رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۳۵

3.9
(9)

بلافاصله جواب پیامکم می‌آید

« تنهایی زنگ بزنم؟!»

بغضم شدیدتر می‌شود و حسی بد و آزاردهنده بیخ گلویم می‌چسبد وقتی تایپ می‌کنم.

« نه، تنها نیستم… همینجا بگو چی می‌خوای از زندگیم….»

« تو رو می‌خوام توی زندگیم…»

اشکی از چشمم می‌چکد و روی گوشی که میان دستان لرزانم می‌لرزد می‌افتد…
انگشتانم می‌لرزند و اجازه نمی‌دهند چیزی بنویسم و اما پیامک بعدی او می‌آید

« می‌خوام لاقل ببینمت و با هم حرف بزنیم….»

« من نمی‌خوام…. حالم ازت به هم می‌خوره عماد… تو هم مثل داداشت و عموت حیوونی…»

زانوانم طاقت نمی‌آورند و من با درونی آشفته، روی تخت می‌نشینم و اما نگاهم را از صفحه‌ی پیامرسان نمی‌گیرم…

« اما اگه این حیوون فردا تو رو نبینه، ممکنه حیوون‌تر و لاشی‌تر بشه… هوم؟!»

تک تک استخوان‌هایم می‌لرزند و او در پیامک بعدی‌اش ، واضح‌تر تهدیدم می‌کند

« فقط قراره ببینمت و حرف بزنیم… اما اگه نیای مجبور می‌شم خودم مثل دفعه‌ی قبل درت رو بزنم و بیام توی خونه‌ت…. »

دستم مشت می‌شود و بغض توی گلوین منفجر می شود…
صدای شکسته‌ام عجز دارد و ناامیدی وقتی پچ پچ می‌کنم

– خدایا…. خدایا…. خدایا…

#
گوشی را دوباره خاموش می کنم و روی تخت دراز می کشم…
به پهلو می شوم و مانند جنین در خودم می پپیچم.
قطره ای اشک روی گونه ام می لغزد و به لحظه ای فکر می کنم که علی عماد را دم در خانه اش، همراه همسرش ببیند…

حتی فکرش هم آزاردهنده است و ترسناک…
اینبار رو به سقف دراز می کشم و اگر قرار ملاقات با عماد را هم قبول می کردم، او را از ترس و نقطه ی ضعفم آگاه می کردم و فهمیدن ایم موضوع او را پرروتر و قوی تر می کرد…

توی بلاتکلیفی خودم آنقدر این پهلو و آن پهلو می شوم و به افکار بی پدر توی مغزم فکر می کنم که خواب نمی دانم کی به سراغ چشمانم می آید و آن ها را به تصرف خود در می آورد.

خوابی که پر است از کابوس های وحشتناک و غول هایی شبیه عماد که سمتم هجوم می آورند.

صبح روز بعد، علی زودتر از همیشه سر کارش می رود و من با سرعتی انکار نشدنی لباس پوشیده و خانه را ترک می کنم…
مقصد را نمی دانم، اما توی خانه ماندن و فکر کردن به اتفاقاتی که ممکن است بیوفتد، عجیب نفسم را می برد.

خودم را با افکاری جهنمی به دانشکده می رسانم و پیام کوتاهی به عماد می فرستم

» بیا بیرون دانشگاه، کارت دارم.«

زودتر از چیزی که انتظارش را دارم، همراه ماشین شاسی بلندش از محوطه ی دانشگاه خارج می شود و نگاهش دنبال من می گردد…
دستم را توی هوا بلند می کنم که به محض دیدنم، ماشین را سمتم می کشد و کنار پایم ترمز می کند.

خم می شود و در شاگرد را باز کرده و می گوید

– بپر بالا…

بزاق دهانم را قورت داده و با عصبانیت در ماشینش را به هم کوبیده و خودم را جلو می کشم

– یه بار دیگه من و تهدید کنی….

#
میان کلامم می پرد

– چیکار می کنی؟! من و تهدید نکن ماهک… من چیزی واسه از دست دادن ندارم.

دوباره درب ماشین را باز کرده و با آرامش تکرار می کند

– سوار شو… تو خیابون نمی شه حرف زد…

دستم را بند شیشه ی ماشینش کرده و از بین دندان هایم می غرم

– ما حرفی واسه گفتن نداریم عماد… هزار بار هم گفتم هه چی بینمون یه بازی بود که تموم شد…

– اما من توی اون بازی همه چیزم رو باختم….

عصبی انگشتانم را روی شیشه می فشارم و می گویم

– اگه داری در مورد نها حرف می زنی باید…

میان حرفم می گوید

– دارم در مورد دلم حرف می زنم ماهک… من دلم رو باختم. تو هم این و خیلی خوب می دونی… سوار شو….

– باید فراموش کنی… راهی نداری جز همین… من شوهر دارم و علی رو خیلی هم دوسش دارم. نمی تونی بینمون رو به هم بزنی.

اخم کوری میان ابروهایش می نشیند، اما با اعتماد به نفس می پرسد

– علی می دونه الان اومدی من و ببینی؟

زبانم به کامم می چسبد و او نگاهش را با اخم به جلو می دوزد و اضافه می کند

– می دونه پیش منی؟

وقتی سکوتم را می بیند، دوباره نگاهم کرده و می گوید

– می بینی؟! هر چقدر می خوای انکار کن ولی تو هنوز هم به من فکر می کنی… به خاطر اینکه من و ببینی میای اینجا و به کسی که ادعاا داری دوسش داری دروغ می گی… حداقل با خودت رو راست باش ماهک…

نفسم را تکه تکه بیرون می فرستم و او هم نفسش را اب کلافگی بیرون پرت می کند

– سوار شو ماهک… کاری باهات ندارم. می رسونمت خونه ت و بین راه یکم حرف می زنیم. قول می دم بعدش سر راهت قرار نگیرم.

لبم را با زبانم تر می کنم و دستم سمت دستگیره ی در دراز می شود…
می دانم قصدش به هم ریختن ذهن و افکار من است…
می دانم هیچ وقت قرار نیست به قولش عمل کند اما سوار ماشینش می شوم.

در واقع دلم برایش می سوزد…
از او به عنوان یک مهره استفاده کرده بودم، با این که می دانستم هیچ شباهتی به پدر و برادرش ندارد و سرش به کار خودش است، او را طعمه کرده بودم.
شاید هم من یک عذرخواهی به او بدهکار بودم…

حرکت که می کند نفسم را بیرون می فرستم و سنگینی نگاهش را حس می کنم

– دلم برات تنگ شده بود…

دستم مشت می شود و بعد از شمردن اعداد توی ذهنم، سمتش می چرخم

– عماد من متأسفم…

کوتاه نگاه از مسیر می گرد و به چشمانم خیره می شود

– چرا؟!

لبم را با زبان تر می کنم و مشت دستم سخت تر می شود…

– تو آدم خوبی بودی… با پدر و برادرت فرق داشتی ولی من تو ی آتیش انتقامم تو رو هم یه جوری سوزوندم…

اخم غلیظی میان ابروهایش می نشیند و آرام می گوید

– توی همه ی آدما یه طرفی هست که بده… اون طرف آدم ها وقتی آشکار می شه که دلشون بشکنه…

با اینکه نمی توانم جمله اش را با حرف های خودم تطبیق بدهم، سر تکان می دهم

– به هر حال متأسفم.

حرفی نمی زند و سکوتش مرا مجبور به حرف زدن می کند

– من زندگیم رو دوست دارم عماد… علی رو… با اون بودن رو دوست دارم.

– اما اون تو رو دوست نداره… فکر کردی من نمی فهمم؟!

بلافاصله جوابش را می دهم

– من به جای هر دومون دوسش دارم…

– خسته می شی از تنهایی دوست داشتن… عشق یک طرفه می سوزونتت.

قلبم توی سینه ام بغض می کند…
زانو به بغل می گیرد و به تنهاییمان با بغض نگاه می کند…

حرفی نمی زنم…
شاید حق با عماد بود…
عشق یک طرفه ام قرار بود مرا بسوزاند ولی من به این سوختن راضی بودم…

به کنار علی بودن، به صدایش را شنیدن و خیره شدن به چشمان سبز رنگش راضی بودم….

او هم نفس عمیقی می کشد و مسیر خانه دلم را گرم می کند…
نگاه سمت شیشه می چرخانم و پچ می زنم

– دیشب…

اجازه نمی دهد جمله ام را کامل کنم…
با لحنی مغموم می گوید

– معذرت می خوام به خاطر پیام های دیشب… یکم الکل مصرف کرده بودم حالم سر جاش نبود…

با تعجب سمتش می چرخم و او ماشین را مقابل یک غرفه ی بستنی فروشی کنار می کشد

– به یه بستنی شکلاتی چی می گی؟

می خواهم مخالفت کنم که از ماشین پیاده می شود…
نفسم را کلافه بیرون پرت کرده و پیشانی دردناکم را با دست می فشارم و او خیلی زود با دو بستنی قیفی کنار پنجره ی سمت من ظاهر می شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. درود*
    این دختر ماهک هم یجورایی مشکوک مانند اون بهار هردو اسرارآمیز؛ مرموز پُر از رمزوراز•••••••
    حالا یک سوال به گمونم قسمت پیش یجا ماهک داشت فکرمیکرد اگر اشتباه نکنم پیش خودش اعتراف کرد تو زندگیش نقات سیاه تاریک زیاد بوده حالا اگر از والدین (مادرپدر)خودش؛خواهرش• خانواده عموش و اون عامروخانواده مافیاش بگذریم• خوده این دختره چند تا دوستپسر داشته آیا فقط همین یکی عماد(برادرعامر) بوده یا نه بیشتر بودن😐
    اگر هم بگیم همین یدونه بوده(فقط هم به خاطر انتقام خواهرش ماهلین ) این هم قبول اما بحرحال رابطش با عماد هنوز هم در حاله ای از ابهام مونده چطوری و چه شکلی بوده چیکاراا کردن کجاها رفتن و•••••••

      1. نه عزیزم نمیشه رمز عبور ایمیلم رو میزنم میگه اشتباهه در حالی که درسته دیگه اعصابمو خط خطی کرد ولش کردم هزار بار امتحان کردم

  2. مرسی نور جونم.میگم این عماد واقعا به آتیش برادر و پدرش سوخت.ولی خوب میخواست زن بگیره دیگه.پس اینم ماهک رو دوست نداشت.نکنه چیز خورش کنه.یا یه جور گرو کشی کنه برای سید بفرسته😕

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا