رمان زهر تاوان

رمان زهر تاوان پارت 5

1
(1)

ابروی کیان به نشانه تمسخر بالا می رود و ماهان با خشم کلاس را ترک می کند…با عصبانیت انگشتم را به طرف کیان می گیرم و
می گویم:-تو حق نداری به من شک داشته باشی…می فهمی؟اونم تو شرایطی که همه رفتارای خودت زیر سؤالن…اونی که الان باید
طلبکار باشه منم آقا کیان…که نمی دونم شوهرم تا ساعت 3 صبح با کی بوده و چیکار می کرده…

دستی که به طرفم دراز می کند را با شدت پس می زنم و از کلاس خارج می شوم….فشار روحی و جسمی اعصابم را در هم
مچاله می کند….اما کیست که بفهمد؟

زخم می زنی اما…از جذام بیزاری..
به استیشن می روم…جایی که بقیه دانشجوها ایستاده اند و با ماهان حرف می زنند…با فاصله کنارشان می ایستم….بحث برنامه
ریزی برای شیفتهاست و سرو کله زدن بچه ها…دختر همکلاسی که کلاً محو صورت ماهان شده و با لبخند ژکوندش در هپروت
سر می کند…به عنوان بی حوصله ترین تازه عروس دنیا…خودم را روی صندلی رها می کنم و با بی حالی نظاره گرشان می
شوم…ماهان چرخشی به سمت من می کند و می گوید:
-شما نظری…ایده ای…پیشنهادی ندارین؟
شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم:
-نه…واسه من فرقی نمی کنه…
صدای زنگ گوشی ام بلند می شود…کیان است…دوست دارم به جبران کار دیشبش جواب ندهم…اما نمی توانم…آهی می کشم و
تماس را برقرار می کنم….صدای آرام و مردانه اش دوباره دلم را می لرزاند….
-نفس بد اخلاق…من دارم می رم اتاق عمل…اگه دوست داری منتظرم بمون تا با هم برگردیم خونه…اگرم که نه…تو برو…منم کارم
تموم شه میام…
دستی به یشانی ام می کشم و کمی از استیشن دور می شوم و می گویم:
-کارت کی تموم می شه؟3 نصفه شب؟
می خندد و می گوید:
-خدا رحم کنه…رسماً اعلان جنگ کرده این موش کوچولوی ما….اگه بگم غلط کردم مشکل حل می شه؟والا به خدا با دوستام
بودم…واسه نمونه حتی یکیشونم دختر نبود….به کی قسم بخورم که باور کنی؟
دستم را روی دهنه گوشی می گیرم و آهسته می گویم:
-چرا جواب تلفنامو ندادی؟واست مهم نبود که من تنهام؟نگرانم؟آخرشم که کامل خاموشش کردی…
نفسش را پر صدا بیرون می دهد…لحنش تلخ می شود…خیلی تلخ…
-حالم خوب نبود جلوه…مطمئن باش اگه می فهمیدم دارم چیکار می کنم تا خرخره مشروب نمی خوردم که اونجوری زمان و مکان
یادم بره….یه کم باهام راه بیا…
با بغض می گویم:
-آخه چرا حالت خوب نبود؟مگه چی شده؟مگه من چیکار کردم؟چرا اینقدر با من غریبی می کنی؟از چی اینجوری فرار می
کنی؟خب به منم بگو بدونم…
مکثی می کند و می گوید:
-بعداً با هم صحبت می کنیم…الان باید برم سر عمل…تو هم بری خونه بهتره…دیشب بد خواب شدی…برو یه کم استراحت کن…منم
تا 4 برمیگردم…
گوشی را توی جیب مانتویم می گذارم و عقبگرد می کنم…ماهان به دیوار استیشن تکیه زده و دارد نگاهم می کند….کلافه می
شوم…دنبال دری…دیواری…سنگی می گردم که سر خود را به آن بکوبم….کیفم را بر می دارم و از بیمارستان بیرون می زنم….
آفتاب گرم تیرماه با بی رحمی بر صورتم تازیانه می زند…بی توجه به حرارت بالای 40 درجه روی نیمکتی می نشینم و بی هدف
محوطه را زیر نظر می گیرم….عرق از پیشانیم راه می گیرد…گوشیم را از جیبم بیرون می کشم و آلبوم عکسها را باز می
کنم…عکسهایی که بی استثنا متعلق به کیان است….با دقت نگاهشان می کنم…کیان از زوایای مختلف…عکسهایی که خودش از
وجودشان خبر ندارد…لبخند بی اراده ای روی لبم می نشیند…دستم را روی صفحه گوشی می کشم….با همان احساسی که دوست
دارم خودش را لمس کنم…انگشتم را روی موهایش می گذارم….موهای خرمایی پرپشتش…به سمت پایین می آیم…به پیشانی بلندش
می رسم….بینی قلمیش را نوازش می کنم و هزاران بار روی لبش دست می کشم…بی اختیار گوشی را بالا می آورم و با حسرت
عکسش را می بوسم…
-تو که الان دیگه اوریجینالشو در اختیار داری؟چرا با عکسش حال می کنی؟
با وحشت از جا می پرم و چهره نفرت انگیز کاوه را می بینم…با همان پوزخند وحشتناک روی لبش…ناخودآگاه اخمهایم در هم می
شود…نفس عمیقی می کشم تا ضربان تند شده قلبم کمی آرام بگیرد…با خشم ساختگی می گویم:
-این چه وضعشه جناب؟قلبم اومد تو دهنم؟
سرش را خم می کند و می گوید:
-انگار قسمت اینه که همیشه باعث وحشت شما بشم…عذر خواهی می کنم مادام…
سعی می کنم با سرعت افکار پراکنده ام را متمرکز کنم….در چشمانش خیره می شوم و اولین چیزی که به ذهنم می آید می گویم:
-اینم از بدیه شانس منه…
زیادی گرم و صمیمی برخورد کردن محتاطش می کند… نه خیلی هم سرد….ادامه می دهم:
-هیچ وقت اینجوری به خانمی که تو دنیای خودش فرو رفته نزدیک نشین…عاقبت خوبی نداره..
می خندد و می گوید:
-مجدداً عذر خواهی می کنم…راستی تبریک می گم…بالاخره با هر ترفندی که بود کیانو به دام انداختین….فقط موندم چرا هنوزم
اینقدر حسرت به دل به نظر می رسین….
دلم می خواهد خفه اش کنم…از تصور اینکه دستانم را دور گردنش حلقه کنم و با تمام توان گلویش را بفشارم…نفسم می گیرد….
اما لبخند می زنم….نه خیلی واضح…فقط آنقدر که به چشم بیاید…
-واسه من حتی چند ساعت ندیدن کیان هم غیر قابل تحمله….
پوزخندش تمام صورتش را تحت الشعاع قرار می دهد…سرش نزدیک می آورد و آهسته می گوید:
-واسه اون چطور؟
ای کاش می توانستم دندانهای این ابلیس را در دهانش خرد کنم…صورتم را عقب می برم و می گویم:
-واسه اون دیدن تو اینجا…کنار من…غیر قابل تحمله…مواظب باش سرتو به باد ندی…
صدای خنده اش فضای بیمارستان را پر می کند….دلم به هم می خورد…کیفم را بر میدارم…لبخندی به رویش می زنم و بی
خداحافظی ترکش می کنم…
واقعاً من چه چیز این هیولا را با کیان اشتباه گرفتم؟
به محض نشستن توی ماشین….شماره پدرم را می گیرم:
-الو سلام بابا…شما دختر دکتر آراسته رو می شناسین؟…آره…همین مدیر بیمارستان.به خانه که می رسم….بعد از خارج کردن
یک بسته مرغ از فریزر….بلافاصله به حمام می روم….آب نیمه سرد را روی تنم رها می کنم و غرق در فکر می شوم…طبق
گفته های بابا…دختر دکتر آراسته ترم هفت پرستاری ست…یعنی سن و سال چندانی ندارد…سه چهار ماه هم هست که به تهران
آمده اند…در نتیجه دوستان زیادی هم اینجا ندارد…چندان خوشگل نیست و اندامش هم چنگی به دل نمی زند…پس می توان نتیجه
گرفت که کاوه فقط دنبال موقعیت پدرش است….دنبال پول و مقام….طبیعتاً کاوه نباید وضعیت مالی بدی داشته باشد…ولی بی شک
به پای دکتر آراسته نمی رسد و خریدن سهام آن بیمارستان از عهده اش خارج است….خب…چه راهی بهتر از ازدواج با دختر
بزرگترین سهامدار آنجا؟دختری که کم سن و سال و بی تجربه و البته تنهاست…و شاید تا الان توجه مردان زیادی رو به خودش
جلب نکرده باشد…کاوه علاوه بر خوش قیافه بودن…زبان باز قهاری هم هست…با همین پوئن های مثبتش دل دختر را برده….
مشکل اینجاست دختری که دل و دین ببازد منطقش را هم در اعماق مغزش مدفون می کند…پس از در نصیحت نمی توان وارد
شد….از طرف دیگر… به هم خوردن ساده یک نامزدی لذت چندانی برایم ندارد….و مشکل اساسی اینکه…با وجود کیان…خودم
نمی توانم مستقیم وارد عمل شوم…!!!اما…لبخندی به پهنای کل صورتم روی لبم می نشیند…باید با آن دختر آشنا شوم….در
اسرع وقت…
حوله ای دور تنم می پیچم و از حمام خارج می شوم…بلوز و دامنی می پوشم و به آشپزخانه می روم….ساعت دو شده…مرغ را
بار می گذارم و برنج را دم می کنم…میز را قشنگ و شاعرانه می چینم و به اتاق بر می گردم …. لباسم را به پیراهن حریر
بنفش رنگ پر چینی که بلندیش تا روی ران می رسد تغییر می دهم…بندهای لباس را روی شانه ام گره می زنم…موهایم را باز می
گذارم و فقط با گیره ای همرنگ لباسم کمی از موهای روی گوشم را به سمت بالا سوق می دهم…آرایش ملیحی می کنم و در بوی
گرم و محرک عطرم غوطه ور می شوم…از شنیدن صدای در…قلبم ضربان می گیرد…آخرین نگاه را به خودم می اندازم و در دلم
می گویم:
-نباید کیانو از دست بدم…نمیذارم ازم بگیرنش…واسه عقب نشینی خیلی زوده…..
صدایش را می شنوم:
-اوووم…چه بویی..چیکار کرده این خانوم کوچولوی ما….
از اتاق بیرون می روم….با دیدن من در قابلمه را می گذارد و در حالیکه چشمانش را گرد کرده به سمت من می آید…کیفی را که
هنوز در دستش است روی مبل می گذارد و سرتاپایم را برانداز می کند…لبخند روی لبش هر لحظه پر رنگ تر می شود….از
چشمانش شیطنت می بارد….با یک دستش بازویم را نوازش می کند و آهسته می گوید:
-تو که از مرغ تو قابلمه خوردنی تر شدی خاله سوسکه…اول تو رو بخورم یا اونو؟
نزدیکش می شوم…بی خجالت….در چشمان خسته اش زل می زنم…دستم را از زیر بازوانش رد می کنم و کمرش را در بر می
گیرم….دستانش را بالا می آورد و موهایم را میگیرد و نزدیک بینی اش می برد…پلکش را می بندد…همان لحظه دلم برای سبز
آرامش بخشش تنگ می شود…روی پنجه ام می ایستم و زیر چانه اش را می بوسم…انگشتش را زیر گره لباسم می برد…لبه پیراهن
دودی اش را می گیرم و از شلوارش بیرون می کشمش…هنوز چشمانش بسته….می ترسم بازهم پسم بزند…اما شانس خود را
دوباره امتحان می کنم…دکمه هایش را باز می کنم…خودش از تن خارجش می کند…غضروف گوشم را می بوسد و از جا بلندم می
کند…چشمانم را می بندم…انتظار دارم روی تختمان فرود بیایم…اما صدایش و دیدن فضای آشپزخانه از اوج قله به قعر دره پرتابم
می کند….
-خیلی گشنمه عسلم…غذامو بده تا درسته قورتت ندادم…دهانم تلخ می شود…تلخ و گس…از این پس زدنها…..حباب پوچی ناشی
از خواسته نشدن…دوباره رشد می کند و کل محوطه بطنی ام را در بر می گیرد…نگاهش می کنم…آزرده و دلشکسته…اما او سرش
را با نان روی میز گرم کرده…دست و دلم به کار نمی رود…ولی غذا را می کشم و جلویش می گذارم….لبخندی بی جانی می زند
و بلافاصله مشغول می شود…انگار نه انگار که اتفاقی افتاده…انگار نه انگار که مرا در خلیجی از درد و حسرت رها کرده…اشتها
ندارم…با وجود اینکه از صبح چیزی نخورده ام اما دیدن آن غذا حالم را به هم می زند…غدایی که خوردنش به بودن با من ترجیح
داده شده…کمی که دقت می کنم می بینم….محال است دیگر لب به مرغ بزنم…با دهان پر به بشقابم اشاره می کند و می گوید:
-چرا نمی خوری عزیزم؟
هیچ تلاشی برای نشان ندادن بغضم نمی کنم….بشقاب را کنار می زنم و برمی خیزم و آهسته می گویم:
-میل ندارم…
و به اتاق می روم…روی تخت می نشینم و زانوهای بی حسم را در بغل می گیرم…بین هزاران معادله چند مجهولی گیر افتاده
ام…تمام وجودم شبیه علامت سؤال شده…چرا کیان مرا نمی خواهد؟؟؟به خاطر کدام خطا یا به خاطر کدام نقص؟چرا همیشه
یکجای زندگی من باید بلنگد؟ازدواج با کیان…داشتن کیان…بودن کیان…همیشه نهایت آرزوی من بوده…حاضرم تا ابد همین طور
خواهرانه کنارش باشم…آنقدر می خواهمش که صرف بودنش، کفایت می کند…اما می دانم او مردی نیست که بی زن دوام
بیاورد..اگر مرا نخواهد…اگر با من ارتباط نداشته باشد…پای زنهای دیگر…سونیاهای دیگر…به رختخوابش باز خواهد شد…و
این…همان چیزی ست که فراتر از من و گنجایش من و قدرت تحمل من است…
در را باز می کند و وارد می شود…دستهایش را پشتش می گذارد و به دیوار تکیه می دهد…نگاهم را از نیم تنه برهنه اش می گیرم
و به روتختی می دوزم…غروم دوست ندارد علت این دوری را بپرسم ….اما حجم پرسشهای متعدد توی مغزم…به غدد اشکی ام
فشار می آورند و رسوایم می کنند…اشک….آرایش بی استفاده صورتم را می شوید…برای یک زن هیچ چیزی بدتر از طرد شدن
از آغوش مردش نیست…و کیان هر روز و هر لحظه این حس بد را به من القا می کند…حس سربار بودن…حس تحمیلی بودن…
حس نخواستنی بودن…
لغزش انگشتانش را بین موهایم حس می کنم…می لرزم…اما اینبار نه از هیجان…نه از عشق…از حقارت…سرم را عقب می کشم
و در حالیکه با پشت دستم اشکهایم راپاک می کنم…ناله می کنم:
-چرا با من ازدواج کردی کیان؟فقط به خاطر اینکه کنترلم کنی که کار اشتباهی ازم سر نزنه…؟آره؟؟
حرکت دستانش متوقف می شود…داد می زنم:
-تو چه مسئولیتی در قبال من و اشتباهاتم داری…وقتی که…وقتی که…دوستم نداری…
همین یک جمله آخر تمام انرژی ام را می گیرد…سکوتش عاصی ترم می کند…به سینه اش مشت می کوبم…به بازوهایش…به شانه
هایش…هق می زنم و درد می کشم و ضجه می زنم:
-اگه منو نمی خواستی…اگه نمی تونستی به چشم زنت بهم نگاه کنی…چرا خودتو تو این هچل انداختی؟عذاب وجدان داشتی؟نگران
بودی؟می ترسیدی؟اما آخه به چه قیمتی؟
دستانم را میان پنجه های قوی و تنومندش می گیرد…تلاش می کنم فاصله بگیرم…اما نگهم می دارد…محکم…سخت….
زیر لب می گوید:
-این همه بی طاقتی واسه چیه؟ما هنوز دو روزه که ازدواج کردیم…چه عجله ای برای این کار داری؟چرا فکر می کنی دیر شده و
اینقدر خودتو عذاب می دی؟
آتش می گیرم…آتش…از اینکه مرا تا این حد احمق فرض می کند…شعله ور می شوم و می سوزم…با خشم دستانم را از دستش
بیرون می کشم و می گویم:
-عجله ای در کار نیست آقا کیان…اما من اونقدر که تو فکر می کنی هیچی نفهم و نابلد نیستم…دیگه چهار سالم نیست که بتونی گولم
بزنی..تو منو…محبتمو..عشقمو…روح و جسممو…پس می زنی…توی همین دو روز ناقابلی که می گی…فهمیدم که مثل جن از بسم
الله…از من…از جلوه..از زنت…فرار می کنی و به خاطر چیزی که نمی دونم چیه تا ساعت سه صبح به مشروب پناه می بری…
اونم تو اولین شب بعد از عروسیمون…شبی که هیچ تازه عروس و دومادی یک لحظه اش رو هم بی همدیگه سر نمی کنن…ولی من
تنها سر کردم…و تموم مدت حس زنی رو داشتم که به مردش تحمیلش کردن….زنی که حتی اونقدر مهم نیست که جواب تلفنها و
نگرانیهاش داده بشه…من جز یه مشت محبت کلامی و سرسری هیچ عشقی ازت نمی گیرم کیان…حقمه علتشو بدونم…حقمه مشکل
تو رو بدونم…
نگاهش بیرنگ است…بی روح…خسته…چیزی شبیه من…یا حتی بدتر…به سینه اش خیره می شوم..که انگار بی هیچ دم و بازدمی
است…نزدیکم می شود…بند لباسم را پایین می اندازد…آهی می کشد و زمزمه می کند…
-اگه تمام مشکلت با این کار حل می شه…من حرفی ندارم…فکر می کردم باید به همدیگه زمان بدیم تا رابطمون به عنوان یه زن و
شوهر…درست و منطقی شکل بگیره…نمی دونستم با این کارم زجرت می دم…
خودش را روی تخت می کشد و نزدیکتر می آید…چشم از چشمانش بر نمی دارم….چشمانی که مثل دو تکه شیشه سبز رنگ شده
اند…و نفسش…که هیچ شباهتی به نفس مردان هیجان زده ندارد…انگار از ریه یک فرد رو به موت بیرون می زند…دست سردی را
که از سرشانه ام به سمت پایین حرکت می کند…می گیرم و اجازه پیشروی نمی دهم…نگاهم می کند…کف هر دو دستم را روی
سینه بی ضربانش می گذارم و به عقب هلش می دهم…قلبم مویه می کند…تو مرا نمی فهمی کیان…هیچ وقت نفهمیدی..الانم نمی
فهمی…
دستانم را کنار می زند و دوباره جلو می آید و می گوید:
-چیه؟مگه همینو نمی خوای؟
داد می زنم…ضجه می زنم…فغان می کنم…
-نه…نه…نه…من عشقت رو می خوام…کل تو رو می خوام…جسم بی روح به چه دردم می خوره؟من به صدقه و لطف و
مرحمتت…!!!نیاز ندارم…من آرامش می خوام…اونجوری که هر مردی به زنش آرامش می ده…اونجوری که ماهان منو آروم
می کرد…
و در همان لحظه با دست بر دهانم می کوبم…به خاطر این نامربوطی که گفتم…به خاطر گندی که زدم…گند زدی جلوه…باز گند
زدی…مثل همیشه گند زدی…
چشمانش برق می زنند…از همان برقهایی که قبل از شروع طوفان در آسمان ظاهر می شود…دندانهای کلید شده اش را روی هم
می سابد…موهایم را چنگ می زند و از روی تخت بلندم می کند…جیغ می کشم…پره های بینیش می لرزد و به جز قرمز…هیچ
رنگی در چشمشش قابل تشخیص نیست…موهایم را عقب می کشد و روی صورتم خم می شود…صدایی که از میان فک منقبض
شده اش خارج می شود روح از کالبدم جدا می کند…
-یه بار دیگه…فقط یه بار دیگه…اون غلطی رو که کردی تکرار کن…
برای نفس کشیدن دچار مشکل می شوم…دستم را روی گلویم می گذارم…با خشونت کنارش می زند و می غرد:
-د حرف بزن…وگرنه همون یه ذره نفس باقی مونده رو خودم قطع می کنم….
مچ دستی که موهایم را می کشد…می گیرم…حس می کنم پوست سرم دارد از جا کنده می شود…سعی می کنم از فشار دستش کم
کنم…با ضرب رهایم می کند…آنقدر شدید که روی تخت پهن می شوم…کمربندش را باز می کند و با پوزخند خوفناکی می گوید:
-خودت خواستی جلوه خانوم…هر چی جلوی اشتباهاتت کوتاه اومدم بسه…تا امروز برای هر کار درستی…بهت رشوه دادم…باج
دادم…همین کار من لوست کرده…بی حیات کرده…از این به بعد از این خبرا نیست…یاد می گیری که بدون هیچ چشمداشتی به
شوهرت وفادار بمونی….کاری می کنم که اون مغز فندقیت از اسم هر مردی به جز من خالی بشه….خودت خواستی خانوم
کوچولو…باید تاوان حرفتو بدی….الان..دردی که در وجودم نشسته اشک به چشمانم می آورد…پاهایم را درون شکمم جمع می کنم
تا بلکه کمی آرام گیرم….خیسی و لزجی خون روی ملحفه…حالم را بدتر می کند…خونی که انگار هر آن بیشتر و روانتر می
شود….دستم را به دستگیره کشوی پاتختی می گیرم تا بتوانم از جا بلند شوم…به زحمت نیم خیز می شوم…اما درد امانم را می برد
و بی هوا داد می زنم….نمی دانم کیان در خانه است یا نه…با من بد رفتار نکرد…حتی آنقدر ملایم بود که من هم همراهش شدم…
اما به حدی عصبانی بود که بعد از اتمام رابطه مان سه شیشیه عطر از روی میز توالت برداشت و یکی یکی به دیوار کوبید و با
شکستن هر کدام هزاران بار فریاد زد لعنتی…لعنتی…لعنتی…
و بعد هم از اتاق بیرون رفت…دوباره برای ایستادن روی پایم تلاش می کنم…ربدوشامبرم را روی دوشم می اندازم و پاهای ناتوانم
را به دنبالم می کشانم…با هر قدم ردی از خون از خودم به جا می گذارم…کیان چطور توانسته تو این شرایط مرا تنها رها
کند؟چشمانم را با ناامیدی به هدف پیدا کردن گوشی ام می چرخانم…نیست….راه سی ثانیه ای تا رسیدن به در را …در عرض 5
دقیقه طی می کنم…به زیر دلم چنگ می زنم و از اتاق بیرون می روم…..تهوع و سر گیجه ی وحشتناکم لحظات پیش از مرگ
برایم تداعی می کند…دستم را به دیوار می گیرم و به هر بدبختی که هست خودم را به پذیرایی می رسانم…خدایا شکرت…کیان
نرفته…سرش را میان دستانش گرفته و جا سیگاری پر از ته سیگار روی میز ….توی ذوق می زند…دیدنش آخرین رمق را از پایم
می گیرد و مجبورم می کند که زانو بزنم…ناله می کنم…
-کیان…
بدون اینکه نگاهم کند می گوید:
-چیه؟
پهلوهایم را در آغوش می گیرم و در خودم مچاله می شوم:
-دارم می میرم…
سرش را بلند می کند و با دیدن حال و روزم ناگهان از جا می پرد و به سمتم می دود.شانه هایم را تکان می دهد و با چشمان
وحشت زده و صدایی پر اضطراب می گوید:
-جلوه…چته…چت شده؟
لحظه ای مکث می کند و اینبار تقریباً داد می زند…
-این خونا چیه….خدایا…جلوه…عزیزم…
سرم را در آغوش می گیرد و با درد می گوید:
-یه چیزی بگو جلوه..حرف بزن خانومم…
دوباره درد در تمام وجودم می پیچد…معده سنگینم به قلبم فشار می آورد و ضربان و تنفسم را دچار مشکل می کند…ناخن هایم را
در بازویش فرو می کنم و از شنیدن هر صدایی فارغ می شوم…

***

از سوزش سرنگ در پوستم چشم باز می کنم و بلافاصله اتاق تنگ و دلگیر بیمارستان را تشخیص می دهم…صدای دکتر را می
شنوم که با کیان صحبت می کند:
-بهتر بود قبل از این اتفاق با یه متخصص زنان مشورت می کردین آقای دکتر…شما که خودتون پزشکین…این مسائل رو بهتر می
دونین…اگه خانومتون از قبل معاینه می شدن نسبت به این قضیه بهشون آگاهی می دادیم و روشهایی رو پیشنهاد می کردیم که کمتر
اذیت بشن…الانم خدا رو شکر وضعیت بدی نداره…با چند روز استراحت و دوری کردن شما بهترم می شن…
به پرستاری که روی سرم ایستاده نگاه می کنم…آنقدر عضلاتم گرفته که نمی توان سرم را بچرخانم و کیان را ببینم…پرستار با
مهربانی لبخندی به رویم می زند و می گوید:
-بفرمایین آقای دکتر…اینم از خانومتون…به هوش اومدن…نگفتم اینقدر نگران نباشین؟
و همزمان دستی به پیشانیم می کشد و موهایم را از روی چشمم کنار می زند…کیان با قدم های بلند تغییر مکان می دهد و در
معرض دیدم قرار می گیرد…چشمانش سرخ است…انگار که گریه کرده…دستان یخ زده ام را در در دست می گیرد و روی لبهایش
می گذارد…دکتر و پرستار از اتاق بیرون می روند…از این همه شرمندگی عیان در صورت کیانم آزرده می شوم…انگشتم را روی
لبش تکان می دهم و زمزمه می کنم:
-من خوبم کیان…
دستم را بین هر دو دستش می گیرد و نجوا می کند:
-من نمی خواستم اینجوری بشه…خودت می دونی که عذاب دادن تو از عهده من خارجه…نمی دونستم اینقدر حالت بد میشه…وگرنه
تو اتاق…کنارت می موندم و تنهات نمی ذاشتم….
کف دستش را نوازش می کنم و می گویم:
-تقصیر تو نبود عزیزم…گناه تو چیه؟من فقط از این ترسیده بودم که رفته باشی…آخه خیلی عصبانی بودی…
برای لحظه ای دوباره چهره اش در هم می رود…اما لبخندی می زند و می گوید:
-بهتره فراموشش کنیم…شب بدی بود….امیدوارم زودتر از ذهن هر دومون پاک شه….دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنیم…
دست دیگرم را بالا می آورم و روی دستش می گذارم و آهسته می گویم:
-اما من نمی خوام فراموشش کنم…چون…قشنگ ترین شب زندگیم بود….
مردمک های سرگردانش در نگاه آرام من مات می مانند…تمام عشق و احساسام را در چشمانم می ریزم و با زبان بی زبانی قربان
صدقه او
ونگاه پریشان وخسته اش می روم…با پشت دستش گونه ام را لمس می کند و می گوید:
-باید واست استعلاجی بگیریم…از قرار یه چند روزی تو تخت مهمونی…
************************************************** *******از دردی که دوباره توی دلم می پیچد چهره در هم می
کشم…کیان می فهمد و سریع مسکنی داخل سرمم تزریق می کند…در سکوت نگاهش می کنم…می خندد و نیشگونی از گونه ام می
گیرد و می گوید:
-اینجوری نگام نکن خاله سوسکه…باز می زنم ناکارت می کنما…
من هم می خندم…می دانم دلخور است…می دانم از حرفی که زده ام دلشکسته شده و غرورش خراش برداشته…می دانم از اینکه با
ماهان مقایسه شده رنجیده و ناراحت است…دوست دارم عذر خواهی کنم…دوست دارم حرفی بزنم که دلش آرام شود…اما می
ترسم…از دوباره خشمگین شدنش…از دیدن دوباره آن چشمهای براق پر خشم…می ترسم…از همان چهارسالگی می ترسیدم….
زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید:
-چی تو اون کله کوچولوته که هی تا نوک زبونت میاد و بر می گرده؟
آب دهانم را قورت می دهم و می گویم:
-هیچی…فقط دلم می خواد زودتر از اینجا بریم…میشه؟
نچی نچی می کند و سری تکان می دهد و می گوید:
-اینو که نمی خواستی بگی درسته؟
نگاهم را از صورتش می گیرم….بینی ام را بین دو انگشتش فشار می دهد…خنده محوی روی لبش جا خوش کرده….ادامه می
دهد…
-هیچ راهی نیست خانوم کوچولو…تا فرذا باید تحمل کنی…شرایطت که استیبل شد می ریم…
چشمانم سنگین می شود…زمزمه می کنم:
-این چی بود زدی تو سرمم؟چرا اینقدر خوابم میاد؟
بوسه ای که روی موهایم می نشیند حس می کنم و عطری که انگار از من دور می شود…..
به زحمت پلکهایم را باز می کنم….اتاق در اثر نوری که از پنجره به درون می تابد نیمه روشن است…سرم را به سمت نور می
چرخانم و در اندک زمانی مرذ کت و شلوار پوشیده و بلند قد کنار پنجره را می شناسم….ماهان…پرونده ام را در دست گرفته و با
استفاده از نور ماه مطالعه می کند…
با استرس نیم خیز می شوم و با نگاهم کل اتاق را برای یافتن کیان جستجو می کنم…نیست…صدای ماهان به نگرانیم دامن می زند:
-نگران نباش…اینجا نیست…
گلویم خشک شده…با زبانم لبهای ترک خورده ام را مرطوب می کنم و می گویم:
-کجاست؟کجا رفته؟
در همان سایه روشن نیمه شب… پوزخند روی لبش با قدرت هر چه تمام تر خودنمایی می کند…طعنه می زند:
-از من می پرسی؟
شیشه شکسته آمپولی را بالا می آورد و می گوید:
-از خودش بپرس که چرا یه همچین سداتیو* قوی و خطرناکی رو بی هیچ اندیکاسیونی* واست تزریق کرده و فلنگ رو بسته؟
مغزم در اثر خواب آور نمی تواند هیچ فرمانی صادر کند…فقط قادر به تشخیص یک چیز است…کیان نیست…
هیچ بزاقی برای مرطوب کردن گلویم ندارم…نفسم خشک و خشدار است…می فهمد و لیوانی آب به سمتم می گیرد…به لیوان چنگ
می زنم و یک نفس تمام محتویاتش را سر می کشم….آهسته می پرسم:
-تو از کجا فهمیدی من اینجام؟
دستی در موهایش فرو می کند و می گوید:
-استعلاجیتو من باید امضا کنم دیگه…امشبم شیفت بودم…برگه تو دیدم…
نزدیکم می شود…خیلی نزدیک…ضربان قلبم شدت می گیرد…از تصور اینکه هر لحظه ممکن است کیان وارد شود و ماهان را کنار
من ببیند…موهایم سیخ می شوند…خم می شود و در حالیکه با چشمان سیاهش به من خیره شده می گوید-این همه بیمارستان توی این
شهر هست…حتماً باید می اومدی اینجا که همه می شناسنت؟می خواستی همه بفهمن چیکار کردی؟تو اصلاً در مورد مسئله ای به
نام شرم و حیا چیزی شنیدی؟چیزی می دونی؟
همچنان هنگم…خودم را روی تخت جابجا می کنم و زمزمه وار می گویم:
-چی می گی ماهان؟کیان کجاست؟
در با صدای بدی به دیوار می خورد…چشمانم را می بندم…فکم بی اختیار شروع به لرزش می کند…چون همان مغز نیمه خواب داد
می زند…وای جلوه…کیان…!!!از پشت پلکهای بسته ام روشن شدن اتاق را حس می کنم و از صدای محکم در…بسته شدنش
را…نمی توانم اتفاقات را تحلیل کنم…اما می دانم که فاجعه ای در راه است….صدای عصبانی و پر نفرت کیان قسمتی دیگر از
مغزم را بیدار می کند:
-میشه بگی اینجا چیکار داری؟
چشمانم را به سختی باز می کنم…ماهان قد راست کرده و رو به کیان ایستاده…اما اندامش جلوی دید مرا گرفته…نمی توانم کیان را
ببینم…فقط صدایش را می شنوم:
-نکنه دوباره داری در مورد یه سری مسائل بین استاد و دانشجو صحبت می کنی؟ها؟
ماهان از او خشمگین تر است:
-نخیر…مثل اینکه فراموش کردی که من مدیر گروهم و وظیفه دارم به بخشهای مختلف سر بزنم…اتفاقی ایشون رو اینجا دیدم…
خنده بلند کیان بند دلم را پاره می کند:
-توی کدوم بخشنامه…درسنامه…قانون یا هر چی که تو می گی گفته شده که مدیر گروه اجازه داره چهار صبح…بدون حضور هیچ
دانشجویی…از بخشها…اونم نه هر بخشی…بلکه بخش زنان!!!بازدید کنه؟انگار فراموش کردی من چه کارم!شغلم چیه!
با جا به جا شدن ماهان کیان در راستای دیدم قرار می گیرد…انگشت اشاره اش را به سمت ماهان گرفته و می گوید:
– همین فردا به خاطر حضور غیر موجهت تو اتاق همسر نیمه بیهوشم ازت شکایت می کنم جناب دکتر…
اینبار ماهان می خندد…عصبی و منقطع…شیشه شکسته آمپول را به طرفش می گیرد و می گوید:
-باشه شکایت کن…امیدوارم توی جلسه نظام پزشکی بتونی بابت تزریق همچین دارویی…به مریضی که مشکلش یه خونریزی ساده
زنانه و ضعفه…توضیح بدی…
به من اشاره می کند و ادامه می دهد:
-نگاش کن…حتی نمی تونه مکان و زمانش رو تشخیص بده…تو این شرایط ولش کردی و رفتی..تازه همسرم همسرم!!! هم می
کنی؟
چشمان کیان برق می زند…از همان برقهای کذایی…جلو می آید و سینه به سینه ماهان می ایستد…نیمکره راست مغزم هشدار می
دهد…به زحمت پتو را کنار می زنم و پاهایم را از تخت آویزان می کنم…درد دارم اما ترسم بیشتر است…بدنم را کمی منقبض می
کنم بلکه جلوی خروج خون را بگیرم…دنبال دمپایی هایم می گردم…اما لحن تند و خشن کیان متوقفم می کند:
-همون جا رو تختت بمون جلوه!!!
دستی به گردنش می کشد و در حالیکه تلاش می کند صدایش از اتاق خارج نشود می گوید:
-این بار آخریه که دارم بهت تذکر می دم…جلوه و مسائل مربوط به اون به تو هیچ ربطی نداره….فراموش نکن این دختر اگه تو و
توجهاتت رو می خواست…باهات زندگی می کرد…پس حالا که می دونی حسش به تو چیه…نمی خواد واسش ادای پزشکای فداکار
و مسئول رو در بیاری…اگه خیلی نگرانشی….اگه به نظرت من اینقدر آدم دیوونه و خطرناکی هستم که می تونم جونشو به خطر
بندازم…پس دیگه دور و برش آفتابی نشو…هرگز…!یه بار به خاطر جلوه…ازت گذشتم…اما الان…به جون خودش قسم می
خورم…بار بعدی در کار نیست…قسم می خورم ماهان…قسم می خورم…
آنقدر گیج و مبهوتم که نمی فهمم ماهان کی از اتاق خارج می شود…وقتی میان بازوهای عضلانی کیان قرار می گیرم تازه می
فهمم که لرز کرده ام…زمزمه می کنم:
-کجا بودی کیان؟ماهان چی میگه؟جریان چیه؟
درازم می کند…بوسه نرم و کوتاهی بر لبم می زند و می گوید:
-من جایی نرفتم عزیزم…پیشت بودم…موبایلم زنگ خورد رفتم بیرون که بیدار نشی…
نیمه هشیار مغزم طعنه می زند:
زنگ موبایل؟ساعت چهار صبح؟
دستی که موهایم را نوازش می کند کنار می زنم و می گویم:
-من کی خوابم برد؟
لبخند نصفه ای می زند و می گوید:
-فکر کنم حدودای هشت بود خوشخواب خانوم…
در چشمانش خیره می شوم و زیر لب می گویم:
-چی واسم زدی که اینجوری خوابم کرده؟چرا منو آوردی اینجا که همه بفهمن چی شده؟این همه بیمارستان…چرا اینجا؟؟
سبزی چشمانش به تیرگی می گراید…دستش را از دستم بیرون می کشد و می گوید:
-پس اونی که باید به خاطر مزخرفات ماهان جواب پس بده و محکوم بشه منم…
نفسش را محکم به بیرون فوت می کند و آرام و شمرده می گوید:
-باشه…جواب پس می دم….!!یه آرامبخش واست زدم…به خاطراینکه تحرکت کم شه و خون کمتری از دست بدی…واسه اینکه
بخوابی و دردو کمتر حس کنی…خیالت راحت…با مجوز دکترت بوده…مطمئن باش…من قصد جونتو نکردم…
مچ پهنش را در دست می گیرم و آهسته صدایش می زنم:
-کیان…
آزرده نگاهم می کند…سبز قشنگش غمگین است…زمزمه وار می گوید:
-حقمه…اینکه تو هر لحظه از زندگیم ماهان باشه و تو به حرف اون بیشتر از من اعتماد کنی…حقمه…
می خواهم اعتراض کنم…می خواهم شاکی شوم…اما او انگشتش را روی لبم می گذارد ومی گوید:
-لازم نیست هیچی بگی…مقصر خودمم…همه حرفای اونو شنیدم…شک نکن اگه حالم خوش بود و استرس خونریزی شدید تو دیوونم
نکرده بود…اگه تنها فکرم رسوندن تو به یه جای امن و مطمئن و پیدا کردن یه متخصص زنان و کسی که به دادم برسه نبود…اگه
می تونستم تو اون شرایط دو دوتا چهارتا کنم و موقعیت رو بسنجم…نمیاوردمت تو این بیمارستان….که اول همه شوهر سابق تو
بشه ملکه عذاب خودم…بعدشم خود تو با این حرفات بدتر خوردم کنی…فکر می کنی واسه یه مرد راحته که دیگران مشکلات کاملاً
زنانه زنشو بفهمن؟تو واقعاً چی فکر کردی جلوه؟اینکه من….به خاطر سوزوندن دل ماهان…از تو…از ناموس خودم مایه می
ذارم؟یعنی من اینقدر بی غیرتم که با همچین چیزی حال ماهانو بگیرم؟توی اون شرایط تنها مسیری که چشم بسته می تونستم
بیام…اینجا بود…من…منی که پزشکم…منی که جراحم…منی که عمریه به خاطر تواناییم تو حفظ آرامش و خونسردی حین کارم…
تحسین میشم…تشویق میشم…اونقدر هول کرده بودم…اونقدر دست و پام می لرزید…اونقدر ذهنم از همه چی پاک شده بود…که حتی
یادم رفته بود یه تامپون واست بذارم…یادم رفته بود یه روسری سرت کنم…یه مانتوی درست و حسابی تنت کنم…پتو پیچیدم دورت و
تا اینجا آوردمت….اونوقت به نظرت… تو اون شرایط…ذهن من آمادگی نقشه کشیدن واسه ماهان خانو داشته؟
چشمانم در اشک غرق می شوند…لبهایم می لرزند…دستم را روی دهانم می گذارم…از این دهان بیزارم…دهانی که همیشه بی موقع
باز می شود و نامربوط سخن می گوید…این دهان را باید گل گرفت…دهانی که بارها این مرد دوست داشتنی رو به رویم را آزرده
است…بسته باشد…خیلی بهتر است…
با نوک انگشتانش اشک از چهره ام می گیرد و با لبخند محزونی می گوید:
-تو گریه نکن خانومی…اونی که باید به حال خودش زار بزنه منم…
پیشانی ام را می بوسد و از اتاق خارج می شود…
من با زندگی ام چه کرده ام؟چه می کنم؟چه خواهم کرد؟
چشمانم می سوزد…تا خود صبح خوابم نبرد…کیان هم داخل اتاق نیامد…با سر زدن سپیده از جا بلند می شوم…دردم کمتر شده…
خونریزی ام هم…اما ضعف وحشتناکی دارم…آبی به صورت رنگ پریده ام می زنم…از دیدن حال و روز خودم توی لباسهای بد
قواره بیمارستان عصبی می شوم….روسری بد رنگ را روی سرم می اندازم و آهسته در را باز می کنم…دوست ندارم کسی مرا
ببیند…اما باید هر چه زودتر از این جهنم ترخیص شوم…به محض گشودن در کیان را می بینم که روی صندلی جلوی اتاق نشسته و
در حالیکه سرش را به دیوار پشتی تکیه داده…خوابیده…دلم از دیدن مظلومیتش آشوب می شود….بدون اینکه از چهارچوب در
خارج شوم صدایش می زنم…همان بار اول چشمانش را باز می کند…با دیدن من نگاهش نگران می شود…راست می نشیند و با
صدایی خش دار می پرسد:
-جانم جلوه…خوبی؟
نمی دانم چرا…اما بغض کرده ام…سرم را تکان می دهم و می گویم:
-آره…زودتر منو ترخیص کن…دیگه نمی تونم این لباسا و این محیط رو تحمل کنم…
از جا بلند می شود و به سمتم می آید…به داخل هدایتم می کند و می گوید:
-چه عجله ای داری خانومم؟بذار دکتر بیاد معاینه ت کنه خیالمون راحت شه…بعدش می ریم…
تند و تلخ می گویم:
-نه…نمی خوام…حالم خوبه…خودم از پس مشکلم برمیام…فقط منو ببر…می خوام برم خونه…
دستی به موهایش می کشد و می گوید:
-باشه…حداقل صبر کن برم واست لباس بیارم…نمیشه که دوباره با پتو ببرمت…
حتی تصور نیم ساعت بیشتر در بیمارستان بودن زجرم می دهد…می فهمد…نیشگونی از گونه ام می گیرد و می گوید:
-قول می دم یه ربع بیشتر طول نکشه…اول صبحه…خیابونا خلوتن…
با همان بغض سرم را پایین می اندازم…خنده ای می کند می گوید:
-خودم اینقدر لوست کردم…که لعنت بر خودم باد…سرپا نایست با این حالت…زود میام…
و از اتاق بیرون می زند….
بین راه کنار یک مغازه جیگرکی توقف می کند…هر چه اصرار می کند که پیاده شوم قبول نمی کنم…حالم از خودم بهم می خورد…
دلم می خواهد زودتر به حمام برسم…جیگر را می خرد و در حین رانندگی در حالیکه با یک دست فرمان را گرفته با دست دیگر
لقمه می گیرد و به دست من می دهد…می خورم….می دانم خودش هم از دیروز ناهار چیزی نخورده…ناهاری که من کوفتش
کردم…لقمه ای می گیرم و در دهانش می گذارم…گاز کوچکی از انگشتم می گیرد….چشمکی می زند و می گوید:
-باید به مامانت خبر می دادم…اون صبحانه معروف امروز به کارمون می اومد…
سرخ می شوم…از خجالت من خنده اش می گیرد…لقمه دیگری به دستم می دهد و می گوید:
-هرچند که اگه این حال و روز تو رو ببینه…منو زنده نمی ذاره…خبر نداره من بیچاره بیشتر از تو به تقویت شدن نیاز دارم…
با مشت به بازویش می کوبم…نیم نگاهی به چهره گلگونم می کند و می گوید:
-آخ که دلم می خواد یه بار دیگه زبون درازی کنی یا سر به سرم بذاری….آخه تازه راه کوتاه کردن اون زبونتو یاد گرفتم…
خشمگین نگاهش می کنم…از دیدن چشمان گرد شده من قهقهه می زند و می گوید:
-چیه خب؟مگه دروغ می گم…ببین چه کم حرف شدی…دیگه بلبل زبونی نمی کنی….
با اخم ساختگی رو بر می گردانم…در حالیکه هزاران قند در دلم آب می شود…باز هم با عطوفت و بزرگواری خاص خودش چشم
بر اشتباهاتم بسته و از یادآوریشان خودداری می کند…مثل همیشه…مثل این همه سال…چطور از من و کارهایم خسته نمی شوی
کیان؟چطور؟
با کمکش از ماشین پیاده می شوم و به محض ورود به خانه…لباس در آورده و در نیاورده خودم را در حمام می اندازم…صدایش را
از هال می شنوم:
-درو قفل نکن جلوه خانوم…
آب داغ دردهایم را تسکین می دهد…احساس تمیز بودن اعتماد به نفس از دست رفته ام را تقویت می کند…هنوز سرم گیج می رود
و تهوع دارم…هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر اذیت شوم…کیان یکی دو بار تا پشت در می آید و حالم را می پرسد…تذکر می دهد
که زیاد زیر آب گرم نمانم…بعد از گذشت دقایق نه چندان کوتاهی…رضایت می دهم و بیرون می روم…مرد درشت اندام من روی
تخت دراز کشیده و به عادت همیشگی اش ساعد چپش را روی چشمانش گذاشته…آهسته لباس می پوشم…صدای گرفته اش را می
شنوم:
-مشکلی نداری؟
آهسته می گویم:
-نه…می خوای بخوابی؟
خمیازه ای می کشد و در حالیکه به پهلو می خوابد زمزمه می کند:
-آره..یکی دو ساعت می خوابم بعدش می رم بیمارستان…تو هم بیا بگیر بخواب….دو سه روز استراحت مطلقی…
به پایان جمله اش نرسیده خوابش می برد…روی تخت می نشینم و نگاهش می کنم…طاقت نمی آورم…موهای ریخته روی صورتش
را کنار می زنم…تکان می خورد…با چشمان بسته اش مچم را در هوا می گیرد و مرا به سمت خود می کشد…سرم را روی
بازویش می گذارم و دستم را روی سینه اش…عطرش را عمیق نفس می کشم…عطر تن کیان…بدون هیچ ادکلنی…بوسه ای به
موهایم می زند و بین خواب و بیداری می گوید:
-قربونت برم…
و من به این فکر می کنم که تا کی این استرس وحشتناک از دست دادن کیان با من خواهد بود؟با به صدا در آمدن زنگ تلفن و خانه
به صورت همزمان، از خواب می پرم…جای کیان خالی ست…اصلاً نفهمیدم کی رفته…بی هوا از جا بلند می شوم …چشمانم
سیاهی می رود و بیماریم را یادآوری می کند…چند ثانیه دستم را به دیوار می گیرم و آهسته به پذیرایی می روم…تلفن ساکت می
شود…از چشمی در بیرون را نگاه می کنم و از دیدن عمه سراسیمه می شوم…دستی به موهایم می کشم و در را باز می کنم….
لبخند روی لب عمه با دیدن من محو می شود…متعجب نگاهم می کند و می گوید:
-جلوه جان؟خواب بودی عمه؟این چه حال و روزیه؟رنگت عین میت شده دختر…مریضی؟
به زور لبخند نصف و نیمه ای می زنم…کنار می روم تا عمه وارد شود…دست در گردنم می اندازد و سر و صورتم را غرق بوسه
می کند…بسته کادو پیچ شده کوچکی که در دستش است روی میز می گذارد…روسریش را از سر جدا می کند و روی مبل می
نشیند…
-وقتی کیان گفت خونه ای..فکر کردم حتماً کلاس نداشتی که نرفتی…هیچی به من نگفت که مریضی…منم گفتم شما که تو این مدت
نیومدین یه سر به ما بزنین…من بیام یه حالی بپرسم….
دس
تی به صورتم می کشم و می گویم:
-خیلی خوش اومدین عمه جون….راستش چیز مهمی نیست…یه کم ضعف و سر گیجه دارم…دیشبم خوب نخوابیده بودم…این بود
که امروز رو خونه موندم تا استراحت کنم….
به آشپزخانه می روم و چایساز را به برق می زنم و آب کتری را عوض می کنم…صدایش را می شنوم:
-والا این رنگ و رویی که من می بینم..خیلی بیشتر از یه کم ناخوش نشونت می ده…مامانت خبر داره؟
با ظرف میوه خارج می شوم و در حالیکه بشقابی جلوی دستش می گذارم می گویم:
-نه چیزی بهش نگفتم…نخواستم نگران شن…
تلفن دوباره به صدا در می آید…نگاهی به شماره می اندازم…تبسمی می کنم و می گویم:
-بفرمائین….خودشه….
با مادرم خوش و بشی می کنم و خبر می دهم که عمه هم حضور دارد…گوشی را به دست عمه می دهم و به اتاق می روم تا دستی
به سر و گوشم بکشم…خوشبختانه دردم خیلی کم شده…اما هنوز کمی خونریزی دارم…صورتم را می شویم….بلوز شلوارم را با
پیراهن مشکی و قرمزی عوض می کنم….شانه ای به موهایم می زنم و از اتاق خارج می شوم…عذر خواهی می کنم و بعد از
آماده کردن چای رو به رویش می نشینم…با اخمهای در هم می گوید:
-کیان نباید تو این حال و روز ولت می کرد…حالا یه امروز بیمارستان نمی رفت قرآن خدا عوض می شد؟
خیاری برایش پوست می گیرم و می گویم:
-نمی شد نره…کی مریضاشو ویزیت می کرد؟تازه شانس آوردیم واسه امروز نوبت عمل نداده بود…احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه
پیداش می شه…بعدشم …من که چیزیم نیست…از وقتی یادمه با این کم خونی و ضعف دست به گریبان بودم…دیگه عادت کردم…
هیکل گوشتی اش را روی مبل جا به جا می کند و می گوید:
-خب باید به خودت برسی عزیزم….اینجوری نمی شه که…فردا یه زایمان کنی از پا در میای…پاشم یه چیزی واست درست کنم
بخوری…خون تو تنت نیست انگار…صورت رنگ پریده…بدن یخ کرده…مگه دستم به کیان نرسه…تو با این ریخت و قیافه اومدی تو
خونش؟
لبخندی می زنم و توی دلم می گویم:
-بیچاره کیان…
حریفش نمی شوم و در حالیکه یک سر غر می زند…تقریباً نصف قابلمه از عدسی ای که درست کرده در حلقم می ریزد…
از شنیدن صدای چرخش کلید در قفل بال در می آورم….از آشپزخانه بیرون می روم و با دیدن کیان بی اختیار لبخند پهنی بر لبم
می نشانم…از دیدن صورت ذوق زده من ابروهایش بالا می رود و می گوید:
-به به…خانوم خانوما…آفتاب از کدوم طرف در اومده؟با لبخند از ما استقبال می کنی…
با چشم و ابرو به آشپزخانه اشاره می کنم…می فهمد که کسی حضور دارد…می خواهد بوسه سریعی از گونه ام بگیرد…اما عمه با
بیرون آمدنش غافلگیرمان می کند….هزارتا رنگ عوض می کنم…ولی کیان با خونسردی به سمت مادرش می رود و در حالیکه او
را در آغوشش جا می دهد می گوید:
-چه عجب مامان خانوم؟از این طرفا؟نترسیدن اومدین تو این خونه؟
عمه که از طرز نگاهش معلوم است دارد قربان صدقه قد و بالای پسرش می رود اخمی می کند و می گوید:
-خونه پسر مجرد….رفتن نداره…خونه ای که زن توش نباشه…..رفتن نداره…امروزم اگه واسه خاطر جلوه نبود نمی اومدم…
ولی چه خوب شد که اومدم….تو چطور مردی هستی که زنتو تو این وضع ول می کنی می ری دنبال کارت؟وقتی من رسیدم گفتم
الانه که از دست بره…زنت مهمتره یا مریضات؟
کیان متعجبانه نگاهم می کند…حرفش را می خوانم…ابرویم را بالا می اندازم…یعنی اینکه عمه از اصل ماجرا خبر ندارد….نفس
راحتی می کشد و می گوید:
-چاره ای نداشتم مامان جان….باید می رفتم…چندتاشونو دیروز عمل کرده بودم…امروز حتماً باید ویزیت می شدن…جلوه هم
خواب بود…گفتم می رم تا بیدار نشده سریع بر می گردم…ولی کار پیش اومد..این بود که یه کم طول کشید…الانم مخلص جفتتون
هستم…
به آشپزخانه می رود و در قابلمه را بر می دارد…از دیدن عدسی چینی روی بینی اش می افتد و ادامه می دهد:
-ناهارمم که تو بیمارستان خوردم و گردنمم که از مو باریک تره و واسه هر تنیبیهی هم که بگین آمادم…
خنده ام می گیرد…می دانم چقدر از عدسی متنفر است…دلم می سوزد…چون شک ندارم که خسته و گرسنه است…مرغ دیروز
تقریباً دست نخورده باقی مانده…ظرفش را از یخچال بیرون می کشم و توی مایکرو می گذارم…برنج را هم با استفاده از شعله گاز
گرم می کنم….سریع خیاری در ماست رنده می کنم….چون عاشق ماست وخیار است…دوغ روی میز را با نوشابه مشکی مورد
علاقه اش عوض می کنم…و…وقتی میز را می چینم تازه متوجه نگاه قدرشناس کیان و لبخند پر مهر عمه می شوم…خجالت می
کشم و سرم را پایین می اندازم…عمه کنارم می آید و سرم را در آغوش می گیرد و می بوسد…زمزمه می کند:
-دیگه خیالم از کیان راحته…چون می دونم زنش حتی از مادرشم بهتر می شناسش و بیشتر دوسش داره…
نگاهش می کنم و همان لحظه دلم برای بوسیدن آن لبهای پر خنده و آن صورت جذاب و مردانه و آن چشمان پر جذبه و مسحور
کننده پر می کشد…. بعد از رفتن عمه به جمع آوری آشپزخانه مشغول می شوم…کنارم می آید…سرش را به طرف گردنم می
برد…خودم را عقب می کشم…کمرم را می گیرد و می گوید:
-نترس بابا…گاز نمی گیرم…
آهسته می گویم:
-دستام خیسه…
سرش را نزدیک گوشم می آورد و زمزمه می کند:
-چیکار دستات دارم…وول نخوری کافیه…
نفس داغش حالم را دگرگون می کند….بوسه داغش، آتشم می زند…دستش را روی گردنم می کشد و زمزمه می کند:
-نفسم…عسلم…عشقم…دختر کوچولوی خودم…
طاقت از دست می دهم…به طرفش می چرخم و کامل در آغوشش قرار می گیرم…روی نوک پا می ایستم….قدم به صورتش نمی
رسد…با دستم پشت سرش را فشار می دهم و با خم شدن گردنش…..چشمان بسته اش را می بوسم…حلقه دستش را محکم تر
می کند و می گوید:
-جاییت درد نمی کنه عمرم؟
گرمای تنش توان حرف زدن را از من گرفته…سرم را به چپ و راست تکان می دهم…شیر آب را می بندد…سرش را بین موهایم
فرو می کند و نجوا کنان می گوید:
-کار کردن موقوف…باید بخوری و بخوابی و استراحت کنی…کلی خون از دست دادی عزیزم…زیر چشمات سیاه شده…تنت
میلرزه…
مثل خودش با صدایی آرام و زمزمه وار می گویم:
-تو که باشی حالم خوبه…وقتی می ری…حتی اگه صد لیتر خون اضافه هم تو بدنم باشه…باز ضعف می کنم….دست و پام می
لرزه…رنگ از صورتم میره…
کمی فاصله می گیرد و در چشمانم خیره می شود….مردمک زمردیش سرگردان است…مردد است چیزی بگوید…آنقدر می
شناسمش که بدانم شدیداً دو دل است…با نگرانی می گویم:
-چیزی شده کیان؟چرا اینجوری نگام می کنی؟
سرم را به سینه اش می فشارد و می گوید:
-هیچی نشده خانومی…فقط یه ذره که ازم دور می شی دلم واست تنگ می شه…
ضربان نامنظم قلبش خلاف این را می گوید….دستم را دور کمرش می اندازم و می گویم:
-خیلی خسته ای…برو بخواب…دیشب تا صبح بیدار بودی…
نفسش را میان موهایم رها می کند و می گوید:
-نه…خوابم نمیاد…یه دوش می گیرم…بعدش می ریم بیرون…دلم می خواد یه کم با هم بگردیم….اما تا حاضر شدن من…شما یه
قرص آهن می خوری…یه کم دراز می کشی…تا خستگیت در بره…خب؟
تمام عشقم را در لبخندم می ریزم و به رویش می پاشم…بلندم می کند و به طرف اتاق خواب می رود…با احتیط روی تخت درازم
می کند…قرص را به دستم می دهد…پتو را روی تنم می کشد و به سمت حمام می رود…تا لحظه ورودش به حمام با نگاه دنبالش می
کنم…سنگینی نگاهم را می فهمد…قبل از بستن در مکث می کند…دستش را به چهار چوب می زند و چانه اش را به آن تکیه می
دهد…چشمانش پر از شیطنت شده…لبخند معنی داری می زند و در حالیکه با سرش به حمام اشاره می کند و می گوید:
-دوست داری بیای؟
تمام خون بدنم به صورتم هجوم می آورد…از اینکه فکرم را خوانده…دلم می خواهد زمین دهان باز کند و مرا در خود فرو ببرد…
کیان معترضانه ای می گویم و سرم را زیر پتو مخفی می کنم…می خندد…بلند و مستانه….وقتی صدای بسته شدن در را می
شنوم…نفس حبس شده ام را آزاد می کنم….لعنت می فرستم بر خودم و افکار منحرفم…اما از یادآوری چهره شیطان کیان غرق
لذت می شوم و بی اختیار می خندم…

با شنیدن صدایش از برزخ بین خواب و بیداری خارج می شوم…
-ممنون …

با شنیدن صدایش از برزخ بین خواب و بیداری خارج می شوم…
-ممنون دکتر…هر دو خوبیم….نه امروز نمی تونم بیام…حتماً حتماً…لطف کردین آقای دکتر…می بینمتون…
چشم باز می کنم و اندام حوله پوشش را مقابل آینه می بینم…کش و قوسی به بدنم می دهم و می گویم:
-کی بود کیان؟
به طرفم می چرخد و در حالیکه با حوله موهایش را خشک می کند می گوید:
-دکتر نبوی بود…بیدارت کردم عزیزم؟
خمیازه ای می کشم و جواب می دهم:
-نه…خواب خواب نبودم….
کنارم روی تخت می نشیند…سفیدی چشمانش کمی به سرخی می زند…بند حوله اش را می گیرم و به طرف خودم می کشم…خنده
ای می کند و روی تنم خیمه می زند…گازی از گونه ام می گیرد و می گوید:
-هنوز 12 ساعتم از مرخص شدنت نمی گذره ها….جون هر کی دوست داری اینقدر شیطونی نکن… کار نده دستمون….
بی توجه به حرفهایش دستم را روی چشمانش می کشم…اینبار بلندتر می خندد و در حینی که سرش را عقب می برد…می گوید:
-تو تا منو کور نکنی دست بردار نیستی…از همون روز اولی که دیدمت انگشتات تو چشم و چار من بود….
آهسته می گویم:
-می دونی بزرگترین آرزوم چیه؟
سرش را تکان می دهد…
-اینکه رنگ چشمای بچمون سبز بشه…دقیقاً مثل تو….کی بچه دار می شیم کیان؟
چشمانش تا آخرین درجه گشاد می شوند…خودش را روی تخت رها می کند و آنقدر شدید می خندد که پایه های تخت به لرزه می
افتند…به پهلو دراز می کشم و دستم را زیر گردنم می گذارم…به صورت سرخ شده اش نگاه می کنم….دلخور می شوم و با اخم
می گویم:
-کجای حرف من اینقدر خنده داشت؟
ضربه ای به بینی ام می زند و می گوید:
-آخه جوجه…تو رو چه به بچه دار شدن؟من هنوزم که هنوزه واست لقمه می گیرم می ذارم تو دهنت…تا صبح صد بار پتوت رو
مرتب می کنم…از یه خیابون می خوای رد بشی کلی استرس می کشم…..تا یه ذره ازت غافل می شم هزارتا بلا سر خودت
میاری…بعد چطور می خوای از پس یه بچه بر بیای؟مگه بچه دار شدن الکیه خوشگل خانوم؟من بتونم تو رو بزرگ کنم کلی هنر
کردم….
چهار زانو سر جایم می نشینم و با عصبانیت می گویم:
-منظورت چیه؟یعنی تو بچه نمی خوای؟
دستم را می کشد و مرا در حلقه بازوانش می گیرد…دست و پا می زنم….محکم نگهم می دارد و می گوید:
-پس تو چی هستی خانوم کوچولو؟من یه بچه به این خوشگلی دارم….بسمه دیگه…
ناراحت و خشمگین از آغوشش فاصله می گیرم و نیمه بلند می گویم:
-کیان میشه یه کم جدی باشی…خوشم نمیاد حرفامو زیر سبیلی رد می کنی…
یک دستش را زیر سرش می گذارد و می گوید:
-آخه عزیز دل من…الان وقت این حرفاست؟هنوز واسه فکر کردن به این مسئله خیلی زوده…تو مگه درس و دانشگاه نداری…مگه
نمی خوای شیفت بدی…بذار یه کم با هم خوش باشیم….چند تا سفر درست و حسابی بریم…بی سر خر و مزاحم…به وقتش بچه
دارم می شیم…
می دانم که دارم روی اعصابش راه می روم…اما لجبازانه می گویم:
-وقتش کیه؟چقدر دیگه؟
کلافگی را از نگاهش می خوانم…هر دو دستش را بین موهایش فرو می برد و بی حوصله می گوید:
-اوف جلوه…این چه بحث بی موردیه که می کنی؟بذار دو ماه از ازدواجمون بگذره بعد بیا رو مخ من…
از تندی کلامش لب بر می چینم و سر به زیر می اندازم…بلند می شود و رو به رویم می نشیند…موهایم را در دستش جمع می کند
و کم سرم را به عقب می کشد…چشمانم…اما…هنوز پایین است…نفسش را توی صورتم خالی می کند و می گوید:
-نگاش کن…می گم هنوز بچه ای بهش بر می خوره…پاشو نفس…لباساتو بپوش بریم بیرون…
می دانم حرفهایش منطقی ست…اما نمی دانم چه اصراری بر این قضیه دارم….شاید هم می دانم…وسوسه داشتن بچه ای از جنس
کیان….بچه ای که خیالم را از بودن و ماندنش راحت تر می کند…غیر قابل مقاومت است…رویم را بر میگردانم….از تخت پایین
می روم و زیر لب می گویم:
-حوصله ندارم…تو برو
بازویم را می گیرد و به شدت می کشد…در آغوشش پرتاب می شوم…چشمانش برق می زنند…صورتش را نزدیک صورتم می
آورد و شمرده می گوید:
-اگه اینقدر دلت می خواد بچه دار شی…می تونیم یه معامله کنیم…من تو رو به چیزی که می خوای می رسونم…در عوض…تو هم
باید خواسته منو اجابت کنی…
کمی خودم را جمع و جور می کنم….مشتاقانه به لبهایش خیره می شوم و منتظر می مانم…لبخند روی لبش عمیق تر می شود…
دهانش را روی گوشم می گذارد و می گوید:
-به محض اینکه حالت بهتر شه عملیات بچه دار شدن رو شروع می کنیم…به جاش تو هم می ری دانشگاه و از درس خوندن
انصراف می دی….
جا می خورم….سرم را عقب می کشم و خیره خیره نگاهش می کنم…چشمان مصممش احتمال هر نوع شوخی را از ذهنم پاک
می کند…ولی با تته پته می گویم:
-داری شوخی می کنی کیان…مگه نه؟؟؟
تکان سریعی به سرش می دهد و می گوید:
-نه عزیزم…کاملاً جدیم…در ضمن…
چشمان براق گربه ایش را در راستای چشمان من قرار میدهد:
-معامله از همین فردا لازم الاجراست….!!!!

به بالشم تکیه می زنم و پاهایم را درون شکمم جمع می کنم…دستم را دور زانوهایم می اندازم و می گویم:
-یه دفعه بگو بچه نمی خوای…این شرط و شروط مسخره چیه می ذاری؟
از روی تخت بلند می شود و به سمت کمد لباسها می رود و در همان حال می گوید:
-مسخره ست؟چرا چیزی که به نظر من اینقدر مهمه واسه تو مسخره به نظر میاد؟
کلافه می شوم…
-مگه می شه من درس و دانشگاهمو به خاطر بچه کنار بذارم؟بچه دار شدن چه ربطی به درس خوندن داره؟
پیراهن سورمه ای رنگی از کمد خارج می کند و روی تخت می اندازد و با آرامش می گوید:
-خب تو یه خواسته ای داری…منم همین طور…وقتی تو سر چیزایی که خودتم خوب می دونی غیر منطقیه اینجوری پافشاری…بهتر
بگم لج می کنی…چرا من نکنم؟
با حرص می گویم:
-کجای خواسته من غیر منطقیه؟کجای دنیا بچه دار شدن غیر منطقیه؟
شلوار همرنگ پیراهنش زا می پوشد و همچنان در کمال خونسردی می گوید:
-می تونی شرط منو قبول کنی و به خواسته ات برسی…
دندنهایم را روی هم فشار می دهم و می گویم:
-خودتم خوب می دونی که همچین چیزی نمیشه…
دکمه های پیراهنش را می بندد و می گوید:
-خب پس درستو بخون…فعلاً هم در مورد بچه فکر نکن….
می دانم که تصمیمش را گرفته و من نمی توانم عوضش کنم…چانه ام را روی زانویم می گذارم و سکوت می کنم….کنارم می
نشیند و با انگشت کوچک پایم بازی می کند:
-ببین خانوم من…عزیز من…واقعیتش رو بخوای من ترجیح می دم تو به جای درس خوندن و شیفت شب دادن و بی خوابی
کشیدن…یه مطب همین نزدیکیا بزنی…روزی سه چهار ساعت واسه اینکه سرت گرم بشه بری اونجا..بقیه روز رو هم واسه خودت
بگردی و استراحت کنی…وقتی هم که خودم میام خونه…تو و بچمو سرحال و مرتب و شاداب ببینم…زندگیمو گرم و راحت ببینم…در
صورتیکه که با شرایط فعلیه تو نمی تونم همچین انتظاری ازت داشته باشم….خب…این خواسته منه….اما می دونم که غیر
منطقیه….چون کسی که با هزار زحمت آزمون دستیاری می ده و قبول می شه….یه سری اهداف بالاتر از این حرفا داره…نمی
خواد مثل یه زن خونه دار معمولی زندگی کنه…پس من به خودم اجازه نمی دم علایقم رو به تو تحمیل کنم و از تو اون چیزی که دلم
می خواد بسازم…در نتیجه به خواسته تو احترام می ذارم….چون حق توئه…در مورد بچه هم…هر مردی دوست داره از زن مورد
علاقش بچه داشته باشه…من هم استثنا نیستم…اما وقتی بچه دار شیم بیشترین ظلم اول به خود تو بعد به اون بچه میشه…اگه یه رشته
معمولی داشتی…می گفتیم باشه…باهاش کنار میایم…ولی عزیزم…تو شرایطت ویژه ست…درسات سنگینه…باید شیفت بدی…منم که
از تو بدتر…تا ماه آخر بارداریت باید به ضوابط دانشگاه پابند باشی…می دونی چه عذابیه؟می دونی چه فشاری بهت وارد می
شه؟بعدشم وقتی به دنیا بیاد کی قراره این بچه رو بزرگ کنه؟من یا تو؟پس قبول کن که چیزی که می خوای غیر منطقیه و نباید
سعی کنی که با قهر کردن و لجبازی و گریه زاری حرفتو به کرسی بنشونی…چون من هر چقدرم که دوستت داشته باشم مقابل
تصمیماتی که می دونم از روی احساس و بی فکر گرفته شدن مقاومت می کنم…خودتم اینو می دونی…
حرفهایش را قبول دارم…تمام و کمال…اما دوست ندارم اعتراف کنم…همچنان سرم را پایین نگه می دارم…بازویم را نوازش می کند
و می گوید:
-اخماتو باز کن دیگه…قول می دم زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی…چند تا بچه قد و نیم قد دور و برتو بگیرن و اشکتو در
بیارن…بذار درست تموم شه…وقتت و فکرت آزاد بشه…خودم مهلتت نمی دم…به شرافتم قسم می خورم…تازه همه تلاشمو می کنم
که چشماشم سبز شه…خوبه؟…حالا بیا بغلم…آشتی کن باهام…من تحمل قهرتو ندارم….د یالا دیگه…
مخالفتی در کار نیست…مثل همیشه…به محض چشیدن گرمای بدنش…همه چیز از ذهنم پاک می شود…

**************************************************
**********
آرام دم گوشم می گوید:
-نمی خوای حاضر شی نفس؟
نگاهی به لباسهایش می کنم…موهای شانه خورده و مرتبش…بوی عطر مست کننده اش…چشمکی می زنم…
-با این تیپی که تو زدی حاضر شدن من یه کم طول می کشه….
تبسمی می کند و لپم را می کشد…
-باشه…تا هر وقت طول بکشه من همین جا می شینم و نگات می کنم…خوبه…
سریع صورتش را می بوسم و از جا بر می خیزم….مانتوی نخی سفید…شلوار جین سورمه ای و شال همرنگ شلوارم را کنار
می گذارم…موهایم را جمع می کنم….چند تارش را از دو طرف صورتم آزاد می گذارم…سایه کمرنگ آبی_سورمه ای برای
چشمم و رژ صورتی براق برای لبهایم…به خاطر رنگ پریدگی رژ گونه ام را غلیظ تر می زنم….لباسم را می پوشم و دست به
سینه مقابلش می ایستم….او که تمام مدت با لبخند و در سکوت نظاره گرم بوده…سر تاپایم را بر انداز می کند…بر می خیزد و
نزدیکم می شود…شالم را برمی دارد…گیره موهایم را باز می کند و به دستم می دهد…
-من بلد نیستم مو ببندم….همه موهاتو جمع کن…اونجوری قیافه ت معصوم تره…بیشتر دوست دارم…
چشمانم را می بندم و انگشتانم را کنار شقیقه ام می گذارم و می گویم:
-اطاعت میشه سرورم….
کارم که تمام می شود نگاه سرشار از تحسینش را به چشمانم می دوزد و می گوید:
-همیشه همین جوری باش….شاد…سرحال…زیبا….خوا ستنی…در اوج…
دستم را زیر بازویش می اندازم و می گویم:
-چشم….بریم آقا؟
سرش را خم می کند و دستم را می بوسد
-بریم بانو….
*************

ماشین را که از پارکینگ بیرون می آورد در را باز می کنم و کنارش می نشینم….به ژست پشت فرمانش نگاه می کنم و لبخند می
زنم…دست چپ روی شیشه…دست راست به فرمان…به لبخندم می خندد و می پرسد:
-خب…کجا بریم؟
سرم را تکان می دهم…
-نمی دونم…پیشنهاد بیرون اومدن از خودت بود…انتخاب مکانش هم با خودته…
دنده را جا به جا می کند و می گوید:
-با کمال میل…پس پیش به سوی خرید….
قدم زدن کنار کیان در حالیکه چشمهای زیادی دنبالش هستند….مهیج و رضایت بخش است….خصوصاً اینکه تمام توجهش را
منحصر به خودم می بینم و غرق آرامش می شوم…از لباس بی نیازم…اما به خواست و سلیقه او هرچه می خواهد…می خرم…
دستانمان پر از بسته های کوچک و بزرگ شده…آهسته نیشگون ریزی از بازویش می گیرم و می گویم:
-کلک…این همه تجربه و سلیقه تو خرید لباس خانوما رو از کجا آوردی؟
سرش را به طرفم خم می کند و می گوید:
-از اونجایی که به مدت شونزده هفده سال خودم واسه دخترم خرید می کردم…
نگاهش خندان می شود…با شیطنت چشمانش را ریز می کند…
-تازه کجاشو دیدی؟تو خرید لباسای اساسی ترم تبحر دارم….
انگشتش را به سمت مغازه لباس زیر فروشی می گیرد و می گوید:
-بریم نشونت بدم؟
محرمم است…همیشه بوده…حتی قبل از جاری شدن صیغه عقد…اما نمی دانم با چه قدرتی می تواند با گفتن تنها یک جمله گونه مرا
اینچنین رنگ به رنگ کند و دمای بدنم را بالا ببرد…دستپاچه روسریم را روی سرم مرتب می کنم و زیر لب می گویم:
-خیلی بی ادبی کیان…
به زور خنده اش را کنترل می کند…
-بی ادب چرا عزیزم؟فقط یه پیشنهاد بود…دوست نداری خودت تنها برو…
در حالیکه سعی می کنم از آن منطقه دور شوم زمزمه می کنم:
-نمی خوام…چیزی لازم ندارم…
نفس داغش حتی از روی روسری هم گوشم را می سوزاند:
-مطمئنی؟تو که سلیقه منو نمی دونی…نکنه از اونایی که من دوست دارم نداشته باشی…
با صورت گر گرفته…نگاه تندی به چشمان پر فتنه اش می کنم…بی شک اگر در محیط عمومی نبودیم ضربه محکمی نثارش می
کردم…عجز نگاهم را که می بیند نمی تواند خودش را کنترل کند و بلند می خندد…دستش را روی کمرم می گذارد و می گوید:
-اینجوری با نگات التماس نکن قربونت برم…سر به سرت می ذارم…بیا بریم…
زمان کنارش بی معناست…مکان هم…می گوید..می خندد…می خنداند…اما متین است…مردانه رفتار می کند….حمایتگرانه…
کنارش که راه می روم انگار کوه را پشت سرت دارم…نگاههای پر حسرت دختران دلم را غرق لذت می کند…حتی وقتی بازویم
را محکم می کشد و از سر راه چند پسر دور می کند…حتی وقتی که با بداخلاقی غر می زند و می گوید:
-فکر کنم دوباره باید آرایش خارج از اتاق خودت رو ممنوع اعلام کنم…اینجوری کلاهم با این جماعت تو هم می ره…
حتی وقتی که توی رستوران جایش را با من عوض می کند که در تیررس نگاه میز مجردی رو به رو نباشم….اینها همه جز
آرامش…حس امنیت و اعتماد…حس محبوب بودن…خواستنی بودن…دوست داشتنی بودن…معنای دیگری برایم ندارد…
لذت می برم…وقتی که می بینم حتی یک بار هم گوشی اش را چک نکرده…حتی یکبار نگاهش جز من دختری را ندیده…حتی یکبار از
من فاصله نگرفته و دور نشده…کیان فوبیای* مرا فهمیده….فوبیای وحشتناک از دست دادنش را….درک کرده…متوجه شده و می
خواهد این حس را از وجودم دور کند…این را در تک تک حرکاتش می بینم و لذت می برم…لذت می برم و شکر می کنم….شکر
می کنم و از خدا می خواهم که دیگر مرا از این منبع آرامش و زیبایی دور نکند….ازخدا میخواهم….به خدا التماس می کنم….
در حالیکه قاشق غذا را به دهانش می برد…میگوید:
-چیه خانومی؟ساکتی؟چرا نمی خوری؟
تنها نگاهش می کنم….به بشقابم اشاره می کند و می گوید:
-منو نخور…غذاتو بخور

کاش می دانستی، من سکوتم حرف است،

حرف هایم حرف است،

خنده هایم…خنده هایم حرف است.

کاش می دانستی،

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.

کاش می دانستی، کاش می فهمیدی،

کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند….

**************************

صدای پاشنه کفشم در سرسرای دانشگاه می پیچد…از این همه خلوتی بی سابقه تعجب می کنم….کیفم را محکم در دستم می
فشارم و به سمت اتاق مدیر گروه می روم…صدای ریز حرف زدن و خنده از بعضی کلاسها می آید…موهای آزاد شده از حصار
مقنعه ام را به داخل هدایت می کنم…کف دستان عرق کرده ام را به مانتویم می مالم…ضربه ای به در می زنم و وارد اتاقش می
شوم…پشت به من….رو به پنجره ایستاده…کت مشکی اش را در آورده…آستین پیراهن سفیدش را تا ساعد بالا زده و دستانش را
روی کمرش قلاب کرده است…دوباره موهایم را مرتب می کنم و می گویم:
-می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم آقای دکتر؟
بدون اینکه به سمتم بچرخد می گوید:
-می شنوم…
کمی جلو می روم….درخواست انصرافم را روی میزش می گذارم و دوباره به عقب بر می گردم…کمی این پا و آن پا می
کنم…بلکه برگردد و نگاهم کند…اما…دریغ…از حتی یک کلام….سینه ام را صاف می کنم…
-یه درخواست دارم…می خوام واسم امضا کنین…
با جدیت می گوید:
-بذارینش رو میزم….بعداً نگاش می کنم..
من و من کنان می گویم:
-آخه واسش عجله دارم…بعد از شما باید بدم چند نفر دیگه هم امضا کنن…
بی حوصله…بدون نیم نگاهی به من…به سمت میزش می رود و پاکت نامه را بر می دارد…متنش را سریع می خواند…پوزخندی
گوشه لبش را به بازی می گیرد…خودکاری از جیب پیراهنش خارج می کند و می گوید:
-عجب…چه تصمیم درست و عاقلانه ای…
امضا می کند و برگه را به دستم می دهد…نگاهش عجیب…خندان است…تشکری می کنم و دستگیره در را به قصد خروج فشار می
دهم….صدای پر تمسخرش را می شنوم…
-هر چی بیشتر می گذره…بیشتر به عدالت خدا ایمان میارم…منتظر اجرای قطعیش هستم….
قلبم فرو می ریزد…از اتاق بیرون می زنم…سکوت دانشگاه عصبی ترم می کند…هوایش سرد و خفقان آور است….یک به یک
کلاسها را پشت سر می گذارم…از میان در نیمه باز سالن تشریح…صدای آشنایی می شنوم…
-نفسم….

با هیجان به سمت صدا بر می گردم…در را باز می کنم…سالن از همیشه کم نورتر و مخوف تر است…مردمکم برای تطابق با
تاریکی گشاد تر می شوند…صدا می زنم…کیان…
خنده ظریفی…دلم را می لرزاند…مولاژها را کنار می زنم و جلوتر می روم…کنار پنجره…درست کنار پنجره…دست دختری به
پرده آویزان است…با یک نگاه می شناسمش….سونیا..آشناتر از او هیکل مردانه ای است که او را در بر گرفته و وحشیانه می
بوسد…نگاهم روی دستان مردانه فرو رفته در یقه دختر خیره می ماند…چشمانم سیاهی می روند…تنم یخ می کند…فکم قفل می
شود…دلم بهم می خورد…با تمام قدرت لبم را گاز می گیرم….
-آخ کیان…نه…کیان….وای خدااااا…

با ضربه های پی در پی که به صورتم می خورد چشمانم را باز می کنم….تنم خیس خیس است….موقعیتم را تشخیص نمی
دهم…اما دو چشم سبز نگران را….چرا….صدایش مانند پتک بر سرم فرود می آید…
-جلوه….عزیزم…
از جا می پرم…با نفرت هلش می دهم….مشت محکمی بر سینه اش می کوبم…آنقدر محکم که ناخودآگاه چهره اش در هم می
رود…تعجب در نگاهش نقش می بندد…دستش را جلو می آورد…داد می زنم…از ته دل…
-دیگه به من دست نزن…هچ وقت…ازت متنفرم کیان….
بی توجه به من بازوهایم را محکم می گیرد….چند بار تکانم می دهم و مرتب می گوید…جلوه…جلوه…
سعی می کنم خودم را از دستش نجات دهم…دست و پا می زنم…مشت می زنم..فحش می دهم…خائن….و او تنها می گوید:
-آروم عزیزم…آروم گلم…داری چیکار می کنی با خودت؟
بیزارم….از این گرمای تن…از این بوی عطر…از این چشم سبز…می خواهم فاصله بگیرم…دور شوم…اما رهایم نمی کند…جیغ
می زنم…صدایم توی مغز خودم اکو می شود…
-ولم کن…بهت می گم ولم کن…ازت متنفرم لعنتی…از تو…از سونیا…چطور تونستی اینکارو با من بکنی؟
سیلی محکمش برق از چشمم می برد…سیلی دوم…سوم….وا می روم…ابر سیاه چشمم شروع به باریدن می کند….دستانش دور
بدن لرزان و تب کرده ام حلقه می شود…صدایش را زیر گوشم می شنوم:
-خواب دیدی خانومم…آروم باش…هیچی نیست….
دستم را حایل بینمان می کنم…فاصله می گیرم….از جا بلند می شود و چراغ را روشن می کند….نور چشمم را می زند…پلکم را
می بندم….سنگینی تنه اش را از نشستنش روی تخت حس می کنم…موهای عرق کرده و چسبیده به صورتم را کنار می زند….
آرام می گوید:
-چشماتو باز کن جلوه جان…ببین تو اتاق خودمونیم….رو تخت خودمون…یادت نیست از بیرون که اومدیم….من گفتم خستم…
خوابم میاد….تو هم گفتی می خوای بخوابی….تا همین الان من پیشت بودم…یه لحظه هم از اینجا بیرون نرفتم…یه نگاه به سر و
وضع من بنداز…با داد و بیداد تو از خواب بیدار شدم….سونیا کجا بوده عزیزم؟بیدار شو عمرم…

دوست ندارم چشم باز کنم….حرفش را باور ندارم…آنقدر همه چیز ملموس و عینی بود که خواب بودنش محال به نظر می
رسد…می ترسم چشم باز کنم و سونیا را ببینم…چشم باز کنم و پوزخند روی لب ماهان را ببینم…چشم باز کنم و کاوه را ببینم…چشم
باز کنم و خودم را تنها و بی کس در حالیکه لرز کرده ام و اشک می ریزم در آپارتمان فرانسه ام ببینم…چشم باز کنم و کمر تا شده
پدرم را ببینم…چشم باز کنم آبروی رفته مادرم را ببینم…نمی خواهم….نمی توانم…

نزدیک شدنش را حس می کنم….شامه ام به عطرش حساس شده…عق می زنم…دستم را جلوی دهانم می گذارم و به سمت حمام
می دوم…انقباض معده ام بی حاصل است…هیچی بالا نمی آورم…..تن آتش گرفته ام را روی سرامیک سرد کف حمام رها می
کنم…سرم را به دیوار تکان می دهم…صحنه های خوابم دوباره تکرار می شوند…دستم را روی گلویم می گذارم…حس خفگی دست
از سرم بر نمی دارد…صدای در را می شنوم…پلکهای ورم کرده ام را باز می کنم…کنار در دست به سینه ایستاده….دیدنش
دوباره اشکم را جاری می کند…او چه می فهمد که توی همان خواب هم چه عذابی کشیده ام….چه می فهمد که تمام این سالها را با
همین کابوسهای واقعی چگونه دست و پنجه نرم کرده ام…با احتیاط جلو می آید….با فاصله از من…روی زانوانش می نشیند…
چشمانش پر از غم است…پر از اندوه و نگرانی…
-بهتری عزیزم؟
جوابش را نمی دهم….حتی با سر…حتی با نگاه…رویم را بر می گردانم…هنوز توی شوکم….انگشتش را روی دستم می کشد و
می گوید:
-از کی داروهای اعصابتو نمی خوری؟ها؟؟چرا به من نگفتی که قطعشون کردی؟تو نمی دونی عوارض کنار گذشتن ناگهانی
داروهای اعصاب چیه؟
نمی دانم چرا…اما دوست ندارم ببینمش…دوست ندارم صدایش را بشنوم….هرچند خواب…هرچند رویا…هرچند خیال….اما
شکنجه کاملاًَ واقعی بود…درد واقعی بود…جنون واقعی بود…و حالا ترس از تعبیر…کاملاً واقعی ست…
دستم را به لبه وان می گیرم و بلند می شوم…با نگاه دنبالم می کند…در انتهایی ترین نقطه تخت دراز می کشم….پاهایم را درون
شکمم جمع می کنم…دستی پتو را رویم می کشد…برق را خاموش می کند….روی لبه دیگر تخت می نشیند….دستش را به طرفم
می آورد…اما پشیمان می شود…می داند که حداقل امشب…فقط همین یک شب…نمی خواهمش….
تویی از دودمان من…ولی دود از دماغ من بر آوردی…

با شنیدن صدای در ورودی بیدار می شوم….همانطور مچاله کنار تخت مانده ام….حرکتی به دست و پای خشک شده ام می
دهم….در اتاق را باز می کند و وارد می شود…

-به…دختر کوچولوی ما رو باش…ساعت از دوازده هم گذشته….من رفتم بیمارستان و برگشتم….اونوقت خانوم خانوما هنوز
خوابه…

پتو را کنار می زنم و لبه تخت می نشینم…هنوز کمی گیجم….صندلی میز توالت را رو به رویم می گذارد….کتش را روی تخت
می اندازد و می نشیند….

-یه خبر خوب واست دارم…تا آخر هفته عملامو کنسل کردم….مرخصی گرفتم…که بزنیم به دشت و دمن…چطوره؟موافقی؟
پیشانیم داغم را لمس می کنم و می گویم:
-نمیشه…من درس دارم…باید برم بیمارستان….
دستش را روی پایم می گذارد…کمی زانویم را نوازش می کند…

-شما استعلاجی هستی خانومم…مجوز داری….دو سه روز می ریم و زود بر می گردیم…دور شدن از این محیط واسه جفتمون
لازمه….باید یه آب و هوایی عوض کنیم….

سری به نشانه تایید تکان می دهم…لبخند رضایتمندی روی لبش می نشیند…گونه ام را با پشت دستش لمس می کند…

-پاشو برو یه دوش بگیر تا حالت سرجاش بیاد…منم وسایلو جمع می کنم…

بی هیچ حرفی بر میخیزم و وارد حمام می شوم….هنوز با یادآوری خواب دیشب دلم به هم می پیچد….اما سعی می کنم بر خودم
مسلط شوم…کمی توی وان می مانم….حرارت آب گرم در تن می نشیند…به این فکر میکنم که حتی نپرسیدم کجا می خواهیم
برویم….از رفتار خودم خجالت زده ام…از فحشها و کتکهای بی دلیلم…از صبوری و متانت کیان…اعصابم ضعیف تر از آنیست
که فکر می کردم…با این وضع ادامه دادن محال است….نگرانی درس و دانشگاه هم مزید شده…اما من هم به این سفر و جدا شدن
از همه چیز و همه کس احتیاج دارم…
با حال بهتری از حمام خارج می شوم….چمدان را بسته و روی تخت دراز کشیده…لپ تاپش را روی پایش گذاشته و مشغول
مطالعه مطلبی ست…مرا که می بیند لبخند می زند…در حالیکه دوباره سرش را توی لب تاپش فرو می کند و می گوید:

-زود حاضر شو….دلم می خواد تا شب نشده برسیم

هیچ تمایلی برای پرسیدن مقصد ندارم….سشوار را بر میدارم و موهایم را خشک می کنم…لباسم را می پوشم….لوازم آرایشم را
توی کیف مخصوصش می ریزم و گوشه ای از چمدان جا می دهم…چند دست لباس زیر اضافه توی چمدان می گذارم….و اعلام
آمادگی می کنم….
هوای رامسر گرم و شرجی ست….پر از بوی رطوبت و علف نم خورده….اما زیبا…مثل همیشه…تمام مسیر را ساکت
بودیم….هر دو….توقف کوتاهی برای ناهار کرد و دیگر هیچ….بی وقفه راند…تا خود رامسر…ویلای کوچک و جمع و جوری
گرفته…درست کنار دریا…هوا هنوز کاملاً تاریک نشده…وسایل را داخل می برد…اما من با لذت نفس می کشم و به سمت دریا می
روم….دریای غروب پر ابهت و مغرور تر از همیشه خودنمایی می کند…کفشهایم در شن فرو می روند…آب ولرم مچ پایم را در
قلقلک می دهد…دلم می خواهد لباس از تن جدا کنم و به آب بزنم…اما دستان کیان از پشت در آغوشم می گیرد…اول می ترسم….
اما بعد بوی عطرش آرامم می کند…چطور من از این بو عق زده بودم….؟؟؟میان بازوان قطورش جا خوش میکنم و دستهایم را
روی دستهای بزرگش می گذارم…صدای پر جذبه اش در کنار امواج دریا بهترین سمفونی را برایم می سازد…
-چرا با من حرف نمی زنی نفسم؟؟قهری؟خب چرا؟به خاطر چی داری منو تنبیه می کنی؟به خاطر گناهی که مرتکب نشدم؟آخه
این انصافه؟ تقاص خواب دیدن تو رو من باید پس بدم؟تو حتی به من نگفتی خواب چیو دیدی….تا کی می خوای سکوت کنی؟نکنه
دیگه کیانو دوست نداری؟
می چرخم و کامل در آغوشش می گیرم….به چشمانش نگاه میکنم…سبزی مردمکانش کنار آبی دریا…..روحم را به بازی می
گیرد…دستم روی بازویش می لغزد…سرم را روی سینه اش می گذارم…محکم فشارم می دهد….آرزو می کنم…از ته دل….کاش
هرگز این آرامش را از دست ندهم….
کمرم را می گیرد و کمی دورم می کند….سرش را نزدیک می آورد و بینی اش را به بینی ام می مالد…
-جوابمو ندادی عسلی….کیانو دوست نداری….؟؟
خیره می شوم…به تک تک اجزای صورتش….دهان باز میکنم که حرفی بزنم…اما پشیمان می شوم….

گفته بودی تو بگو….
چه بگویم ای دوست…
چه بگویم که سزاوار شنیدن باشد؟
زیر شلاق سکوت…بهتر از نعره دیدن باشد…
اشتیاقم بس نیست….؟؟؟
با توام…
طرز نگاهم بس نیست؟؟؟

باد روسریم را روی شانه ام می اندازد و موهای هردویمان را پریشان می کند….چشمان غمگین کیان صورتم را می کاود…با
انگشتانش ابروهایم را مرتب می کند….
-وقتی قیافت اینجوری مظلوم میشه….وقتی رنج کشیدنتو می بینم…وقتی عذابی که از اعصاب ضعیف شده ت می کشی رو حس
می کنم….دلم می خواد…با دستام خودمو خفه کنم….چون مسبب این همه درد منم….نه ماهان…نه کاوه…نه خود تو….من
مقصرم…چون من اجازه ندادم قوی بار بیای…نذاشتم دنیای واقعی رو درست بفهمی و بشناسی…نباید در شرایطی که می دونستم
هنوز همون جلوه چهار ساله ای تنهات می ذاشتم…نباید در شرایطی که حتی غذا خوردنتم تحت نظارت خودم بود ولت می
کردم….اشتباه کردم…حماقت کردم…گفتم پدر و مادرت هستن…هواتو دارن….نمی دونستم که خود من باعث شدم فرسنگها از
اونا فاصله بگیری….نمی دونستم نبودنهای همیشگی اونا توی خونه…توی زندگیت…چقدر وابستگیتو به من بیشتر کرده…نمی
دونستم تو به جز من هیچ سنگ صبور و محرمی نداری….نمی دونستم با دور شدن از من تیشه بر می داری و به ریشه زندگیت
می زنی….من ضعیف بارت آوردم جلوه….خیلی ضعیف….اونقدر ضعیف که حتی چندین سال زندگی توی غربت و تنهایی هم
درستت نکرده…ای کاش از زندگیت حذف نمی شدم….ای کاش از زندگیت حذفم نمی کردی…اگه می دونستم چی تو فکرته…اگه
می دونستم به خاطر لجبازی با من می خوای چه تصمیم احمقانه ای بگیری…اگه می دونستم چی به روز من و خودت میاری…به
هر قیمتی تنهات نمی ذاشتم….هر چی که به سر تو اومده…تقصیر منه…و من هروز و هر شب به این فکر می کنم که این همه
آسیب چطوری جبران میشه؟از چه راهی؟با چه ترفندی…؟؟نمی دونم چطوری می تونم آرومت کنم و این همه ترس و استرس
رو از بین ببرم…هر کاری هم که بکنم…تنهایی از پسش بر نمیام جلوه….نمی تونم…اگه تو نخوای…اگه کمکم نکنی…اگه بهم اعتماد
نداشته باشی…نمی تونم….تو از دل من خبر نداری…از دردی که سالهاست گرفتارشم…تو بیشترش نکن…بذار به آرامش
برسیم….قیمت این آرامش هر چی باشه پرداخت می کنم….قید همه چی رو می زنم…اگه بگی از اون خونه می ریم….اگه
بخوای از تهران می ریم…اصلاً از ایران می ریم…فقط باید کمکم کنی که این کابوسا رو تموم کنیم…باید باورم کنی…باور کن منم
تحت فشارم…فقط اعصاب تو نیست که بهم ریخته…منم شرایط خوبی ندارم…دیدن این حال و روز تو هم بدترش می کنه…بیا
فراموش کنیم…هر بلایی که سرمون اومده…دیگه بسمونه…به اندازه کافی کشیدیم….بذار از نو شروع کنیم….من فقط اعتمادتو
می خوام….باورم کن….باور کن که هر غلطی تو گذشته م کردم…تموم شده…باور کن که من تحت هیچ شرایطی اذیتت نمی کنم
و عذابت نمی دم…من طاقت یه اخمتو ندارم…یه دیشب تو بغلم نخوابیدی تا صبح پلک رو هم نذاشتم…اونوقت چطور می تونم بهت
خیانت کنم…؟چطور می تونم با وجود تو به دختر دیگه ای فکر کنم؟تو فقط زن من نیستی…جزئی از وجودمی…بچمی…دخترمی…
من چطور می تونم دلتو بشکنم و آزارت بدم؟؟چطور می تونی اینقدر به من بدبین باشی آخه؟
از آغوشش فاصله می گیرم…روی شنها می نشینم…زانوانم را بغل جمع می کنم و می گویم:
-آره کیان……کاملاً باهات موافقم…هر بلایی که سرم اومد تقصیر تو بود…!!!تو مثل مربی شنایی بودی که توی اولین جلسه
آموزش شاگردش رو تو عمق ده متری هل می ده…خودشم بیرون وا میسه…فقط نگاه می کنه…میگه خودت باید از پسش بر
بیای…خب معلومه که اون شاگرد بیچاره اول دست و پا می زنه…خودشو به در و دیوار می کوبه…داد می زنه…کمک می خواد…
بعدشم غرق می شه…می میره….منم غرق شدم…مردم…چون به جز تو کسی رو نمی شناختم….نه خواهری….نه برادری…نه
پدر و مادری…نه دوستی…فقط تو رو داشتم…حتی درد اولین عادت ماهیانه مو تو فهمیدی…تو بهم قرص دادی…تو کمرم ماساژ
دادی….تو برام وسیله خریدی….بابا مامان که همش یا شیفت بودن…یا دانشگاه…یا مطب…مامانم که تا چهار سال بعدشم نفهمید
من بزرگ شدم…خانوم شدم…آخ…کدوم ناهار و شامی رو بدون تو خوردم؟کدوم خریدی رو بدون تو رفتم؟چند شب بدون حضور تو
خوابیدم؟تمام دلخوشیم به این بود که از مدرسه برگردم…از دانشگاه برگردم…از دانشگاه برگردی و آویزون گردنت بشم…تمام
دلخوشیهای من موش کوچولو…خانوم کوچولو…خاله سوسکه…نفس گفتنای تو بود….و تو …توی یه ساعت…توی یه لحظه…همه
این دلخوشیها رو ازم گرفتی…خالیم کردی…تنهام گذاشتی…هر بار با یه دختر می دیدمت…هر بار از یه دختر جدید واسم تعریف
می کردن….دیگه نداشتمت….دیگه مال من نبودی….دلم تنگ می شد…می اومدم دم دانشگاه….منو نمی دیدی….اومدم در
خونت….ساعتها تو برف منتظرت موندم….با گل و شیرینی…منو ندیدی…گفتم بشنوی دارم عقد می کنم…میای می زنی تو
گوشم…می گی غلط کردی…تو فقط مال منی…اما نیومدی…نگفتی…اومدم خونت…زیر بارون…بیرونم کردی…گفتی دیگه نیا
خونم…واست کادو خریدم…واسه فارغ التحصیلیت…با هزار شوق و آرزو اومدم پیشت….اما چهار کلمه بیشتر با من حرف
نزدی….می دونستی که تو اون مجلس من تنهام…می دونستی که به جز تو کسیو نمی شناسم…تنهاترم گذاشتی…جلوی چشم من
سونیا رو بوسیدی…واسش سلطان قلبها رو خوندی….منو به کاوه سپردی…دیم چشماش سبزه…دیدم قدش بلنده…دیدم بوی تو رو
می ده….گفتم کیانه…گفتم برگشته پیشم…گفتم دیگه تنهام نمی ذاری….گفت نه نفس…ماهان بهم گفت خائن…گفت بی حیا…تو هم
گفتی…هنوزم می گین…همتون…گناه من چیه کیان؟به جز دوست داشتن تو؟به جز خواستن تو؟گناه من چیه؟

سرم را بلند می کنم و چشمانم را مستقیم به صورت در همش می دوزم….

-ها کیان؟بگو…گناه من چیه؟چرا باید هنوزم خواب سونیا رو ببینم…چرا همش باید تو کابوس رفتن دوباره تو…از دست دادن دوباره
تو دست و پا بزنم؟چرا با هر بار بیرون رفتنت باید تنم بلرزه که نکنه دیگه برنگردی….تو با من چه کردی کیان؟چرا نمی تونم مثل
مردم عادی زندگی کنم؟چرا نمی تونم مثل بقیه از زندگیم…از شوهرم…لذت ببرم؟چه بلایی سر من اومده؟چه بلایی سرم
آوردی؟؟
کنارم می نشیند…خیسی مژهایش را می بینم…دستم را می کشد و روی پایش می نشاندم…سرم را بغل می کند و زمزمه وار می
گوید:
-تو از هیچی خبر نداری عزیزم….از هیچی خبر نداری نفسم…

سرم را از سینه اش جدا می کنم و نگاه پرسشگرم را به صورتش می دوزم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا