رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۶

3.8
(10)

صدای او هم بالا می‌رود

– بابا یه دقیقه آروم بگیر منم زرمو بزنم بعد قضاوت کن.

دلم اما نمی‌خواهد حرف‌ها و توجیه‌هایش را بشنوم، آشفتگی علی کار خودش را کرده و مرا تا مرز عصبانیت از این دو فرد بی‌عقل کشانده بود.

– نمی‌خوام زرات‌و بشنوم سینا، همین الآن شال و کلاه اون دختر بی‌عقل توی خونه‌ات رو می‌دی دستش و تا وقتی آدم نشدی و با خانواده‌ت نرفتی از خانواده‌اش بخوایش، نزدیکش نمی‌شی. رها بیشتر از اینا ارزش داره که بخواد رابطه‌ی پنهونی داشته باشه.

حرفم را می‌زنم و تماس را بدون اینکه منتظر جوابی از جانب او باشم قطع می‌کنم. عصبی از بین دندان‌های کلید شده‌ام ناسزایی نثار جفتشان می‌کنم و به صندلی تکیه می‌دهم.

کلاسمان با استاد نامداری طولانی‌تر از هر وقت دیگری می‌شود و به محض خروجش سر و صدا و شکایت دانشجویان بلند می‌شود.

حوصله‌ی خروج از کلاس را ندارم و همانجا تکیه می‌دهم و بچه‌ها یک به یک از کلاس خارج می‌شوند و دو سه نفر اما مانند من خودشان را بلاتکلیف مشغول کاری می‌کنند.

گوشی‌ام که زنگ می‌خورد نگاهم قفل اسم رهایی می‌شود که روی صفحه خودنمایی می‌کند و پوزخندی می‌زنم.

دخترک بی‌عقل…

جواب نمی‌دهم و او اما مصرانه دوباره زنگ می‌زند و مجبورم می‌کند، تماسش را وصل کنم. با بغض و صدایی گریان، به محض وصل تماس می‌پرسد

– چی به سینا گفتی که اینقدر به هم ریخت ماهک؟

پلک می‌بندم و بر خلاف درون پر آشوبم، با آرامش جواب می‌دهم.

– فقط گفتم داداش جونت چقدر نگرانته و نمی‌دونه که دردونه‌ی حاج‌محمد یه شب و پیش دوست پسرش گذرونده.

صدای بغض‌دارش بالا می‌رود و شاکی می‌گوید

– ماهک سینا دیشب مریض بود، داشت تو تب می‌سوخت، هزیون می‌گفت… نمی‌تونستم تنهاش بذارم.

– تو رو سننه؟! زنشی یا نشون کرده‌ش؟! سه تا داداش نره غول داره یه بابای گردن کلفت، مطمئن باش نمی‌ذاشتن بمیره.

چیزی نمی‌گوید و من، با کلافگی از روی صندلی بلند می‌شوم و کوله‌ام را چنگ می‌زنم. دخترک بی عقل چرا نمی‌فهمید اشتباهِ پشت اشتباهاتش را؟

– ببین رها…

از کلاس خارج می‌شوم و هیچ علاقه‌ای به حضور در کلاس بعدی ندارم.

– سینا رو دوست داری؟ رواله. اونم دوست داره؟! اینم رواله، ولی تو خانواده هم داری، یه خانواده‌ی مقید که بهت اعتماد دارن، به اینکه می‌گی شب رو پیش دوستت می‌مونی اعتماد می‌کنن.

چیزی نمی‌گوید و من با دلشکستگی ادامه می‌دهم

– خانواده چیزی نیست که بشه اینور و انور پیداش کرد، تو داری، قدرش رو بدون و اعتمادشون رو از دست نده.

باز حرفی نمی‌زند و اما من پرم از حرف‌هایی که انگار رسوب شده‌اند میان دلم.

– من و ببین رها… باور کن خیلی درد داره هیچکس نگرانم نباشه، که منتظرم نباشه، که عصر وقتی دارم می‌رم خونه در و دیوار سمتم هجوم بیاره.

چیزی سفت و سخت به گلویم می‌چسبد و قصد جدا شدن هم ندارد. حرف‌هایم مانند زهرماری است که بالا می‌آورم و دوباره قورتشان می‌دهم.

– قدر داشته‌هات رو بدون رها… قدر پدرت، مادرت، داداشت… اگه دنیا زیر و رو هم بشه یکی مثلشون پیدا نمی‌شه، باور کن.

صدای تکه تکه‌اش نشان از گریه‌های بی‌صدایی می‌دهد که پشت گوشی می‌کند و من اما دلم نمی‌سوزد…
دل من برای آشفتگی علی سوخته و جزغاله شده بود.

– من… من سینا رو دوست دارم…

از ساختمان دانشگاه که بیرون می‌زنم، هوای مه‌دار پاییزی را نفس می‌کشم

– اون هم دوست داره، خیلی هم می‌خوادت. اما قبل با تو بودن باید مشکلات بین خودش و پدرش رو برداره، داره تلاش می‌کنه رها… فقط بهش زمان بده.

مکث می‌کنم و نگاهم توی محوطه بی‌دلیل می‌چرخد. شاید هم دلیل محکمی دارد که من، انکارش می‌کنم.

– حالا زنگ بزن بهش و بگو داری می‌ری خونه. به خاطر اینکه نگرانش کردی معذرت بخواه و دیگه این کار و نکن.

رها که تماس را قطع می‌کند، تن خسته‌ام را تا کافه‌ی مقابل دانشکده می‌رسانم و روی صندلی مقابل پنجره‌اش جای می‌گیرم.

حضورم توی این کافه و نشستنم روی همین صندلی، بارها تا دو ساعت هم طول کشیده بود و فضای این کافه، پر بود از غم و حسرت‌هایی که من در اینجا پنهانشان می‌کردم.

حسن، پسر نوجوانی که مرا می‌شناخت کنار میزم می‌ایستد و آرام می‌پرسد

– چی میل دارین آبجی؟!

اینکه آبجی صدایم می‌کند، پر است از حس حسرتی بی‌پایان و من با بغضی فرو خورده سفارش قهوه‌ی ترک می‌دهم.

سرش را تکان می‌دهد و دور می‌شود من اما دلم برای آبجی کوچیکه گفتن‌های ماهلی تنگ می‌شود و می‌ترکد.

هر دو دستم را به طور سایه بان روی پیشانی‌ام می‌گذارم و با انگشتان شستم، شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم.

حافظه، خطرناک‌ترین سم جهان بود…
سمی فلج کننده…

سفارشم که می‌رسد، با صدای خفه‌ای از حسن تشکر می‌کنم و اون بعد از لبخندی که تحویل نگاه خسته‌ام می‌دهد، دور می‌شود.

نگاهم روی محتوای تیره‌ی داخل فنجان چینی می‌لغزد و تار می‌شود.
داغی بغض بالاخره کار خودش را می‌کند و حرارتش، چشمانم را تر می‌کند.

تنهایی حس بیچاره‌واری بود.

انگشتانم دور لبه‌ی فنجان می‌چرخند و بدون اینکه میلی به نوشیدن قهوه داشته باشم، دقیقه‌ها روی همان صندلی می‌مانم و با گذشته‌ام می‌جنگم…

با گذشته‌ای که مانند سمی زهرآگین می‌ماند و نمی‌گذشت.

با حس نگرانی‌ام ساعت‌ها می‌جنگم و اما حریفش نمی‌شوم وقتی خودم را مقابل ساختمان مرکز شهر سینا می‌یابم و انگشتم با حرص روی زنگ خانه‌اش می‌نشیند.

در بدون سؤال و جواب باز می‌شود و من به محض رسیدن به داخل واحدش، می‌توپم.

– خاک تو اون مخت سینا…

از راهروی کوتاه واحدش عبور کرده و روی کاناپه، با سر و وضعی آشفته می‌بینمش که دراز می‌کشد و جوابی نمی‌دهد.

مقابلش که می‌ایستم، کوله‌ام را روی مبل تک نفره پرت می‌کنم و دست به کمر نگاهش می‌کنم.

– چه‌ت شد یهو؟! دیروز که من اینجا بودم چیزیت نبود!

مچ دستش را روی چشم‌هایش می‌گذارد و بی‌حوصله جواب می‌دهد

– واسه اینکه رها رو بکشونم خونه‌م نقش بازی کردم.

دستش را با خشونت برمی‌دارد و تیز نگاهم می‌کند

– همین و می‌خوای بشنوی دیگه، درسته؟!

نفس عمیقی برای کنترل خشمم می‌کشم و دست روی پیشانی خیس از عرقش می‌گذارم و با حس دمای بالای تنش، با نگرانی لب تر می‌کنم.

– می‌گم چرا هزیون می‌گی انگار تبت بالاست، پاشو بریم درمونگاه.

دستم را پس می‌زند

– نمی‌خواد، سرما خورده‌ام دیگه، خوب می‌شم.

بی‌تفاوت به او و حرف‌هایش وارد اتاق خوابش می‌شوم و صدایم را برای رساندن به گوشش بالا می‌برم

– ازت سؤال نپرسیدم، گفتم می‌ریم درمونگاه.

شلوار جین و تیشرت سفید و کت چرمش را از توی کمدش بیرون می‌کشم و از اتاقش بیرون می‌زنم.

– در مورد موندن رها اینجا هم خودت می‌دونی که حق با منه. پس هر چی گفتمت کمِت بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. سلام ادمین عزیز ، من درخواست داشتم که رمانمو در سایت شما به اشتراک بزارم ی قسمت از رمانمو همینجا براتون ارسال می کنم ، اگه موافق بودید رمانم رو توی سایتتون انتشار کنم ممنون ⁦❤️⁩
    گفتید ننه بابا ندارم بزنید تو سرم نه ! با اجازت من بزرگ شدم عمو جان دیگه تو که هیچ گنده لات تر و آقا بالا سر از تو هم نمی تونه منو مجبور به کاری کنه که دلم نمی خواد !
    صدای هین هین کردنای زن نابسزای عمو به گوشم میاد ، نگاه اخم آلود بی بی و عمو جمال همیشه بد خلق و حالا عصبی ولی به درک !
    می دونم که باز می خواد چیو وسط بکشه منت بزرگ شدنم تو این خونه ی چار متریو بزاره سرم و دو لقمه نون و آبی که اینجا دادنم که الان بشم دو متر قد که برا اینا بلند کردم
    می دونم می خواد از اون چندرغاز زمین مزخرف توپاوران بگه که ده ساله کسی نخریدتش
    اره میدونم میخوادمنت بزاره بگه لطف فراوان کردم سهم باباتو نکشیدم بالا که حالا شده همونچندر غاز پاوران
    صدای جمالو می‌شنوم همون عمو خوبه ، همونی که میگه حق عمو بودن چیه پدری به گردنم داره اره به قول خودش
    پوزخند می زنم
    صداشو می‌شنوم : تو وارث حامدی
    اوه شروع شد پس
    _ مشکلت با این پسره چیه ؟ چرا خونه رو بهم می ریزی ؟ داد بیداد فریاد امان و امان چه شده دختر جان ؟ چیه کامیار دلتو زده که میگی نه ؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا