رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 74

4.2
(11)

7
پالتوی چرمی را روی شانه‌هایم می‌اندازم و با اینکه نزدیک عید است و بهار، اما هوا همچنان سرد است.
بر خلاف سال‌های پیش، زمستان امسال طور دیگری یخ می‌بندد.

به محض دیدن من، از پرشیای سفید رنگش پیاده می‌شود و من دست مقابل سینه قلاب می‌کنم تا سرما راه نفوذ به تنم پیدا نکند.

– سلام…

با لبخند جواب سلامم را می‌دهد…
احتمالا لبخندش بخاطر اولین بار سلام دادنم، است.

– سلام، حالت خوبه؟

اگر از زمین فاصله گرفتن و معلق بودن توی هوا و کوبش بی امان قلب، حالی خوب بود، احتمالا من هم خوب بودم.

سرم را بالا و پایین می‌کنم

– خوبم، می‌شه سوار ماشین بشیم؟ من سردمه.

سری تکان می‌دهد و من ماشین را دور زده و قبل از او، روی صندلی شاگرد جای می‌گیرم.

او هم سوار می‌شود و من یاد اولین باری که کنارش توی ماشین نشسته بودم می‌افتم و خنده‌ام می‌گیرد با یاد بهت و تعجب کوتاه مدتش…

ماشین را روشن می‌کند

– سرما خوردی؟

کامل سمتش برمی‌گردم تا تمامش را زیر نظر بگیرم.
من به سرماخوردگی‌ها عادت کرده بودم.
به تب و لرز‌های آن سه روز اول و گلو درد‌های بعدش…
به اینکه خودم به تنهایی خوب شوم و کسی حالم را نپرسد و نگرانم نشود…

بار دیگر لب تر می‌کنم و سرما خوردگی هم مانند ماهیانه، برایم عادی بود.

– چطور مگه؟

– چشم‌هات سرخه!

ابرویم بالا می‌پرد و به زور با حس شیطنتی که یکهو میان قلبم می‌جوشد، می‌جنگم.
به چشمان من هم نگاه می‌کرد و من نمی‌فهمیدم؟

– آره سرما خوردم. دو روزه…

کوتاه سمتم برمی‌گردد و با لحنی معمولی و عادی می‌پرسد

– دکتر رفتی؟

نفس عمیقی می‌کشم تا پوزخندی که تا پشت لب‌هایم می‌آید را پس بزنم.

– نه! یه سرماخوردگی ساده‌س. خوب می‌شم.

می‌خواهد چیزی بگوید که تسلیم حس شیطنت کودکانه‌ام می‌شوم تا بیشتر از این گذشته‌ام کنکاش نشود.

– تو نگران من شدی سید؟

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و نفس عمیقی می‌کشد و ترجیح میدهد سوالم را بی‌جواب بگذارد.

– خوبم سید، یه سرماخوردگی ساده که اینهمه نگرانی نداره!

باز هم حرفی نمی‌زند و این سکوت‌ها و خونسردی بیش‌از اندازه‌اش مقابل شیطنت‌هایم عصبی کننده است.

– چه حرفی می‌خواستی باهام بزنی؟

در انتظار جواب سوالم، به نیمرخ مردانه‌اش خیره می‌شوم و اما جوابش به حدی شوکه‌ام می‌کند که حس می‌کنم حتی ضربان قلبم نیز قطع می‌شود.

– می‌خوام بهت پیشنهاد ازدواج بدم.

صدایش چند بار توی ذهنم پژواک می‌شود و انگار مفهومش برایم غیر قابل درک است.

گیج و پرت دقایقی را در خیرگی به نیمرخش سپری می‌کنم که ماشین را به حاشیه‌ی خیابان کشانده و متوقف می‌کند.

با اتکای آرنجش به فرمان سمت منی که شوکه و خشک شده نگاهش می‌کنم، می‌چرخد و کنار ابرویش را می‌خاراند.

– به خاطر مادرم…

انگار کسی دنیا را از زیر پاهایم کنار می‌کشد…
میان یک کهکشان بزرگ و بی در و پیکر توی هوای بدون جاذبه معلق می‌مانم و او نگاهم نمی‌کند…

نگاه لجنی رنگش هر جایی پرسه می‌زند جز مردمک‌های خشک شده‌ی من…

– به خاطر مادرت با تو ازدواج کنم؟

چیزی توی وجودم می‌جوشد…
چیزی که مغزم را داغ می‌کند و خشم نام دارد؟!

دستم مشت می‌شود و نفسم داغ و ملتهب از راه بینی‌ام خارج می‌شود وقتی با صدایی لرزان لب می‌زنم

– به من نگاه کن علی…

دستی به صورتش می‌کشد و نگاهش را توی چشمانی که چند دقیقه‌ی قبل در مورد سرخ بودنشان گفته بود، قفل می‌کند.

– می‌دونم تو هم حسی بهم ندادی، این هم می‌دونم ازدواج بچه بازی نیست و واقعا برام سخته همچین چیزی ازت بخوام.

سرم را کج می‌کنم بدون اینکه نگاه طلبکار و عاصی‌ام را از چشمانش بگیرم.

– جز تو کسی به ذهنم نرسید که کمکم کنه.

کمک می‌خواهد!
پیشنهاد ازدواج به خاطر مادرش به یک دختر تنها چه معنی می‌تواند داشته باشد؟

باید به شخصیت علی اعتماد کرده و حس سوءاستفاده‌گری را از ذهنم دور می‌انداختم؟

– کمکت کنم تا به خاطر مادرت با من ازدواج کنی؟ این دیگه چه جورشه علی؟

کلافه نفس عمیق می‌کشد و نگاهش را به روبه‌رو می‌دهد و اما من می‌خواهم دوباره نگاهم کند…

می‌خواهم نگاه به چشمانم دوخته و ادامه بدهد.
با خودم نیست پرخاشگری‌ام…
با خودم نیست عصبانیت و خشونت کلامم.

انگار کسی قلبم را چنگ می‌زند و می‌فشارد. حس مضخرفی دارم.

-ببین ماهک…

میان کلامش می‌پرم.
اینکه نگاهم نکرده صحبت می‌کند، آزارم می‌دهد.

– نگاهم کن، بعد حرفت رو بزن.

دوباره نفس عمیق می‌کشد و دست پشت سرش می‌برد.
نگاهش را با مکث دوباره بند چشمانم می‌کند.

– بد برداشت نکن ماهک. به حرف‌هام گوش کن بعد هر تصمیمی گرفتی برای من قابل احترامه.

سرم را تکان داده و آرام پچ می‌زنم

– خب بگو… دارم می‌شنوم.

طول می‌کشد تا لب باز کند و انگار خودش هم نمی‌داند از کجا باید شروع کند.

نگاهش هر بار فرار می‌کند و اما دوباره بند چشمانم می‌شود.

– می‌تونیم امتحان کنیم. نمی‌شه؟!

گیج و پرت می‌پرسم

– چه امتحانی؟

– امتحان برای دوست داشتن همدیگه.

گیج‌تر از قبل می‌خندم.
هیچکدام از جمله‌هایش را نمی‌فهمم.
انگار شوکگی از من توانایی درک و فهم را ربوده است.

– نمی‌فهمم چی می‌گی علی!

نفس عمیقی کشیده و این بار با جدیت سمتم می‌چرخد

– جز اون دختری که آخرین چیزهای باقی مونده ازش رو تو ناپدید کردی دختری توی زندگی من نبوده… تنها کسی که فعلا بخش بزرگی از زندگیم رو اشغال کرده تویی و نمی‌تونم برم تو خیابون و از غریبه‌ها کمک بخوام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. حالا در مورد نقشها(شخصیت) این داستان:•••• علی به قول ماهک ب.س.ی.ج.ی  یا[ م.ذ.ه.ب.ی] چراا به جای دختران: چ.ا.د.ر.ی،  د•ع•ا/ن•م•ا•ز بخونی که تو محلشون هستن یا مادرش انتخاب کرده اومده دنبال ماهک که ت.و.س.ر.ی/ چ.ا.د.ر•••• کلن حجاب نداره و سگ هم داره••  خییییلی عجیب🤔😨😱 این به کنار من فکرکنم(دخترگلم) نویسنده این داستان،
    فراموش کرد که عماد یکی از رفیقهای خوب(فابریک)•••• علی بود یجورایی از جیکوپوک هم خبرداشتن، تازه••••علی به ماهک میگفت عماد واقعن عاشقت مثل پدروبرادرش خطرناک نیست هرگز ازهیچ کدوم از کارهای کثیف ایناخبرنداشت واقعن بیگناه هست**

  2. درود* مرسی که پارت گذاشتید اما حدس من احساسم درمورد این داستان درست بود•• یک نگاه یجورایی کلی درمورد این رمان، داستانی باموضوعی م.ا.ف.ی.ا.ی.ی••••••• شاید مشابه فیلم سینمایی معروف؛مشحور پدرخوانده، و سریالای ایتالیایی و ترکی با همین موضوع(سبک) ناگهان تبدیل میشودبه فیلم س ایرانی دلشکسته با بازی مرحوم استادخسروشکیبایی•استادمحمودپاکنیّت و آقای شهاب حسینی• 😐😕

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا