رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۲۱

3.7
(9)

نفسی با کلافگی بیرون پرت می کنم و پلک هایم را محکم می بندم

– یادم رفت…

چانه ام را می گیرد و مجبورم می کندد نگاهش کنم.
نگاه سبز رنگش میان چشمان سوزناک و خسته ام می چرخد و سپس می گوید

– تو حالت خوبه؟

– خوبم علی… خوبم.

– چی شده پس؟ چرا گریه کردی؟

دستش را گپس می زنم و می خواهم از روی کاناپه بلند شوم که بازویم را می گیرد و دوباره روی کاناپه برم می گرداند.

– ماهک!

– خوبم علی… فقط…

مکث می کنم…
چیزی به ذهنم نمی رسد برای گفتن و او بی طاقت می پرسد

– چی ماهک؟ فقط چی؟ این چه حال و روزیه؟ رنگ تو صورتت نیست بعد ادعای خوب بودن هم داری؟

آرنج دست راستم را تکیه به زانویم داده و پیشانی ام را روی کف دستم می گذارم و آرام پچ می زنم

– عماد اومده بود.

– ماهک سرت رو بالا بگیر و نگاهم کن ببینم چی داری می گی، اینطوری تو دلت حرف می زنی من متوجه نمی شم که…

بغض کرده سرم را بالا می گیرم و لرزش چانه ام را با قفل کردن دندان هایم روی هم کنترل می کنم

– پسرعموم دوباره زنگ زد اعصابم رو ریخت به هم… به خاطر همین به هم ریختم و یادم رفت قراره مدارکت رو برات بیارم کارگاه.

– چی گفت بهت؟

– هیچی… همین که بلاکش می کنم و اون با یه سیمکارت دیگه بهم زنگ می زنه و می خواد ببینتم اذیتم می کنه… همین.

#

جرأت نداشتم بار دیگر در مورد عماد و آمدنش حرف بزنم. دروغی که گفته بودم، مانند یک غده‌ی بدخیم سرطانی بود که درست در مرکز سرم چسبیده بود و آزارم می‌داد.

کاش همان بار اول، حرفم را می‌شنید…

– اسمش چیه؟

لبم را تر می‌کنم و نگاهم را می‌دزدم…
هر لحظه امکان دارد از توی چشمانم پی به دروغ گفتنم ببرد.

– می‌خوای چیکار؟!

جایی خوانده بودم« کافی است یک دروغ بگویی، دیگر آمدن دروغ ها پشت دروغت، با خودت نیست… مجبور می‌شوی دروغ بگویی تا دروغ قبلی‌ات آشکار نشود و دوباره و دوباره…»

– ماهک؟

لبم را با زبانم تر می‌کنم.
من آدم دروغ و کلک به کسی که دوستش داشتم نبودم.
اما مجبور بودم به دروغی که گفته بودم، به خاطر حفظ زندگی نوپایمان ادامه بدهم.

شاید هم اشتباه بود اما من ترجیح می‌دادم، حتی به غلط، حفظش کنم.
من راه درست را بلد نبودم، کسی نبود که یادم بدهد.

نگاهم را بالا می‌گیرم و توی چشمانش خیره می‌شوم

– جانم سید؟!

– به چی فکر می‌کنی که جوابم رو نمی‌دی؟!

لبم را با زبانم تر می‌کنم و آرام، می‌گویم

– اسمش اهوراست.

مطمئناً با یک اسم نمی‌شد به آن اهورای بی‌شرف برسد.
.

سرش را بالا و پایین می‌کند و چیزی نمی‌گوید. بلند می‌شود، دکمه‌ی ابتدایی پیراهنش را باز کرده و می‌گوید

– برات چای دارچین درست می‌کنم، معلومه سردرد داری.

قبل از اینکه دور شود اما صدایش می‌کنم

– علی؟!

– جانم عزیزم.

بلند می‌شوم. درست روبرویش می‌ایستم و دستم را روی سینه‌اش می‌گذارم.
جانم عزیزمش، حرفی که می‌خواستم بگویم را از ذهنم فراری داده و من چیزی به ذهنم نمی‌رسد برای گفتن.

روی پنجه‌ام بلند می‌شوم و گونه‌اش را می‌بوسم.
عقب که می‌کشم لبخندی روی لب می‌نشانم و پچ می‌زنم

– خوشت اومد؟!

او هم لبخند می‌زند، لااله‌الا‌اللهی زیر لب نجوا می‌کند و از کنارم عبور کرده و به آشپزخانه می‌رود.

دستم را روی گلویم می‌گذارم و با بغضی که سخت به گلویم چسبیده مبارزه می‌کنم اما هر لحظه بیشتر رشد می‌کند.

ترس از برملا شدن دروغم هم حس دیگری بود که هم قدّ عذاب وجدانم، درست صدر افکارم قد اعلم کرده بود.

– خدا لعنتت کنه استوار…

تا علی بیاید، خودخوری می‌کنم، انگار موجودی خبیث توی مغزم حضور دارد و هر بار دروغ گفتنم را مانند پتک بر سرم می‌کوبد.

چایی که بوی معرکه‌ی دارچینش خانه را برداشته را روی میز می‌گذارد و می‌گوید

– اینا کار توعه که من دارم انجامش میدما!

یکی از چای‌ها را برمی‌دارم

– کی تأیین کرده چایی آوردن کار زنه؟!

به جای اینکه جوابم را بدهد، با صدا می‌خندد و شانه بالا می‌اندازد.
خودمان و این فضای بینمان را دوست داشتم.
به هم خوردن و دلخوری بینمان عذاب‌آور بود.

– بیا یکم همدیگه رو بشناسیم.

توت خشک شده را توی دهانش می‌گذارد و جرعه‌ای از چای داچینش می‌نوشد.
اینکه دوست دارد چای را با توت خشک بنوشد را تازگی‌ها فهمیده بودم.

– چطوری؟

– خب معلومه، از همدیگه سؤال می‌پرسیم… بذار اول من بپرسم.

– بازیگر مورد علاقه‌ت کیه؟

لبخندی روی لبش می‌نشیند و بلافاصله می‌گوید

– بهروز وثوقی.

بلند می‌خندم و فنجان را توی بشقاب می‌گذارم

– اوه اوه اوه… سیدمون ایران قدیم هم می‌بینه؟!

او هم می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد

– قیصر و همسفر رو بارها دیدم.

با اینکه هیچ وقت علاقه‌ای به فیلم‌های قدیمی نداشتم، هوس دیدن آن دو فیلمی که او بارها دیده بود، خیلی زود به دلم می‌نشیند.

– خب تو؟!

لبم را می‌گزم و با چشمک آرامی می‌گویم

– من فیلم نمی‌بینم… یعنی هیچ فیلمی رو کامل نمی‌بینم.

فنجان خالی را روی میز می‌گذارد و مشتاقانه پا روی پا می‌اندازد.

– چه اهنگی دوست داری؟

#

با خنده خودم را جلو می‌کشم

– خوشگلا باید برقصن.

اینبار زلندتر می‌خندد و حین خنده، سرش را هم بالا پرت می‌کند و من دلم ضعف می‌رود برای چشمان باریک شده و لب‌های خندانش.

– خب بگو تو چه آهنگی دوست داری!

اجازه نمی‌دهم او حرفی بزند و خودم اضافه می‌کنم

– بذار حدس بزنم…

مکث کوتاهی می‌کنم و وقتی نگاه منتظرش به درازا می‌کشد، آرام می‌گویم

– نوستالژی و کلاسیک؟!

جوابم را با تکان سرش می‌دهم و من با پوزخند خودم را جلو می‌کشم

– خب! بدترین سوتی که تا حالا دادی چی بود؟!

– این هم جزو سؤالات آشناییه؟

سرم را تکان می‌دهم و او با خنده می‌گوید

– چند سال پیش توی عروسی یکی از همسایه ها به مادر داماد گفتم خدا قبول کنه….

چشمانم که گشاد می‌شوند با خنده دست به صورتش می‌کشد و اضافه می‌کند

– حواسم نبود، خیلی بد شد.

– باورم نمی‌شه تو حواست نباشه…

سرش را تکان داده و ابروهایش را بالا می‌دهد

– چرا؟! مگه من آدم نیستم؟!

– زیادی بچه مثبتی و بدون خطا….

– همه‌ی آدم‌ها اشتباه می‌کنن… تنها فرقشون اینه که بعضی از آدم‌ها چند بار یه اشتباه رو تکرار می‌کنن و بعضیا از اشتباهاتشون درس می‌گیرن.

– تو جزو کدومشونی؟!

لبخند زده و می‌گوید

– به نظر خودم جزو دومین دسته‌م.

با چهره‌ای جمع شده پایم را به پایش می‌کوبم

– اعتماد به نفست سقف رو سوراخ کرد سید…. نکشیمون حاجی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. نمیدونم چرا حس خوبی,به این سید ندارم.😐ممنون نور جونم.دستت درد نکنه به خاطر پارت گزاری منظمت.😍🤗

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا