رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت۱۷۴

3.4
(107)

#پارت668
**

– فکر کنم حامله‌م….

چهره‌ام توی هم می‌رود و همانطور که خیارها را نگینی خرد می‌کنم می‌گویم

– یه ماه شده که عروسی کردی تو؟! فقط نگو از قبل ازدواجه که همینجا میوفتم غش می‌کنم.

نیشگون محکمی از بازویم می‌گیرد که نفسم حبس می‌شود و اما برای تلافی‌اش لگد محکمی به ساق پایش می‌کوبم

– وحشی آمازونی! چته روانی؟ گوشتم رو کندی!

پشت چشمی برام نازک می‌کند

– تو هم چلاقم کردی… این حرفا چیه نسبت می‌دی به من آخه؟!

– چی گفتم مگه؟! سر جمع بیست روز هم نیست مزوج شدی، مگه مرغی که این همه زود حامله بشی؟

– خیلی خری ماهک…

پوزخند زنان از روی صندلی بلند می‌شوم تا به سالاد شیرازی که درست کرده‌ام نمک و آبلیمو بزنم

– خر خودتی… با یه باز الاکلنگ بازی که حامله نمی‌شی…

– تو از کجا می‌دونی یه باره؟ بیست و هفت روزه ازدواج کردم!

شانه بالا می‌اندازم، داشتم با او حرف می‌زدم اما گویا مخاطب هم خودم بودم.

لب باز می‌کنم چیزی بگویم که سر و کله‌ی علی توی آشپزخانه پیدا می‌شود و به بهانه‌ی کمک، کنار من می‌ایستد

– خوبی؟!

#زهــرچشـــم
#پارت669

نیم نگاهی به رها می‌اندازم، طوری رفتار می‌کند که انگار حواسش به ما نیست اما زیر چشمی می‌پاید

– خوبم علی… به خدا خوبم…

سرش را نزدیک گوشم می‌آورد

– مامان هم می‌گه رنگت پریده، می‌خوای برو بشین من انجام می‌دم.

می‌خندم…
اینکه حواسش کل امروز را به من بوده خوشحالم می‌کند. حتی کار و بارش را تعطیل کرده و کل روز حتی اجازه نداده بود از روی تخت پایین بیایم.

– علی به منم خوش گذشت…

سرش را عقب کشیده و با ایروی بالا پریده طوری نگاهم می‌کند که حس می‌کنم گونه‌هایم آتش گرفته

اما صدای سرفه‌ی تصنعی رها باعث می‌شود عقب بکشد و من سرم را پایین بیاندازم

– آقا من اینجاما! کسی من و می‌بینه یا نامرئی شدم؟!

علی جوابش را می‌دهد و من دستم را تکیه به کابینت می‌دهم…
حس می‌کنم رها حرف‌هایمان را شنیده و از ظاهر من پی به حال درونی‌ام برده است‌.

– اومدم کمکتون کنم…

– نه داداش شما زحمت نکش، عروس خوشگلمون داره آماده می‌کنه شام رو..‌

نگاه علی کوتاه سمتم کشیده می‌شود

– زن داداشت شب قراره توی راه باشه، خسته‌ش نکن.

– خسته نیست داداش، توپه توپه…

#زهــرچشـــم
#پارت670

رها هر طوری که هست برادرش را از آشپزخانه بیرون می‌فرستد و رو به من، آرام می‌گوید

– تو این طوری لپات گل می‌نداخت و من اصلاً ندیده بودم؟!

لیوان‌ها را توی سینی می‌چینم

– رها سرت به کار خودت باشه…

– مگه تو سرت به کار خودته؟ هی در مورد من و رابطه‌م حرف می‌زنی و اما حرف زدن در مورد خودت ممنوعه! چرا؟!

مشغول ریختن سالاد شیرازی توی کاسه‌های کوچک می‌شوم و رها همچنان درگیر تزئین برنج است…

– می‌شه گیر ندی بهم رها؟ کارت رو بکن.

– تو داری خجالت می‌کشی؟

بی‌طاقت قاشق را سمتش پرت می‌کنم که جای خالی می‌دهد و قاشق کمی آنطرف‌تر روی زمین می‌افتد…

– خفه شو رها…

بلند می‌خندد و خودش را جلو می‌کشد

– ببینم، نتونستی تشنه ببریش لب چشمه و برشگردونی، مگه نه؟!

مهلت جواب دادن به من نمی‌دهد و ضربه‌ی نسبتاً محکمی به شانه‌ام می‌زند

– آخی! هنوز سر چشمه نرفته سیرابش کردی که!

دستش را با خشونت پس می‌زنم

– رها می‌زنم خفه شیا!

با خنده عقب می‌کشد، سبب تفریح یک ماهش فراهم شده بود.

– اوخ اوخ اوخ! ببین خانوم چه عصبیم هست! می‌دونستم بالاخره تسلیم می‌شی، آخه داداشم خدای جذابیته!

#زهــرچشـــم
#پارت671

– الاغ…

خنده‌اش عصبی‌ام می‌کند و او اما از این بحث خوشش می‌آید…

– علی مهره‌ی مار داره… مطمئنم با اون چشای سبزش طوری نگاهت کرده که…

با صدای بلند حاج خانوم صدایش بالاخره خفه میشود و من سینی لیوان‌ها را از روی کابینت برمی‌دارم

– رهاجان آقا سینا پشت خطه مادر…

رها من و سوژه‌ی جدیدی که باعث خنده‌اش شده بود را فراموش کرده و خیلی زود از آشپزخانه بیرون می‌زند و من هم پشت سر او می‌روم.

حاج محمد در مورد پدرش حرف می‌زند و علی با دقت به حرف‌هایش گوش می‌دهد، در مورد اینکه هر روز او را مطلع حال پدرش کند…

لیوان‌ها و سفره را روی زمین می‌گذارم و زیر سفره را از روی طاقچه برمی‌دارم.
سنگینی نگاه علی نگاهم را سمت خود می‌کشاند و حواسش به حرف‌های حاج‌عمویش نیست…

– علی! حواست با منه بابا؟!

سرم را پایین می‌اندازم و علی سریع جوابش را می‌دهد

– بله بله، حواسم هست حاج عمو…

– اصلا ذهنت رو درگیر اینکه تو گذشته چه اتفاقی افتاده و این چی گفته و اون چی گفته نکن پسر..‌.

– چشم حاج‌عمو… شما نگران نباش.

سفره را روی زیر سفره‌ی نقش و نگاردار می‌اندازد و صدای رها نگاهش را سمت او می‌کشاند

– انگار سینا نمی‌تونه بیاد… باید با داداشش بره مأموریت‌.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا