رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۳۲

4.8
(4)

آن دخترک اشتباه کرده بود و او دلش می‌خواست با مرور کردن اشتباهاتش آن حس عذاب وجدان توی مغزش را پس بزند.

کسی از آن سوی خط سینا را مخاطب قرار می‌دهد

– سینا بیا سرگرد اومده.

دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و نگاهش را به خیابان می‌دوزد، علت همهمه‌ی پشت خط برایش آشکار می‌شود و سینا توی کلانتری بود.

– اگه خبری ازش شد به من خبر بدین.

سینا که قبول می‌کند، تماس را با یک خداحافظی کوتاه قطع می‌کند اما با یادآوری عماد و اینکه ممکن است از جای برادرش باخبر باشد، لباس عوض می‌کند و بی‌تفاوت به عقربه‌های ساعت، از آپارتمان خارج می‌شود.

با عماد تماس می‌گیرد..
جواب نمی‌دهد و او بارها تماس می‌گیرد و بالاخره صدای خسته‌ی عماد توی گوشی پخش می‌شود.

– بله؟!

– کجایی عماد؟

بلاتکلیف حرکت می‌کند و نگاهش را توی خیابان های خلوت می‌چرخاند

– جهنمم…

– می‌خوام بیام پیشت عماد، درست بگو کجایی…

– جلوی در کلانتری… احازه نمی‌دن بابام رو ببینم، از توی ساختمون هم بخاطر داد و بیدادهام انداختنم بیرون.

سرعت ماشین را بالاتر می‌برد تا هر چه زودتر خودش را به عماد برساند و بعد از گرفتن آدرس کلانتری، تماس را قطع می‌کند.

ماشین را توی محوطه پارک می‌کند و توی تاریکی حین گشتن دنبال عماد، گوشی‌اش را از توی جیب شلوارش بیرون می‌کشد.

با دیدنش روی یکی از نیمکت‌ها گوشی را دوباره توی جیبش برمی‌گرداند و با قدم‌هایی تند خودش را به عماد می‌رساند.

– تو این سرما اینجا چرا نشستی؟!

عماد سرش را از بین دستانش آزاد می‌کند و نگاه سرخش را به چشمان او می‌دوزد

– داره می‌زنه به سرم سید، دارم دیوونه می‌شم.

کنارش می‌نشیند و نگاهش را به روبرو می‌دوزد… حرفی نمی‌زند و اجازه می‌دهد حرف‌های تلنبار شده توی دلش را بزند.

– باورم نمی‌شه… عامر هم پیداش نیست. مدارکی که دارن ازش حرف می‌زنن اون قدر قوی است که اجازه ندن حتی ببینمش.

– تو چیزی نمی‌دونستی؟!

عماد بلافاصله جواب می‌دهد

– نمی‌دونستم، هنوز هم باورم نمی‌شه… انگار هر لحظه توی مغزم بمب منفجر می‌شه.

لبش را تر می‌کند و می‌بیند عماد حال روبه‌راهی ندارد.

– نمی‌فهمم… هیچی نمی‌فهمم…

صدایش بالاتر می‌رود و با درد بیشتری می‌گوید

– ربط ماهک با این آدم‌ها رو نمی‌فهمم علی… ماهک چطور تونسته صدای من و ضبط کنه؟! برای چی باید از من و خودش عکس بگیره و بعد…

سرش را بین دستانش می‌گیرد و جمله‌اش را می‌خورد، فشاری به سرش می‌دهد و موهایش را چنگ می‌زند.

– دارم روانی می‌شم علی.

علی دست روی شانه‌اش می‌گذارد تکان‌های ریز شانه‌های مرد کنارش، باعث نشستن اخمی کور بین ابروهایش می‌شود.

– نهال کجاست؟!

عماد سرش را آزاد نمی‌کند، دستانش را اما سمت صورتش می‌کشد و دور از چشم علی، گوشه‌ی چشمانش را می‌فشارد.

– نمی‌دونم.

– از عامر هم خبر نداری؟! یا… ماهک!

عماد بالاخره صاف می‌نشیند…
نگاه سرخش را بند چشمان علی می‌کند و پچ می‌زند.

– خبر ندارم… عامر توی جشن غیبش زد، ماهک هم دیروز دیدمش. حالش داغون بود.

نفس عمیقی می‌کشد تا سر بسته حرف بزند و نمی‌داند چقدر در انجام دادنش موفق است.

– به نظرت ممکنه عامر فهمیده باشه کار اون دختره و بخواد کاری کنه؟!

عماد گیج و پرت نگاهش می‌کند…
غیرعادی از روی نیمکت بلند می‌شود و دور خودش می‌چرخد

– چرا به فکر خودم نرسید؟!

موهایش را چنگ می‌زند و علی هم می‌‌ایستد.

– عامر تهدیدم کرده بود.

اخم بین ابروهایش کورتر می‌شود و با گیجی منتظر ادامه‌ی حرف‌های عماد، نگاهش می‌کند؛ اما عماد بدون اینکه ادامه دهد، نگاه به علی می‌دوزد.

– باید ماهک رو ببینم…

علی اما با تشویش بازویش را می‌گیرد و مانعش می‌شود

– عامر تهدیدت کرده بود؟!

عماد بی‌تاب، عقب می‌کشد. نگرانی توی مغز موریانه زده‌اش هر لحظه بیشتر قد می‌کشد

– باید ماهک رو پیدا کنم… عامر نباید بفهمه کار ماهکه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا