فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۳۴

4.1
(11)

– علی مادر؟! اتفاقی برای خواهرت افتاده؟! من هر چی باهاش حرف می‌زنم چیزی نمی‌گه، نگرانشم مادر…

پایش را روی دمپایی می‌گذارد و مسح می‌کشد.

– چیزی نیست حاج‌خانم، یه مشکلی برای دوستش پیش اومده بخاطر همین ناراحته. شما نگران نباش دورت بگردم.

حاج‌خانم روسری گلدارش را مرتب می‌کند و علی بعد از شستن دستانش، صاف می‌ایستد و حوله را با تشکر آرامی از دست مادرش می‌گیرد.

– چطور نگران نباشم آخه؟! وقتی چشماش کاسه‌ی خونه دلم انگار تیکه تیکه می‌شه. مشکل دوستش خیلی حاده؟!

علی بعد از خشک کردن صورتش، دوباره نگاه بند نگاه نگران مادرش می‌کند و لبخندی می‌زند.

– درست می‌شه مامان. خدا بزرگه.

حاج خانم زیر لب دعا می‌کند و علی خم می‌شود، پیشانی‌اش را کوتاه می‌بوسد و لب می‌زند.

– حاج‌عمو از مسجد برنگشته؟!

حاج خانم فاصله می‌گیرد و طبق عادتش،دوباره با روسری‌اش ور می‌رود.

– نه مادر… برنگشته هنوز.

صدای زنگخور گوشی‌اش توجهش را جلب می‌کند و حاج خانم بعد از گرفتن حوله، او را توی حیاط تنها می‌گذارد و داخل ساختمان می‌شود.

تماس سینا را وصل می‌کند و نگاهش بی‌اراده سمت پنجره‌ی اتاق رها کشیده می‌شود.

– بله؟!

– سلام آقای کاشف… عصرتون بخیر.

دستی به موهای نمدارش می‌کشد و جواب می‌دهد

– سلام، خوب هستین؟!

سینا بی‌طاقت و کوتاه جواب می‌دهد و سپس آرام می‌گوید.

– گفته بودین خبری شد بهتون اطلاع بدم…

ضربان قلب علی بالا می‌رود و بعد از سه روز بی‌خبری و همپای عماد گشتن و به جایی نرسیدن، بالاخره یک خبری شده بود که به آن دخترک بی‌پروا ربط داشت.

– پیداش کردین؟!

سینا بلافاصله پاسخ می‌دهد

– پلیس‌ها یه ردی گرفتن… من قبل از اون‌ها می‌خوام برم. نباید ریسک کنم.

– تنها دارید می‌رید؟!

سینا بدون اینکه جوابی به سؤال علی بدهد، پر از دلهره و نگرانی لب می‌زند

– معلوم نیست چی می‌شه، ولی به خواهرتون قول دادم ماهک رو سالم برگردونم و برش‌می‌گردونم. اما قبل از رفتن باید یه چیزی بهتون بگم.

اخمی بین ابروهای علی می‌نشیند و توی ذهنش افکاری عذاب آور جان می‌گیرد.

– من خاطر رها رو می‌خوام.

شقیقه‌های علی نبض می‌زند و جوشیدن خون و گردشش را توی رگ‌هایش حس می‌کند.
دوباره نگاه سمت پنجره می‌کشاند و دست چپش مشت می‌شود.

– می‌دونم وقتش نیست، ولی نمی‌خواستم توی دلم بمونه.

علی پلک روی هم می‌فشارد و با صدایی خش‌دار لب می‌زند

– کجا داری می‌ری؟ رد ماهک رو کجا گرفتن؟!

صدای نفس عمیق سینا را می‌شنود.

– یه روستا به اسم***…

تماس را قطع می‌کند و کنار پله‌ها، حین پایین دادن آرنج‌های پیراهنش مادرش را صدا می‌کند.

حاج خانم خیلی سریع در را باز می‌کند

– بله پسرم!

علی گوشی‌اش را توی جیب شلوارش فرو می‌کند و نگاه به نگاه مادرش می‌دوزد

– حاج خانم من باید برم یه کاری پیش اومده منتظرم نباشید.

حاج‌خانم متعجب می‌پرسد

– نماز نخونده می‌ری پسرم؟!

کتشرا از روی نرده‌های پله برمی‌دارد و حین پوشیدنش جواب مادرش را می‌دهد.

– عجله دارم مامان، می‌خونم.

حاج‌خانم با همان اندازه تعجب نگاهش می‌کند و علی به داخل اشاره می‌کند.

– نگران این دختره آتیش پاره‌ت هم نباش.

– خدا به همراهت پسرم، مراقب خودت باش.

لبخند می‌زند و با قدم هایی تند از حیاط خارج می‌شود.
سوار ماشین می‌شود و در جی پی اس گوشی‌اش اسم روستایی که سینا نام برده بود را جستجو می‌کند و بعد از دیدن موقعیت جغرافی‌اش، حرکت می‌کند.

بدون فکر، بدون اینکه به ذهنش اجازه‌ی تجزیه و تحلیل بدهد حرکت می‌کند و بین راه بارها به جمله‌ی سینا فکر می‌کند.

بارها حرف‌های ماهک را مرور می‌کند و اضطراب و استرس‌های محسوس رها را به یاد می‌آورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا