فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت۱۷۲

3.7
(63)

ساحل «زهـرچشـم»:
#زهــرچشـــم
#پارت661

وارد آشپزخانه می‌شود و درست پشت سر ماهک می‌ایستد، دخترک می‌خواهد کنار برود که دستانش روی پهلوهای دخترک می‌نشیند و سرش را خم می‌کند

– گفته بودی می‌خوای تشنه ببری سر چشمه و تشنه برم گردونی؟

دخترک که سمتش می‌چرخد، دستانش را روی پهلوهای دخترک محکم کرده و او را از روی زمین بلند می‌کند

– بردار…

ماهک ریز می‌خندد

– دیوونه!

دست دراز می‌کند و بشقاب‌ها را از توی کابینت برمی‌دارد و علی روی زمینش می‌گذارد

– دیوونه نشده بودم جای تعجب داشت….

ماهک که کامل سمتش می‌چرخد، عقب می‌کشد

– دست‌هام رو بشورم بیام کمکت…

سرش را تکان می‌دهد و به محض خروج علی دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد…
قلبش انگار توی سینه‌اش بندری می‌رقصد…

– اونقدر ها هم که فکر می‌کردم بی‌بخار نبوده!

تا علی بیاید میز را می‌چیند و شمع‌های بلند قرمز رنگی که تهیه کرده را روشن می‌کند.
علی که می‌آید با دیدن موهای نم‌دارش متعجب می‌پرسد

– دوش گرفتی؟!

پشت میز می‌نشیند و جواب دخترک را با آرامش می‌دهد

– نه، گرمم بود دست خیسم رو کشیدم…

با لبخند بشقابش را سمت علی می‌گیرد و چشمک می‌زند

– هوا که کم کم داره سرد می‌شه!

#زهــرچشـــم
#پارت662

علی بشقابش را می‌گیرد و کفگیر را برمی‌دارد

– شیطونی نکن بچه…

دخترک که بلند می‌خندد، لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند و توی بشقاب ماهک برنج می‌کشد

– خب! می‌خوای بگی مامان بزرگت چی می‌خواد ازت یا نه؟!

علی برای خودش هم غذا می‌کشد و نگاهش را از چشمان درشت و مژه‌های بلند دخترک که هِی با چتری‌هایش برخورد می‌کنند، می‌گیرد

– پدربزرگم مریضه، از من می‌خواد برای چند روز برم پیشش.

دخترک با چهره‌ای متأسف سرش را خم می‌کند

– عه! خب برو دیگه، بیچاره حتما هوات رو کرده.

لبش را با زبان تر می‌کند و کمی از خورشت را روی برنجش می‌ریزد

– دلم نمی‌خواد برم.

– یعنی چی علی؟!

علی با آرامش قاشقی از غذایش می‌خورد و اما ماهک منتظر شنیدن جواب است، وقتی جوابی از جانب علی دریافت نمی‌کند، دست روی بازویش می‌گذارد

– یه چند روز چیزی نیست که علی! نگو که ازشون کینه داری!

– غذات رو بخور عزیزم سرد می‌شه.

– این یعنی خفه شو و تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن؟!

سمت دخترک می‌چرخد و چانه‌اش را با دو انگشت می‌گیرد و دخترک که چند بار پلک می‌زند، آن تکان کوچک چتری‌ها و آن نگاه زیرشان، قلبش را زیر و رو می‌کند.

– من کی همچین چیزی گفتم عزیزم؟!

#زهــرچشـــم
#پارت663

– این معنی رو می‌داد بحث عوض کردنت.

آرام چانه‌ی دخترک را با انگشت شست نوازش می‌کند

– حالا اینقدر پلک نزن… انگار با هر بار پلک زدنت دلم رو از جاش می‌کنی!

دخترک متعجب سرش را تکان می‌دهد و او با لبخند چانه‌اش را رها می‌کند

– غذات رو بخور بعد از غذا حرف می‌زنیم. مفصله جریانش.

دخترک با ضربان قلبی بالا رفته قاشقش را از روی دستمال برمی‌دارد و نگاهش را به ظرف غذایش می‌دوزد

زبانش انگار به کامش چسبیده و دیگر نمی‌تواند سؤالی بپرسد، تنها میان جملات علی پرسه می‌زند…

غذایشان را که می‌خورند، کمک می‌کند دخترک میز را جمع کرده و ظرف‌ها را بشوید و سپس مقابل تلویزیون می‌نشیند

دخترک که کنارش روی مبل فرود می‌آید، سمتش می‌چرخد و او پا روی پا انداخته و سفیدی پای خوش‌تراشش را از چاک دامن سیاه رنگش به رخ نگاه او می‌کشد

– خب؟!

– نمی‌تونم برم جایی که مادر و عموم رو ازش بیرون کردن. تنها اینم نیست، عصمت‌باجی می‌خواد تو هم بیای و اون جا اصلا جایی نیست که تو بتونی باهاش کنار بیای.

دخترک لب‌هایش را جمع می‌کند و علی نگاهش را تا انحنای آن چال گوشه‌ی لبش سر می‌دهد

– باورم نمی‌شه به خاطر این من دو روز خودآزاری کردم… خب مجبورت که نمی‌کنن، می‌تونی بگی نمیای و نری… ولی من می‌گم بری بهتره بابابزرگت گناه داره.

#زهــرچشـــم
#پارت664

نگاهش روی گلوی دخترک سر می‌خورد…
آن سیبک کوچک گلویش که تکان می‌خورد، استخوان‌های زیبا و ظریف ترقوه‌اش…

خودش را سمتش می‌کشد و با دو انگشت موهای روی شانه‌اش را کنار می‌زند

– اگه برم، تو هم قراره بیای….

دخترک سرش را که کج می‌کند، گردن بلندش بیشتر خود نمایی می‌کند

– خب منم میام… می‌گن جای زن همیشه پیش شوهرشه…

با خنده و شوخی می‌گوید و اما قفسه‌ی سینه‌اش به خاطر نزدیکی بیش از حدش با علی و حرارت دست مردانه‌اش روی کتفش، تند تند بالا و پایین می‌شود.

– حرف حق…

دخترک با صدایی مرتعش این بار می‌گوید

– عصر رها اومده بود، می‌گفت راه اصلی ورود به قلب یه مرد شکمشه، انگار حق با اون بوده، تو امشب یه چیزیت هست!

تو گلو می‌خندد و دستش را روی کمر دخترک لغزانده و تنش را ناگهانی سمت خود می‌کشد

– چیز خورم نکرده باشی!

معترض صدایش می‌کند و او بی‌طاقت سر جلو برده و گونه‌اش را به گونه‌ی دخترک می‌چسباند، صدای نفس‌های تند دخترک، درست بیخ گوشش، به حال خرابش دامن می‌زند…

– تو خیلی وقته پا گذاشتی تو دلم بلای جون…

کنار گوش دخترک را بوسه‌ای ریز می‌زند و اضافه می‌کند

– طوری که انگار از قبل متعلق به خودت بوده…

– علی….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا