رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۵۱

3.9
(11)

علی که پاسخی نمی‌دهد، ماهک نفس عمیقی می‌کشد و افکار آزاردهنده‌ی توی ذهنش را پس می‌زند.
به گفته‌ی سینا مهارت خاصی توی بازیگری و نقش بازی کردن دارد.

می‌خواهد بحثی برای حرف زدن باز کند که صدای آرام علی برای لحظاتی لالش می‌کند.

– چطور تونستی از عماد برای انتقامت از پدر و برادرش استفاده کنی؟!

شوکگی ماهک و جواب ندادنش باعث می‌شود علی سمتش برگردد و کوتاه نگاهش کند.

– عماد غیر از دوست داشتن تو، اشتباه نکرده. هنوز هم دوست داره.

ابرو بالا می‌اندازد و در از تمسخر و حرص می‌خندد

– اشتباه؟!

علی نگاهش نمی‌کند.
جوابی به سؤال تک کلمه‌ای ماهک هم نمی‌دهد.
اشتباهات ماهک به نظرش بزرگ است، حتی بزرگ‌تر از غم‌ها و عذاب‌هایی که رها در موردشان حرف زده بود.

– اشتباه عماد فقط دوست داشتن من بود؟!

علی باز هم جواب نمی‌دهد و انگار قصدش تنها عصبانی کردن دخترک است.
نفسش را عصبی بیرون می‌فرستد، برای اینکه وانمود کند علی به خواسته‌اش نرسیده، دست به سینه می‌زند و نگاه به مسیر می‌دوزد.

– برام مهم نیست در موردم چه فکری می‌کنی…

مکث می‌کند…
تلاش دارد حرص و عصبانیتش را پنهان کند و اما آنقدری که باید، موفق نیست.

– در ضمن، اصلا از کارهایی که با استوارها کردم پشیمون نیستم.

تا رسیدن به مقصد هیچکدام حرفی نمی‌زنند. ماهک توی افکار بی سر و تهش غرق می‌شود و علی توی ذهنش، با خودش درگیر است.

دخترک را تا در خانه همراهی می‌کند و اما خود حتی از در واحد، داخل نمی‌رود.

– نمی‌خوای بیای تو؟!

اخم بین ابروهای مردانه‌اش کورتر می‌شود و چمدان گلبهی رنگ دخترک را توی واحد سر می‌دهد.

– اتاق دست راست برای منه، از اتاق سمت چپ استفاده کن. توی آشپزخونه هم یه چیزهایی هست برای خوردن.

ظرف غذا را هم روی چمدان می‌گذارد و اضافه می‌کند

– شام هم اگه نخوردی بخور.

عقب که می‌کشد، دخترک دستپاچه اسمش را زمزمه می‌کند و پاهای او به زمین می‌چسبد.

– بیا تو با هم بخوریم. البته اگه نخوردی…

نفس سنگینش را بیرون می‌فرستد، انگار توی تمام جاهایی که ماهک حضور دارد، اکسیژن برای تنفس، کم و محدود است.

– من خوردم…

رها را به خاطر دروغ‌هایش سرزنش می‌کرد و شاید هم رها بی تقصیر بود. هر چه بود، زیر سر دختر بی‌پروای روبرویش بود که با چشمان درشتِ مشکی رنگ به چشمانش خیره بود.

دستش مشت می‌شود و خیلی سریع تصحیح می‌کند…

– من می‌رم خونه شامم رو می‌خورم. تو خودت بخورد.

ابروی بالا رفته‌ی ماهک باعث مشت شدن دستش می‌شود و دسته کلیدش را سمت دخترک می‌گیرد.

– من قبل از اومدن بهت خبر می‌دم، لطفا تا وقتی اینجایی در رو برای غریبه‌ها باز نکن.

#

عقب که می‌کشد، دوباره ماهک اسمش را زیر لب نجوا می‌کند و لعنت به آن نگاه سیاه رنگ که سنگینی‌اش لحظه‌ای از روی شانه‌هایش برداشته نمی‌شود.

– علی؟!

دستانش را توی جیب‌های شلوارش فرو می‌کند و منتظر ادامه‌ی حرف ماهک می‌ماند و دخترک همراه مکس توی آغوشش، قدمی به سمتش برمی‌دارد.

– دوست داشت و عاشق شدن هیچ وقت به خواست خود آدم نیست که انتخابش کنه. پس اگه اشتباه هم باشه اشتباه اون آدم نیست.

علی نگاهش می‌کند و لحنش اصلاً دوستانه نیست وقتی می‌پرسد

– طوری حرف می‌زنی انگار چیزی از عشق و عاشقی هم بلدی! اصلاً تا حالا کسی رو دوست داشتی که بفهمی خواستن یه آدم اشتباهی چقدر عذاب آوره؟!

ماهک لبخند می‌زند
لبخندی که کامش را مانند زهر تلخ می‌کند و دلش را می‌سوزاند.

– نه… می‌دونی چرا؟!

قدم دیگری به علی نزدیک می‌شود و نگاهش روی زخم کنار ابرویش ثابت می‌ماند.
برای اولین بار است آن جای زخم را می‌بیند.

– چون استوارها حتی ازم فرصت عاشقی کردن رو هم گرفتن. من بخاطر اون‌ها به یه آدم اشتباهی تبدیل شدم.

نفس عمیقی می‌کشد و با حفظ همان لبخندِ مانند زهرمارش، داخل واحد می‌شود.

– ممنون که امشب، هر چند بخاطر عماد، ولی باز هم اومدی…

نفسش را مرتعش بیرون می‌فرستد و خیره به چهره‌ی علی، با صدای آرام‌تری پچ می‌زند

– شبت به خیر علی…

#

**
– مادر چرا اینجا نشستی؟ سرده هوا بیا تو…

همانطور که آستین‌های پیراهن مردانه‌اش را پایین می‌دهد، نگاهش را توی گرگ و میشی هوای صبح، به دست‌های خیسش می‌دوزد.

– پاشو برو نمازت رو بخون پسرم، الآن آفتاب طلوع می‌کنه نمازت قضا می‌شه.

از لبه‌ی حوض برمی‌خیزد و توی چشمان مادرش نگاه می‌دوزد. می‌خواهد چیزی بگوید.
می‌خواهد چیزی بپرسد اما پشیمان می‌شود و دست نم‌دارش را پشت گردنش می‌برد.

سری تکان می‌دهد و سمت ساختمان قدم برمی‌دارد که مادرش آرام می‌پرسد

– چیزی شده پسرم؟! انگار بی‌قراری!

بی‌قراری‌اش برمی‌گشت به شبی که تا صبح با افکاری آزاردهنده گذشته بود…

– یکم فکرم مشغوله مامان، موضوع جدی و نگران کننده نیست.

مادرش سر تکان می‌دهد و اما نگرانی همچنان توی نگاهش موج می‌زند وقتی می‌گوید.

– انشالله که خیره مادر…

هر فکر و ذکری که به ماهک ختم می‌شد،خیری نداشت…
دیگر برایش ثابت شده بود که دخترک برایش یک امتحان است…
انگار خدا می‌خواست با گره زدن مسیر او به ماهک امتحانش کند.

لبخندی تحویل نگاه مادر می‌دهد و از پله‌ها بالا می‌رود. صدای دخترک مانند تمام دیشب توی ذهنش چرخ می‌خورد.

«استوارها حتی ازم فرصت عاشقی کردن رو هم گرفتن. من بخاطر اون‌ها به یه آدم اشتباهی تبدیل شدم.»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا