رمان زهر تاوان پارت آخر
روی تخت می نشیند..شانه هایم را در دستانش گرفت و گفت:
-عمه ت واسم تعریف کرده که کاوه چی بهت گفته…اما هیچ کس بهتر از من نمی دونه که کیان برای انتقام گرفتن از من هزار و
یک راه داشت…یا برای به دست آوردن تو کافی بود یه اشاره کنه…اما مثل یه مرد…چشمش رو روی تو بست و اجازه نداد خطا
کنی…به من و غیرت و ناموسم احترام گذاشت…ازت دوری کرد…تو رو به سمت من سوق داد…خودش زجر کشید اما از تو
گذشت…کیان اگه می خواست از من انتقام بگیره…کافی بود به تو بگه که من چه نامردی در حقش کردم…همین واسه شکستنم پیش
تو و نابود کردنم بس بود…چون من حتی بعد از عقدمونم از متانتش به ناحق استفاده می کردم و سعی می کردم دیدتو نسبت به اون
خراب کنم…اما اون حتی بعد از جدا شدنمون…بعد از ازدواجتون هم آبروی منو نبرد…غرور مردونمو نشکست…مردونگیمو زیر
سؤال نبرد…این کیان…با این همه شرافت…با این همه صبوری و تحمل…نمی تونه اونی باشه که کاوه می گه…نمی تونه به خاطر
گرفتن حال من…اونطوری آبروی تو رو ببره و در به درت کنه…نمی تونه جلوه…نمی تونه…شاید اگه تا همین الانم سکوت کرده و
هیچی نمی گه…فقط به خاطر همون کهنه رفاقتیه که تا پای جونش بهش متعهد بود…و یا هزارتا شاید دیگه…
همان یک ذره رمق هم از تن نیمه جانم می رود…من تحمل این همه فشار را ندارم…ندارم…سرم به دوران افتاده…شانه ام را رها
می کند و دوباره بلند می شود…
-من از خیلی چیزها خبر ندارم…ولی تا این حد می دونم که باید با کیان حرف بزنی…باید بهش فرصت بدی…این اواخر درگیر
پرونده کاوه بود…می خواست یه کاری کنه که پروانه پزشکیش باطل شه…با منم حرف زده بود…اگه می تونست چیزایی رو که می
گفت ثابت کنه…اخراج شدن کمترین اتفاقی بود که واسه کاوه می افتاد…من شاهد پیگیریای شبانه روزیش بودم…دنبال مدارک
بیشتری بود…اما اخراج شدن کاوه همه چیز رو خراب کرد…کاوه انگیزه های زیادی واسه خراب کردن کیان داره…حتی محو
کردنش…نابود کردنش…اگه از یه پزشک پروانه طبابتش رو بگیرن…دیگه هیچی واسش نمی مونه…کاوه فهمیده بود که کیان
دنبالشه…پس می تونه خیلی خطرناک تر از اون چیزی باشه که تو فکر می کنی…خصوصاً اینکه معتادم هست…از یه آدم معتاد هر
کاری برمیاد…اون می دونه فقط با مختل کردن زندگی کیان و آسیب رسوندن به تو می تونه ذهنش رو از این پرونده دور کنه…پس
کیان رو به حرفای مفت یه معتاد نفروش…
زمزمه می کنم:
-سونیا…
سریع می گوید:
-سونیا یکیه بدتر از کاوه…فکر می کنی اون خیلی آدم حسابیه؟؟؟اون روز کیان بعد از 24 ساعت سرپا بودن مداوم و عملای
پشت سر هم رفت خونه…آخه کدوم سوپرمنی می تونه با اون حال…رابطه جنسی داشته باشه؟
دوباره زمزمه می کنم:
-بچم…
مقابل تختم زانو می زند:
-بی انصافی نکن جلوه…اون بچه مال کیانم بود…مگه میشه یه مرد مرگ بچشو بخواد؟؟
ناباور نگاهش می کنم…
-تو…!!!
نفسش را پر صدا بیرون می دهد…
-روزی که تو رو با کاوه دیدم..گفتم دیگه اینجا آخر دنیاست…همه چیم توی یه لحظه نابود شد و رفت…حتی توانایی کشتن تو و
بعدشم خودم رو هم داشتم…ماهها یا شایدم سالها طول کشید تا بتونم رو پاهام بایستم…شاید هنوزم اونجوری که باید دلم باهات صاف
نشده…شاید تا ابد نتونم اون صحنه رو از ذهنم پاک کنم…اما امروز…تو این اتاق اعتراف می کنم…اونی که تاوان داد…من بودم…
تاوان نامردیمو دادم…خیانت کردم…خیانت دیدم…این دنیا عجیب دار مکافاته جلوه…عجیب…
چشمانش تر شده اند…بلند می شود که برود…به بازویش چنگ می زنم…به زحمت نفسم را از بین راههای تنفسی تنگ شده ام عبور
می دهم و می گویم:
-چرا اینا رو الان داری به من می گی؟؟؟چرا؟
خیسی چشمانش محسوس تر شده اند…
-کیان حق رفاقت و مردی رو به جا آورده…تمام و کمال…بارها و بارها…اینبار دیگه نوبت من بود!!
به محض خروج ماهان،مادرم وارد می شود…از بوسه های محکم و پی در پی اش کلافه می شوم…سعی می کنم خودم را نجات
دهم…توی شوکم…دلم می خواهد تنها باشم…تنها باشم و به این زندگی بی سر و تهم فکر کنم.انرژی ندارم.خستگی روحی و جسمی
توان از ذهنم گرفته…با بی حوصلگی جواب احوالپرسی و سؤال تکراری مادر…که چرا نمیای خونه خودمون…را می دهم.هنوز هم
میل شدیدی به رفتن و برای مدتی تنها بودن در وجودم موج می زند…از این کلاف سردرگم زندگیم خسته ام…بیزارم…نمی دانم کی
راست می گوید…کی خائن است…کی بیمار است…کی دوست است…کی دشمن است…اعتمادم از همه سلب شده…من کی اینقدر
بدبخت و زبون شدم که خودم هم نفهمیدم؟ از اینکه حتی توانایی بیرون رفتن از این اتاق و کمک خواستن را هم ندارم…گریه ام می
گیرد…ضعف شدید قدرت هر نوع تحمل وزنی را از پاهایم گرفته…صدای مادرم مرا از دنیای درهم و برهم درونم بیرون می کشد:
-جلوه خانومی…مامانی…کی می خوای به من بگی چی شده؟مشکلت با کیان چیه؟پسر بیچاره داغون شده…خب یکیتون بگین چه
اتفاقی بینتون افتاده؟
نگاهش می کنم…به صورت همچنان جوان و زیبایش…دوستش دارم اما هیچ حس قرابتی برای درد و دل کردن وجود ندارد…برای
صمیمی شدن…برای مادر و دختر شدن..خیلی دیر شده…سرم را تکان می دهم و می گویم:
-چیز مهمی نیست مامان…حل می شه…
گونه ام را می بوسد و می گوید:
-من نمی خوام تو زندگیت دخالت کنم…چون تو دیگه یه دختر عاقل و بالغی…خودت می تونی واسه زندگیت تصمیم گیری کنی…اما
منم نگرانم مامانی…می خوام بدونم چی تو رو به این حال و روز انداخته…
دستم را روی دستش می گذارم و می گویم:
-گفتم که…چیزی نیست…میشه خواهش کنم تنهام بذارین؟می خوام یه کم فکر کنم…
گرفتگی چهره اش را می فهمم…اما بی شک کسی که بتواند به من کمک کند…مادرم نیست…مادر که می رود موبایلم را روشن می
کنم…دستم روی اسم دکتر نبوی می لغزد…اما پشیمان می شوم…حرفی برای گفتن ندارم…آلبوم گوشی را باز می کنم و به عکسهای
کیان خیره می شوم…باید با خودش حرف بزنم…اینبار بی واسطه…بی گریه…بی ترس از دست دادنش…رو در رو…این بار حرف
می زنم…دیگر با این شک و تردید ادامه نمی دهم…دیگر این ترس همیشگی را تحمل نمی کنم…دیگر با این شرایط زندگی نمی
کنم…بچه ام را روی این شک و ترس و بی اعتمادی گذاشتم…دیگر بس است…بسم است…
روی اسمش ضربه می زنم…صدای گرفته اش ضعیف و بی رمق است…
-جلوه؟؟؟
باز این بغض لعنتی راه نفسم را می بندد…چشمانم را می بندم و حلقه ام را محکمتر می فشارم..
-بیا اینجا کیان…باید حرف بزنیم…
نمی توانم زهر کلامم را مخفی کنم:
-البته اگه سرت خلوته و مهمون نداری…
مکث می کند و می گوید:
-تازه از اتاق عمل اومدم…الان میام…
قطع می کنم…حلقه را روی میز کنار تخت می گذارم و با افسوس از دور شدنش آه می کشم…کیان می آید…بعد از هفت روز..
در اتاق که باز می شود حتی سرم را هم بلند نمی کنم…پتو را روی پاهای دراز شده ام مرتب می کنم و منظرش می مانم…جلو می
آید…مردد و آرام…روی صندلی..همانجا که ماهان نشسته بود می نشیند…لحظاتی سکوت می کند و بعد می گوید:
-نمی خوای نگام کنی؟
می خواهم اما نمی توانم…از دیدن چهره آشفته و اندام لاغر شده اش جا می خورم…می فهمد…لبخندی می زند…دستی به صورت
اصلاح نشده اش می کشد و می گوید:
-چیه؟خیلی زشت شدم؟
سرم را تکان می دهم…برمی خیزد و کنارم روی تخت می نشیند…دستم را می گیرد و لبهایش را به آن می چسباند…نگاهش می
کنم…به سر خم شده و موهای پریشانش…غصه قلبم را فشار می دهد…دستم را عقب می کشم…غمگین نگاهم می کند و آهسته می
پرسد:
-حالت بهتره؟
پوزخند می زنم…جوابش را نمی دهم…سکوتش طولانی می شود…دوباره نگاهش می کنم…چشمانش روی حلقه ی جا خوش کرده
بر میز…ثابت شده.می داند که زمانی این حلقه بسته به جانم بوده…حتی وقتی که انگشتم در اثر تماس مداوم با آن دچار اگزما شده
بود…حاضر نشدم از خودم جدایش کنم…زمزمه می کند:
-انگار تصمیمتو گرفتی…
دلم می لرزد…از اینکه به راحتی با طلاق موافقت کند…از اینکه برای ماندنم اصرار نکند…اما می گویم:
-می خوام برگردم فرانسه…
سری تکان می دهد و از تختم فاصله می گیرد:
-خوبه…
صدای له شدن تکه های شکسته دلم گوشم را پر می کند…سرم را بالا می گیرم و می گویم:
-طلاق می خوام…
حلقه را از روی میز بر می دارد و با دقت نگاهش می کند…عصبیم…سکوتش عصبی ترم می کند:
-با توام کیان…می خوام برم می فهمی؟
چشمان سرخش را به چشمان دریده ام می دوزد و می گوید:
-یه بار گفتی…شنیدم!
راست می نشینم و می گویم:
-خب حالا که شنیدی پس زودتر اقدام کن…
نفس عمیقی می کشد و می گوید:
-باشه…برو…
معده ام…زیر دلم…مغزم…همه و همه از این بی تفاوتی تیر می کشند…دیگر حرفی برای گفتن ندارم…دوباره به تاج تخت تکیه می
دهم و می گویم:
-من واسه همین فردا…حاضرم…
روی سرم می ایستد و می گوید:
-واسه رفتن؟پاسپورتت رو تمدید کردی؟ویزا گرفتی؟
با غیض می گویم:
-نخیر…واسه طلاق…برای رفتن بعداً اقدام می کنم…
لبخندی می زند و می گوید:
-زن متاهل بدون اجازه شوهرش نمی تونه از کشور خارج بشه…
با حرص نگاهش می کنم:
-می دونم…این قوانین مسخره رو بهتر از تو بلدم…وقتی طلاق بگیرم دیگه متاهل نیستم…اختیارم دست خودمه…
دوباره روی تخت می نشیند و با خونسردی می گوید:
-پس یعنی شرط رفتنت طلاق گرفتنه؟؟؟
با عصبانیت به سمتش خم می شوم و می گویم:
-بله…شرطش طلاقه…
موهای ترم را نوازش می کند و می گوید:
-چه بد…پس همه چی منتفیه…چون من طلاقت نمی دم عزیزم…
جایی…میان همان خرده ریزهای دلم…جایی که انگار هنوز سالم است و طپش دارد…مالش می رود…خوشش می آید…از این
قاطعیت…ازاین جدیت…از این خواستن…
سرم را عقب می کشم و می گویم:
-چرا؟
دستانش را دو طرف پاهایم می گذارد و می گوید:
-چون زنمی…دوست دارم…هر جایی که دوست داری شکایت کن…هزارتا وکیل بگیر…ببینم کی می تونه تو رو ازم بگیره!
لرزش دل لعنتی بیشتر شده…استرس بیداد می کند…اما با خشم می گویم:
-دوستم داری که اینقدر راحت ازم می گذری و می سپریم دست این یکی و اون یکی؟دوستم داری که به خاطر انتقام گرفتن از
ماهان،با آبرو وحیثیت من و خونوادم بازی می کنی؟دوستم داری که یه زن دیگه رو میاری تو خونم؟از یه ساعت نبودنم هم نمی
گذری و کمال استفاده رو می بری…اینجوری دوستم داری؟تو به خاطر اینکه من سوار ماشین ماهان شدم زیر مشت و لگدت سیاه
و کبودم کردی..اون وقت من شما دو تا رو تو بغل همدیگه دیدم…انتظار داری واست کف بزنم؟
چشمانش سخت می شود..به سختی من و نگاهم…قلبم فریاد می زند…تکذیب کن کیان…تکذیب کن…وقتی که به حرف می آید…تمام
تنم یخ بسته است…
-تمام این حرفایی که می زنی مزخرفه…من نه تو رو به کسی بخشیدم و نه با آبروت بازی کردم….
یواش یواش یخم باز می شود…خون دوباره در تنم جریان می یابد…
-اما…در مورد سونیا…حق با توئه…من گناهکارم…!!!
لرزش قلبم متوقف می شود.
پلکهایم روی هم می افتند…حتی به اندازه باز نگه داشتن چشمانم هم انرژی ندارم…صدایش را از جایی دورتر می شنوم…
-می دونم با ماهان حرف زدی و همه چی رو بهت گفته…اینم می دونم که مدتهاست با دکتر نبوی در تماسی و از همه چی خبر
داری…ماهان بهت گفته که ما چطوری با هم دوست شدیم و چطوری من تو رو به دستش سپردم…دکتر نبوی هم بهت گفته که من
چرا از اون خونه رفتم و سعی کردم ازت فاصله بگیرم…من تو زندگیم به دو نفر اعتماد کردم..از جفتشونم نارو خوردم…یکیش
ماهان بود..دومیش کاوه…هیچ وقت فکر نمی کردم ماهان اینجوری تو امانت خیانت کنه…اونم در شرایطی که می دونست من تو چه
برزخی دست و پا می زنم.گفتم استادته…کلی ازت بزرگتره…عاقله…با شعوره…فهمیده ست…میشه بهش اعتماد کرد…فقط ازش
خواستم دورادور مواظبت باشه…گفتم گاهی همراهیش کن تا خلا منو کمتر حس کنه…کسیو به جز اون نمی شناختم که همچین
درخواستی ازش بکنم…اون تنها طنابی بود که می تونستم بهش چنگ بزنم…چه می دونستم با همون چیزایی که دل منو برده بودی…
دل اونم می بری…چه می دونستم اونجوری واسه گرفتن تو ازم نقشه می کشه…من اصلاً فکر نمی کردم ماهان تو فکر ازدواج با
دختری به سن و سال تو باشه…اما اشتباه کردم…درگیریای ذهنی خودم یه سد شده بود واسه درست دیدن و درست تصمیم
گرفتن…قبلا هم بهت گفتم…من تا شب قبل از عقدتون از هیچی خبر نداشتم…وقتی فهمیدم مثل دیوونه ها خودمو به در و دیوار
کوبوندم…هزار بار به ماهان زنگ زدم…رفتم دم خونش…با پدرت تماس گرفتم…اما همه راهها رو به رو بسته بودن…آخر شب…
موقعی که تو محوطه جلوی خونه شما ایستاده بودم و می خواستم بیام سراغتو همه چیزو بهم بزنم…اس ام اس ماهان به دستم
رسید…اینکه خواسته بود حق رفاقت رو به جا بیارم باعث عقب کشیدنم نشد…حتی اینکه منو به جون تو قسم داده بود هم تصمیمم رو
عوض نکرد…ولی یه جمله ش بدجوری پامو سست کرد…
آه می کشد…بلند و عمیق…
-نوشته بود…تو بیماری…نمی تونی جلوه رو خوشبخت کنی…با خوندن این حقیقت…دستم لرزید…اراده م شکست…چون دیدم راست
میگه…می تونستم فرصت زندگی کردن با آدمی مثل ماهان رو ازت بگیرم…ولی در عوضش چی می خواستم بهت بدم؟منی که هفته
ای یه بار واسه هیپنوتیزمم تلاش می کردن و موفق نمی شدن!منی که مشت مشت ارام بخش و قرص اعصاب می خوردم!منی که
هزار جور دختر رو به عشق تو امتحان کرده بودم و وقتی به خودت می رسیدم نمی تونستم حتی بغلت کنم.پاهام لرزیدن جلوه.از
ترس اینکه مانع خوشبختیت بشم.از اینکه بیشتر از این آرامشتو ازت بگیرم.من نمی تونستم نقش یه شوهر رو تو زندگی تو بازی
کنم.با به هم زدن مراسم عقدت شانس زندگی کردن کنار یه مردی مثل ماهان رو هم ازت می گرفتم.ماهان شاید رفیق خوبی نبود
اما شوهر خوب و ایده آلی واسه تو می شد.نه اهل دختر بازی بود.نه سیگار و مشروب و هزار جور کثافت کاری که من می
کردم.سالم زندگی می کرد.بزرگترین خلافش کار بود و درس خوندن.مرد زندگی بود.اصلا با امثال من و کاوه قابل مقایسه نبود.اگه
به خودم اطمینان داشتم و تو هزار جور مشکل دست و پا نمی زدم نمی ذاشتم یه تار موت به ماهان برسه.اما نتونستم.نتونستم با آینده
ت بازی کنم.خودم داغون شدم.بیچاره شدم.به حال مرگ افتادم ولی عقب کشیدم.چون حق با ماهان بود.با من خوشبخت نمی
شدی.بعد از ازدواجت من بیشتر تو لجن خودمو غرق کردم.اونقدر که دیگه تو کل تهران معروف شده بودم.واسم این روابط یه اهرم
تخلیه فشارای روانی شده بود.کمک همه رو رد کردم.دیگه دکتر نبوی رو هم نمی دیدم.هربار دیدنت حالمو خراب تر می
کرد.خصوصاً اینکه کنار ماهان خوشحال نبودی.هربار منو می دیدی با نگاهت التماسم می کردی.تا مرز دیوونگی رفتم.یه شب تو
عالم مستی به کاوه گفتم ای کاش می تونستم جلوه رو از این شرایط نجات بدم.اونم گفت تنها راهش محو کردن ماهانه.گفتم پس ای
کاش می تونستم ماهان رو محو کنم.اما تو عالم واقعیت و هوشیاری تموم تلاشمو کردم که زندگیت به هم نخوره.قبول کرده بودم که
تو ناموس ماهانی و حق ندارم بهت دست درازی کنم.هر چقدر هرزگی کرده بودم،هر چقدر پست بودم،هرچقدر از دخترای مختلف
و احساساتشون سوءاستفاده کرده بودم ولی دو چیز هیچ وقت تو قاموسم نبوده.یکی چشم داشتن به زن شوهردار و همکارام و یکی
دیگه نگاه کثیف به تن و بدن مریضام.من هیچ وقت راضی نبودم زندگی تو خراب شه.راضی نبودم اونجوری به نابودی
بکشونمت.من به خاطر آرامش تو از خودم گذشتم بعد چطور ممکنه واسه آبروت نقشه بکشم؟آخه با کدوم عقل سلیمی جور درمیاد؟
روی صندلی می نشیند و می گوید:
-هیچ وقت نخواستم عذابت بدم.اما تحمل دیدن تو رو با ماهان نداشتم.روزی که مهمونی گرفتم می دونستم با اون میای.چون خودم
قدغن کرده بودم بدون ماهان پاتو تو خونم بذاری.سونیا رو فقط به همین دلیل دعوت کردم.واسه این که سرم گرم اون شه و کمتر
شما دو تا عین خار تو قلب من فرو برین.وگرنه من عادت نداشتم با دخترا جایی برم یا تو مهمونیام دعوتشون کنم.تا قبل از اومدنتم
حسابی خورده بودم و کلم گرم شده بود.اما این وسیله شد واسه اون کاوه بی پدر…کسی که از مدتها قبل نگاه کثیفش دنبال تو بود و
تو به من نگفته بودی.خودت که دیدی تا اونجایی که خورد زدمش.شاید اگه دستمو نگرفته بودن همونجا خونش رو حلال می
کردم.دیدی که خودت رو هم زدم.چون واقعیتش رو بخوای دلم واسه ماهان کباب شد.درسته نارفیق بود.درسته نامرد بود.ولی خدا
همچین صحنه ای رو واسه هیچ مردی نخواد.خودمو جاش که می ذاشتم آتیش می گرفتم.تازه من تو جایگاه خودمم به اندازه کافی
سوخته بودم.وای به حال اون.
هر دو دستش را توی موهایش فرو می کند و ادامه می دهد:
-تو رفتی و من شیش سال تو عذاب وجدان سوختم.یواش یواش الکل رو کم کردم.سیگار رو کنار گذاشتم.روابطمو محدود کردم.می
خواستم از او زندگی کوفتی فاصله بگبرم و خودمو واسه برگشتنت آماده کنم.اما به محض اینکه شنیدم داری میای دوباره بهم
ریختم.حتی نتونستم بیام واسه استقبالت.وقتی تو اون مهمونی دیدمت.وقتی دیدم چه طوری داری تو آتیش انتقام می سوزی در
شرایطی که از نهایت رذالت کاوه خبر داشتم،وقتی دیدم با خودسری منو کنار می زنی و می خوای از نقشه هایی که کشیدی دورم
کنی و دوباره گند بزنی به همه چی…مجبور شدم بشکنمت و بعد هم باهات ازدواج کنم.و فقط خدا…اون خدا…می دونه تو یکی ماه
اول زندگیمون چی کشیدم و چی به روزم اومد.حتما دکتر نبوی واست تعریف کرده…
سرم را تکان می دهم.بلند می شود و چهار زانو روی تخت می نشیند.با پشت دستش گونه ام را نوازش می کند و می گوید:
-من نمی تونستم در مورد مشکلم باهات حرف بزنم.چون نمی دونستم عکس العملت چیه.می ترسیدم واسه همیشه از دستت بدم.یه
جورایی هم حرف زدن در این مورد سختم بود.غرورم اجازه نمی داد از همچین دردی واست بگم.اما خب..دکتر نبوی با کمکهای
دو طرفه و همه جانبه ش خیلی از مشکلات رو حل کرده بود.همه چی داشت ردیف می شد.همه چی خوب بود.تا اینکه کاوه فهمید
من دنبالشم.از اعتیادش خبر داشتم.اما سکوت کرده بودم.چون کاوه مشکل بدتری داشت.می خواستم به وسیله اون زمینش بزنم.از
وقتی توی اون بیمارستان کار می کرد متوجه شده بودم موقع معاینه کردن زنها زیادی پیش می ره…حتی معایناتی که ضروری
نیست رو انجام می ده.منم هم پزشک بودم و هم مرد.می فهمیدم چه نیت کثیفی تو سرشه.یه بار بهش تذکر دادم.خندید و گفت بیخیال
بابا.اینا که چیزی حالیشون نیست.بذار یه دستیم ما بهشون بزنیم.اما من متوجه بودم که خیلی از خانومها از اینکه کاوه پزشکشون
باشه معذبن.چون درک می کردن…طرز نگاهش رو…لمسهای بی موردش رو…معاینات بیجاش رو…دیدم بهترین فرصته که تا بیشتر
از این اسم هرچی پزشکه لکه دار نکرده اون پروانه لعنتیشو باطل کنم.اکثر مریضا به خاطر آبروی خودشون حاضر نبودن شکایت
کنن.تا قبل از اخراج شدنش از هفت نفر شکایتنامه گرفته بودم.فقط سه تا دیگه لازم داشتم تا به نظام پزشکی تحویل بدم و کارش رو
تا ابد بسازم.چون با کمتر از ده مورد شکایت فقط اخطار و تعلیقی بهش می دادن.اما بیشتر از ده تا…لغو دائم پروانه ست.می
دونست دارم یه کارایی می کنم…اما نه دقیق…واسه همین راه و بیراه منو به وسیله تو تهدید می کرد…تمام تلاشم این بود که از این
قضایا دور نگهت دارم.نمی خواستم با اون بارداری سختی که داشتی ترس این قضیه هم تو دلت بره.اما انگار بدتر شد.این اواخر
مجبور بودم از جاهای دیگه ای که کار می کرد ردش رو بگیرم.واسه همین خیلی تحت فشار بودم.از یه طرف نگرانیای تو و از یه
طرف حجم بالای کار خودم و از طرف دیگه هم کاوه.داشتم له می شدم.اما آخرش اون نامرد فهمید که من دنبال چی هستم و
اونجوری زهرش رو ریخت…
نفسم از وجود این همه واقعیتهای دردناک و تلخ دور و برم به شماره افتاده…واز گناهی که از آن حرف زده…آهسته می گویم:
-سونیا چی؟نمی خوای بگی که حضورش تو خونه من..با اون سر و وضع…کار کاوه بوده.ها؟
سرش را تکان می دهد و می گوید:
-یه قسمتیش رو شاید…اما بقیه ش نه…!
قلبم تا توی حنجره ام بالا آمده…ضربان ضعیف اما تندش را توی گلویم احساس می کنم…دستم را روی گردنم می گذارم و می گویم:
-پس جریان اون خودکشی هم دروغ بود!!!
به تندی می گوید:
-نه…اون ماجرا کاملاً قابل اثباته…می تونم ببرمت همون درمانگاهی که بستری شده بود…پرونده ش کامل موجوده…اما اون
روزخودت که دیدی…شب قبلش من هفت تا عمل داشتم…آخریش هم بدجوری حالم رو گرفت…یه دختر 15 ساله که تصادف کرده
بود به خاطر ضربه بدی که به شکمش وارد شده بود…مجبور شدم رحم و قسمت زیادی از روده ش رو دربیارم…سردردام از سر
همون عمل شروع شد…چشمام داشت بیرون می زد…از شدت درد حالت تهوع گرفته بودم…واسه همینم نتونستم منتظرت بمونم و
رفتم خونه که مثلاً بخوابم…به محض اینکه رسیدم…دو تا از همون آرام بخشایی که تو کشوی تخته و خودت از قدرتشون آگاهی
خوردم…لباسامو در آوردم و بدون اینکه حتی یه آب به صورتم بزنم خوابیدم…دیدی وقتی آدم خیلی خسته ست یا شب نخوابی کشیده
تو یه حالتی مثل بیهوشی فرو می ره که وقتی بیدار می شه…نمی دونه شبه…روزه…اصلاً کجاست…حالا تصور کن خستگی من یه
طرف بود…قرصایی که خوردم یه طرف دیگه…نمی دونم چقدر گذشته بودم که از زنگای پی در پی و ضربه هایی که به در خونه
می خورد از خواب پریدم…چند دقیقه طول کشید تا موقعیتم یادم بیاد…فکر کردم تویی کلیدت رو جا گذاشتی…فقط یه شلوار پوشیدم و
بلند شدم…به خدا قسم تا دم در با چشم بسته رفتم…در رو که باز کردم سونیا رو دیدم…اینقدر گیج بودم اصلاً نمی تونستم بفهمم
جریان چیه!اون خودش رو انداخت داخل و منم رفتم تو آشپزخونه که یه آبی به صورتم بزنم بلکه یه کم حواسم سرجاش بیاد…وقتی
که اومدم بیرون با سر و وضع بدتر از اون چیزی که تو دیدی…جلوم وایساده بود…
نگاهی به صورت من که هر لحظه بیشتر گر می گیرد می کند و آرام می گوید:
-هم سرم هم زبانم سنگین بود…ولی همون لحظه بهش گفتم خودش رو بپوشونه و از خونه بره بیرون…اما نرفت…تمام تلاشش رو
برای تحریک کردن من کرد…و موفقم شد…تا حدیکه چندبار دستمو به طرفش دراز کردم…اما به خاک پدر و مادرم…عقب کشیدم
جلوه…می خواستم ولی نتونستم…
اشکهایم بی محابا روی گونه ام جاری می شوند…صدای او هم می لرزد…
-نمی دونم از کجا فهمیده بود من تو خونه تنهام…نمی دونم به چه انگیزه ای اونجا اومده بود…اما من سونیا رو با همه جذابیتاش پس
زدم…چون چهره تو یه لحظه هم از جلوی چشمم نرفت…تا لبه پرتگاه رفتم…اما خود اون خدا شاهده که نلغزیدم…هرچند که مطمئنم
اگه با اون گیجی ارتباطیم برقرار می شد معنا و مفهموش رو درک نمی کردم…اما دستم هرز نرفت جلوه…چشمم هرز نرفت…من
اگه سونیا یا هر زن دیگه ای رو بخوام نمیارمش تو خونه…چرا باید همچین ریسکی بکنم درحالیکه هزار راه واسه بودن با اینجور
زناست…موقعی که تو اومدی کلافم کرده بود…چند بار گفتم دستشو بگیرم و از خونه بندازمش بیرون..ترسیدم همسایه ها بفهمن و
آبروم تو ساختمون بره…یا اینکه به گوش تو برسه…وقتی تو اومدی من دیگه داشتم التماسش می کردم که بره…هنوز گیج بودم…ولی
وقتی تو رو دیدم تازه فهمیدم چی شده و چه غلطی کردم…حتی تا چند دقیقه بعد از اینکه تو رفتی…همونجوری وسط حال ایستاده
بودم و نمی تونستم تکون بخورم…
با نوک انگشتانش اشکهایم را پاک می کند و می گوید:
-می دونم واسه اون اتفاق هیچ توجیهی وجود نداره…می دونم اگه جامون عوض می شد و من تو رو تو همچین شرایطی می دیدم
هیچ سند و مدرکی رو ازت نمی پذیرفتم…می دونم با این اشتباه باعث شدم بچمون از دست بره و تو به اون حال بیفتی…می دونم
باید همون موقع در رو روش می بستم و اصلاً نمی ذاشتم داخل شه…اما به تمام مقدسات عالم قسم می خورم…که من کاری
نکردم…نمی گم دست و پام نلرزید…نمی گم داغ نشدم…ولی خودم رو کنترل کردم…خطا نکردم…انگشتمم بهش نخورد جلوه…حرفمو
باور کن…
سر به زیر می اندازم…کابوس آن صحنه لحظه ای رهایم نمی کند…
نزدیکتر می شود…دستش را روی بازویم می گذارد و آهسته می گوید:
-بیا بزن تو گوشم…فحشم بده…باهام قهر کن…اما اسم جدایی رو نیار…به آتیش گناهی که توش کمترین تقصیر رو داشتم
نسوزونم…من اشتباهم رو قبول می کنم…هر تنبیهی هم که بگی به جون می خرم…اما طلاقت نمی دم…چون نمی تونم…چون نفسم به
نفسات بنده…چون تو همین چند شبی که تو خونه نبودی هزار بار مردم و زنده شدم…
گریه ام شدت می گیرد…هق هقم بیشتر می شود…سرم را توی آغوشش پنهان می کند و می گوید:
-من تو زندگیم همه جور غلطی کردم…هرچی که فکرش رو بکنی…اما به خدا از وقتی ازدواج کردیم پامو کج نذاشتم…هیچ وقت
هیچ زنی به چشمم نیومده…حتی وقتی تو اوج نیاز بودم…حتی وقتی تو پسم می زدی…چیکار کنم که حرفام باورت بشه؟به چی قسم
بخورم؟
از آغوشش جدا می شوم…پاهایم را توی شکمم جمع می کنم و سرم را روی زانویم می گذارم…درد معده ام تشدید شده…توی همان
حال زمزمه می کنم:
-دیگه از این همه بلایی که مرتب سرم میاد خسته شدم…از این همه بلایی که مسببش تویی…مرگ بچه م خارج از تحملم بود…تمام
دلخوشیم شده بود…تو همونم ازم گرفتی…کاش منم با اون بچه رفته بودم…ای کاش مرده بودم…
سنگینی سرش را روی سرم احساس می کنم:
-اون بچه مال منم بود جلوه…چرا فکر می کنی فقط واسه تو عزیز بوده؟این همه خودم رو اذیت کردم و زیر فشارای همه جانبه
تاب آوردم فقط به خاطر اینکه به تو و اون بچه آسیب نرسه…هرشبم با کابوس کاوه گذشت…می ترسیدم بلایی سرتون بیاره…اما
وجدانم نمی ذاشت از کنار بی وجدانیهاش راحت بگذرم…سوگندی که خورده بودم خواب آروم رو ازم گرفته بود…هزار بار دهن باز
کردم که بهت هشدار بدم…اما می دونستم چقدر ترسویی و زود دست و پات رو گم می کنی… می ترسیدم وحشت کنی و طاقت
نیاری…حواسم رو به هزارجا داده بودم که آسیبی بهت نرسه…اما اون از یه نصفه روز غفلت و بدحالی من استفاده کرد…
خودم را ازیر تنه اش بیرون می کشم…به چشمان تیره و بی روحش نگاه می کنم و خسته و افسرده می گویم:
-بذار تنها باشم کیان…نمی دونم تا کی…ولی بذار یه مدت به حال خودم باشم…
آهی می کشد و می گوید:
-باشه…تنها باش…ولی تو تنهاییت به این فکر کن که منم آدمم…مثل هر انسان دیگه ای اشتباه می کنم…خدا به اون خداییش تا آخرین
لحظه در توبه رو باز می ذاره…تو که بنده اونی… به این راحتی فرصت جبران رو ازم نگیر…!!!
بوسه آرامی روی موهایم می نشاند و می رود…
دراز می کشم و پتو را تا روی سرم بالا می آورم…نمی خواهم صدای ناله و ضجه ام از این اتاق خارج شود…نمی خواهم بیش از
این انگشت نمای خاص و عام شوم…دلم از این همه درد بهم می پیچد…در تمام روزهای تنهایی و بی کسی…در تمام شبهای گریه و
اضطراب…وقتی که در تمام خانه ها حتی خانه پدری به رویم بسته شده بود…آغوش کیان همیشه به رویم لبخند می زد و دستان
حمایتگرش همیشه سایه بان سرم و سینه ستبرش سپر تیرهای بدگویی ها و بی آبرویی ها بود…می دانم…بی انصافیست حالا که
نوبت من شده…اینطور بی رحمانه جا بزنم و تنهایش بگذارم…اما دلم شکسته…دلم خیلی شکسته…
************************************************** *
بعد از سه روز دکتر نبوی به دیدنم آمده است…هم خوشحالم هم ناراحت…اعتمادم را حتی به او هم از دست داده ام…پیشنهاد می
دهد توی محوطه قدم بزنیم…هنوز کمی ضعف دارم…ولی می پذیرم…عمه هر چه شال و کلاه و دستکش به دستش می رسد به تنم
می پوشاند…صورت نگران و غمگینش را می بوسم و همراه دکتر از خانه خارج می شوم…در سکوت کامل کنار هم قدم می
زنیم…به نیمکتی می رسیم…دستش را روی بازویم می گذارد و می گوید:
-بیا اینجا بشینیم…من پیرمردم…نمی تونم زیاد راه برم…
می دانم نمی خواهد مریضی مرا به رویم بیاورد…از خدا خواسته می نشینم…شکلاتی از جیبش در می آورد و به دستم می دهد…
تشکر می کنم…می گیرم…اما نمی خورم…تنها با جلدش بازی می کنم…پا روی پا می اندازد و می گوید:
-درست همون روزایی که نیازه بیشتر با هم حرف بزنیم…از من فرار می کنی!
دکتر است…استاد است…مسن است…احترامش واجب است…
-اسمش رو فرار نذارین دکتر…حالم خوب نبود…بیشتر مواقع خواب بودم!
لبخندی کنج لبش می نشیند و می گوید:
-می دونم…
و باز سکوت…کوهی از حرف در دلم انبار شده…اما انگیزه ای برای بیانشان ندارم…در مقابل یک سؤال طاقتم را از دست می دهم:
-از کیان خبر دارین؟
به آرامی می گوید:
-آره.خوبه.
همین؟؟؟نفس عمیقی می کشم و می گویم:
-خوبه!!!
لبخند روی لبش پررنگ تر می شود:
-تو خوبی؟
گردنم را به پشت خم می کنم و می گویم:
-خوبم!
دستش را روی دستم می گذارد…نمی دانم توی این سرما، این همه گرما را از کجا آورده که حتی از روی لایه بافتنی دستکش هم
قابل درک است…
-بابت بچه ت متاسفم دخترم…
چشمانم را روی هم فشار می دهم…دوست ندارم در این مورد حرف بزنم…دوست ندارم…!!
-کیان همه چیز رو واسم تعریف کرده…می دونم چه زجری کشیدی…اما باز زود قضاوت کردی!
اعصابم ضعیف است…نمی توانم خودم را کنترل کنم…به صورتش براق می شوم و با تندی می گویم:
-دیگه این جمله رو هیچ وقت تکرار نکنین آقای دکتر!به جای اینکه همیشه منو متهم کنین یه بار از اون دردونه تون بپرسین چه بلایی
سر من و بچه م آورده!
چند لحظه نگاهم می کند و بعد با آرامش می گوید:
-یعنی باور نداری که کیان خیانت نکرده؟
سرم را به شدت تکان می دهم و می گویم:
-اینکه تو اون شرایط خیانت نکرده هیچ ارزشی نداره.هم من…هم شما…از عوارض اون قرصای آرامبخش خبر داریم..می دونیم
چقدر باعث کرختی و سستی می شه…تو اون شرایط…با اون میزان خستگی و بدحالی اعتراف می کنه که داغ شده…که تحریک
شده…وای به حال اینکه تحت تاثیر دارو نباشه…وای به حال اینکه سرحال باشه…من دیگه نمی کشم..نمی تونم هر لحظه نگران سرد
و گرم شدن کیان باشم…اینکه با شنیدن هر اسم سونیایی تنم بلرزم فراتر از طاقتمه…هر چیزی رو به خاطرش به جون خریدم و می
خرم…اما این یکی از تحملم خارجه…نمی تونم!نمی کشم!
دکتر با لبخند می گوید:
-باشه…نمی تونی!حقم داری.شک آفت آرامشه.خوره زندگیه.بدترین دردیه که یه انسان تو زندگی زناشوییش بهش مبتلا می شه!اما
فکر نمی کنی که کیان هم به همین اندازه می تونه به تو بدبین باشه؟اون تو رو تو شرایط خیلی بدتری با کاوه دیده!
معترضانه می گویم:
-ولی باعث اون اتفاق هم خودش بود…
حرفم را قطع می کند و می گوید:
-نه عزیزم.یه مرد این طوری فکر نمی کنه.از نظر کیان تو مشروب خوردی…از خود بیخود شدی…و تنتو به مردی که می دونستی
شوهرت نیست عرضه کردی…مهم اینه که تو می دونستی کاوه شوهرت نیست…مهم اینه که تو به همسرت پابند نبودی…اینکه کاوه
رو کی فرض کردی در درجه دوم اهمیت قرار داره.
با بی حوصلگی دستم را تکان می دهم و می گویم:
-باشه آقای دکتر…بازم مقصر منم.اگه اومدین اینو بگین من هیچ دفاعی از خودم ندارم.بهتره دیگه بیشتر از این کشش ندیم!
متفکرانه نگاهم می کند…دستش را روی لبش می کشد و می گوید:
-تو الان ناراحتی…عزادار بچه تی…حق داری اینقدر عصبی باشی…حق داری از کیان شاکی باشی…اونم تو زندگیش بی اشتباه
نبوده…یه مدت به خودت فرصت بده…بذار زمان بگذره…ولی زندگیت رو به خاطر شک خراب نکن…تقریباً تمام زنها توی
ناخودآگاهشون…از اینکه یه روز مورد خیانت قرار بگیرن می ترسن..شدت و ضعف داره…اما تو اکثریت هست…ولی اینو
بدون…یه زن می تونه کاری کنه که اگه شوهرش نیم ساعت وقت آزاد تو روز داره خودش رو به عشق خونوادش به خونه برسونه
و بالعکس می تونه کاری کنه که کلاً مردش از خونه فراری بشه…هرچند هستند مردایی که با وجود داشتن زن خوب بازم پی زنای
دیگه هستن…ولی اکثریت رام زنایی می شن که هنر شوهرداری رو بلدن.می دونم واسه بچه ت ناراحتی…شاید این حرف منم به
مذاقت خوش نیاد..ولی در شرایطی که تو از پس زندگی خودت هم برنمیای…بچه دار شدنت مصیبت بود.شاید خدا خواست که اون
بچه تو این شرایط متشنج به دنیا نیاد و مشکلی به مشکلاتت اضافه نکنه.به جای اینکه اینقدر نیمه خالی لیوان رو ببینی بیشتر فکر
کن.
نفسش را تازه می کند و می گوید:
-فکر نکن من یه طرفه قضاوت می کنم.فکر نکن به کیان هیچی نگفتم.از اون روز تا حالا یه لحظه هم راحتش نذاشتم.تموم
اشتباهاتش رو تو صورتش زدم.بهش گفتم که تو حق داری باورش نکنی.حق داری همیشه نگران از دست دادنش باشی..چون قبلاً
اینو تجربه کردی.تنوع طلبی و تعدد طلبیش رو دیدی…حالا به تو می گم…تو که قبلاً تنوع طلبی و تعدد طلبی کیان رو دیده بودی…
می دونستی…با آگاهی کامل باهاش ازدواج کردی.حتماً یه چیزی تو خودت سراغ داشتی که مطمئن بودی می تونی کیان رو متعهد
به خونه و زندگیش کنی.حتماً اینقدر به خودت اعتماد داشتی که ریسک کردی و وارد زندگی با همچین مردی شدی!پس کو اون
تواناییها؟کو اون اعتماد به نفس؟چرا من هیچی نمی بینم؟اون جلوه مغرور و عشوه گری که از فرانسه برگشته بود و عین طاووس
بین مردا می خرامید و چشم همه رو خیره کرده بود کجاست؟تو توی خودت چی می بینی که بتونه یه مرد رو جذب کنه و مهمتر
از اون نگهش داره؟
با خشم از جا بلند می شوم و می گویم:
-من باردار بودم دکتر..از یه زن باردار چه توقعی دارین؟باید هر روز واسش عربی می رقصیدم؟باید روزی سه مدل واسش لباس
عوض می کردم؟با اون تهوع وحشتناک…صبح تا شب قربون صدقه قد و بالاش می رفتم؟
دستم را می گیرد و مجبورم می کند دوباره بنشینم.
-می دونم.قبلاً هم گفتم.من تحت هر شرایطی حق رو به زن باردار می دم.اینا رو نمی گم که عصبانی بشی.می خوام روش درست
زندگی کردن رو بهت یاد بدم.اون موقع باردار بودی.الان که دیگه نیستی.بذار از این به بعد رو کمکت کنم.اینطور با بی اعتمادی
دست من رو پس نزن.حتی اگه همچین تصور غلطی داری که من کیان رو بیشتر از تو دوست دارم،پس باید قبول کنی که
خوشبختی و خوشحالی تو،چون کیان رو آروم می کنه…نهایت خواسته منه.تو باید اون پوسته نازکی رو که موقع برگشتنت دور
خودت کشیده بودی…تقویتش کنی…تو رو اینقدر ضعیف نمی خوام!خیلی خوب پیشرفت کرده بودی…حیف که این بارداری تو و
کارای زیر پرده کیان همه چی رو به هم ریخت.تو سکوت کردی و هیچی ازش نپرسیدی…اونم سکوت کرد و هیچی به تو نگفت…
آخرش وضعتون اینه که می بینی…اون از اون طرف تو پیله خودش فرو رفته و با من حرف نمی زنه..تو هم از این طرف!هیچ فکر
کردی عاقبت این کاراتون به کجا می کشه؟این عشقی که این همه ازش دم می زدین همین بود؟اون درخت تنومند 24 ساله به
همین راحتی با یه تندباد شکست؟اون همه اعتقاد و ایمانت به کیان با یه صحنه از بین رفت؟اون همه حرفا و جلساتی که با هم
داشتیم با یه تلنگر برباد رفت؟حیف نیست دختر؟حیف نیست حالا که زندگیتون داره رو غلطک می افته اینقدر راحت خرابش
کنی؟فکر نمی کنی واسه جا زدن خیلی زوده؟فکر نمی کنی کیان ارزش بخشیدن و گذشت کردن رو داره؟اون که اینقدر جرات
داشته که به همه چیز همون طور که بوده اعتراف کرده….بی کم و کاست…بی مظلوم نمایی…کامل و جامع…اینقدر جسارت
داشته که بگه آره تحریک شدم…خواستم…ولی نکردم…ارزش نداره که یه بار تو هم به عشق اون مقابل ترسات بایستی و به خاطرش
بجنگی؟ارزش نداره؟
دستی به شانه ام می زند و می گوید:
-اگه فکر کردی ارزشش رو داره باهام تماس بگیر.من منتظرم!
سرم را بالا می گیرم و با نفرت به طبقه یازدهم نگاه می کنم.ای کاش هرگز مجبور نبودم به این خانه…به این شکنجه گاه
بازگردم…دوباره لرزش خفیفی توی زانوانم حس می کنم…بیست و یک روز است که فقط برای امتحاناتم از خانه خارج شده ام…
آنهم با همراهی شوهر عمه…چون آنقدر ضعف داشتم که حتی نفس کشیدن هم خسته ام می کرد…اما امروز روی پاهایم ایستاده
ام…عجیب است…اما هنوز روی پاهایم ایستاده ام…آمده ام اینجا…خانه ام…هه..خانه…!!
کلید می اندازم و در را باز می کنم…قلبم از حرکت می ایستد…چشمانم را می بندم…می ترسم باز تمام آن صحنه ها تکرار شوند…
پایم از مچ پیچ می خورد…درد تا کمرم بالا می آید…با خشم کفش پاشنه سه سانتی ام را در می آورم و به گوشه ای پرت می
کنم…خانه خالی ست…سرد و بی روح و …بی کیان!چند بار پشت سرهم نفس عمیق می کشم بلکه بر خودم مسلط شوم…اما
دریغ..دریغ!
کیفم را روی مبل می اندازم و به اتاق خواب می روم…زیر دلم تیر می کشد…روح بچه ام بی قراری می کند…اشکهایم سرازیر می
شوند…لبم را به دندان می گیرم و هق هق کنان چمدانی را از زیر تخت بیرون می کشم و هر چه که دارم و ندارم توی آن می
ریزم…نا مرتب و سرسری…!حتی نفس کشیدن توی این خانه هم حرام است…حرام…!
کشان کشان چمدان را از اتاق بیرون می برم…آزرده و دلشکسته نگاهی به مبل بد رنگ گوشه پذیرایی می کنم..همان مبل
لعنتی…!با پشت دست اشک از صورتم می گیرم و دوباره با چمدان درگیر می شوم…آنقدر خشن رفتار می کنم که دسته اش توی
دستم می شکند…ضربه محکمی با پایم به بدنه اش می زنم و آه از نهادم بلند می شود…از این همه ناتوانی و ضعف حرصم گرفته…
دستم را به بند پلاستکیش می گیرم و می کشمش که ناگهان با کوهی از گوشت برخورد می کنم…هراسان نگاهش می کنم…
مردمکش دو دو می زند…نگاهی به من و چمدانم می کند و آرام می گوید:
-مامان گفت می خوای همچین کاری بکنی…اما باورم نمی شد…
دستان عرق کرده ام را به مانتویم می مالم و در دل می گویم:
-ای عمه دهن لق!
بوی عطرش لرزش پاهایم را بیشتر می کند…لعنت به من و…! عقب می کشم…فاصله می گیرم…بلکه کمتر این بو را حس
کنم…بلکه این سبزی کدر و خشمگین کمتر به چشمم بیاید…هر چه من با قدمهای ریز عقب می روم او با یک گام جبرانش می
کند…به دیوار می چسبم…فاصله ام با تنش کمتر از سانتی متر است…به دلم تشر می زنم:
-نلرز لعنتی..نلرز!
اما گرمی دستش را که روی کمرم حس می کنم تمام ماهیچه هایی که با هزار بدبختی منقبضشان کرده بودم…شل می شوند…بی
مقاومت توی آغوشش فرو می روم…چند وقت است از این گرما دورم؟یک ماه…؟؟ یا یک سال…؟؟ یا شاید یک قرن؟
صدای ضعیفش را کنار گوشم می شنوم…
-داری با زندگیمون چیکار می کنی جلوه؟
سمت راست صورتم را روی سینه اش می گذارم و به مبل بد رنگ و نافرم خیره می شوم…زمزمه می کنم:
-می خوام برم…اینجا…این خونه…داره روانیم می کنه…داره جونمو می گیره!
چانه اش را روی سرم می گذارد و می گوید:
-منم مثل تو…بذار وسایلمو جمع کنم و همرات بیام…می ریم یه هتلی جایی…تا وقتی اینجا فروش بره و یه خونه دیگه بخریم…اصلاً
می ریم مسافرت…یک ماه…دو ماه…هر چی تو بخوای…گور بابای درس و کار و بیمارستان…می ریم و تا وقتی حالمون خوب نشده
برنمی گردیم…
کف دستم را روی سینه اش می گذارم و از آغوشش جدا می شوم…هر دو دستش را می گیرم و نگاهشان می کنم…دستان بزرگ با
رگهای برجسته و بیرون زده…انگشت شستم را روی حلقه اش می کشم…نگاهی به جای خالی حلقه خودم می کنم و می گویم:
-من…خیلی دوست دارم کیان…
حرارت دستش بیشتر می شود…
-یعنی طور دیگه ای بلد نیستم…دوست داشتن تو جزیی از وجودم شده که تحت هیچ شرایطی پاک نمیشه…یه جورایی به تک تک دی
ان ای (DNA) های بدنم تزریق شده…حتی اگه بمیرم هم سالها این ماده ژنتیکی توی خاک زنده می مونه و عشق تو رو فریاد می
زنه…هرچقدر بد باشی…هرچقدر بدی کنی…هر چقدر عذابم بدی…فرقی نداره…من بازم عاشقتم…
به چشمانش نگاه می کنم…به چشمان براق شده ای که ردی از اشک در خود دارند…چشم می بندم…روی این همه خواستنم و
دردمندانه می گویم:
-ولی دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم…هیچ وقت…!
دمای دستش به یکباره افت می کند…!پول کارگرها را حساب می کنم و نفسی از سر راحتی می کشم.بالاخره خانه ام تمیز شد…
مثل روز اول فروردین…به خاطر رسیدن فروردین…دوباره تنها شده ام…کمتر از یکسال گذشته و من بازهم تنها شده ام…اما عجیب
آرامم…دکتر نبوی معتقد است باید مشاوره درمانیم را ادامه بدهم…چون احتمال افسردگی وجود دارد…اما من او را به کیان بخشیده
ام و تنهایی را برگزیده ام…نمی دانم چرا…اما این شبها راحت تر می خوابم…استرسم کمتر شده…دلتنگم…خیلی…اما از آرامشی که
در خانه خالیم موج می زند غرق لذتم…افسردگیست…بیماریست.. .نمی دانم…هرچه که هست دوستش دارم…مدتهاست اینگونه بی
اضطراب و فارغ نبوده ام…پدر و مادرم می آیند و می روند و فقط طوطی وار مشتی نصیحت را تکرار می کنند…مهسا می
آید…سعی می کند قسمت خنده مغزم را فعال کند…گاهی موفق می شود و گاهی هم نه…عمه می آید…در سکوت نظاره ام می
کند…دستی بر شانه های نحیفم می زند و در همان سکوت می رود…دکتر نبوی می آید…تکرار مکررات…حرفهای همیشگی…بی
حاصل…بی ثمر…و در نهایت از سردی من…به بیهودگی کلامش پی می برد و می رود…کیان می آید…پنجشنبه به پنجشنبه…با حفظ
فاصله…مثل یک دوست…جدا می خوابد…تا جمعه می ماند و بعد بدون هیچ اعتراضی می رود…تنها تماسمان بوسه های گرمی ست
که هنگام خداحافظی بر پیشانیم می زند…شبها قبل از خواب پیامی میفرستد..نه بابت احوال پرسی…فقط شب بخیری می گوید و
همین
با حس گرما روی گونه ام چشم باز می کنم…کیان حمام رفته و مرتب روی تخت نشسته و با لبخند نگاهم می کند…لباسهایش را
عوض کرده…تیشرت و گرمکن پوشیده…خم می شود و پیشانیم را می بوسد:
-نمی خوای بلند شی خانومی؟حوصله م سر رفت…!
چشم از صورتش بر نمی دارم…احساس می کنم گلویم دردناک و متورم شده…نه از ویروس…نه از باکتری…از بغض…بغض کهنه
و همیشگی…آهسته می گویم:
-تو کی بیدار شدی؟
لپم را می کشد و می گوید:
-من اصلاً نخوابیدم…با اون شلوار جین مگه می شد خوابید…از یه طرفم می ترسیدم درش بیارم هزارتا انگ و وصله ناجور بهم
بزنی..تا صبح جون کندم…
خنده ام می گیرد…
-پس این لباسا رو از کجا آوردی؟
چشمکی می زند و می گوید:
-یه ساک گنده با خودم آوردم…اومدم تعطیلات رو پیش نفس خانوم سپری کنم…ولی دیشب دلم نیومد از کنارت پا شم…نمی خواستم
بیدار شی…
نگاهش روشن و گرم است…مهربان و پر از آرامش…دلم هوای آغوشش را می کند…اما به جای او پتویم را بغل می کنم…سرشانه
ام را نوازش می کند و می گوید:
-بلند شو تنبل خانوم..مثلاً امروز روز اول عیده…پاشو هزارتا کار داریم…!
خم می شوم و بلوزم را از روی زمین بر می دارم…خیره نگاهم می کند…با اعتراض می گویم:
-خب برو بذار لباسم رو بپوشم…
ابروهایش را بالا می برد و می گوید:
-جان؟؟؟
با سر در را نشانش می دهم…چشمانش پر از شیطنت می شود…پر از خنده…
-من مرده اون شرم و حیاتم…نه اینکه دیشب تا صبح با چادر تو بغلم بودی…حق داری الان خجالت بکشی…
بی فکر و ناگهانی می گویم:
-خب اون موقع هوا تاریک بود…!
چنان بلند می خندد که گوشم سوت می کشد…بینیم را فشار می دهد و میان خنده هایش می گوید:
-یعنی فقط نور و حس بینایی مهمه خانوم کوچولو؟
کیان بلند و معترضانه ای می گویم…سرش را روی صورتم خم می کند و می گوید:
-جوووون…
ضربه ای به پیشانیش می زنم…سبزی چشمانش به سرخی می گراید…آهسته می گوید:
-باشه..می رم…تو هم زود بیا…
دست و صورتم را می شویم و موهایم را شانه می کنم…بلوز و شلوار ساده ای می پوشم و بیرون می روم.بدون آرایش…بدون حتی
یک نیم نگاه به آینه…
برایم صبحانه آماده کرده است…مفصل…صندلی را بیرون می کشم…مچم را می گیرد و آهسته می گوید:
-اونجا نه…
و به پایش اشاره می کند:
-اینجا…
مردد نگاهش می کنم…با مظلومیت می گوید:
-خواهش می کنم…!
روی پایش می نشینم…به یاد دوران بچگی…او هم انگار به همین فکر می کند…بینی اش را توی موهایم می چرخاند و می گوید:
-دلم واسه جلوه چهار ساله تنگ شده…
لبخند می زنم…واقعی…عمیق..انگشتم را به سمت چشمش می برم…پلکش را می بندد و با لذت می خندد…با سر انگشتم ابروهایش
را لمس می کنم…چشم باز می کند…خنده و هر نشانه ای از آن..از صورتش رخت بسته…زمزمه می کند:
-چقدر کم حرف شدی جلوه…چقدر مظلوم شدی…داری آتیشم می زنی…داری نابودم می کنی…دلم واسه سرکشیا و خودسریات تنگ
شده…واسه داد و بیدادت…واسه صدای خنده ت…
پیشانیش را به شانه ام تکیه می دهد…
-دارم می میرم دختر…به خدا بسمه…دیگه طاقت ندارم…!
عجز نگاهش…درد به دلم می زند…بلند می شوم و از آشپزخانه بیرون می روم…!دنبالم می آید…کنارم می نشیند…اینبار با
فاصله…صدایش عذابم می دهد:
-تا کی می خوای تو این حال و روز بمونی…تو نیاز به کمک داری…به حمایت…به دکتر…شاید هم دارو…
به سه کنج مبل تکیه می دهم…زانوانم را در آغوش می گیرم و فقط نگاهش می کنم… از نگاه خالیم عاصی می شود…سر به زیر
می اندازد و به آرامی می گوید:
-جدایی از من حالت رو خوب می کنه؟ندیدن من واست بهتره؟
سرش را بالا می گیرد و پرسشگرانه خیره ام می شود…جوابش را نمی دهم…دستانش را در هم قلاب می کند و می گوید:
-هر کاری تو بخوای انجام می دم…حتی…حتی اگه طلاق بخوای…حتی اگه بخوای برگردی فرانسه…اصلاً تو نرو…من از اینجا می
رم…هر چی بگی..هر چی که دوست داشته باشی…من تابعم…فقط قبلش باید بری دکتر…باید حالت خوب شه…دیگه نمی تونم این
شرایطت رو تحمل کنم…
وحشت به قلبم چنگ می اندازد…آب دهانم را به زور از میان درد و تورم قورت می دهم…صدا تکرار می شود…صدایی که صدای
کیان نیست…!من می رم…!!!
-دیگه نمی خوام مجبورت کنم…نمی خوام حبست کنم…آزادت می ذارم…به هر قیمتی…حتی به قیمت تموم شدن خودم…فقط تو خوب
شو…
دستم را روی گوشم می گذارم…دیگر نمی خواهم بشنوم…
-تو رو به هر خدایی که می پرستی از این خونه بیا بیرون…بیا بریم پیش یه دکتر…دکتر نبوی نه…یکی دیگه…هر کی که تو بتونی
بهش اعتماد کنی…من فکر نمی کنم این حال بد تو با گذشت زمان خوب شه…اگه قرار بود بشه..تو این یه ماه شده بود…نمیشه..بدون
کمک نمی شه…!
به زحمت لب باز می کنم:
-من حالم خوبه…مشکلی ندارم…!
کنارم می نشیند…توی چشمانم خیره می شود…توی چشمان اشکبارم…دستانش را باز می کند…یعنی بیا اینجا…!مکث می کنم…دلم
تنگ است…خیلی زیاد…اما یک صدای موذی…مثل موش…به جان مغزم افتاده و با دندانهای ریز و بی رحمش همه احساسات خوب
و قشنگم را می جود…به دستانش نگاه می کنم…همچنان به رویم باز است..چشمانش مضطرب و منتظرند…نمی توانم از وسوسه
بودن در آن مأمن همیشگی و گرم بگذرم…با رخوت در آغوشش فرو می روم و می گویم:
-دکتر نمی خوام…از روانپزشکا بدم میاد…!همشون فقط بلدن شعار بدن!
آهی می کشد و می گوید:
-باشه…دکتر نیا..مسافرت که میای؟
زمزمه می کنم:
-با تو؟
موهایم را می بوسد و می گوید:
-آره…یه مسافرت دوستانه…مثل همون وقتایی که ازدواج نکرده بودیم…
صدا خفه می شود…موش موذی از حرکت می ایستد…از یادآوری آن مسافرتهای دوستانه…لبخند روی لبم می نشیند…به چهره
مغمومش نگاه می کنم:
-کیش؟؟؟
محکم فشارم می دهد…
-کیش…!
روز اول…
عاشق خلیج فارسم…رنگ سبز و آرامبخش آبش تمام احساسات خفته ام را برمی انگیزد…عظمتش غرورم را تحریک می کند…بعد
از مدتها خانه نشینی…پرواز مستقیم به اینجا بهترین اتفاق این روزهایم بوده…بهترین اتفاقی که کیان از مدتها قبل…با برنامه ریزی
دقیق…رقمش زده…!
روی شنها نشسته ایم…در واقع توی شنها فرو رفته ایم…هوا کمی و شرجی و گرم است…و این قطب یخ زده در تن من…چقدر
محتاج این گرماست…به کیان نگاه می کنم…پاهایش را دراز کرده…هر دو دستش را عقب تر ازتنه اش روی شنها گذاشته و به
خلیج خیره شده…باد ملایمی که می وزد موهایش را به بازی گرفته است…چشمم به دنبال هر تارش می رود…
کاشکی چشمامو می بستم
کاشکی عاشقت نبودم
اما هستم…!
عضلات بازوهایش از فشار وزنش بیرون زده اند…دلم برای سر گذاشتن روی آنها می رود…
کاش ندونی بی قرارم
کاش اصلاً دوست نداشتم
اما دارم…!
به تیپ ساده و مردانه اش نگاه می کنم…به سبزی قشنگی که از نیمرخ کمرنگ و محو به نظر می رسند…
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر می زنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر می زنه
کاشکی بارون غمت منو می برد…!
نگاه دخترهای خندان و سرخوش را روی کیانم خیره می بینم…حسادت خار می شود و توی قلبم فرو می رود…نزدیکتر می شوم و
سرم را روی شانه اش می گذارم…از تکانی که می خورد می فهمم توی این دنیا نبوده…بدون اینکه تغییری توی وضعبت نشستنش
بدهد…سرش را روی سرم می گذارد و می پرسد:
-خسته شدی؟
تا ابد هم از اینجا نشستن خسته نمی شوم…نه زیرلبی می گویم و باز به دریا زل می زنم…
کاش ندونی که نگاهم خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت دیگه می مرد…
اینبار دختر و پسر جوانی از کنارمان رد می شوند…دختر دستش را زیر بازوی پسر انداخته و زیر گوشش حرف می زند و پسر
هم با لبخند تایید می کند و گاهی نگاه شیفته اش را به همراه دلربایش می دوزد…مردمک دلخورم از صورت زیبا و آرایش کرده اش
به کمر باریک و سپس به ساقهای سفید و خوش تراشی که با سخاوت به نمایش گذاشته است…می لغزد…یاد ابروهای نامرتب و
صورت اصلاح نکرده خودم می افتم…نگاهی به مانتوی قدیمی مشکی و شلوار پارچه ایم می اندازم…پاهایم را توی سینه جمع می
کنم…دستم را زیر بازوی کیان می اندازم و بیشتر خودم را به تنش می چسبانم…معذب بودنم را می فهمد…آهسته می گوید:
– می خوای برگردیم…از وقتی رسیدیم اومدی اینجا نشستی…اذیت می شی…
شرمگین می گویم:
-میشه بریم خرید کنیم؟؟؟من وسایل مورد نیازم رو نیاوردم!
چشمانش از خوشی برق می زنند…سریع می گوید:
-تو جون بخواه…چی بهتر از این؟
از جا بر می خیزد…کمی خاک شلوارش را می تکاند…دستش را به سمتم دراز می کند…چشم از دستش می گیرم و به صورتش می
دوزم…لبخند می زند…لبخند می زنم…دستم را توی دستش می گذارم و بلند می شوم…دستم را فشار می دهد…دستش را فشار می
دهم…با نوک انگشتانش کف دستم را نوازش می کند…سرم را روی بازویش می گذارم و مسیر شنی را با کمک نیروی او طی می
کنم…
کاش گلاتو می سوزوندم..
کاش می رفتم… نمی موندم
اما موندم…!
کاش یه کم بارون بگیره
کاش فراموشت کنم من
اما دیره…!!!
شب اول…
با موچین و قیچی ابروهایم را صفایی می دهم و بی خیال کرک های ریز و بور صورتم می شوم…دوش می گیرم و از حمام بیرون
می آیم…حداقل کمی از اعتماد به نفس از دست رفته ام باز می گردد…نگاهی به بسته های خرید که روی تخت پخش و پلا شده اند
می کنم و بی حوصله کنارشان می زنم…من فقط موچین خواسته بودم…اما کیان هرچه به دستش رسید دریغ نکرد…حتی نظرم را
هم نپرسید…الان هم با بی خیالی روی کاناپه خوابیده…به بالکن می روم و رو به شب جزیره می ایستم…باد گرمش خیسی موهایم را
می گیرد…سیاهی خلیج خوفناک شده…اما من همچنان دوستش دارم…حضور کیان را احساس می کنم و دستی که روی شانه ام
قرار می گیرد…
-گرسنه نیستی؟؟؟
با آن همه بستنی و لواشک و پشمک که به زور در حلقم ریخته…مگر جایی برای غذا مانده است؟؟؟اما تنها سرم را به علامت نفی
تکان می دهم…کمرم را می گیرد و مرا به سمت خودش می چرخاند…انگشتش را روی لبم می گذارد و می گوید:
-میشه به جای کله ت، زبونت رو تکون بدی؟بابا دلم پوسید…!
آهسته می گویم:
-گشنم نیست…!
یقه حوله ام را می گیرد و به هم نزدیک می کند…
-آفرین…بلیط کنسرت گرفتم…بریم؟؟؟
ملتمسانه نگاهش می کنم…خنده اش می گیرد و م گوید:
-با اون زبون کوچولوت بهتر می تونی اعتراض کنی…
سرم را پایین می اندازم و می گویم:
-حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم…دلم می خواد بخوابم!
دستی به ابروهایم می کشد و می گوید:
-حالا که اینقدر خوشگل شدی حیف نیست بخوابی؟
سرم را بالا می گیرد…چشمک ریزی می زند و ادامه می دهد:
-اونم تنهایی!!!
خودم را از حصار دستانش نجات می دهم و به اتاق برمی گردم…چمدانم را باز می کنم و بلوز و شلوار تیره ای بیرون می
کشم…به سمت حمام می روم…راهم را سد می کند…لباسها را ازدستم می گیرد و می گوید:
-اینا نه…اینو بپوش…
نگاهی به پیراهنی که به سمتم دراز شده می کنم…آبی آسمانی…با گلهای ریز سفید که با سلیقه خودش خریده…اعصاب بحث کردن
ندارم..پیراهن را می گیرم و می پوشم…پوفی می کنم و نگاهی به خودم می اندازم…سر جمع یک متر پارچه نبرده…!زیر نگاه خیره
و مشتاقش به سمت تخت می روم و قرصم را بر می دارم…اینبار قرص را از دستم می گیرد…کلافه می شوم و این را با نگاه تند و
تیزم نشانش می دهم…می خندد و می گوید:
-دیگه این قرصا رو فراموش کن…همینا زندگیمون رو به اینجا کشونده..
شتابزده قرص را از دستش می کشم و می گویم:
-بدون اینا خوابم نمی بره…
پشت دستم را نوازش می کند و به نرمی می گوید:
-چون بهشون عادت کردی…ولی نگران نباش…قول می دم امشب راحت تر از همیشه بخوابی…صدای دریا قویترین مخدره!اصلاً
تا هر وقت که خوابت ببره با هم حرف می زنیم…در مورد هر چی که بخوای…خوبه؟
خوب نیست…از حرف زدن بیزارم…خسته ام می کند…مسواک می زنم…موهایم را شانه می کنم و به پهلو دراز می کشم…روی
کاناپه نشسته و نگاهم می کند…دستم را زیر صورتم می گذارم و زمزمه می کنم:
-شب بخیر…
بلند می شود و بالش روی تخت را بر می دارد و روی مبل می گذارد…چراغ را خاموش می کند…صورتم را می بوسد و به حمام
می رود…چشمانم زودتر از هنگامی که تحت تاثیر دارو ام گرم می شوند…نه به خاطر صدای دریا…شرشر آب حمام بهتر از هر
آرام بخشی اثر می کند…چون نشانی از کیان و بودنش است…چون احساس امنیت دارم…چون نمی ترسم…!
نمی فهمم کی خوابم می برد اما نیمه های شب با استرس و طپش قلب بیدار می شوم…سریع چشم می گردانم تا کیان را بیابم…تخت
کاناپه را باز کرده و دراز کشیده…تنفس منظمش نشان از خواب عمیقش دارد…دهانم خشک شده…قلبم تیر می کشد…باید قرصم را
بخورم…سرگردان میان اتاق می ایستم…نمی دانم داروها را کجا گذاشته…صدایش می زنم…سریع چشم باز می کند و می نشیند…
چراغ را می زنم…دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید:
-چی شده؟
عصبی و کلافه می گویم:
-قرصامو کجا گذاشتی؟قلبم درد می کنه…!
دستش را توی موهایش می کشد و می گوید:
-بیا اینجا…
داد می زنم:
-قرصامو بده…
بر می خیزد…رو در رویم می ایستد و می گوید:
-داد نزن عزیزم…صدات می ره بیرون…برو دراز بکش…من قرصتو بهت می دم…
دراز نمی کشم…منتظر نگاهش می کنم…قرص ایندرالی به دستم می دهد و می گوید:
-اینو بخور…
غر غر کنان قرص را بالا می اندازم و می گویم:
-آرامبخشم می خوام…
چراغ را خاموش می کند…مرا به سمت تخت خودش می برد…می خوابد و سر مرا روی بازویش می گذارد…با دست قفسه سینه و
شانه ام را ماساژ می دهد و برایم حرف می زند…از همه چیز…از آب و هوا گرفته تا بیمارستان و درس و دانشگاه…از پدر و
مادرش تعریف می کند…از عمه ام…از دوستان دبیرستانی و دانشگاهیش…از هر چیز مربوط و نا مربوط…!من حرف نمی زنم…
اما از این شکسته شدن سکوت شبهایم غرق لذتم…!توی آغوشش جا به جا می شوم…از طپش و درد اثری نیست…!بوسه آرامی
روی گونه ام می نشاند و می گوید:
-دردت بهتره؟
سرم را تکان می دهم…خنده را توی صدایش حس می کنم:
-می ترسم آخرش ماهیچه های زبانت تحلیل برن و فلج بشن…بس که تو حرف زدن تنبل شدی…!
با صدایی که به خاطر خواب گرفته و ضعیف شده می پرسم:
-تا کی اینجا می مونیم؟
ضربه ای به بینیم می زند و می گوید:
-تا هر وقت که موش کوچولو بخواد…!
روحم آرام می گیرد…از اینکه قرار نیست به این زودی به آن شهر بی رحم و آن خانه دلگیر برگردم احساس رضایت می کنم…!
خمیازه می کشم و زیرلب می گویم:
-هیچ وقت برنگردیم…!
می خندد و می گوید:
-باشه…اما شرط داره! دوست داری یه معامله کنیم؟
اسم معامله خواب از چشمم می گیرد…دلم برای این معامله ها پر می زند…نمی دانم از آخرینش چقدر گذشته…سریع چانه ام را
روی سینه اش می گذارم و می گویم:
-آره…بگو!
انگشت اشاره اش را روی تیغه بینی ام می کشد و می گوید:
-این چند روز که گذشت با هم بر می گردیم تهران…
ابروهایم گره می خورند…لبخندش غلیظ تر می شود…
-اونجا شما مرخصیتو واسه یه سال تمدید می کنی…منم یه ماموریت یه ساله واسه کیش می گیرم…به محض اینکه کارامون ردیف
شد بر می گردیم اینجا…مطمئنم اینقدر بهت خوش می گذره و آروم می شی که همه خاطرات تلخ از ذهنت می ره…!
با چشمان گرد شده نگاهش می کنم…یکسال دور از همه…دور از تهران..دور از ماهان…دور از کاوه…دور از سونیا و دوست
دخترهای گذشته کیان…دور از آن خانه که بچه ام را کشت…دور از آن بیمارستانی که جنین چند ماهه ام طعمه سطل زباله اش
شد…!یکسال فقط و فقط با کیان…کنار این خلیج زیبا و آرام…در این سکوت قشنگ و دلچسب…!
-همه چی رو اونجا جا می ذاریم…حتی گوشی موبایلمون رو…یه سال با کمترین وسیله ارتباطی…!فقط خودمون دو تا…تا وقتی که
حالمون خوب شه…تا وقتی که همه چی برگرده سرجاش…تا وقتی آرامش به اون دل کوچولوت برگرده…موافقی؟
حتی فکر هم نمی کنم…از ترس اینکه پشیمان شود…به تندی می می گویم:
-موافقم…همین فردا بریم تهران…
اینبار انگشتش را زیر چشمم می کشد…جایی که می دانم گود افتاده و تیره شده…لبخند از روی لبش می رود و جدیت تمام صورتش
را فرا می گیرد.
-شرط داره خانوم کوچولو…
هر شرطی را به جان می خرم…هر شرطی…!
-اول اینکه دیگه اجازه نداری یه ثانیه هم دور از من زندگی کنی…بر می گردی تو خونه خودت…اگه اونجا اذیتت می کنه من میام
پیش تو…! یا می ریم مهمانسرای بیمارستان..! جاش مهم نیست…مهم اینه هر جا هستیم…با هم باشیم! دوم… تو این مدت که
تهرانیم…می ری باشگاه…آیروبیک…یوگا…هر چی که دوست داری…اما می ری…مرتبم می ری…وقتی هم که اومدیم اینجا ادامه ش
می دی…! سوم…با هم می ریم پیش یه دکتر…تا وقتی اون سلامت روح و روانت رو تایید نکنه از تهران خارج نمی شیم! پس
چاره ای نداری جز اینکه تمام تلاشتو بکنی که زود خوب شی…! اگه دارو داد مرتب می خوری….اگه راهکار داد انجام می
دی…خودمم هر جلسه باهات میام…چون بدون شک منم به مشاوره احتیاج دارم…منم باید خیلی چیزا رو یاد بگیرم…اینبار هر دو با
آگاهی لباس رزم می پوشیم و هر چی مشکله یکی یکی نابود می کنیم…نظرت چیه؟
با خیلی از مواردش موافق نیستم…اما کیان بهتر از هر کسی می داند که کی و چگونه زبان مرا روی هر مخالفتی ببندد…!
روز دوم…
چشم باز می کنم و با یک نفس عمیق رطوبت مطبوع و هنوز گرم نشده جزیره را فرو می دهم…! احساس می کنم بعد از یک
ماه…امروز…روشنایی هوا بیشتر و درخشان تر شده…! کمی تکان می خورم…تخت یکنفره قدرت هر نوع مانوری را از هر
دویمان گرفته…کیان دستش را از زیر سرم بیرون می کشد و روی سینه اش می گذارد…هنوز خوابِ خواب است…دستم را زیر
سرم می گذارم و نگاهش می کنم…تمام 24 سال گذشته مثل فیلم از جلوی چشمم عبور می کند…24 سالی که همیشه پر از کیان
بوده…24 سالی که هیچ وقت بی کیان نبوده…از اولین باری که دیدمش…تا همین ساعت…گاهی لبخند می زنم…گاهی آه می
کشم…گاهی اشک در چشمم می نشیند…به مردی نگاه می کنم…که اول دوستم بود…بعد پدرم شد…بعد همسر و بعد دشمن
خونی…!به عمق دلم رجوع می کنم…!می خواهم بدانم کدامشان را بیشتر دوست دارم…!دوستیش بی ریا ترین دوستی دنیا بود و
پدریش…عاشقانه ترین پدری…که شاید اگر دوستم نبود…اگر محبت پدری نداشت…از این دوست داشتن بی قید و شرط و همه جوره
هم خبری نبود…! به ازدواجمان فکر می کنم…به نزدیک تر شدنمان…به همسر شدن و هم بالین شدنمان…به قهر و آشتی
هایمان…به روزهای خوب و بدمان…به بچه دار شدنمان…به اشتباهاتی که کردم…به اشتباهات او…به وقت هایی که تنهایش
گذاشتم…به بودنهای همیشگی او…به همه و همه فکر می کنم…شاید که نه…مطمئنم اگر کیان تا این پایه از زندگی ام کنارم نبود…
بیمارتر و ضعیفت از اینها بودم…همین که هنوز نفس می کشم…همین که هنوز می توانم دوست داشته باشم و عشق را هر چند
کمرنگ…اما مداوم…احساس میکنم…همین که هنوز می توانم بخندم و زیباییهای زندگی را گاه و بیگاه ببینم…همین که الان یک
پزشکم…یک زن تحصیلکرده در خارج و موفق در اجتماع…همه را مدیون کیانم…کیانی که خودش بچه بود اما برای من بزرگی
کرد…هزار بار دستش را می برید و می سوزاند تا غذایی که مادرم باید می پخت و نپخته بود…برایم تهیه کند…زیر باران و
برف…لبه های کاپشنش را بالا می داد و منتظر من دم مدرسه می ایستاد تا مبادا توی مسیر کسی مزاحمم شود…!با یک دستش
ریاضی خودش را تمرین می کرد و با دست دیگرش کتاب فارسی مرا می گرفت و برایم املا می گفت…!شبهای امتحانم بیدار می
ماند…درس می داد…سوال می پرسید…و وقتی که من خوابم می برد مدادم را می تراشید و با پاکن تمیز توی کیفم می گذاشت…
همیشه توی کیفش نان و پنیر و بیسکوییت فراهم بود…چون می دانست کسی نیست که به من صبحانه بدهد…!وقتی مریض می شدم
و هیچ دسترسی به پدر و مادرم نداشت…دستم را توی دستان کوچکش می گرفت و از این مطب به آن مطب می برد…نه پدر داشت
نه مادر…هم پدرم شد..هم مادرم…!بیماریم را طبیب بود…تبم را مسکن و غمم را تسکین…! چقدر راحت می توانست از جسمم
سوء استفاده کند و نکرد…در اوج جوانی و نیازهای غریزی اش…وقتی که من با یک تاپ و شلوارک توی آغوشش می خرامیدم…
وقتی که همیشه خانه خلوت و بی نظارت بود…چقدر جوانمردانه چشم روی جاذبه های من می بست و خواسته های خودش را
کنترل می کرد…!چند درصد از پسرهایی که می شناسم تا این حد مردند و از زیباییهای یک دختر به سادگی آب خوردن عبور می
کنند؟آنهم نه یک بار و ده بار…روزها و ماهها و سالها…شبهایی که من تنها بودم و پیشش می خوابیدم…پیراهنش را در نمی آورد…
ولی وقتی که تنها می خوابید تحمل یک رکابی را هم نداشت…چقدر دیر علتش را فهمیدم…!بدون این سپر بلای محکم چه بر سر
من می آمد؟واقعاً چه بر سر من می آمد؟؟؟
سرم را روی سینه اش می گذارم…این چه دردی ست که جان مرا ترک نمی کند…؟؟؟بچه که سهل است…این مرد با این چشمان
زیتونی…اگر خودم را هم بکشد…باز دوستش دارم…!
دستش را روی بازویم می گذارد و خواب آلود می گوید:
-بیداری خانوم؟
سرم را تکان می دهم…نیشگونی کوچکی از بازویم می گیرد و می گوید:
-باید یه شرط دیگه هم واست می ذاشتم…از این به بعد حرف زدن با کله ممنوعه…
لبخند می زنم…که او نمی بیند…دستش را بین موهایم می برد و می گوید:
-گشنمه جلوه…پاشو بریم یه چیزی بخوریم…می خوام ببرمت جت اسکی…باید انرژی داشته باشی…
هیچ جا را به اندازه این تخت تنگ و این سینه گرم نمی خواهم…سرم را توی گودی گردنش می گذارم و زمزمه می کنم:
-بذار یه کم دیگه همینجوری بمونیم…!
کلافه و تند می گوید:
-نمی شه دختر خوب…پاشو تا به هر چی دوستی و مسافرت دوستانه و قرارداده پشت پا نزدم…
نگاهش می کنم…هیچ اثری از شوخی توی صورتش نیست…بوسه کوتاهی به پیشانیم می زند و سریع بر می خیزد…سرجایم می
نشینم و فکر می کنم:
آیا مردی که به خاطر زنش از خواسته های مشروعش می گذرد…نمی تواند به خاطر همان زن در مقابل خواسته های نامشروعش
مقاومت کند؟؟؟
شب دوم…
دست چپ کیان را می گیرم و مچش را می چرخانم تا بتوانم ساعتش را ببینم…نزدیک سه صبح است…توی تاکسی نشسته ایم…دور
جزیره می چرخیم…در سکوت…سرم را روی شانه اش گذاشته ام…چشمانم را به سختی باز نگه داشته ام…از صبح آنقدر جیغ زده
ام که دیگر نه توانی دارم و نه صدایی…! اول از جت اسکی شروع شد…هم هیجان زده بودم و هم ترسیده…دستم را جلوی دهانم
گذاشته بودم که جیغ نزنم…اما کیان دستم را از صورتم جدا کرد و با فریاد گفت:
-آوردمت اینجا که داد بزنی…پس راحت باش…!
با تعجب نگاهش کردم… لبخندش اطمینان بخش و حمایتگر بود…باد با شدت به صورتم می خورد…با اولین موج جیغ ضعیفی
کشیدم…با دومی بلندتر…با سومی با تمام توان و از ته قلبم…بازوی کیان را گرفته بودم و داد می زدم…از اعماق وجودم…موجی در
کار نبود…اما من همچنان داد می زدم…اشکهایم تمام صورتم را پوشانده بود…آنقدر جیغ کشیدم تا گلویم خراشیده شد و دیگر صدایی
در نیامد…دستم را گرفت و روی شنها نشاندم…برایم چای گرفت…چای داغ کمی گلویم را تسکین داد…چشمانم می سوخت اما سبک
بودم…سبک…راحت…آرام…انگا ر یک کوه را از روی شانه هایم برداشته بودند…چون کمرم راست شده بود…سرم برافراشته بود…
از آن حس همیشگی بغض و دردهای بی امان قفسه سینه و کتف خبری نبود…داد زدن…جیغ کشیدن…اشک ریختن…معجزه کرد…
انگار تاولهای نشسته بر روح و جانم سر باز کردند و تمام چرک این زخم های عفونی با امواج گرم و خوشرنگ خلیج شسته شدند و
رفتند…
بالن سواری برنامه بعدیش بود…دیگر داد نزدم…فقط با خوشحالی دستانم را به هم می کوبیدم و هیجاناتم را تخلیه می کردم…کشتی
زیر دریایی و دیدن ماهیهای رنگارنگی که خودشان را به شیشه ها می کوبیدند و دسته جمعی دنبال غذاهایی که برایشان می ریختند
هجوم می بردند آرامشم را چند برابر کرد…دلفین ها…شهر زیرزمینی…باغ گلها…باغ پرندگان…و بازارهای تمام نشدنی و متنوع…
اضطراب و استرسهایم را از خاطرم زدودند…از ساعت هفت شب هم کنسرتها شروع شدند…اول خجالت می کشیدم…احساساتم
را کنترل می کردم…اما آنقدر شور و اشتیاق مردم زیاد بود و آنقدر کیان تشویق و تحریکم کرد…که من هم همنوا با همه خواندم و
دست زدم و لذت بردم…
در توصیف روز دوم بودن در کیش فقط یک جمله می توانم بگویم:عالی…عالی…
و الان ساعت نزدیک سه صبح است…آسمان جزیره در تاریکی فرو رفته…اما زمینش همچنان بیدارو پر تکاپوست…ساحل پر است
از جوانهایی که یا آب تنی می کنند یا در کنار معشوق،از این خلوت و سکوت و آزادی نسبی بهره می برند…تصور بودن و ماندن
در این بهشت…قلبم را مالامال از خوشی می کند…تاکسی کنار ساحل می استد…نگاهش می کنم…چشمانش کاملا باز و نگاهش
کاملاً هوشیار است…پس چرا پلکهای من برای باز ماندن اینهمه تلاش می کنند؟ کنار گوشم می گوید:
-پیاده شیم؟
خوابم می آید…اما نمی توانم بی خیال صدای مسحور کننده دریا شوم…دستم را دستش می گذارم و کنارش قدم برمی دارم…آهسته
می گویم:
-کیان…
آرام می گوید:
-جان؟
این جان از تمام جانم گفتن هایش بیشتر می چسبد…نزدیکش می شم…دست دیگرم را روی ساعدش می کشم و می گویم:
-بابت همه چی ممنونم…!
چقدر این تشکر را مدیونش بودم…چقدر این تشکر روی دلم سنگینی می کرد…
دستش را آزاد می کند و دور کمرم می اندازد…
-باید زودتر از اینا می آوردمت اینجا…ولی به دو دلیل صبر کردم…
سرم را بالا می گیرم و نگاهش می کنم…محکمتر فشارم می دهد و می گوید:
-اولیش اینکه به زمان احتیاج داشتیم…هر دومون…من از تو گیج تر و داغون تر بودم…صبر کردم تا بتونم به خودم مسلط شم…دکتر
نبوی کمکم کرد…خیلی…اما اون چیزی که سرپا نگهم داشت…تو بودی…
من هم دستم را روی کمرش می گذارم…
-اما دلیل دوم…کاوه بود…باید کار ناتمومم رو تموم می کردم…نه فقط به خاطر کاری که با زندگیمون کرد…ته فقط به خاطر تو یا
بچمون..بلکه به خاطر تمام زنهایی که بی خبر از همه جا می رفتن پیش اونو و مظلومانه مورد شکنجه روحی و جسمی قرار می
گرفتن و به خاطر بعضی فرهنگا و تعصبات پوچ و بی پایه این مملکت سکوت می کردن و دم نمی زدن…کاوه دیگه حق طبابت
نداره…تا ابد…دینم رو به سوگندی که خورده بودم ادا کردم جلوه…نمی دونی چقدر راحت شدم…حالا دیگه با وجدان راحت می
خوابم…هر چند که می دونم کاوه نه اولیشه و نه آخریش…و متاسفانه هنوزم هستند پزشکایی که از موقعیتشون سوءاستفاده می کنن
و قداست کارمون رو به لجن می کشن…
اینجا که می رسد ساکت می شود…این همه غیرت و مردانگیش خونم را به جوش می آورد…دوست دارم چیزی بگویم…چیزی
مرتبط با حرفهایش…اما اسم کاوه فقط یک چیز را برایم تداعی می کند…آهسته می گویم:
-به نظرت من بازم می تونم بچه دار شم؟
دست آزادش را جلو می آورد و دست مرا می گیرد و می گوید:
-معلومه که می تونی عزیزم…اما اینبار دیگه سهل انگاری نمی کنیم…باید با برنامه ریزی و کاملاً حساب شده بچه دار شیم…وقتی
که نه استرسی باشه… نه فشاری و نه شک و تردیدی…وقتی که زندگیمون به اون ثباتی که می خوایم برسه و کمبود بچه به معنای
واقعی حس بشه… بچه ما باید تو یه محیط امن و آروم و بدون تنش دنیا بیاد…وقتی که پدر و مادرش آمادگی حمایت و حفاظت همه
جورش رو داشته باشن…
دستم را بالا می برد و بوسه داغی روی آن می نشاند…
-و من مطمئنم که اون روز خیلی دور نیست…
آسوده نفس می کشم…می دانم وقتی کیان می گوید می شود..حتماً می شود…و این یعنی اوج ایمان و اعتقاد به او…!
با هم …دست در دست هم…توی ساحل…رو به خلیج می ایستیم…خلیجی که شاید الان سیاه باشد…شاید ترسناک و مخوف به نظر
برسد…شاید پر از تیرگی و اندوه باشد… اما شک ندارم وقتی روز بیاید…وقتی خورشید بیدار شود…وقتی شب و سیاهی جایشان را
به نور و روشنایی دهند…رنگ این آب…به سبزی چشمان کیان من خواهد شد…! شک ندارم…!با صدای زنگ در از آینه دل می
کنم…مطمئن از زیبایی ام…خرامان قدم بر می دارم و با چند ثانیه مکث در را باز می کنم…مرد خوش پوش و خوش چهره ام…
دست به دیوار و لبخند بر لب نگاهم می کند…هنوز هم از این نگاههای خیره و پرمعنایش…گر می گیرم…هنوز هم بی اراده در این
کهکشان سبز غرق می شوم…گم می شوم..دوباره و دوباره…عاشق می شوم…!حضورش حتی از گرمای 50 درجه کیش هم داغ
تر است…وجودش بیشتر از رطوبت 70 درصد…آب بر تنم می نشاند…صدایش زیباتر و بالاتر از خلیج گسترده فارس آرامش را
برایم به ارمغان می آورد…!
کنار می کشم تا داخل شود…بدون اینکه چشم از صورتم بردارد در را می بندد و به آن تکیه می دهد…می دانم چه می خواهد…جلو
می روم…میان بازوانش می خزم و با تمام وجود بو می کشم…گرمی بوسه اش…تری موهایم را می گیرد…زمزمه می کند:
-احوال موش کوچولو؟؟
ناز می کنم…مثل دختر برای پدر…مثل زن برای شوهر…مثل معشوق برای عاشق…
-خوب نیستم…یه ساعته که منتظرتم…
حرکت دستش روی موهایم…بی تابم می کند…بی تاب می شود برای دیدن زیتونهای درخشانم…سر بالا می گیرم…چشمانش خندان
است…خندان اما خسته…!با پشت دستش گونه ام را نوازش می کند و می گوید:
-ببخشید عزیزم…کارم طول کشید…
لبش را روی پیشانیم می گذارد و بوسه هایش را به چشمانم ختم می کند:
-شما هم که بیکار نبودی خانومی…آمارت رو دارم…باشگاه خوش گذشت؟خرید خوب بود؟از خانوم دکتر سلطانی چه خبر؟
خوشی در دلم بیداد می کند…از اینکه برنامه هر روز مرا بهتر از خودم حفظ است غرق غرورم…
دستم را به چانه اش می کشم و می گویم:
-هنوز نمی دونی که هیچ چیز تو این دنیا جای تو رو واسم نمی گیره؟
چشمانش برق می زنند…لبهایم را نشانه می رود و بعد از یک بوسه طولانی می گوید:
-خب یادم می ره…باید مرتب واسم تکرار کنی…!
می خندم…روی پنجه پا می ایستم و گردنش را می بوسم…خیره در چشمانش می گویم:
-دوستت دارم…دوستت دارم…دوستت دارم…
می خندد و می گوید:
-فقط سه بار؟
با خشونت ساختگی انگشتم را به سمت چشمانش می برم…قهقهه می زند…با لذت نگاهش می کنم…دستم را می گیرد و انگشتانم را
غرق بوسه می کند…
علی رغم میل باطنی از آغوشش خارج می شوم…می دانم هم خسته است و هم گرسنه…! اما او نگهم می دارد…
-کجا می ری نفس خانوم؟
دستم را به لبه یقه پیراهنش می کشم و می گویم:
-می خوام واسه آقامون غذا آماده کنم…
چشمکی می زند و می گوید:
-پس اینکه رو به روم ایستاده چیه؟
به تبعیت از خودش چشمک می زنم و می گویم:
-این دسره…
چانه ام را می گیرد و می گوید:
-آی زبون دراز…همین کارا رو می کنی که آدم مجبور می شه دسر رو به جای پیش غذا بخوره دیگه…!
ضربه ای به سینه اش می زنم و با خنده می گویم:
-زیادیت می شه عزیزم…رودل می کنی…بدو لباسات رو عوض کن و بیا…غذای مورد علاقه ت رو پختم…
از جا بلندم می کند…نوک بینی ام را می بوسد و زمزمه می کند:
-دسرش رو بیشتر دوست دارم…
*********************
کش و قوسی به تنم می دهم…صورت غرق خوابش را با نگاه..قربان صدقه می روم و از کنارش بر می خیزم…ربدوشامبرم را می
پوشم و پشت میز می نشینم…دستی به جلد چوبی دفترم می کشم…این دفتر امروز بسته می شود…دلتنگش خواهم شد…اما هر قصه
ای روزی به پایان می رسد…می دانم که این دفتر…تا ابد به عنوان یک گنجینه…ته چمدان قدیمی ام می ماند…می خواهم هر وقت که
دلگیر شدم…دلخور شدم…غمگین شدم…به آن برگردم و این روزهایم را به یاد آورم…چون این دفتر همه درس و تجربه است…پا به
پای این دفتر بزرگ شدم و زندگی کردن را یاد گرفتم…حالا می دانم…که من عشقم را می خواهم و هرچه تا کنون کشیده ام تاوان
این خواستن بوده…عشقی که گاهی مثل زهر کشنده و گاهی مثل عسل شیرین و روح افزا است…حالا می دانم…هر چیزی قیمتی
دارد و برای داشتنش باید بهایش را پرداخت کرد…این مهم نیست که هنوز گاهی بچه می شوم یا کیان گاهی پدر…این مهم نیست که
خاطره مرگ بچه ام…گوشه ای از قلبم را سیاه کرده…مهم نیست که برای رسیدن به این نقطه از زندگیم…سالها بی آبرویی و در به
دری را تحمل کرده ام…نه مهم نیست…مهم این است که بعد از تحمل این همه فراز و نشیب…این همه تلخی و مرارت…این همه
فشار و آسیب…هنوز…زندگیمان پا برجاست…هنوز ستون های خانه مان محکم و استوار است…هنوز دلهایمان برای هم می تپد و
نمی گذارد رگهای این زناشویی خشک و بی خون بماند…مهم این است که حالا می دانیم…زندگی یعنی همین… همین روزها…
همین شبها…همین اشکها و لبخندها…همین قهرها و آشتی ها…همین تفاهم ها و سوءتفاهم ها…همه اینها در کنار هم زندگی را می
سازند و زیبا و پرهیجانش می کنند…ما می دانیم…که هیچ انسانی کامل نیست…ایده آل نیست…بی خطا و اشتباه نیست…ببخشش را
یاد گرفته ایم…گذشت را آموخته ایم…و چشم روی قضاوت های نابجا بسته ایم…هم من…هم کیان…فهمیده ایم…که خیانت…دروغ و
پنهانکاری…به هیچ شکلش…قابل توجیه نیست…چون اگر ستون اعتماد در خانه ای بلرزد بی شک سقفش فرو خواهد ریخت…پس
بیشتر مراقبیم…مراقب این شکوفه نازک و آسیب پذیر زندگیمان…!این غنچه کوچک…اولویت هردویمان است…نه کار،نه درس، نه
پول…هیچ کدام…!خانواده اولویت زندگی ماست…!
با صدای کیان به خود می آیم…توی خواب ناله می کند…از شدت خستگی…دفتر را توی کشوی میز می گذارم و کنارش دراز می
کشم…از تکان تخت بیدار می شود…به رویش لبخند می زنم…گوشش را قلقلک می دهم…دستم را می گیرد و ملتمسانه می گوید:
-بذار بخوابم جلوه…
می خندم و می گویم:
-نه…نمیشه…
سرش را توی شکاف میان دو بالش فرو می برد و می گوید:
-تو رو خدا…!
سرم را میان موهایش فر می برم و در حالیکه لبخند کل صورتم را فرا گرفته می گویم:
-می تونیم یه معامله کنیم…صدای خنده خفه اش را می شنوم…
-من اجازه می دم بخوابی…در عوضش…
بالش را بر می دارم و صورتم را مقابل صورتش می گذارم…یک چشمش را باز می کند و می گوید:
-در عوضش چی می خوای شیطون؟
صورتش را لمس می کنم و می گویم:
-در عوضش هیچ وقت این چشما رو ازم نگیر…
دستش را دورم حلقه می کند و مرا به طرف خودش می کشد…دهانش را روی گوشم می گذارد و با گرمترین صدایی که می شناسم
زمزمه می کند:
-تو نفسمی خانوم کوچولو….!
پایان
این رمان شخصیت دختره جلوه قبل کیان ازدواج کرده یه نفر بهم بگه😑😂