رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۴۱

3.8
(9)

سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و با بغض دوباره کنارم می‌نشیند.

– می‌دونم خیلی درد داری… ولی داری تحملش می‌کنی، مثل همیشه.

کلافه شیلنگ‌های اکسیژن را روی بینی‌ام جابجا می‌کنم… نیازی به این همه دم و دستگاه بود را نمی‌دانم.

– بقیه‌ی حرف‌هات رو بگو رها، گفتم که درد ندارم.

با لب‌های جمع شده کمی فکر می‌کند

– چی داشتم می‌گفتم؟!

دندان روی هم می‌فشارم و اما قبل از اینکه من اقدامی برای به یادآوردنش بکنم، آهانی زیر لب می‌گوید و خودش را جلو می‌کشد.

– داداشم هم اون شب اومده روستا… همون روستایی که عامر بی‌شرف تو رو برده بود.

اخمی بین ابروهایش می‌نشیند و میان تعریف‌ کردن‌هایش، یاد عامر می‌افتد.

– دلم می‌خواد دستم بهش می‌رسید و مثل سگ می‌زدمش، بی‌شرف اونقدر حیوونه که اونشب سینا رو هم زخمی کرده و فرار کرده.

مشتاق تکانی به تنم، بی تفاوت به دردها می‌دهم.

– بعدش چی شده؟!

لب‌هایش را جمع می‌کند و مردمک چشمانش را توی حدقه می‌رقصاند.

– بعدش هیچی دیگه… تو رو رسوندنت بیمارستان و چهار روز تموم بیهوش بودی. قلبمون اومد توی دهنمون تا کامل به هوش بیای. هی بیدار می‌شدی یکم ناله می‌کردی باز می‌خوابیدی…

پشت چشمی به خاطر نرسیدنم به سؤالاتم برایش نازک می‌کنم و او متعجب نگاهم می‌کند.

رها را همراه برادرش که حتی به خودش رقبت داخل اتاق آمدن هم نمی‌دهد، به خانه می‌فرستم و طولی نمی‌کشد که سینا وارد اتاق می‌شود.

با لبخند و ابرویی بالا پریده نگاهش می‌کنم… اخم دارد و انگار حق با رها است‌…

– یه وقت حالم و نپرسی داداش! الماسات می‌ریزن.

با عصبانیت خودش را روی صندلی روبه روی تخت پرت می‌کند و دست به سینه می‌زند. بعد از به هوش آمدن او را برای اولین بار است که می‌بینم.

– منم اگه جای تو بودم و اینقدر نقش بازی می‌کردم که توش خودم هم گم بشم باور کن مثل تو از خودم و وجودم متنفر می‌شدم و می‌خواستم که خودم رو بکشتن بدم.

با خونسردی ظاهری پا روی پا می اندازد و اما گره‌ی اخم‌هایش باز نمی‌شود

– پس این که جز خودت و احساساتت، به هیچ کس و هیچ چیز فکر نمی‌کنی دست خودت نیست، من دیگه اینو باور کردم.

– چرند نگو سینا…

پوزخند می‌زند پوزخند صداداری که اوج عصبانیتش را به رخ نگاه من می‌کشد

-بیا تحویل بگیر…! هر وقت هم حرف حق می‌زنم می‌گی چرت نگو سینا… چون فکر می‌کنی فقط تویی که راست می‌گی، فقط تویی که کامل فکر می‌کنی.

– قراره با هم دعوا کنیم؟!

با همان اخم‌های کور نگاهم می‌کند

– نه در واقع می خوام بگم که، اگه بگی درد داری و حالت خوب نیست چیزی ازت کم نمی‌شه. از مرگ برگشتی متأسفانه.

با درد تنم را روی تخت بالا می‌کشم و چهره‌ام توی هم می‌رود

– انگار یه جنگ خونین در پیش داریم! من الآن مسدومم، این نامردیه حاجی!

– تو خجالت نمی‌کشی خدایی؟!

با وجود تمام دردهایم، کوتاه می‌خندم

– چرا خدایی خیلی خجالت‌آوره که آدم به پیشواز مرگ بره، همه چیز رو به جون بخره و آخرش نمیره و سُرو مُرو گُنده مقابل کسایی که می‌خوان با نگاهشون تیکه تیکه‌ش کنن بشینه.

لب‌هایم را جمع کرده و سرم را تکان می‌دهم.

– خجالت می‌کشم.

کلافه از روی صندلی بلند می شود و من می‌خندم… این حجم از خونسردی برای او زیادی، زیاد بود.

– داشتی میمردی الاغ…

چشمکی با شیطنت به نگاه عصبانی و طغیان کرده‌اش می‌زنم

– مگه نمی‌دونی عقده محبت دارم؟ می‌خواستم جنتلمن بازی در بیاری و بیای نجاتم بدی، بعد من خر کیف بشم.

دست به کمر می زند و می‌خواهد چیزی بگوید که مانع می‌شوم

– راستی شنیدم با داداش یارت آشنا شدی!

با کلافگی دست بین موهایش می‌برد و عصبی تک خنده‌ای می‌کند…

– خیلی الاغ و نفهمی ماهک…

نگاهم سمت تنک آب کشیده می شود…

– به من یکم آب بده بعد بشین بگو ببینم چطور آشنا شدی با این سید علی؟!

همانطور که سمت نیز کنارت قدم برمی‌دارد اخمش را کورتر می‌کند…

– ازم می‌خوای بشینم برات قصه تعریف کنم؟!

لیوان پلاستیکی آب را از دستش می‌گیرم و او کمک می‌کند تنم را بالا بکشم.
قفسه‌ی سینه‌ام دوباره می‌سوزد و چهره‌ام توی هم می‌رود.

– حس می‌کنم دنده‌م شکسته…

اینبار لبه‌ی تختم می‌نشیند

– مگه می‌دونی شکستن دنده چطوریه؟!

دلم می‌خواهد برایش پوزخند بزنم، اما جرعه‌ای سخت از آب می‌نوشم و جوابش را کوتاه می‌دهم.

– من تقریبا همه جوره دردی رو چشیدم داداش.

– اولین باره بهم می‌گی داداش!

نگاهم توی چشمانش کمی طولانی‌تر می‌شود. نفس عمیقی به اهمیت به سوزش قفسه‌ی سینه‌ام می‌کشم.

– فکر کنم آدم‌هایی که از مرگ برمی‌گردن به آدم‌هایی که براشون مهم بودن بیشتر وابسته می‌شن.

چیزی نمی‌گوید…
خم می‌شود و لیوان را روی میز می‌گذارد و من اینبار می‌گویم

– رها گفت زخمی شدی!

دستش را با جمله‌ام روی بازویش می‌گذارد

– چیزی نیست، خراشه.

سرم را کج می‌کنم تا نگاهش را غافلگیر کنم و نمی‌شود

– تو هم مثل من نقش بازی می‌کنی یا واقعا چیزی نیست؟!

از روی تخت بلند می‌شود و دست توی جیب‌های شلوارش فرو می‌کند.

– درد نبودن تو بیشتر بود… درد اینکه مثل مرغ پر کنده به هر دری می‌زدم برای پیدا کردنت و پیدات نمی‌کردم کشنده‌تر…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا