رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 73

3.7
(10)

حرفی نمی‌زند…
با اخم نگاه می‌گیرد و من ادامه می‌دهم

– می‌دونم شغلت برات مهم‌تر از هر چیزیه ولی پلیس‌ها دارن چیکار می‌کنن سینا؟ چرا نمی‌تونن پیداش کنن؟ رد موبایلی چیزی نداره این حیوون؟

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و بدون اینکه نگاهم کند، عقب کشیده و به مبل تکیه می‌دهد

– عامر زرنگه… هیچ ردی به جا نمی‌ذاره… تو رو هم با ردیابی گوشی خواهرت تونستیم پیدا کنیم.

– هیچ کس نباید زرنگ‌تر از پلیس‌ها باشه سینا… باید زودتر اون عامر حیوون رو هم بندازن زندان.

نگاهم کرده و ابرویی بالا می‌اندازد…

– مگه پلیس‌ها بتمنن؟!

شانه بالا می‌اندازم و من هم همانند او به مبل تکیه می‌دهم

– این چیزیه که تو بچگی به همه یاد دادن… رویاهای بچگیمون رو خراب نکنین ناموسا.

خنده‌اش می‌گیرد و من حین تکان سرم می‌خوانم

– وقتی که ما می‌خوابیم آقا پلیسه بیداره، ما خواب خوش می‌بینیم، اون دنبال شکاره…

این بار بلندتر از قبل می‌خندد و من حین تکیه‌ی سرم به پشتی مبل و بستن پلک‌هایم پچ می‌زنم

– دنبال شکار باشین آقا پلیسا.

می‌خواهد چیزی بگوید که زنگ گوشی‌اش مانع می‌شود و او با دیدن شماره چشمک ریزی به من می‌زند. تماس را وصل می‌کند و روی مبل لم می‌دهد

– جونم عشق لپ قرمزی من؟!

چینی به بینی‌ام داده و از روی مبل بلند می‌شوم که بلند می‌خندد

– آخ قربون اون سینا گفتنات… چه طوریایی جیرجیرکم؟!

با همان چهره‌ی جمع شده نگاهش می‌کنم و علی خبر دارد خواهرکش جیرجیک سینا شده است؟

لگدی به پای سینا می‌کوبم که بلند می‌خندد و کامل روی کاناپه دراز می‌کشد…
مردک حتی دردش هم نیامده بود انگار…!

– خب چی بگم بهت لپ قرمزی؟ عشقم نگم، نفسم نگم، عمرم نگم، جیرجیکرم نگم… بگم حاج خانم خیالت راحت می‌شه؟

سرم را با تاسف برایش تکان می‌دهم و سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارم.

– یکم از خواهرت یاد بگیر سید… ببین چه خوشگل جیرجیرک آق پلیسه شده! تو هم آپ دیت کن خودت رو یکم.

از توی یخچال برای خودم آب می‌ریزم و قرص مسکن را همراه آب توی معده‌ام می‌فرستم.

صدای خنده‌ها و پچ پچ‌های سینا به گوشم می‌رسد و من ترجیح می‌دهم تا تمام شدن تماسش، همین‌جا بمانم.

روی صندلی پایه بلند مقابل جزیره می‌نشینم و بعد از گذاشتن دست‌هایم روی میز، سرم را روی دستانم می‌گذارم.

پلک می‌بندم و سعی می‌کنم حرف‌های عماد و تماسش را فراموش کنم و من طبق معمول برای پس زدن افکار آزاردهنده‌ام، به علی و یادش چنگ می‌زنم.

چرا باید اینجا می‌نشستم و با یاد و توهمش زندگی می‌کردم؟!
چرا برای به دست آوردنش تلاش نمی‌کردم؟!

دم عمیقی می‌گیرم و بازدمم را آرام بیرون می‌فرستم

– بسه ماهک… دست از سر این خانواده بردار. به محالات فکر نکن.

سرم را بلند می‌کنم و پلک‌هایم را محکم روی هم می‌فشارم.
حسادت حس مضخرف و قوی بود…

حسی که، توی دل منی که عقده‌ها و حسرت‌‌ها توی دلم تلنبار شده بود، بیشتر خودنمایی می‌کرد.

نفس عمیق دیگری می‌کشم و دلم می‌خواهد برای یک بار هم که شده به خودم و دلم فکر کنم.

– فردا شب، شام، خودم رو انداختم خونه‌ی حاج محمد…

نگاهم سمت اویی که آرنج‌هایش را روی اوپن گذاشته و بالاتنه‌اش را خم کرده می‌چرخد و سعی می‌کنم افکارم را همان‌جا توی مغزم چال کنم.

– سینا؟!

چشم باریک کرده و سرش را سوالی تکان می‌دهد که بزاق دهانم را فرو داده و می‌پرسم

– تو هم به اونا حسودیت می‌شه؟ یا فقط من عقده‌ای هستم؟

گوشه‌ی چشمانش به خاطر باریک شدن بی‌اندازه‌شان چین می‌افتد و آرام و جدی می‌پرسد

– به کیا؟

پوست لبم را می‌گزم و دست زیر چانه‌ام می‌زنم…
یاد خنده‌ها و حرف‌هایشان…
یاد صمیمیت بیش از اندازه‌شان…
یاد مهمان نوازی کم‌نظیرشان…

حتی درخت خرمالوی میان حیاطشان هم باعث غبطه خوردنم می‌شود.

– خونواده‌ی حاج محمد… بهشون حسودیم می‌شه.

تکیه از اوپن می‌گیرد و وارد آشپزخانه‌ی کوچک می‌شود

– خونواده‌شون پر از صمیمت و مهر و محبته… منم به حالشون غبطه می‌خورم.

روبروی من می‌نشیند و آرنجش را به پشتی مبل تکیه می‌دهد و اضافه می‌کند

– به همدیگه اعتماد دارن… چیزی که تو خونواده‌ی من یکی، یه گرم هم پیدا نمی‌شه.

حین خشک کردن موهایم با حوله سمت آیفون قدم برمی‌دارم و کلافه از آمد و رفتن‌های پی در پی سینا، ناسزایی زیر لب نثارش می‌کنم.

دیدن علی اما توی صفحه‌ی کوچک نمایشگر آیفون باعث شوکگی‌ام می‌شود و من با بهت چند بار پلک می‌زنم.

چطور امکان داشت این جا باشد؟
خیال و توهم بود؟

صدای دوباره‌ی زنگ تکان خفیفی به تنم می‌دهد.
تند و سریع حوله را از روی موهایم برمی‌دارم و دور خودم می‌چرخم…
این جا چه کار می‌کند؟

هیچ پوششی جز حوله‌ی بسته شده دور تنم ندارم و دیدن من توی این اوضاع، آن هم توی خانه‌ی سینا اصلا خوب نبود.

گوشی آیفون را برمی‌دارم و سعی می‌کنم ریتم نفس‌های یکی در میانم را به حالت عادی برگردانم.

– علی!

سرش را بالا گرفته و نگاهش را به لنز دوربین می‌دوزد

– می‌شه بیای پایین؟ باید با هم حرف بزنیم.

بزاق دهانم را قورت داده و نگاهی به خود عریانم می‌اندازم.
نمی‌توانستم با این اوضاع به داخل خانه دعوتش کنم.

– من یکم طول می‌کشه لباس بپوشم، می‌تونی منتظر بمونی؟

– البته، اونطرف خیابون توی ماشین منتظرتم.

بی‌توجه به این که او قادر به دیدنم نیست، تنها سری تکان داده و گوشی را می‌گذارم.

با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم، لباس پوشیده و بدون اینکه آرایشی روی چهره‌ی رنگ پریده‌ام بنشانم، از خانه خارج می‌شوم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا