رمان زهر تاوان

رمان زهر تاوان پارت 3

3.7
(7)

 

لبخندی روی لبم می نشیند…محبت کردن ماهان از جنس دیگری ست…اما قشنگ است…

با صدای سرفه اش بیدار می شوم….سر من روی بازویش است…دست دیگرش را روی شکمم گذاشته…سرم را به سمت
صورتش می چرخانم….همچنان در خواب عمیق به سر می برد و آهسته و منظم نفس می کشد…با انگشتانم صورتش را لمس می
کنم…لای چشمانش را باز می کند و نیمچه لبخندی می زند و مرا به خود می چسباند وسرش را بین موهایم فرو می برد و با صدای
خواب آلودش می گوید:
– اصلاً در مورد بیدار شدن فکر نکن…نمی تونم چشمامو باز نگه دارم
کمی وول می خورم و جایم را راحت تر می کنم و دستی به بازویش می کشم و می گویم:
-ولی من دیگه خوابم نمیاد…بذار من پاشم…تو به خوابت ادامه بده…
خمیازه ای می کشد و می گوید:
-نچ.همین جا بدون تکون خوردن بخواب…در غیر این صورت اگه کاری کنی که خوابم بپره…با این عطری که تو به موهات زدی
و با وجود این دستای شیطونت هیچ تضمینی نمی دم که سالم از این اتاق بری بیرون…
اول یخ می زنم و بعد گر می گیرم…از حبس شدن نفسم پی به حالم می برد…..می خندد…عصبانی می شوم و دست و پا می
زنم… هر دو دستم را با یک دستش می گیرد و پاهایم را بین پاهایش گیر می اندازد و می گوید:
-به نظرم انتخابتو کردی…
خیره در چشمان سیاه خندانش می مانم…می خواهم اعتراض کنم… اما با لبهایش دهانم را می بندد…داغ می شوم…داغ می
شود…جادو شروع می شود….

نمی دانم چقدر گذشته…ملحفه را دور خودم می پیچم…تمام تنم درد می کند…هرچند که ماهان حریم ها را حفظ کرد و به باکرگی ام
احترام گذاشت…اما دیگر چیزی پنهان از او ندارم…نمی دانم چرا ناراحتم….حس بدی دارم…حسی مثل عذاب وجدان…عذاب
وجدان از تن دادن به خواسته شوهرم….هرچند که خودم هم بی میل نبودم….اما نمی دانم چرا چشمان سبز یوزپلنگی از پیش رویم
کنار نمی روند…دلم می خواهد دوش بگیرم…دوست دارم به اتاق خودم برگردم…به ماهان که دوباره به خواب رفته نگاه می کنم…از
جا بر می خیزم و به آهستگی لباسم را می پوشم و از اتاق بیرون می زنم…دست و صورتم را می شورم و به آشپزخانه می روم…
دلم ضعف می رود…یخچال را باز می کنم و ظرف غذا را در می آورم…حوصله ندارم گرمش کنم…قاشقی دستم می گیرم و در
حالیکه به سمت پنجره می روم مشغول می شوم…پرده قطور را کنار می زنم و ناگهان….زلزله بر اندامم می افتد…ماشین
کیان…دم در منزل عمه…خداااا….کیان…..کیان اینجاست…به فاصله یک دیوار از من…آنهم امروز…امروز که من….امروز
که من بدبخت…احساس می کنم صدایمان راشنیده…همه چیز را فهمیده…نفسم قطع می شود…خدایا با این بند رفتن نفس گاه و بیگاه
چه کنم؟ظرف را روی میز می گذارم و دستم به گلویم بند می شود…رفلکس بلعم قطع شده و نمی توانم آب دهانم را قورت دهم…از
شنیدن صدای ماهان که می گوید:
-جلوه؟چی شده؟خوبی؟
دنیا دور سرم می چرخد…ماهان نباید بفهمد…نباید…نباید…
سرم سنگین…
دلم غمگین…
دلم بگرفته از ما از شما از این
چرا من آنچه می خواهم نمی بینم…
چرا من آنچه می بینم نمی خواهم…
خدایا مرده ام شاید…تو حاشا می کنی مرگم

با تعجب به ظرف غذا نگاه می کند و به سمت پرده کنار رفته می رود…دستش را می گیرم و از بازویش آویزان می شوم…روی
مبل می نشاندم…نبضم را می گیرد و سری تکان می دهد..بین دو کتفم را ماشاژ می دهد و چند ضربه به قفسه سینه ام می زند…
نگاهش پر از سؤال است…نفسم باز می شود…می خواهد بلند شود…می ترسم..دوباره دستش را می گیرم…لبخندی می زند و می
گوید:
– می خوام واست آب بیارم…
آب را که می خورم می پرسد:
-بهتری؟
سرم را به علامت مثبت تکان می دهم.انگشتانم را نوازش می کند و می گوید:
-چرا اینجوری شدی؟
چند لحظه سکوت می کند و ادامه می دهد:
-من اذیتت کردم؟آره؟؟؟ آخه حس کردم خودتم می خوای وگرنه محال بود مجبورت کنم…
از این که حال خرابم را به آن قضیه ربط می دهد آرام می گیرم…
-الان جاییت درد می کنه؟می خوای بریم بیرون یه هوایی بخوری؟
کمی مکث می کند و می گوید:
-باید بریم پیش یه متخصص اعصاب و روان…نمی شه این شرایط ادامه پیدا کنه…
سرم را روی شانه اش می گذارم و زیر لب می گویم:
-نه چیز مهمی نیست…فکر می کنم تا عادت کنم طبیعی باشه..داشتم غذا می خوردم…یه دفعه نفسم گرفت..الان خوبم
چانه ام را می گیرد و سرم را بلند می کند…جرأت نمی کنم به چشمانش نگاه کنم.با نوک انگشت شستش گونه ام را نوازش می کند:
-نه…طبیعی نیست…این تاکی کاردی و دیسپنه* واسه یه رابطه ساده طبیعی نیست…تازه اونم نه در حین رابطه..بلکه دو سه ساعت
بعدش…شاید…
از این شاید سنکوپ می کنم…فهمید…ماهان فهمید…خداااا…فهمید
با وحشت به چشمان تنگ شده اش نگاه می کنم…خیره ام شده…مردمک چشمانم دو دو می زند…با یک حرکت ناگهانی سرم را در
آغوش می گیرد و می گوید:
-شایدم تو از من ترسیدی!!!آره جلوه؟از داد و بیدادم ترسیدی؟یا فکر کردی واقعاً می خوام اذیتت کنم؟
نفس حبس شده ام را بیرون می دهم و بدن منقبض شده ام را رها می کنم و با آسودگی می گویم:
-آره اون موقع خیلی ترسیدم…ولی الان خوبم…دیگه نمی ترسم…
زمزمه می کند:

-ببخش منو خانومم.نباید اینقدر تند رفتار می کردم..بذار پای خستگیم…
از خودم بدم می آید…چندشم می شود…کسی که باید بابت بدرفتاری و بی حرمتی اش عذر خواهی کند منم…نه تو….منی که هنوز
از آغوش تو بیرون نیامده در خیال کیان غرق شده بودم…من خائن…من بی وجدان…
آهسته می گویم:
– تو منو ببخش ماهان…بد کردم.
بوسه ای به موهایم می زند و می گوید:
-فراموشش کنیم…باشه…
صدای موتور ماشینی را می شنوم…قلبم از جا کنده می شود…کیان رفت…
-می خوای غذاتو گرم کنم واست؟یا می خوای بریم بیرون یه چیز دیگه بخوریم؟
چشمانم را می بندم و می گویم:
-نه…اگه می شه منو ببر خونمون…می خوام یه کم استراحت کنم
صورتم را می بوسد و در حالیکه از جا بلند می شود می گوید:
-باشه عزیرم…منم باید یه سر برم بیمارستان…سریع یه دوش می گیرم و حاضر میشم…
ماشین پر از عطرش می شود…چشمانم را روی هم می گذارم…از توقف ماهان می فهمم که رسیدیم…چشمانم را باز می کنم…کیفم
را از صندلی پشتی بر می دارم و به ماهان که به رو به رو خیره شده و ابروهایش را در هم گره زده نگاه می کنم.می پرسم:
-نمیای تو؟
جوابم را نمی دهد…رد نگاهش را می گیرم و…روی ماشین کیان قفل می شوم…
کیان خانه ماست….

کیان اینجاست…
ماشین را خاموش می کند…کتش را می پوشد…دستی به موهایش می کشد و در حالیه سوییچ را در می آورد می گوید:
-اینجا دیگه واسه چی پیاده نمی شی؟
کلامش طعنه دارد؟…نه…انگار هیچ حسی ندارد…نمی دانم…با سر درگمی نگاهش می کنم…لبخند می زند…لبخند است یا
پوزخند…؟؟نمی دانم…دستان یخ زده ام را در هم قفل می کنم…خم می شود و در سمت مرا باز می کند و آهسته می گوید:
-برو پایین…
پیاده می شوم…در را می بندو و کیفم را روی شانه ام می اندازم…در حالیکه در هر ثانیه هزار بار تکرار می کنم…کیان اینجاست…
به سمتم می آید..در تاریکی شب برق چشمانش از نور ماه بیشتر به چشم می آید…دستم را می گیرد و تقریباً به دنبال خودش می
کشاندم…پایم به لبه پله گیر می کند و سکندری می خورم…نگهم می دارد و نگاه پر حرفش را به صورتم می دوزد…دهانم خشک
شده…زبانم را روی لبم می کشم و به جان کندن می گویم:
-مگه نمی خواستی بری بیمارستان…
نیشخندی می زند…پوفی می کند و می گوید:
-پشیمون شدم…عرض ادب کردن به خونواده همسرم واجب تره…مشکلی با اومدن من داری؟؟؟
منتظر جوابم نمی ماند و دوباره دستم را می کشد…صبر نمی کند تا من کلیدم را پیدا کنم و زنگ می زند…پدرم در را باز می
کند…بوی عطرش مثل طوفان بر سرم آوار می شود…از این عطر متنفرم…متنفرم…متنفرم…
دست ماهان بازویم را در بر می گیرد…می دانم که باید بر خودم مسلط باشم…می دانم که ماهان نباید بیشتر از این شک کند…می
دانم که کیان نباید بیشتر از این مر خرد کند و می دانم که…نمی توانم…
باز من دیوانه و مستم…باز می لرزد دلم…دستم…
آدرنالین خونم به منتهای خودش رسیده و ضربان قلبم را به عرش برده….کف دستانم عرق سرد کرده و مردمک چشمانم گشاد
شده…نا محسوس چند نفس عمیق می کشم…لبخندی به روی ماهان می زنم و وارد پذیرایی می شویم…صدای خنده مادر کل سالن
را پر کرده…مثل همیشه…کیان سر به سرش می گذارد و او برای این پسر محبوب و عزیزکرده اش غش و ضعف می کند…با
دیدن ما خنده روی لبان کیان می ماسد…خیاری را که در دست دارد روی بشقاب می گذارد و از جا بلند می شود…نگاهش بین من
و ماهان در گردش است…نگاهم بین تمام اجزای وجودش اسیر است….
دلم مالش می رود…برای بلندی قامت استوارش…برای اندام ورزیده و عضلانی اش…برای پوست برنزه و تیره اش…برای لبهای
خندانش..برای چشمان هوشیار گربه ایش…برای موهای خوش حالت و پر پشتش…و دلم بهم می خورد…از این همه وقاحت
خودم…از این همه بی شرمی و بی حیایی…که درست کنار شوهرم…دست در دست شوهرم…نفسم برای مرد دیگری رفته است…
که از این بدترم باشی…واسه تو نفسم می ره
بی اختیار به ماهان نزدیک می شوم…یک دستش را دور کمرم می اندازد و دست دیگرش را در کمال خونسردی به سمت کیان دراز
می کند…لبانشان می خندد..اما چشمانشان مثل دو شیر نر آماده نزاع براق و خیره است…با هم دست می دهند…رگهای دست هر
دو برجسته شده…انگار دارند زورآزمایی می کنند…صدای خش دار کیان بند دلم را پاره میکند:
-به به…جناب آقای دکتر…میبینم که گل در بر و می در کف و معشوق به کام است….فکر می کردم افتخار دیدنتون به این زودیا
نصیبم نمی شه…اما انگار بخت با ما یار بود…
ماهان می خندد…خونسرد و مسلط…
-اختیار داری…شما کم لطفی می کنی و دیر به دیر به ما سر می زنی…توی جشنمون هم که قابل ندونستی تشریف بیاری…آخر
شب که جلوه به صورت اتفاقی متوجه شد نیومدی خیلی ناراحت شد…
این یعنی اینکه جلوه تا آخر شب متوجه نیامدنت نشده…آخ ماهان…
کیان هم می خندد و می گوید:
– خب حق بدین….دلخور بودم….من حق برادری به گردن جلوه داشتم…
صورتش را به صورت ماهان نزدیک می کند…رگهای قرمز سبزی چشمانش را احاطه کرده…صدایش را پایین می آورد و ادامه
می دهد:
-به نظرت نباید واسه ازدواج با جلوه از منم اجازه می گرفتی؟؟؟
آخ کیان….

ماهان هم صورتش را نزدیک تر می برد…پوزخند صدا دارش روحم را خراش می دهد:
-تا اونجایی که من خبر دارم جلوه برادر نداره…نکته جالبش اینجاست که پسر عمه ای هم نداره..!!!
رو به من می کند و می گوید:
-گفته بودی که پسر عمه واقعیت نیست درسته؟
من…!!!؟؟؟من کی گفتم…؟؟؟مبهوت نگاهش می کنم..
دوباره رو به کیان می کند و می گوید:
-بعدشم ما هر وقت به این گوشی شما زنگ زدیم از بس سرت با خانومای مختلف گرم بود که کلاً توجهی به مسائل مربوط به جلوه
نمی کردی…
این دیگر خارج از توانم بود….بس است ماهان…بس است….
صورتش را عقب می کشد و با آرامش ادامه می دهد:
-یادم نمیاد هیچ وقت جلوه برات مهم بوده باشه که الان ادعای برادریت می شه…
کیان می خندد…بلند و شدید…چشمانش از شدت خشم برق می زنند.دندان قروچه ای می کند و می گوید:
– من در مورد مسائل مربوط به جلوه باهات حرف نمی زدم چون…
طاقت نمی آورم…حرفش را قطع می کنم..با خشونت…
-بس کنین دیگه…با هر دوتونم…
برای اولین بار در آن شب مستقیم نگاهم می کند…با چشمان سبز تیره شده اش…با چشمان سبز تیره آزرده اش…
اگه باز دوباره بیام سمت چشمات
تو چشماتو رو من ببندی
نمی دونی که دنیا تمومه برام
لحظه ای که تو دیگه نخندی

کم می آورم…زیر این نگاه کم می آورم…می شکنم…نفسم در گلو می شکند و دوباره برای ادامه دادن حیاتم به دست و پا می افتم…
زانوهایم تا می شوند…صدای فریاد پدر و مادرم را می شنوم…ماهان زیر بازویم را می گیرد و چند ضربه به پشتم می زند…یک
لحظه دست کیان به سمتم دراز می شود و دوباره جمعش میکند…با خشم می گوید:
-نه اینجوری نه…ضربه نزن…قفسه سینش رو ماساژ بده…
ماهان هراسان دستش را روی سینه ام می گذارد و چند بار فشار می دهد…دارم خفه می شوم…اما چشمانم در جستجوی نگاه
سبزش لحظه ای از حرکت نمی ایستد…نگاه سبزی که الان نمناک است…خیلی نمناک…زمزمه می کند:
-نفس بکش جلوه…نفس بکش نفسم…
فریاد ماهان وحشت زده ام می کند:
-برو بیرون کیان…برو…مسبب تموم این مصیبتا تویی…برو از اینجا…
نگاهم می کند…پر از درد…پر از حسرت…مژه هایش خیس شده…دستی به صورتش می کشد و می گوید:
-داد نزن ماهان…بیشتر از این نترسونش…من می رم..ولی دیگه هیچ وقت جایی که جلوه هست داد نزن…از صدای بلند وحشت می
کنه…
دیگر نگاهم نمی کند…کتش را بر می دارد و می رود…تا آخرین لحظه با نگاه بدرقه اش می کنم…کیان رفت…
نمی دونی چشمام نداره… نداره دیگه طاقت رفتنتو
نمی دونی هر شب باهامه… باهامه فقط بوی رو پیرهن تو
یه لحظه..یه لحظه …امونم بده
امان نداد….رفت…

سوزش آمپول…بوسه محکم وگرم ماهان روی پیشانی ام و صدای پدرم که به ماهان می گفت -باید صحبت کنیم-…آخرین چیزهایی
است که به خاطر می آورم…بعد از آن تاریکی مطلق بود…
بیدار می شوم….هوا گرگ و میش است…سرم به شدت درد می کند…با خودم فکر می کنم این چندمین شبی ست که در بیهوشی به
سر می برم؟نگاهم دور اتاق می چرخد…ماهان را می بینم که پشت به من…رو به پنجره…ایستاده…یک دستش را به دیوار زده و
بیرون را نگاه می کند…دوباره فکر می کنم…این چندمین شبی ست که ماهان نمی خوابد…؟؟پتو را کنار می زنم و می نشینم…سرم
گیج می رود…متوجهم می شود و با لبخند خسته ای به سویم می آید…چشمانش سرخ سرخ است…کنارم می نشیند و در حالیکه
موهای پریشانم را مرتب می کند می گوید:
-چیزی می خوای؟
صدایش گرفته…از خستگی و بی خوابی جوابش را نمی دهم.در عوض می پرسم:
-ساعت چنده؟
نگاهی به صفحه درشت ساعت مچی اش می کند و می گوید:
-پنج صبح
دستی به پیشانی دردناکم می کشم و زمزمه می کنم:
– تو چرا نخوابیدی؟
دستش را داخل موهایش فرو می برد و می گوید:
– خوابم نبرد…تب داشتی…می ترسیدم تشنج کنی…تا همین یک ساعت پیش بابا مامانتم بیدار بودن…تبت که پایین اومد خیالشون
راحت شد و رفتن…
با ناله می گویم:
-دلم می خواد برم حموم…ولی خیلی سرم درد میکنه…ضعف دارم…
صورتم را می بوسد و می گوید:
– یه کم دیگه بخواب…قول میدم تا صبح خوب خوب باشی…اون موقع برو حموم…الان وقت خوبی نیست
چاره ای ندارم…دوباره دراز می کشم…پتو را مرتب می کند و از کنارم بلند می شود…کمی در جایم غلت می خورم…درد سرم
امانم را بریده…بی قراریم را می فهمد…از پلاستیک روی پا تختی ام مسکنی در می آورد و به دستم می دهد…می خورم و سرم را
در بالش فرو می کنم…دستش بین موهایم می لغزد…دلم برایش کباب است…نگاهش می کنم و با تردید می گویم:
– نمی خوای بخوابی؟
لبخند ملایمی می زند و می گوید:
– خوابم نمیاد عزیزم…تو راحت باش و بخواب
خودم را کنار می کشم و با هزار بدبختی زیر لب می گویم:
– حداقل یه کم دراز بکش…سه شبه که نخوابیدی
اشاره ای به خودش می کند و می گوید:
-با این لباسا؟
به زور لبخندی می زنم و سرم را تکان می دهم.چشمکی می زند و می گوید:
-از نظر شما اشکالی نداره که حداقل پیرهنمو در بیارم؟
و شروع می کند به باز کردن دکمه های لباسش…از دیدن نیم تنه برهنه اش به هراس می افتم…دلم نمی خواهد اتفاق دیروز تکرار
شود…تا آخرین حد ممکن کنار می روم…دراز می کشد و آخیش بلندی می گوید.به پهلو رو به من می خوابد…چشمانم را می بندم تا
شاید بی خیال هر حرکتی شود…می فهمد و می خندد.مچم را می گیرد و مرا به سمت خودش می کشد…با بی حالی هر چه تمام تر
در میان بازوانش محصور می شوم…زیر گوشم می گوید:
-سعی نکن فرار کنی…من طعمتو چشیدم…دیگه نمی تونم بی خیالت بشم…
شاید این حرف به گوش هر دختری از هزار جمله و شعر عاشقانه گوش نوازتر باشد…اما برای من…من خسته و درمانده…فقط یک
معنی داشت….
….خیانت….!!!

اینبار که بیدار می شوم آفتاب از وسط آسمان هم که گذشته…ماهان کنارم نیست…هنوز کمی احساس ضعف دارم….از جا بلند می
شوم و سریع خودم را در حمام می اندازم…دوش آب گرم حالم را بهتر می کند…از اینکه می توانم راحت نفس بکشم خوشحالم…
شامپویم را روی سرم خالی می کنم و موهایم را چنگ می زنم…با شامپو بدن بارها و بارها تنم را می شویم…آرام می گیرم…حوله
را دور تنم می پیچم و بیرون می روم …صدای پدرم و ماهان را از پذیرایی می شنوم…به اتاقم بر می گردم و موهایم را سشوار می
کشم و باز رهایشان می کنم…تاپ ساتن صورتی و شلوار جین سورمه ایم را می پوشم ….با آرایش صورتی و سورمه ای
صورتم را از بی حالی و رنگ پریدگی در می آورم و بعد از خالی کردن شیشه عطر از اتاق خارج می شوم…سلام می کنم…به
نگاه خیره و پر تحسین شوهرم لبخند می زنم و در جواب احوال پرسی پدرم صورتش را می بوسم و می پرسم:
-مامان کجاست؟
صدایش را از آشپزخانه می شنوم:
– اینجام عزیزم..بیا پیشم
مادر در آغوشم می گیرد و صورتم را بوسه باران می کند…صدایش بغض دارد…اما اجازه نمی دهد اشکش سرازیر شود…میز
صبحانه هنوز جمع نشده…دستم را می گیرد و می گوید:
-بشین عزیزم…صبح آقا ماهان رفته برات جیگر خریده…خیلی ضعیف شدی…بخور جون بگیری…
با اشتها می خورم…انگار سالهاست که هیچ نخورده ام…از احساس حضور ماهان سرم را بالا می گیرم…لبخند عمیقی تمام
صورتش را در بر گرفته…مثل همیشه آراسته و مرتب است…هم دوش گرفته هم لباسهایش را عوض کرده…حسرت می خورم از
اینکه صحنه دیدن شلوار چروکش را از دست داده ام…با دهان پر می گویم:
-مرسی ماهان…خیلی خوشمزه ست
از آنجا که معمولاً توی جمع در قالب جدی و خشکش فرو می رود… تنها به لبخندی اکتفا میکند و می گوید:
– نوش جون
از اینکه کت پوشیده می فهمم که آماده رفتن است…اما می پرسم:
-جایی می خوای بری؟
سری تکان می دهد و می گوید:
-آره…بیمارستان…اگه غذاتو خوردی چند لحظه بیا تو اتاقت کارت دارم…
متعجب از این درخواست از جا بر می خیزم و تا اتاق همراهیش می کنم.در را که می بندم به سمتش بر می گردم و می گویم:
-چیزی شده؟
نزدیکم می شود و با دقت تمام صورتم را می کاود.استرس می گیرم…از اینکه بخواهد در مورد کیان صحبت کند…با صدای ضعیف
شده ام زمزمه می کنم:
-ماهان….
دستش را دور کمرم حلقه می کند و سرش را بین موهایم فرو می برد…چند نفس عمیق می کشد و نجوا می کند:
-چی باید بشه؟دلم واسه خانومم تنگ شده…
دستم را روی سینه اش می گذارم و کمی به عقب هولش می دهم…
-نکن ماهان…ممکنه یکی بیاد تو…زشته…
دوباره فاصله را کم می کند و در حالی که لاله گوشم را می بوسد می گوید:
– کسی نمیاد…نگران نباش
مکثی می کند…در چشمانم
زل می زند…از نگاه خیره اش دلم آشوب می شود…سرم را پایین می اندازم…چانه ام را می گیرد و مجبورم می کند که نگاهش
کنم…آرام و شمرده می گوید:
-نظرت چیه عروسی رو جلو بندازیم؟…ها؟..از نظر من دلیلی نداره تا شهریور صبر کنیم…با پدر و مادرت هم صحبت کردم…
اونا هم موافقن…
انگار یک کیسه یخ درونم خالی می کنند…همه وجودم منجمد می شود…من ….نمی توانم…نمی خواهم…نمی شود…
به زحمت از دستان قدرتمندش فاصله می گیرم و با بهت می گویم:
-چرا؟چرا باید همچین کاری بکنیم؟
موهایم را پشت گوشم می زند و لبخند زنان می گوید:
-علتش اینه که من طاقت دوری خانومم رو ندارم…می خوام زنم زودتر بیاد تو خونه خودم…نمی خوام واسه هر بار دیدنش مجبور
شم شال و کلاه کنم در ضمن…
کمی عقب می رود و چشمکی حواله صورت مبهوتم می کند:
-دیگه تنهایی خوابیدن بهم مزه نمی ده…
چانه ام را آزاد می کنم و اعتراضم بلند می شود:
-اما ماهان…هنوز یه هفته هم از عقدمون نگذشته…من آمادگیشو ندارم…
خونسرد و آرام می گوید:
-آمادگی چیو عزیزم؟مگه اونجا می خوام سلاخیت کنم یا شب و روز ازت کار بکشم؟مطمئن باش قرار نیست هیچ فشاری بهت
تحمیل شه
به هر طنابی برای بیرون آمدن از این چاه چنگ می زنم…
-مامان و خواهرت چی؟اونا که نمی تونن بیان…
لبش را از گوشم به سمت صورتم می کشد و در حالیکه دستانش را به زیر تاپم هدایت می کند می گوید:
-نگران اونا نباش…یه جوری برنامه شونو ردیف می کنن و میان…نهایتش اینه که کمتر بمونن و زود برگردن…
دهانم را باز می کنم تا بهانه دیگری بیاورم…اما هیس بلندی می گوید و لبهایش را روی لبانم می گذارد…این بار بر خلاف همیشه
ضربان قلبم کند می شود و حس از دست و پایم می رود…بی حالیم را به حساب چیز دیگری می گذارد و در حالیکه می خندد گونه
ام را می بوسد و می گوید:
-دیدی میگم آمادگیشو پیدا می کنی؟کارم که تموم شه میام دنبالت….
می رود و من مبهوت نفس بریده را در خلایی به بزرگی کهکشان رها می کند…
رمقی نیست مرا…خسته شدم..

************************************************** ***
از اتاق بیرون می روم….باید فکری به حال این موضوع بکنم…من الان نمی توانم وارد زندگی مشترک با ماهان شوم…صدایی در
سرم طعنه می زند:
-پس کی می تونی؟
کنار پدرم روی مبل می نشینم….لبخند پر مهری به رویم می پاشد …کتابش را زمین می گذارد و می گوید:
-حالت چطوره عزبز بابا؟بهتری؟
به زور لبخند کمرنگی می زنم و می گویم:
-بهترم بابا…یه خورده سرم گیج می ره…اونم خوب می شه…
دستش را روی پیشانی ام می گذارد و می گوید:
– از دکتر نبوی وقت گرفتم واسه مشاوره…باید علت این حملات عصبی مشخص بشه…قرار شد امروز عصر با ماهان برین
پیشش…در واقع می رین خونش…چون هنوز مطبشو باز نکرده…
سرم را تکان می دهم و باشه ی زیر لبی می گویم.سرم را بغل می کند و می گوید:
– بابایی تو مشکلت چیه؟چرا به من یا مامانت نمی گی؟با ماهان مشکلی داری؟میخوای چند روز بریم مسافرت؟من و تو
مامانت…سه تایی…ها؟می خوای؟
سرم را به علامت نفی تکان می دهم و می گویم:
– نه بابا…من با ماهان مشکلی ندارم…اون خیلی هم خوبه…مسافرت هم نمیخوام…فقط…
سرم را از روی شانه اش بلند می کنم و ادامه می دهم:
-فقط…بابایی من نمی خوام اینقدر زود عروسی کنم…ماهان گفت با شما صحبت کرده و قرار گذاشتین که عروسی رو زودتر
برگزار کنیم…این کارو نکنین…تو رو خدا…من هنوز با ماهان و وجودش تو زندگیم کنار نیومدم…
بابا دستی به صورتم می کشد و پرسشگرانه می گوید:
-آخه چرا؟دخترم اینجوری به نفعتونه…ماهان با من صحبت کرد و یه سری دلالیل آورد که به نظرم منطقی اومد…اصلاً نیازی
نیست نگران باشی…من ماهانو همه جوره تأیید می کنم…مطمئنم تو زندگی با اون هیچ مشکلی واست پیش نمیاد…
کلافه و عصبی می گویم:
-می دونم بابا…منم نگفتم ماهان بده…می گم یه کم فرصت می خوام تا به شرایط جدیدم عادت کنم…
پدر عینکش را از روی چشمش بر می دارد و از جا بلند می شود و می گوید:
-چی بگم والا؟با وجود حرفای دیشب ماهان به نظر من کار منطقی همینه…اما اگه تو مخالفی خب باهاش صحبت کن…قانعش کن..
سریع می گویم:
-مگه ماهان دیشب چی گفت؟

دوباره روی مبل میشیند…عینکش را به چشم می زند و می گوید:
-با شوهرت صحبت کن بابا…اگه لازم بدونه خودش بهت می گه…من به ماهان و درایتش اعتماد دارم…
این هم از این…تیرم به سنگ خورد…افسرده و مغموم لباس می پوشم و از خانه بیرون می روم…می دانم ماهان به خاطر اینکه هر
چه زودتر دست مرا از کیان کوتاه کند بی خیال این عروسی نخواهد شد…دستم را در جیبم فرو می کنم و قدم زنان به سمت در
خروجی می روم…با صدای ممتد بوقی از جا می پرم…با خشم به سمت راننده می چرخم…کاوه را پشت فرمان می بینم…خشمم دو
چندان می شود…با صدای بلند می گویم:
-این چه وضع رانندگیه آقا؟کدوم احمقی به شما گواهینامه داده؟
از ماشین پیاده می شود.آرام و خونسرد…دستش را روی سینه می گذارد و تعظیم کوتاهی می کند و با چندش آورترین لحن ممکن
می گوید…
-عرض سلام و ادب و احترام دارم سرکار خانوم…من واقعاً عذر می خوام…اگه شما لازم بدونین دستتون رو هم می بوسم…اما اگه
یه کم توجه کنین اندام قشنگ و ظریف شما درست وسط جاده ست…اینکه دیدن زیبایی شما هوش از سر هر راننده ای می بره یه
قضیه ست…اما قضیه مهمتر اینه که اینجا درست سر پیچه…دید خوبی نداره…خطرناکه….
با نفرت نگاهش می کنم و در حالیکه بوی عطر کیان کلافه ام کرده زمزمه می کنم:
-خدا پدر و مادر اونی رو که گفت مدرک شخصیت نمیاره… بیامرزه.. طرز صحبت کردن و رفتار دکتر مملکت این باشه وای به
حال دیگران…
از صدای خنده اش دلم بهم می خورد…لحظه ای که می خواهم از کنارش رد شوم نگاهم به چشمانش می افتد…چطور تا امروز
نفهمیده بودم که چشمان کاوه پندار هم سبز است؟

دور می شوم و نزدیک به در خروجی روی جدول می نشینم…اهمیتی به ماشینهایی که از کنارم رد می شوند و سرنشینیانی که با
تعجب نگاهم می کنند…نمی دهم…تمام ذهنم درگیر حرفهای ماهان است…به چه بهانه ایی عروسی را عقب بیندازم…برای منی که
حتی با رابطه برقرار کردن ماهان کوچکترین مخالفتی نکرده بودم….حرف زدن از آمادگی بی معنی بود…به نظر می آید پدر هم
کاملاً مطیع او شده و امیدی به کمکش نیست…تصور زندگی مشترک با ماهان اذیتم می کند…احساس می کنم قرار است اسیر
شوم…و این حس دردناک به شکل بغض راه گلویم را بسته است…سرم را به تنه درخت پشت سرم تکیه می دهم و چشمانم را می
بندم…کاش کیان بود….حتماً یک راهی پیش رویم می گذاشت…اما کیان رفت…گفت می روم…اگر بگوید می روم…محال است از
حرفش برگردد…کیان دیگر بر نمی گردد…نمی دانم این موضوع عذاب آورتر است یا ازدواج کردن با ماهان…؟؟؟؟؟
از تماس دستی با صورتم از جا می پرم…ماهان کنارم نشسته…با تعجب به ساعتم نگاه می کنم…مگر چقدر از اینجا بودن من
گذشته…؟ 3 ساعت؟؟؟؟!!!چشمانش عصبانیست…پر از خشم…پر از سؤال…پر از دلخوری…در حالیکه سعی می کند بر خودش
مسلط باشد از میان دندانهای کلید شده اش می غرد:
– اینجا چیکار می کنی؟مگه نگفتم هر جا می ری باید گوشیت همرات باشه؟پدر و مادرت کل محوطه رو دنبالت گشتن… تا برسم
اینجا ده بار نزدیک بود تصادف کنم…این کارای بچگانه چیه جلوه؟نمی دونی اینجا همه تو رو می شناسن؟با این وضعیت نشستی
اینجا…نمی گی آبروی منو پدرتو می بری؟من که نمی تونم مرتب کار و زندگیمو ول کنم و علاف تو باشم…
می خواهم حرف بزنم…اما دستم را می گیرد و با خشونت بلندم می کند:
-پاشو ببینم…به اندازه کافی انگشت نمامون کردی…برو بشین تو ماشین…
به محض نشستن پشت فرمان گوشیش را در می آورد و به پدر و مادرم اطلاع می دهد…زیرلب زمزمه می کند:
-تو کی می خوای بزرگ شی؟؟؟
مقابل خانه خودش توقف می کند…جرأت نمی کنم مخالفت کنم…مطیعانه پیاده می شوم…کتش را روی مبل پرت می کند و به اتاقش
می رود…ترسیده ام…یاد گرفته ام که از عصبانیت ماهان بترسم…هنوز آنقدر بچه ام که توی همچین شرایطی دلم آغوش امن مادرم
را می طلبد…و…کیان…کیانی که هیچ وقت اینقدر مرا دعوا نکرده است…
لباس عوض کرده و سر و صورت شسته بیرون می آید…بدون اینکه نگاهم کند به آشپزخانه می رود و چند تا تخم مرغ و کمی گوجه
از یخچال بیرون می کشد…از صورتش می خوانم که هنوز عصبانی ست…وقتی می گوید پاشو بیا یه چیزی بخور…جرأت نمی کنم
بگویم سیرم… مانتویم را در می آورم و بعد از شستن دستانم به آشپزخانه می روم…آرنجش را روی میز گذاشته و با انگشتانش دو
طرف صورتش را در دست گرفته و به ماهیتابه خیره شده…لب به غذا نزده…من که می شینم…مشغول می شود…چند لقمه می
خورم و کنار می کشم…نگاهی گذرا به صورتم می کند و آهسته می گوید:
-عصر قراره بریم پیش دکتر نبوی…یه کم استراحت کن وقتش که شد صدات می زنم…
می خواهم میز را جمع کنم که مانع می شود:
-ظرفا رو می زارم تو ماشین…تو برو…
دلم نمی خواهد توی آن اتاق و روی آن تخت دراز بکشم…روی کاناپه سه نفره لم می دهم و پاهایم را با رخوت دراز می کنم…از
آشپزخانه که بیرون می آید چند ثانیه نگاهم می کند…دوباره پیشانیش تغییر رنگ می دهد…چند نفس عمیق می کشد و موهایش را
چنگ می زند…با خشم کنترل شده ای می گوید:
-اینقدر رو اعصاب من رژه نرو جلوه…پاشو برو تو اتاق بخواب…مطمئن باش اینقدر شعور دارم که به زن خودم تجاوز نکنم….
بی توجه به عمق دلخوریش می گویم:
-اینجا راحت ترم…
صدایش کمی بالاتر می رود:
-یه طوری رفتار می کنی انگار من مجبورت کردم که باهام ازدواج کنی…یا علی رغم میلت بهت دست زدم…هی می خوام هیچی
نگم…کوتاه بیام ….نمی ذاری…
چشمانم را می بندم و زمزمه می کنم:
-تو رو خدا راحتم بذار ماهان…من اینجا جام خوبه…بذار یه کم به حال خودم باشم
او هم زمزمه می کند:
-به حال خودت گذاشتمت که حال و روزم اینه…
و در اتاق را محکم به هم می کوبد…

از صدای به هم خوردن ظرف و ظروف چشمانم را باز می کنم….ساعت از 5 گذشته…پتویی که رویم کشیده کنار می زنم…
مشغول جمع کردن میز ناهار است…از خودم خجالت می کشم…آبی به دست و صورتم می زنم و سریع به آشپزخانه می روم…
پشت به من ایستاده…براندازش می کنم…و اعتراف می کنم…خدا در خلقت ماهان هیچی کم نگذاشته…آستین پیراهنش را بالا زده و
مچ قطورش را بیرون انداخته و مشغول در آوردن ظرفها از ماشین است…آهسته نزدیک می شوم…از صدای صندلم بر می گردد و
با دیدن من لبخند می زند…زیرلبی و شرمنده سلامش می کنم..با بزرگواری جوابم می دهد…ظرف ها را از دستش می گیرم و با
دستمال خشک می کنم…لبخند کمرنگش عمیق تر می شود…روی صندلی می نشیند و نگاهم می کند…اما هیچی نمی گوید…ظرف ها
را در کابینت می چینم و در حالیکه از نگاه خیره اش فرار می کنم می گویم:
– می خوای چای درست کنم؟
صدای نفس عمیقش را می شنوم…
-نه…می خوام بیای بشینی اینجا…
سرم را بلند می کنم و به او که به پایش اشاره می کند چشم می دوزم.
دستانش را به علامت تسلیم بالا می برد و خنده کنان می گوید:
-البته اگه دوست داری…
دلم می سوزد…از این همه کنار آمدنهای ماهان…از این همه کوتاه آمدنهایش…از اینکه بد رفتاری هایم را به رویم نمی آورد…ازینکه
هر بار از بچه بازیهایم چشم می پوشد…دلم می سوزد…برای ماهان…برای خودم…
به سمتش می روم و ناشیانه روی پایش می نشینم…جا به جایم می کند..از ترس اینکه نیفتم دستم را دور گردنش حلقه می کنم…کمرم
را بین دستانش می گیرد و با شیطنت نگاهم می کند…سرخ می شوم و سر به زیر می اندازم…نفس داغش به گوشم می خورد…
خودم را در آغوشش جمع می کنم….آهسته می گوید:
-اگه عصبانی می شم…اگه دعوات می کنم…اگه بهت گیر می دم…اگه دادوبیداد می کنم…همش به خاطر اینه که نگرانت می شم و
اگه نگرانت می شم فقط به خاطر اینه که ….دوست دارم….
قلبم ضربان می گیرد…این اولین باریست که ماهان به من ابراز عشق می کند…درچشمان سیاهش خیره می شوم….در چشمان
سیاه مهربانش…لبخند می زند و ادامه می دهد:
-اینو بدون آخرین چیزی که تو این دنیا می خوام ناراحت کردن توئه…اما وقتی بغلت می کنم و می بینم چقدر ظریفی…وقتی
عصبانی می شم و مثل یه بچه می ترسی و می لرزی…وقتی با کوچیکترین هیجانی دچار مشکلات روحی و جسمی می شه…وقتی
می بینم چقدر ضعیف و شکننده ای….وقتی به این فکر می کنم که تو فقط بیست سالته …می ترسم…هر لحظه که ازت بی خبر می
مونم می ترسم…از فکرای بیخودی که تو سرم میاد می ترسم…از اینکه اتفاقی واست بیفته و کسی بهت آسیبی برسونه می
ترسم….این ترسا همش از دوست داشتنه جلوه…اینو بفهم…باور کن من آدم بده قصه نیستم…من فقط می خوام ازت محافظت
کنم…نه اینکه عذابت بدم…نگرانیامو درک کن…قبلنم بهت گفتم…من هیچ چیز عجیب غریبی ازت نمی خوام…فقط دنبال آرامشم و می
خوام این آرامشو تو آغوش زنی به دست بیارم که مال خودمه…هم جسمش…هم روحش…من جسم بی روح تو رو نمی خوام…تا هر
وقت که دلت با من نباشه مطمئن باش بهت دست درازی نمی کنم…اما تو هم اینطوری از من فرار نکن…با این کارت حس حیوون
بودنو بهم القا می کنی…اون یه بار هم با رضایت خودت بود…ولی باز من پامو از گلیمم دراز تر نکردم که بعدها انگ سواستفاده
گری بهم نزنی…می دونستم درگیر هیجانات غریزی هستی…می دونستم بعد از یکی دو ساعت پشیمون می شی…پس خودمو کنترل
کردم…به خودم فشار آوردم که تو اذیت نشی…من جسمتو با عشقت می خوام…وگرنه هوس رو هر جایی می شه ارضا کرد…
با بغض نگاهش می کنم…به صورت مظلوم و دوست داشتنیش…به چشمان جذاب و سیاهش…به ابروهای مرتب در هم گره خورده
اش…من با این آدم چه می کنم؟
دستم را بی اراده بین موهایش می برم و سرش را به سینه می فشارم…بوسه داغش بر گردنم می نشیند…صورتش را بین دستانم
می گیرم…می خواهم حرفی بزنم…اما زبانم قاصر است…تنها چشمانم را می بندم و از ته دل بوسه ای عمیق بر پیشانیش می زنم…
بوسه ای عمیق بر پیشانی ماهان نیک نژاد…
زمزمه می کند:
-به زندگیمون وفادار باش…

تقویم بیست و نهم فروردین را نشان می دهد…ماهان از دیشب بیمارستان است…می دانم سرش خیلی شلوغ بوده…چون حتی یک
بار هم تماس نگرفته…با هم صحبت کرده ایم…قرار شده بعد از امتحانات این ترم عروسی را برگزار کنیم…به شرایط پایداری
رسیده ایم…بدون اینکه پای من به تختش باز شود…بدون اینکه توقعی به جز بوسه های گاه بیگاه داشته باشد…آرامیم…آرامشی که
مدیون ماهان و صبوریهایش است…به بودن کنارش عادت کرده ام…در نبودش کلافه می شوم و امروز نیست…حوصله ام سر
رفته…هوا ابری و گرفته است…لباس می پوشم و از خانه بیرون می زنم…هدفونم را توی گوشم می گذارم و بی هدف راه می
افتم…صدای آهنگ محبوب کیان در مغزم پخش می شود:
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی…. عجب شاخه گل وار به پایم شکستی… قلم زد نگاهت به نقش آفرینی… که صورتگری را
نبود این چنینی…
یاد روزی می افتم که سرما خورده بود…خیلی شدید…آنقدر که با وجود بدن قوی و ورزشکارش خانه نشین شده بود…با دستهای
خودم برایش سوپ درست کردم و به خانه عمه بردم…در اتاقش را باز کردم…خوابیده بود…صورت سرخ و عرق کرده اش در
کنار نفسهای نامنظمش خبر از حال خرابش می داد…دستی به پیشانی تبدارش کشیدم…چشمانش را باز کرد و به رویم خندید…اما
من نخندیدم…طاقت نداشتم توی آن حال و روز ببینمش…خم شدم که ببوسمش…سرش را عقب کشید و با صدای از همیشه گرفته
ترش گفت:
-چیکار می کنی دختر؟می خوای تو هم مبتلا شی؟
خیسی چشمانم را گرفتم و گفتم:
-آره…اینجوری تحمل مریضی تو واسم راحت تره
خندید…به زحمت… اما بلند و طولانی…بینی ام را گرفت و فشار داد و گفت:
-عجب موش کوچولوی دیوونه ای هستی تو…آخه تو مریض بشی چه تاثیری به حال من داره خاله سوسکه؟
درکم نمی کرد…نمی فهمید دردی که من از بیماری او می کشم خیلی بیشتر از خود سرما خوردگی است…دستم انداخت…مثل
همیشه…
کاسه سوپ را دستش دادم…در حالیکه چشم از صورتم بر نمی داشت کاسه را از دستم گرفت.با مهربانی دستی به صورتم کشید و
گفت:
-چرا زحمت کشیدی کوچولوی خوشگل؟
با شرم سرم را پایین انداختم و گفتم:
-خودم برات درست کردم….خدا کنه خوشت بیاد…
ابرویی بالا انداخت و با لبخند مشغول شد…سرفه هایش آتش به جانم می زد…با هر سرفه اش تمام عضلات حجیم و محکمش
منقبض می شدند…دلم می خواست کنارش بنشینم…پشتش را بمالم….سینه اش را بمالم…
کاسه را روی پاتختی گذاشت و در حالیکه دراز می کشید گفت:
-دستت درد نکنه نفس…فوق العاده بود…
چشمانش بسته شدند…نفسش خش دار و پر صدا بود…قوطی پماد ویکس* روی پا تختی اش را برداشتم و لبه تخت نشستم…دکمه
های پیراهنش را باز کردم…یکی به یکی…قلبم به سینه می کوبید و ارتعاشش را به دستانم منتقل می کرد…گوشه چشمانش را باز
کرد…لبخند کوتاهی زد و گفت:
– میخوای چیکار کنی خانوم کوچولو…خوب از بی حالی من سواستفاده می کنیا…بلا ملا سرم نیاری یه وقت…
بی توجه به حرفش آخرین دکمه های پیراهنش را هم باز کردم…از دیدن سینه برهنه اش تمام خون بدنم به صورتم دوید…مقداری از
پماد برداشتم و به سینه اش مالیدم…دستم بین موهای سینه اش در گردش بود…و قلبم در سینه خودم…کمی گردن و گلویش را ماساژ
دادم و دوباره به سمت سینه اش برگشتم…با چشمهای نیمه باز نگاهم می کرد…می دانستم سرخی صورتم را می بیند و می
فهمد.زیر لب گفتم:
-برگرد تا به کمرت هم بزنم…
مچ دستم را گرفت و به سمت خودش کشید…روی سینه اش پهن شدم…دستش را بین موهام برد و نجوا کرد:
-خودت بهتر از هر پماد و دارویی عمل می کنی موش کوچولو…
نفس کشیدم…عمیق…راه نفسم باز شد…نمی دانستم اثر عصاره اکالیپتوس است… یا عطر تنش …هرچه بود راحتتر از از هر
زمانی نفس می کشیدم…ساعتی سر از روی آن سینه بر نداشتم…و علی رغم نگرانی کیان…هرگز… هرگز… هرگز…
بیماریش به من سرایت نکرد…
صدای خواننده قلبم را به درد می آورد:
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری….
من اون ماهو دادم به تو یادگاری…
من اون ماهو دادم به تو یادگاری..

به خودم که می آیم آپارتمان کیان را رو به رویم می بینم…من این همه راه را چطوری پیاده آماده ام…؟عطرش از همین جا به
مشامم می رسد…دلم هوایش را دارد…بی طاقتم…می دانم کارم اشتباه است…می دانم نباید دستم روی آن زنگ برود اما می رود و
زنگ را می زند…فقط می خواهم ببینمش…یک بار دیگر…حتی اگر الان با دوست دخترش در خانه باشد…حتی اگر گفته باشد می
روم…بار دوم بدون تردید زنگ را فشار می دهم…در را باز می کند…بدون هیچ سؤالی…نمی دانم چطور به طبقه یازدهم می
رسم…دم در ایستاده…با گرمکن سفید و سورمه ای و موهای آشفته و به هم ریخته…دستم بی اراده به سمت قلبم می رود…لبخند
روی لبش دیوانه ام می کند…سلام می کنم…با صدایی مرتعش و بغض دار…کنار می رود و اجازه می دهد وارد خانه اش شوم…
تنهاست…کتابهایش را روی میز ریخته…انگار مشغول مطالعه بوده…روی مبل می نشینم…دست به سینه رو به رویم ایستاده…نگاه
خیره اش دست پاچه ام می کند…کلافه می گویم:
-مزاحمت نشدم؟؟؟
می خندد…بالاخره صدایش را می شنوم:
-جوک می گی جوجه؟
به آشپزخانه می رود و با ظرفی میوه بر می گردد…روی مبل می نشیند و آرام می پرسد:
-حالت چطوره؟
خوب نیستم…بدون تو خوب نیستم…
-خوبم…
دستی به موهایش می کشد و می گوید:
-ماهان می دونه اومدی اینجا؟
سرم را به چپ و راست تکان می دهم.نفس عمیقی می کشد و می گوید:
-خب تعریف کن…از این ورا؟
چقدر سرد…از برودت لحنش می لرزم…
ملتمسانه نگاهش می کنم…بلکه این جو سنگین را بشکند…اب دهانم را به همراه بغضم فرو می دهم و می گویم:
-دلم برات تنگ شده بود…
چشمانش را تنگ می کند…آنقدر که سبزی چشمانش محو می شوند…گوشه ابرویش را بالا می دهد و می گوید:
-چه عجب…
پرده اشک چشمانم را می پوشاند…ناله می کنم:
-من همیشه دلتنگتم بی وجدان…تو منو گذاشتی و رفتی..تو منو تنها گذاشتی
خیاری از ظرف بر می دارد و با خونسردی می گوید:
-زیاد تنها نموندی که…الان تنها نیستی که…
اشکم سرازیر می شود.نگاهش رنگ دلسوزی می گیرد…کنارم می نشیند…با فاصله…چشمانم آغوشش را جستجو می کند…می
فهمد…زمزمه می کند:
– می دونی اگه ماهان بفهمه اینجایی چه قشقرقی راه می افته؟
نزدیکش می شوم…عطرش را نفس می کشم…دستم را به سمت دستش دراز می کنم…عصبی می شود…از جا بلند می شود و با
خشم می گوید:
-اشتباهاتت یکی دو تا نیست جلوه…تمام زندگیت اشتباه شده…تا الان هر کاری کردی گذشته… رفته….از این به بعد حواستو جمع
کن…حرف ماهان درسته…من نه برادرتم…نه حتی پسر عمه ت…بودن تو اینجا…بدون اطلاع شوهرت اشتباهه…اونم در شرایطی
که می دونی اون رو من حساسه…
صدا در گلویم می شکند:
-کیان…
بدون اینکه نگاهم کند می گوید:
-ببین جلوه…من تا الان مثل برادرت کنارت بودم…از این به بعد هم می مونم…اما از امروز به بعد فقط وقتی میای اینجا که شوهرتم
باهات باشه…تو نمی تونی بفهمی که اگه آبروت ریخته بشه…دیگه هیچ جوری جمع نمیشه…تو الان یه زن متاهلی…باید از مردای
دیگه فاصله بگیری…خصوصاً مردایی که می دونی باب میل شوهرت نیستن…درسته که حس ما به هم خواهر برادریه…اما ماهان
اینو درک نمی کنه و من بهش حق می دم…اگه من یه روز بفهمم زنم رفته خونه مردی که هیچ نسبتی باهاش نداره و به صورت
اتفاقی منم از اون مرد خوشم نمیاد…بدون شک می کشمش…پس ماهان رو درک می کنم…
می خواهم حرف بزنم…مهلت نمی دهد…
-هر چی فکر احمقانه تو سرته بریز بیرون و بچسب به زندگیت…یادت نره تو خودت…با اختیار خودت ماهانو انتخاب کردی…پس
حداقل به انتخابت احترام بذار و به زندگی و شوهرت پابند بمون…تا اونجایی که من می دونم ماهان پسر خوبیه…منم انتخابت رو
تأیید می کنم….مطمئنم که با اون خوشبخت می شی…به شرط اینکه بزرگ شی و از رویاهات بیرون بیای و واقعیت رو ببینی…
دهانم را باز می کنم…بگذار حرف بزنم…اما دستش را بالا می آورد و اجازه نمی دهد:
-همین الان بودنت اینجا خیانت به ماهانه…خیانت به زندگیت و اعتماد شوهرته….برو و هر وقت خواستی منو ببینی با ماهان بیا…
پشت در آپارتمانش ایستاده ام…اشکهایم چون سیل روانند…کیان مرا بیرون کرد…کیان مرا نخواست…بودنم را نخواست…هیچ وقت
نخواست….
خدایا مرده ام شاید…تو حاشا می کنی مرگم…
دستم را در جیب مانتویم فرو می کنم…باران گرفته…حتی نگفت بمان تا برایت آژانس خبر کنم…باران شدیدتر می شود…آخرین نگاه
را به پنجره طبقه یازده می کنم…با حسرت…
سرم را پایین می اندازم و برای دومین بار نا امید از در آن خانه رانده می شوم…

خدا کند این عشق از سرم برود…خدا کند فقط زودتر آن زمان برسد

برای چندمین بار گوشی در جیبم می لرزد…نگاهش می کنم…سیزده تماس بی پاسخ از مادرم و ماهان و یک اس ام اس…پیام را باز
می کنم و متن ارسالی از طرف ماهان را می خوانم:

-کجایی خانوم که گوشیتو جواب نمی دی؟نکنه ازم دلخوری؟ببخش که نتونستم تا الان باهات تماس بگیرم…دارم از خستگی هلاک
می شم…می رم خونه بخوابم…هر جا هستی مراقب خودت باش…میبینمت عزیزم…

دلم پیچ می خورد…از خباثت و بی وجدانی خودم…صدای کیان در گوشم اکو می شود…خائن…گریه ام شدت می گیرد…کیان امروز
مرا با حرفهایش نابود کرد…زیر بار بی رحمی نگاهش خرد شدم..کیان هیچ وقت مرا نخواسته…گفت فکر احمقانه نکن…گفت از
رویا بیرون بیا…گفت هیچ نسبتی با تو ندارم و من به خاطر او…ماهان مهربان وصبورم را می رنجانم…هروز و هر لحظه…بارها
و بارها…باز هم پیاده می روم…پیاده می روم و اشک می ریزم…اشک می ریزم و به زندگی بیست ساله ام نگاه می کنم…سالهایی که
حتی یک روزش بدون کیان نگذشته بود…کیانی که هیچ وقت هیچ حسی به من نداشته…جز به قول خودش برادری…و من با ساده
لوحی عاشقش شده بودم…به خاطر یک جابجایی ساده اش عجولانه تصمیم گرفتم و ماهان را بی گناه و معصوم…وارد زندگی بی
سر و تهم کردم…من چقدر بچه ام…فکر می کردم با ازدواج قرار است جای خالی کیان برایم پر شود…در حالیکه هیچی از
مسئولیت و تعهد نمی فهمیدم بله را گفتم و ماهان را هم با خودم به قعر چاه احساسات احمقانه و نادرست و بچگانه ام کشاندم…فکر
می کردم می شود در آغوش ماهان فر رفت و کیان را تصور کرد…می شود در صورتش نگاه کرد و کیان را دید…می توان با او
صحبت کرد و صدای کیان را شنید…من هیچ وقت به ماهان به عنوان شخصیت مستقل احترام نگذاشته ام…من هر حرکت و رفتار
ماهان را با کیان مقایسه می کنم…در حالیکه حقش نیست…این همه دنائت و پستی حق ماهان نیست…وجدانم فریاد می زند…
خائن…کیان با خشم می گوید…خائن…گوشهایم را می گیرم…صدای ماهان را می شنوم…خیانت فقط فیزیکی نیست…که اگر امروز
کیان عقب نکشیده بود…اگر بر سرم داد نزده بود…فیزیکی هم خیانت کرده بودم….به ماهانی که هرگز ندیده ام چشمانش هرز
بروند…هیچگاه ندیده ام به روی دختری لبخند بیجا بزند…در کوچه و خیابان نگاهش دنبال هیچ زنی نمی چرخد….ماهانی که با تمام
جذابیتهای دیوانه کننده اش…با وجود کشته مرده های متعددش…با وجود دخترهای دانشجویی که با چشم خودم دلبریهایشان را می
بینم و پرستارها و پزشکهایی که توصیف دلداگیشان را می شنوم…هرگز به من خیانت نکرده….طوری رفتار می کند که
هیچوقت…هیچ شکی…هیچ خشی..هیچ خراشی…به اعتمادم وارد نشود…ماهانی که در اوج خستگی…بعد از شبهای متوالی بیداری
کشیدن…تنها نگرانی اش خواب آرام و جای امن من است…خورد و خوراک و استفاده به موقع داروهایم…ماهانی که چشمش را
روی همه خطاهای من بسته و بازهم از ته دل می گوید:…من به تو اعتماد دارم…هر بار دلش را می شکنم و او لبخند می زند و به
رویم نمی آورد…حتی وقتی به عنوان کادوی تولد عطر محبوب کیان را برایش خریدم…خندید و تشکر کرد..در حالیکه غم چشمانش
کوه را به لرزه در می آورد…و تمام اعتراضش به این کار من استفاده نکردن از آن عطر بود..همین…که شاید اگر هر مرد دیگری
به جای او بود نه تنها عطر بلکه کل دنیا را بر سر همسرش خراب می کرد…من هر شب و هر روز و هر لحظه به این مرد خیانت
می کنم…کیان بهتر از هر کسی مرا شناخته…خائن…

خیسی آب را روی تیره مهره های کمرم هم احساس می کنم…از سر تا پایم آب می چکد…حتی لباسهای زیرم هم خیس شده اند…
کلید می اندازم و وارد خانه می شوم…خانه ای که به احترام خستگی بی حد و حصر صاحبش در سکوت فرو رفته…با هر قدم رد
پای خیسم روی پارکت خانه بر جای می ماند…در اتاق را باز می کنم…ماهان بی خبر از همه جا…مظلومانه…به خواب رفته…حتی
در خواب هم از شدت خستگی چهره اش گرفته و در هم است… موهایش روی پیشانیش ریخته…دست راستش را زیر سینه برهنه
اش گذاشته و دست چپش را روی بالش…به حلقه اش نگاه می کنم که از زمان عقد تا کنون از دستش در نیامده…به انگشتم نگاه می
کنم و جای خالی حلقه ای که حتی نمی دانم کجا گذاشته امش به رویم دهن کجی می کند….لبم را گاز می گیرم که صدای هق هق
گریه ام بیدارش نکند…مانتو و روسریم را که به بدنم چسبیده اند از تن خارج می کنم و آهسته به زیر پتو می خزم…از تکان خوردن
تخت بیدار می شود…با صدای خسته و نیمه هوشیارش می گوید:

-تویی جلوه؟خوبی عزیزم؟

زمزمه می کنم:

-ماهان…می ذاری بیام تو بغلت؟

با بی حالی به پهلو می خوابد و بدون اینکه چشمانش را باز کند آغوشش را به رویم می گشاید…دستانم را محکم به دور گردنش حلقه
می کنم..هوشیار می شود . با سرعت در جایش می نشیند:

-جلوه…؟چرا لباسات خیسه..؟این چه وضعیه…؟زیر بارون بودی؟؟؟

سرم را به علامت مثبت تکان می دهم و بازویش را می کشم که به سر جایش برگردد…مقاومت می کند و با عصبانیت می گوید:

– پاشو این لباسا رو عوض کن دختر…موهاتم خیس خیسه…زده به سرت تو؟؟؟پاشو یکی از لباسهای خودمو بهت بدم بپوشی…با
بغض می گویم:

-من خوبم ماهان…لباس نمی خوام…بغلم کنی گرم می شم…

چشمانش پر از سؤال می شود…انگار دلیل حال خرابم را می داند…اما هیچی نمی پرسد…هیچی نمی گوید…تنها سری به علامت
تأسف تکان می دهد و کنارم دراز می کشد…زیر گوشم زمزمه کنان می گوید:

-با این لباسا نمی شه…

لباسهایم را ازتنم بیرون می کشد…از شدت شرم داغ می شوم..اما او باز هم مثل یک پزشک رفتار می کند…نه یک مرد…حوله ای
دور موهایم می پیچد و بدن لرزانم را میان بازوهای قوی و مردانه اش جای می دهد…لرزم کم می شود…آرام می گیرم…می دانم
خسته است..می دانم بیشتر از 24 ساعت است که نخوابیده….اما به بیدار بودنش…به محبتش…به صدایش…احتیاج دارم..سرم را
از گودی گردنش بیرون می کشم و چشمان بسته اش را می بوسم…حلقه دستانش محکم تر می شود…صورتش را می بوسم…
انگشتانش روی کمرم می لغزند…دستم را روی صورت اصلاح نشده اش می کشم و آهسته می گویم:

-دوست دارم ماهان..

دستش روی پهلویم قرار می گیرد و چشمانش باز می شوند…تحمل نگاه پر حرفش را ندارم و تنها لبم را روی لبش می گذارم…
تردید می کند…سرم را عقب می کشم…چشمانش سرخ و بی حالند….اما به آرامی در آغوشم می کشد و از محبتش سیرابم می
کند…او می بوسد و من در دلم داد می زنم…

توبه کردم که دیگه باتو نباشم
دل ندم دیگه بهت ازت جداشم
کنج قلبم واسه ی تو جا نزارم
قول مردونمو زیر پا نزارم
با دستانش به وجودم آتش می زند و من همچنان می خوانم…
توبه کردم دیگه چشماتو نبینم
دیگه پای حرفای دلت نشینم
عکس چشمای تورو دیگه نبوسم
اگه حتی توی تنهایی بپوسم
صدای نفسهای تندش در گوشم می نشنید و من ادامه می دهم…
توبه کردم که غروبارو نبینم
دیگه هیچ وقت لب دریا ننشینم
همه ی خاطره هاتو دور بریزم
دیگه هیچ وقت بهت نگم عزیزم
نفس عمیقی می کشد…صورتم را غرق بوسه می کند و محکم در آغوشم می گیرد و من در حالیکه به خواب می روم زمزمه می
کنم…
توبه کردم واست آسمون نباشم
دیگه خورشیدت نشم نور نباشم
بزنم حرف دلم رو دیگه این بار
برو دوست ندارم… خدانگهدار

دو ماه از آن روز بارانی گذشته…هنوز هم آخرین چیزی که شبها قبل از خواب از ذهنم می گذرد کیان است…اما خودم را به همین
فکرو خیال آخر شب محدود کرده ام…بقیه ساعات را صادقانه در کنار ماهانم…
صبحها اگر خانه پدرم باشم دنبالم می آید…با هم به دانشگاه می رویم…توی محیط دانشگاه همان ماهان جدی و خشک است…سر
کلاسها هر چه می خواهم شیطنت کنم و حواسش را پرت کنم موفق نمی شوم…هیچ توجه خاصی به من نمی کند مگر اینکه بخواهد
به خاطر حواس پرتی یا خواب آلودگی ام تذکر دهد…اما وقتی تنها می شویم از این رو به آن رو می شود…
کمتر روز و شبی ست که در کنارش به خواب نروم…به آغوشش…به جسمش…به روحش…به دستان نوازشگرش…به محبتهای بی
دریغش…به عصبانیت های گاه و بیگاهش…به سخت گیریها و غر زدنهایش…به پیاده رویهای شبانه مان…به نوازشها و عشق
بازیهای کنترل شده ی آخر شب…به همه چیزش…به همه وجودش…وابسته شده ام…این را می داند و تا آنجا که می تواند بودنش را
از من دریغ نمی کند…شبهایی که خانه نمی آید تا لحظه ای که بخوابم مرتب تماس می گیرد…هر چند کوتاه و مختصر…اما بارها و
بارها…می داند که خوابیدن جایی خارج از آغوش مردانه اش برایم سخت شده…
این روزها هم که شدیداً درگیر امتحاناتم…با وجود خستگی هایش پا به پای من بیدار می ماند و کمکم می کند…برای منی که این ترم
هیچ کتابی را باز نکرده ام وجود کسی مثل ماهان نعمت است…مواقع درس خواند سخت گیر می شود و بداخلاق…اشکم را در می
آورد…اما وقتی خیالش راحت می شود که درس را فهمیده ام بغلم می کند و آرامش را به وجود استرس کشیده ام بر می گرداند…
با ماهان خوشبختم…علی رغم تمام تفاوتهایمان…با وجود بچه بازیهای بی حد و حصر من در کنار دیسیپلین و جدیت ماهان که
هرگز با هم جور در نمی آیند…اما خوشبختیم…می دانم که او هم همین حس را دارد…می دانم که او هم با وجود من آرامش می
گیرد…وقتی از مریضهایش کسی می میرد…وقتی بعد از 24 ساعت در حالیکه از خستگی روی پاهایش بند نیست به خانه بر می
گردد…تنها چیزی که می خواهد بغل کردن و بوسیدن من است…سرش را در آغوش می گیرم….موهایش را نوازش می کنم…
صورت خسته اش را می بوسم…سرم را روی سینه اش می گذارم و آهسته آهسته کم شدن استرسها و پریشانیهایش را لمس می
کنم….
آخر تیر عروسیمان را برگزار می کنیم…تمام کارها را خودش بر عهده گرفته تا من با خیال راحت این ترم را هم پشت
سربذارم….ماهان نمونه است…بی همتا…این روزها از ته دل احساس می کنم که واقعاً دوستش دارم….این روزها ماهان برایم
مثل نفس کشیدن شده…بودنش واجب و نبودنش خطرناک

امروز یازدهم تیر ماه است….کیان به مناسبت فارغ التحصیلیش جشن گرفته…دو ماه نیم است که ندیدمش…انگار من جن شده ام و
او بسم الله…تمام سعیش را می کند که با من رو به رو نشود…منهم اصراری ندارم…می دانم که دیدن دوباره اش همه چیز را
خراب می کند…اما امروز می خواهم بروم…دلم برای یک لحظه دیدنش پر می کشد…ماهان نیست…بیمارستان است…با بزرگواری
از من خواسته که همراه نگین بروم و گفته که او هم به محض تمام شدن کارش خواهد آمد…از این همه اعتمادو مردانگی اش به
جای خوشحالی شرمسارم…از این ضربان قلب تند شده و این هورمونهای به غلیان در آمده …آنهم به خاطر دیدن کیان… خجالت
زده ام…زیباترین لباسم را می پوشم و به جذاب ترین شکل ممکن خودم را می آرایم…نگاه پدر و مادرم ناراضی به نظر می رسد…
اما با لبخند بدرقه ام می کنند…گل می خریم….کادویی که برایش تهیه کرده ام در دستان عرق کرده ام می فشارم…از ماشین پیاده
می شوم…لرزش زانوهایم مشهود است…دستم را به در ماشین می گیرم و به طبقه یازدهم چشم می دوزم…من از این خانه خاطره
خوبی ندارم…دلشوره امانم را بریده…نگین دستم را می کشد و شانه به شانه اش وارد سالن بزرگ و شلوغ خانه می شوم….صدای
موزیک سرسام آور است…دخترها و پسرهای جوان لحظه ای سن رقص را رها نمی کنند….با چشمانم دنبال کیان می گردم….
می بینمش…برای اولین بار در لباس رسمی….کت و شلوار نوک مدادی و پیراهنی به همان رنگ…اما کمی روشن تر…بدون
کراوات….همیشه از کراوات نفرت داشته….موهایش را بالا زده و مثل همیشه چشمان سبزش خندان است….دلم ضعف می
رود…دلم می لرزد….لبهایم می لرزند…دستانم هم…و پاهایم….

من عادت نکردم به شبهای سردم…به اینکه نباشی…نه… عادت نکردم…

کنار کاوه و چندتا از دوستانش ایستاده.دختر زیبا و ظریفی هم از بازویش آویزانش است…نزدیکش می شوم بوی عطرش از میان
این همه بوی مختلف شامه ام را نوازش می کند…چشمم را می بندم و نفس می کشم….

قسم خورده بودم…اگه از تو جدا شم…دیگه حتی یه لحظه تو فکرت نباشم…ولی دیدم نمیشه… نمیشه نمیشه… نه دیروز و نه امروز
و نه فردا ….همیشه….

صدایش نفسم را قطع می کند…جلوه….لرزش صدایم را کنترل می کنم…
-کیان…تبریک می گم…
جعبه کادوی حاوی عطر محبوبش را به دستش می دهم…می خندد و می گوید:
-خیلی لطف کردی خانوم کوچولو..
با چشمان جستجوگرش پشت سرم را نگاه می کند و می پرسد:
-پس ماهان کو؟
حالم بدتر می شود…از فکر کردن به ماهان…گفته بود حق ندارم بدون او پایم را در خانه اش بگذارم…
نفس عمیقی می کشم و می گویم:
-بیمارستانه…کارش تموم شه میاد…
عمیق نگاهم می کند…می خواهد حرفی بزند اما دختر همراهش دستش را می کشد و او هم خنده کنان به دنبالش می رود…خیره به
جای خالیش می مانم…

چقدر قصه گفتم…که دریا بخوابه…چقدر گریه کردم…نفهمم سرابه…..نفهمم کجامو نفهمم کجایی…چقدر با تو بودم تو عین
جدایی….

دور می شوم…خیلی دور…باز این بغض لعنتی گلویم را گرفته…در گوشه ای می نشینم و خیسی چشمانم را می گیرم….با همان
دختر میان جمع می رقصد…دستش را دور کمر ظریفش انداخته و زیر گوشش چیزی می گوید که دخترک مستانه قهقهه می
زند….تمام تنم چشم شده…لغزش انگشتانش رو به پایین و نگاه مخور دختر….انگشتان کشیده ای که روی سینه کیان…سینه ای که
روزی تنها پناهگاه من بود…می چرخد و نگاه های داغ و تند کیان که مسحور لبهای قلوه ای و غنچه شده ی پارتنرش شده..سرش
کنار گردن سفید و خوش فرم دختر قرار می گیرد و من باچشمهای خودم مکشی که با دهانش بر پوست او ایجاد می کند می
بینم…تمام وجودم آتش می گیرد…طاقت نمی آورم و رویم را بر می گردانم….دستی لیوانی نوشیدنی را به سمتم می گیرد…پشت
پرده ای از اشک چشمانی سبز را می بینم که عجیب بوی کیان را می دهد…یخهای غوطه ور در لیوان تشنگی و حرارت درونی ام
را یادآوری می کند…از دستش می گیرم و یک نفس می خورم…گلویم می سوزد…به سرفه می افتم…چه بود این…؟؟دستی پشتم را
ماساژ می دهد….تهوع دارم…صدایش را می شنوم:
-چرا یه نفس خوردی آخه دختر خوب؟این چه وضعه مشروب خوردنه؟
مشروب؟؟؟؟؟وااااای…اگر کیان بفهمد….اگر ماهان بفهمد…..
چشمانش رنگ تعجب می گیرد….با حیرت می گوید:
-تا الان مشروب نخوردی! درسته؟
لعنت به تو کاوه…لعنت به بوی عطرت…لعنت به رنگ چشمانت…لعنت به این کارت…
رنگ چشمانش بر می گردد…اینبار خنده در صورتش می نشیند…به پشتی صندلی تکیه می دهد و زمزمه می کند:
-عیبی نداره…نباید اینجوری می خوردی…اما نگران نباش من حواسم بهت هست…
به کیان نگاه می کنم که کوچکترین توجهی به من و صورت سرخ شده و حال خرابم ندارد…دوباره صدای کاوه را می شنوم:
-کیان امشب خیلی سرحاله…حقم داره خوب….هم فارغ التحصیلیشه…هم…
سرش را نزدیک گوشم می آورد…عطرش اذیتم می کند…نفس داغش حرارتم را بیشتر می کند…دهانش مماس با صورتم می شود و
می گوید:
-هم اینکه امشب نامزدیشو با سونیا اعلام می کنه
تکان می خورم…شدید…خداااا…این چه گفت؟چه گفت؟چه گفت؟چه گفتی؟؟؟چه گفتی؟میان آن حرارت فزاینده که هر لحظه
بیشتر وجودم را در بر می گیرد فلبم یخ می زند…مبهوت نگاهش می کنم…با بی خیالی می خندد و می گوید:
-البته این سکرته ها…قراره سوپرایز باشه…چیزی به کسی نگی فعلاً
دستانم را مشت می کنم تا بر سرم فرود نیایند…لبانم را گاز می گیرم تا صدای ضجه ام بلند نشود….چشمانم را به هم می فشارم تا
اشکم سرازیر نشوند…به مرز جنون می رسم…مرز دیوانگی…درد می کشم و جیک نمی زنم…
صدای آهنگ سلطان قلبها وجودم را متلاطم می کند…آهنگی که از بچگی کیان در گوشم زمزمه می کرد…
سلطان قلبم تو هستی تو هستی…
اینبار سرش را میان موهای آن دختر لعنتی فرو برده و از حرکت لبهایش می فهمم که آهنگ مرا در گوش او می خواند….
دلم می شکند…شدید و پر صدا…آنقدر که مجبور می شوم گوشم را بگیرم…از گرمای هوا کلافه ام…دست کاوه به سمتم دراز
شده….می خواهد توی رقص همراهیش کنم…بو می کشم…بوی کیان می دهد…بی اختیار قبول می کنم….دستانش کمرم را در بر
می گیرند…باز هم نفس می کشم…کیان…نفسی دیگر…کیان…باز هم کیان…سرم را بلند می کنم…در چشمان سبزش خیره می
شوم…لبخند می زنم…کیان…می خندد و می گوید:
-جانم نفس…
دستم را روی صورتش می کشم…دست دیگرم را روی سینه اش…نفسش داغ می شود…آهسته می گوید:
-می خوای بریم یه جای خلوت…اینجا خیلی گرمه…
زمزمه می کنم:
-یعنی می ذاری سر رو سینت بذارم…دیگه ازم فرار نمی کنی؟؟؟؟
می خندد…با چشمان سبز براقش….
-نه عزیزم…من هیچ وقت فرار نکردم…خودت می دونی که چقدر دوست دارم خانومم
دستم را می کشد…نمی دانم کجاییم…اما هیچ کس نیست…دمای بدنم به صد رسیده…لبهایش را روی گردنم گذاشته و من بو می
کشم…کیان…و داد می زنم کیان… و او هی مرتب تکرار می کند…جانم…جانم…می خندم…بلند و بی وقفه….بندهای لباسم روی
شانه ام می افتند….سرش در سینه ام فرو می رود و من می خندم و داد میزنم…می خندم و اشک می ریزم و داد می زنم…
کیان….دستش روی بدنم می لغزد و من می خندم…من احمق…من بدبخت…در خلسه فرو می روم…..

در با صدای وحشتناکی شکسته می شود…با بی حالی رویم را بر می گردانم و… وحشت زده از جا می پرم…اگر آنکه مثل پلنگ
زخمی در چهارچوب در ایستاده کیان است…پس اینکه سر در سینه من دارد کیست؟به لباسم چنگ می زنم…کاوه هراسان بلند می
شود…کیان می غرد و حمله می کند…یک ضربه..دو ضربه..یک مشت…صد مشت…یک فحش…هزار فحش…می لرزم…لباسم را
دور خودم می پیچم و به جمعیتی که توی اتاق ایستاده اند نگاه می کنم….قامت یکی خم شده…یکی زانو زده…موهای سیاهش
آشناست…چهره رنگ پریده اش هم…حلقه اش برق می زند…ماهان…

با فریاد کیان همه از اتاق خارج می شوند…کاوه را خونین و نیمه بیهوش رها می کند و به سمت من که گوشه اتاق روی زمین
مچاله شده ام می آید…بازویم را می گیرد و با خشم بلندم می کند….سیلی اول….برق از چشمم می پرد…سیلی دوم….نیمه
هوشیارم می کند…سیلی سوم…هوشیارم می کند…سیلی چهارم….نابودم می کند…مبا سیلی چهارم می فهمم چه بر سر خودم
آوردم…داد می زند…چشمان سبزش یک کاسه خون است…جیغ می زنم….موهایم را دور دستش می پیچد و فریاد می زند:
-بی آبرو…هرزه….نانجیب….این چه غلطی بود؟ها؟با دوست من؟تو خونه من؟چطور همچین کاری کردی؟چرا؟
تمام حواسم به ماهان است…روی زمین نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده…انگار روح در بدن ندارد…با نعره کیان تمام وجودم
به لرزه می افتد:
-با توام عوضی…چرااااا؟
زار می زنم و بریده بریده می گویم:
-نفهمیدم…مشروب داد بهم…فکر کردم تویی…گفت کیانم…
مات می شود…سفید می شود…سرخ می شود…چنان می غرد که می گویم الان سقف خانه فر می ریزد:
-فکر کردی منم؟من کی همچین غلطی کردم که این بار دومم باشه؟من کی دستم به زن شوهردار خورده؟من کی همچین رفتاری
با تو کردم که فکر کردی منم؟؟؟گیرم هم که من بودم….
ازته دلش داد می زند:
-مگه تو شوهر نداری بی ناموس…ها؟
چانه ام را محکم به سمت ماهان می گیرد و ادامه می دهد:
-نگاش کن…ببین باهاش چیکار کردی…ببین با من و خونوادت چیکار کردی؟چطوری این آبروریزی رو جمع کنیم؟؟؟همین امشب
تمام کوی از این افتضاح با خبر می شن…پدرت دیگه چطوری تو اون دانشگاه کار کنه؟مادرت جواب این جماعتو چی بده؟دیگه
چطوری تو اون محوطه زندگی کنن؟من چی؟من چه توضیحی می تونم به پدر و مادرت بدم؟
دستش را به سمت ماهان دراز می کند و فریاد می زند:
-این بدبخت فلک زده چی؟دیگه چطوری می تونه سرشو بالا بگیره؟حرف بزن جلوه…چطوری؟
با نفرت چانه ام را رها می کند…آنقدر شدید که روی زمین پرت می شوم…روی تخت می نشیند و سرش را بین دستانش می
گیرد…دست و پا زنان خودم را به سمت ماهان می کشم…پایش را می گیرم…سرم را روی کفشش می گذارم…ناله می کنم…
-ماهان غلط کردم…نفهمیدم به خدا…نمی دونم چی ریخت توحلقم…نفهمیدم…خدااااااا ااااااا
از جا بر می خیزد….زانویش را می چسبم…اشک می ریزم وضجه می زنم…
-نه ماهان …نرو…بزن تو دهنم…کبود و سیاهم کن…فحشم بده…فقط حرف بزن…فقط نرو…
پایش را آزاد می کند…نگاهش می کنم…انگار صد سال پیر شده…نگاه پر دردش را روی تک تک اجزای صورتم می چرخاند…پلک
می زند و با هر پلکش هزار قطره اشک روی صورتش می چکد…ماهان مغرور من گریه می کند…ماهان مغرور را من نابود
کردم…خدا…مرا بکش…بکش…
دست لرزانش را روی صورتش می کشد و در میان التماس های من از اتاق خارج می شود…ماهان رفت و هرگز برنگشت…
یک ماه تمام از گوشه اتاق کیان تکان نخورده ام…پدر و مادرم آمدند…داد زدند…نفرین کردند…کتک زدند…اما ماهان نیامد….کیان
هر شب با فاصله کنارم می نشست و در سکوت نگاهم می کرد…اما ماهان نیامد…دوستانم آمدند…سرزنشم کردند…دلداریم دادند…
برایم گریه کردند…اما ماهان نیامد….کیان بارها و بارها با او حرف زد…سعی کرد شرایط غیر عادی مرا برایش توضیح دهد…
سعی کرد گند مرا توجیه کند…اما ماهان نیامد..فقط آمد پای برگه طلاق را امضا کرد و رفت…در محضر دوباره به پایش
افتادم….التماسش کردم…اشک ریختم….حتی نگاهم نکرد…رفت…کیان کنارم زانو زد…بعد از مدتها سرم را در آغوش
گرفت….بعد از مدتها آن شب سر بر سینه اش گذاشتم و گریستم…نالیدم و او تنها نوازشم کرد…هق زدم و او پشتم را مالید…زار
زدم و او موهایم را بوسید…همان شب به کیان گفتم من باید بروم….مخالفت کرد…گفت با رفتنم به شایعات دامن می زنم…گفت
باید بمانم و مبارزه کنم و آبروی رفته را برگردانم….گفتم نمی توانم…گفتم باید بروم …گفتم اگر نروم می میرم….و درست چهار
ماه بعد من به مدت 6 سال از ایران خارج شدم….مدتها زمان برد تا به شرایط عادی برگشتم….تا پدر و مادرم بخشیدنم و دوریم
را تاب نیاوردند…بیمار بودم…بیمارتر هم شدم….تب و لرزهای عصبی به تنگی نفس های گاه بیگاه اضافه شد….هر شب با کیان
حرف می زدم…تلفنی…اینترنتی…می خواست به دیدنم بیاید…اجازه ندادم….هر شب و هر روز با زندگی نابود شده ام خلوت می
کردم و اشک می ریختم…تغییر کردم…بزرگ شدم…با هر آهی که کشیدم…با هر قطره اشکی که ریختم…با هر بار مرور
خاطراتم…دچار دگردیسی شدم….فهمیدم که چقدر ضعیف بودم….چقدر ناتوان بودم که هر کسی که از راه رسید توانست با خودم
و احساساتم بازی کند…شعورم قد کشید…قوی شدم…فهمیدم که فرار راه حل نیست…فهمیدم که باید برگردم و انتقام باخته هایم را
بگیرم…باید برگردم و بازی را به نفع خودم تغییر دهم…باید برگردم و عامل نابودی زندگیم را نابود کنم…
باید بر می گشتم و برگشتم….

با صدای زنگ گوشی کیان از خواب بیدار می شوم…آهسته دستش را از زیر سر من بیرون می کشد و تماس را قطع می کند….
نگاهی به ساعت مچی ام می کنم…ده صبح را نشان می دهد…بعد از مدتها اولین شبی بود که بدون کابوس و هزار بار از خواب
پریدن تا خود صبح با این آرامش خوابیدم…دوباره چشمهایم را می بندم…دست کیان را روی لاله گوشم احساس می کنم…مور مورم
می شود…این بار که چشمانم را باز می کنم یک جفت چشم سبز خندان را مقابل صورتم می بینم…با بدخلقی کنارش می زنم….
از جا بر می خیزم و از اتاق بیرون می روم…دست و صورتم را می شورم…از حمام صدای آب می شنوم…به آشپزخانه می روم
از جعبه بیسکوییت روی میز شکمم را سیر می کنم…کیان می آید…در حالیکه موهایش را با حوله خشک می کند چشمکی می زند و
می گوید:
-احوال خاله سوسکه بداخلاق….
جوابش را نمی دهم.رو به رویم می نشیند و بیسکوییتی بر می دارد و می خورد…مستقیم و خیره نگاهم می کند…با بی خیالی صندلی
را عقب می کشم و بلند می شوم….می خواهم از کنارش رد شوم…مچ دستم را می گیرد….مقابلم می ایستد…می خواهم مچم را
آزاد کنم…اما نچ نچی میکند وبا یک حرکت مرا از زمین می کند و روی اپن می گذاردم…معترض نگاهش می کنم و می گویم:
-این کارا چیه؟ولم کن برم دنبال کار و زندگیم…یه عالمه کار ریخته رو سرم..
یک لنگه ابرویش را بالا می اندازد و می گوید:
-مثلاً؟؟؟یه نمونه از این همه کاراتو بگو ببینم…
دستم را به سینه می زنم و رویم را بر می گردانم…با دستش صورتم را می چرخاند…عصبانی می گویم:
-کیان ولم کن…فکر می کنی کار دیشبتو فراموش کردم؟نخیر…هیچ وقت یادم نمیره…
دستانش را روی اپن دو طرف من قرار می دهد و سرش را نزدیک می کند…خیلی نزدیک…گوشه لبش را با پوزخندی بالا می
فرستد و می گوید:
-منم نمی خوام یادت بره…اتفاقاً می خواستم کاری کنم که هیچ وقت یادت نره…الان دیگه حواست هست که اگه اراده کنم می تونم
چه بلایی سرت بیارم…
به تقلید از خودش پوزخندی می زنم و می گویم:
-مطمئن باش بار دیگه ای در کار نیست…چون هوشیارم کردی…می دونم از این به بعد چطوری باید باهات تا کنم….
آنقدر بلند و شدید می خندد که در عرض یک ثانیه تمام صورتش سرخ می شود…عصبی می شوم…از اپن پایین می پرم…اما او ذره
ای از جایش تکان نمی خورد..در نتیجه کامل در آغوشش قرار می گیرم…دستانش همچنان روی اپن است…صورتش را آنقدر
نزدیک آورده که نوک بینی اش به بینی ام می خورد…آهسته و شمرده در حالیکه هنوز اثر خنده در صدایش پیداست می گوید:
-این حرفی که زدی شوخی بود دیگه!نه؟؟
با دست پسش می زنم…هلش می دهم…اما دریغ از یک تکان کوچک….
چشمانش را باریک می کند…نوک بینی ام را گاز می گیرد و زمزمه کنان می گوید…
-حواستو جمع کن خانوم کوچولو…با هر کس بتونی بازی کنی با من نمی تونی…خودتم اینو خوب می دونی…من از نفس کشیدنتم
می فهمم چی تو سرته…من نه ماهانم…نه کاوه که بخوای با اشک و آه یا عشوه گری و دلبری سر انگشتت بچرخونیم…پس در نتیجه
واسه من افه نیا…اکی؟
عقب می رود … نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد:
-حالا بگو برنامه ت چیه؟؟؟می خوای چیکار کنی؟البته می تونم حدس بزنم که نقشه ت واسه کاوه چیه…اما…. ماهانو می
خوای چیکار کنی؟
از حلقه دستانش به نرمی بیرون می زنم و در حالیکه مانتویم را تنم می کنم می گویم:
-من با ماهان کاری ندارم…نمی خوام دوباره آرامشش رو ازش بگیرم…نیومدم به پاش بیوفتم که با من ازدواج کنه…من و ماهان از
زندگی هم دیگه خارج شدیم و دیگه هیچ وقت نمی تونیم با هم باشیم…همین که بدونم منو بخشیده و ازم گذشته واسم کافیه…
دستش را به سینه اش می زند…به دیوار تکیه میدهد و می گوید:
-خب؟؟؟
در حالیکه شالم را روی سرم مرتب می کنم نیشخندی می زنم و می گویم:
-اونقدرا هم که فکر می کنی دستم واست رو نیست پسر عمه
و در حالیکه به لبخند نشسته روی لبش دهن کجی می کنم از خانه بیرون می زنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا