می‌گیره سید…

لبش را تر می‌کند و لب‌هایش همچنان میهمان لبخندی دلنشین هستند.

– میام نشونت می‌دم….

– اوف! تا باشه از این نشون دادنا!

چراغ راهنما می‌زند و وارد خیابان شلوغ و ترافیک می‌شود…
ماهک مکملش بود و انگار خدا فقط برای او آفریده بودش..‌

باید اعتراف می‌کرد شیطنت‌های ریز و درشت دخترک را دوست دارد…

– ببین داری با دم شیر بازی می‌کنیا! تازگیا شدی خود خود شیطون… وسوسه می‌کنی.

#زهــرچشـــم
#پارت656

دخترک پشت خط، با دلبری می‌خندد و او مقابل هتل ترمز می‌کند و ماشین را خاموش می‌کند

– حوصله‌م خیلی سر رفته…

– میام درستش می‌کنم.

– مگه می‌گم خرابه؟!

نگاهش را به ساختمان بلند هتل دوخته و جواب همسرش را با ملایمت می‌دهد…

– میام حوصله‌ت رو میارم سر جاش، باشه؟!

– دلم نمی‌خواد قطع کنی!

با خنده درب ماشین را باز کرده و پیاده می‌شود.

– الآن منظورت اینه مثل دختر پسر بچه‌های هفده، هجده ساله سر اینکه کی اول قطع کنه بحث کنیم؟!

نگاهی به خیابان می‌اندازد تا عرضش را طی کند و دخترک می‌گوید

– اه اه اه، چندش! اصلا من قطع می‌کنم، بای.

و بوق‌های متوالی گویای قطع شدن تماس هستند. با خنده گوشی را توی جیبش می‌فرستد و زیر لب پچ می‌زند

– دیوونه…

وارد هتل می‌شود و از رسپشنیست می‌خواهد با عصمت خاتون هماهنگ کند و اما قبل از اینکه پزیرش‌گر تماس بگیرد، کسی اسمش را صدا می‌کند

– علی!

برمی‌گردد و دوست دوران کودکی‌اش را می‌شناسد، پسر عمویش را…

– ایمان!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا