رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۹۹

3.9
(8)

به مفاتیح توی دستش اشاره می‌کنم

– نمی‌خوای قرآنت رو بخونی؟

نگاه او هم روی کتاب قطور سر می‌خورد و قبل از اینکه چیزی بگوید، من ادامه می‌دهم.

– تو این فضای شاعرانه، یه حوری بهشتی هم مقابلته…

آرام و مردانه می‌خندد و زیر لب الله اکبری می‌گوید.
روی زانوهایم روی تخت بلند می‌شوم تا هم قدش شوم و او به کتاب توی دستش اشاره می‌کند.

– قرآن نیست… مفاتیحه.

شانه بالا می‌اندازم و خودم را تاب می‌دهم

– همینجا بشین مفاتیح بخون منم گوش کنم.

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و دوباره روی تخت می‌نشیند.
ذوق زده نگاهش می‌کنم و او کمر به پشتی تکیه می‌دهد

کتابش را باز می‌کند و صفحه‌ی مورد نظرش را می‌آورد

– بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ سُبْحانَ اللّٰهِ وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ وَلَا إِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَاللّٰهُ أَکْبَرُ ، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّهَ إِلّا بِاللّٰهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ ، سُبْحانَ اللّٰهِ آناءَ اللَّیْلِ وَأَطْرافَ النَّهارِ…

کاش می‌شد صدای خسته و خشدارش را نوازش کرد و بوسید.
او می‌خواند و من حتی نمی‌دانم کدام سوره یا دعا را می‌خواند اما طوری به دلم می‌نشیند که من هم دلم هوای خواندن می‌خواهد

تمام که می‌کند، کتابش را می‌بندد و من بعد از نفس عمیقی که می‌کشم، می‌پرسم

– این کدوم سوره بود؟

سرش را با جدیت تکان می‌دهد و می‌گوید

– دعای عشرات… پاشو بریم تو سردت می‌شه.

توی خودم جمع می‌شوم و دلم می‌خواهد کنار او، روی این تخت کنار درخت خرمالو ساعت‌ها بنشینم اما از تخت پایین می‌روم که صدایم می‌کند

– ماهک؟

صبر می‌کند تا نگاهش کنم و سپس آرام پچ می‌زند

– این دعا اقرار به وحدانیت خداست. توصیه می‌کنم یه بار معنیش رو بخونی.

****
آخر هفته‌ی لعنتی مگر می‌رسید با شب بیداری‌های من؟!
شب‌ها از ذوق حتی خواب به چشمم نمی‌آمد و روز‌ها به انتظار می‌گذشت.

اهورا و تماس‌های گاه و بی‌گاهش و اضافه شدن هر روزه‌ی سیم‌کارت‌هایش به لیست سیاه هم نمی‌توانست از ذوقم کم کند.

تمام پاساژهای شهر را زیر و رو کرده بودم تا لباس مناسبی تهیه کنم و آن شب تن کنم.

همه چیز طوری خوب بود که دلم را می‌لرزاند.
من عادت داشتم به حال بد، به تنهایی، به خستگی و نفرت اما این روزها طور دیگری بود.

از حال بد و غم و ناراحتی خبری نبود و در قلبم را هم به روی حسرت بسته بود تا نداشتن خانواده توی این روزها توی ذوقم نزند.

بالاخره پنجشنبه رسیده بود…
سارافون زرشکی رنگی تنم بود که زیرش بلوز سفید رنگ پوشیده بودم.

شالم مخلوطی از رنگ‌های طوسی و سفید و زرشکی بود که اگر چتری‌هایم را روی پیشانی می‌ریختم زیباتر می‌شد؛ اما ترجیح داده بودم امشب موهایم را زیر شال نگه‌دارم.

صدای زنگ در باعث می‌شود مضطرب نگاهی سمت ساعت رو میزی بکشانم و امکان ندارد به این زودی بیایند.!

لبم را تر می‌کنم و برای باز کردن در، می‌روم و با دیدن حاج محمد ریتم نفس‌هایم تندتر می‌شود.

قفل در را می‌زنم و گوشی آیفون را برمی‌دارم تا مؤدبانه‌تر به داخل راهنمایی‌اش کنم.

– سلام حاجی… بفرمایید لطفاً…

یالله گویان وارد ساختمان می‌شود و من بعد از باز کردن در نگاهی جرئی به خانه می‌اندازم تا از مرتب بودنش مطمئن باشم.

حاج محمد که بالا می‌آید، لبخندی زده و با سلام و خوش آمد گویی، تا کنار مبل‌ها راهنمایی‌اش می‌کنم.

مانند کسی که برای اولین بار برایش مهمان آمده دست و پایم را گم می‌کنم و چند بار به کل یادم می‌رود در پذیرایی از او چه کار باید بکنم.

توی فنجان‌هایی که همین صبح امروز خریده بودم چای می‌ریزم و بعد از گذاشتنش روی میز لبخند دستپاچه‌ای می‌زنم.

– خیلی خوش اومدین حاجی….

با لبخند مهربانی سرش را تکان می‌دهد و تسبیح تربتش را توی دستانش جا به جا می‌کند

– عاقبت به خیر شی دخترم… به! به! عجب چای خوشرنگ و بویی!

نوش جانی زیر لب نجوا می‌کنم و او یکی از استکان‌های چای را برمی‌دارد و با خنده می‌گوید

– حاج خانوم چند ساله زیر گوش علی می‌خونه که عروس می‌خوام، پیر شدی، ازدواج کن و فلان… انگار قسمت یه دختر به خانومی تو بوده که صبر کرده.

کف دستانم را با اضطراب به سارافونم می‌کشم و بغضم می‌گیرد…
انگار از من و کارهایم خبر نداشت که بیخ اسمم خانوم می‌چسباند.

جرعه‌ای از چایش می‌نوشد و ادامه می‌دهد

– جوونای این دور و زمونه فرق کردن، من هم سن علی بودم رها یکی دو سالش بود… حالا بماند که من دیرتر از هم سن و سالام ازدواج کردم. زمان ما سربازی رو که تموم می‌کردیم برامون زن می‌گرفتن.

لحنش موقع گفتن بند آخر جمله‌اش با شوخی است و باعث می‌شود من هم بخندم و کمی از معذب بودنم بکاهد.

از زمان خودشان حرف می‌زند…
از ازدواج‌های سنتی و رسم و رسوماتشان می‌گوید و در آخر از استانبولی من با به به و چه چه می‌خورد.

علی همراه مادر و خواهرش می‌آید و گل‌های ارکیده و مریم‌های بینش آنقدری ذوق زده‌ام می‌کند که نمی‌توانم کب‌هایم را کنترل کنم و نیشم شل می‌شود.

گل‌ها را که از دستش می‌گیرم چشمکی به نگاهش که روی پیشانی‌ام برای چند لحظه ثابت می‌ماند می‌زنم.

حاج خانم کنار همسرش روی مبل می‌نشیند و علی مبل تکنفره‌ای را انتخاب می‌کند.
رها اما همراه من وارد آشپزخانه می‌شود…

– هنوز باورم نمی‌شه، انگار خوابه!

– چیه؟! چشم نداری ببینی داشت زودتر از تو مزوج می‌شه؟

شاکی دستش را به بازویم می‌کوبد و به جای اینکه من بخاطر برازنده ندیدن من برای برادرش شاکی باشم او شده…

– مسخره نشو ماهی… خودت می‌دونی منظورم چیه…

دکمه‌ی کتری چای‌ساز را می‌فشارم و سمتش می‌چرخم.
صدای حاج محمد را می‌شنوم که از بیرون می‌آید.
تلاش می‌کند یک مجلس خواستگاری معمولی باشد و اما جای خالی پدر و مادر عروس توی ذوق می‌زند.

هیچ چیز و هیچ‌کس انگار نمی‌تواند آن جاهای خالی را پر کند..

– البته که می‌دونم منظورت چیه… تو من و لایق داشت نمی‌دونی.

چشم گرد می‌کند و لب‌هایش مانند ماهی از آب دور مانده باز و بسته می‌شود، من اما بدون اینکه به او مهلت حرف زدن بدهم، اضافه می‌کنم.

– دقیقا چرا؟! چون من قبلاً با عماد بودم، مگه نه؟

– ماهی!

صدای جوشیدن کتری باعث می شود برگردم و نفس عمیق بکشم… توی ذهنم بارها اعداد را می‌شمارم تا آرام بمانم و امشب را برای خودم زهر نکنم و موفق هم می‌شوم.

– به خدا من…

– نمی‌خوام بحث کنم رها…

رها را توی آشپزخانه تنها می‌گذارم و همراه سینی چای، به جمع سه نفره‌ی خانواده‌اش ملحق می‌شوم.

چای‌ها را که تعارف می‌کنم، روی مبل روبرویی علی می‌نشینم و حاج محمد رو به همسرش می‌گوید

– دخترم پنجه‌ی آفتابه…

حاج خانم لبخند زنان سمتم می‌چرخد و زیر لب جمله‌ی حاجی را تأیید می‌کند، رها هم که به جمعمان می‌پیوندد، حاج محمد می‌گوید

– خب پسر جون،کار و بارت چیه؟!

علی که کوتاه می‌خندد، نگاه مشتاقم سمت او کشیده می‌شود و آرام زیر لب می‌گوید

– حاج عمو!

حاج محمد اخمی میان ابروهای کم پشتش می‌نشاند و عمامه‌اش را از روی سرش برمی‌دارد.

– جواب بده پسر…

به جای علی حاج خانم با سرفه‌ی کوتاهی لب باز می‌کند

– کابینت سازه پسرم حاجی… دستش به دهنش می‌رسه، سر به زیر و نجیبه، همه به اسمش قسم می‌خورن…

علی را بالاخره سنگینی نگاهم مجبور می‌کند برگردد و چند لحظه‌ی کوتاه نگاهم کند…

– ماشاالله… خدا براتون حفظش کنه حاج خانم، دختر منم خانوم و مهربونه؛ دلش قد دریاست و نجیبه.

رها با خنده خودش را جلو کشید

– الآن قضیه چیه؟ بابا شما پدر عروسی یا دوماد؟

حاج محمد با لبخند جواب رها را می‌دهد و من بار دیگر نگاهی به علی می‌کنم.
چه می‌شود کمی طولانی‌تر نگاهم کند؟

– پدر عروسم… به این راحتی‌هام دختر نمی‌دم به داداشت.

لحن شوخ حاج محمد همه را می‌خنداند و من خودم را روی مبل جلو می‌کشم

– خب باباجون، اجازه می‌دین تا شما بده بستون می‌کنید من و علی بریم حرف بزنیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا