رمان زهرچشم پارت ۱۰۱
– هیچ وقت از روی ظاهر کسی رو قضاوت نکن علی. خیلی بودن و هستن آدمایی که تو صف اول نماز میخونن ولی مال حروم سر سفرهی زن و بچهشون میبرن، دل یتیم میشکنن و پای قرآن میشینن.
ضربهای به زانوی علی میکوبد و اضافه میکند
– دل اون دختر پاکه. مراقبش باش.
میگوید و یاالله گویان از روی تخت پایین میرود و علی دقایقی طولانی روی تخت میماند.
یا جملهی چند سال پیش حاج محمد میافتد…
جملهای که هیچ وقت از توی گوشش و مغزش بیرون نمیرود.
« هیچ جنایت کاری قاتل به دنیا نمیاد و هیچ دزدی از بچگی دزد نیست. آدمهایی که به فساد کشیده میشن فقط نادانن، کسی نیست نصیحتشون کنه، کسی نیست راه درست رو بهشون نشون بده و کسی نیست درست تربیتشون کنه. توی سرزمینی که آدمهاش با هم یکی نباشن و دست همدیگه رو نگیرن، فساد بیشتره. »
پیشانیاش را با چهار انگشت میفشارد و اشتباه کرده بود؟
برای کشیده نشدن ماهک به فساد و غرق نشدنش توی باتلاق، راه نادرستی انتخاب کرده بود؟!
از روی تخت بلند میشود و دستهایش را توی جیبهایش فرو میکند.
از خدا بارها کمک خواسته بود و اما توی ذهنش هیچ راه درست دیگری جز انتخابش نبود.
دست ماهک را گرفتن و کشیدنش از باتلاق تنها همین یک راه را داشت.
از در حیاط که بیرون میزند، نگاهش سمت در خانهی مشهدی باقر کشیده میشود و یاد ملاقاتش با بهار میافتد و حجم حسادتی که توی چشمان ماهک دیده بود، ترسناک بود.
نفس عمیقی میکشد و سرش را به چپ و راست تکان میدهد
– خدایا خودت کمکم کن از پسش بربیام.
و توی خیابانهای خلوت آخر شب شهر خودش را به خانهاش میرساند.
کتاب شعر سهراب را از بین کتابها بیرون میکشد و بیتفاوت به ساعت روی مبل مینشیند.
سالها بود کتاب سهراب را نخوانده بود…
اصلاً آنقدر توی زندگی غرق شده یود که حتی به یاد نداشت میان صفحات کتاب یادگاری قرار دارد.
کتاب را باز می کند و به محض ورق زدن، کتاب توی صفحهای که عکس ماهک قرار دارد، ثابت میماند.
این روزها زیادی شعر سهراب میخواند….
دخترک و آن چتریهای سیاه رنگش که روی چشمان درشتش ریخته انگار دیگر اذیتش نمیکند.
نفس عمیقی میکشد و عکس را از توی کتاب بیرون میآورد
با یادآوری خواستههای کودکانهی دخترک از همسر آیندهاش، خندهاش میگیرد.
چقدر عزیزم گفتنش به دلش نشسته بود که خواسته بود روزی صد بار عزیزم صدایش کند؟!
– عاشق شدنت هم متفاوته بلای جون…
نفس عمیقی میکشد و عکس را میان برگهای کتاب شعر برمیگرداند و دکمههای سردستهایش را باز میکند و روی همان کاناپه دراز میکشد.
پلک میبندد و جملات ماهک توی مغزش میپیچد… جملاتی که دلش را تکان داده بود
«چون تو عمویی مثل حاج محمد داری… شاید اگه منم یکی مثل حاج محد پشتم بود هیچ وقت اینی نمیشدم که روبهروته.»
– چیکار کردن با تو آخه؟! چرا درد توی صدات از سرم بیرون نمیره دختر؟
**
ظرف حلیم را توی دستش جابهجا میکند و توی صف نان سنگک میایستد. با فکر اینکه کاش قبل از خرید حلیم، نان میخرید، نگاه به ظرف میدوزد که زنی کنارش سلام آرامی نجوا میکند.
نگاه بالا میگیرد و با دیدن بهار درست مقابلش حسادت توی وجودش به آنی قد میکشد.
نفسش را سخت بیرون میدهد و ناچار سلام پر حرصی زیر لب میگوید و نگاه میگیرد تا آن دخترک چشم رنگی بلند قد را نبیند.
– من بهارم…
پر اخم روی پاهایش جابهجا میشود و به خودش که کفشهای پاشنهبلندش را نپوشیده بود لعنت میفرستد.
اختلاف قدیاش با دخترک بهار نام تا تقریباً ده سانتیمتر بود.
– ماهک.
دخترک لبخند میزند و ماهک اما از برافروختگی چهرهاش کم نمیکند.
– خوشبختم عزیز دلم.
او اما خوشبخت نبود.
فقط فکر کردن به اینکه آن نامهی عاشقانه را این دختر چشم رنگی برای علی نوشته هم کافیست برای آشفته کردنش.
حرفی نمیزند تا بهار هم دیگر به حرفش نگیرد اما او با کنجکاوی کامل سمتش برمیگردد
– علی آقا…
میان کلام بهار، غیر دوستانه میگوید
– نامزدمه.
میگوید و بدون اینکه منتظر رسیدن نوبتش بماند، از صف بیرون میآید، رو به مردی که اول صف آقایان ایستاده میکند و بلند میگوید.
– داداش من عجله دارم، میشه تو صف شما دو تا نون بگیرم و برم؟
تا رسیدن به خانهی حاج محمد پر از خشم است و جنون و گوشهی نانها توی مشتش مچاله میشوند.
بغضی به بزرگی یک گردو توی گلویش قرار دارد که نه پایین میرود، نه میترکد.
در را با کلیدی که رها در طول این چند روزی که میهمانشان است در اختیار گذاشته، به زور باز میکند و داخل حیاط میشود.
نفسهای عمیق و پی در پی میکشد تا از آشکار شدن خشم و حسادتش جلوگیری کند و نمیداند تا چه اندازه موفق است.
ظرف یکبار مصرف حلیم و سنگک را روی تخت نشیمن حیاط میگذارد و آرام زیر لب، نجوا میکند
– یک، دو، سه،…
تا ده میشمارد تا آرامشش را حفظ کرده و بعد داخل خانه ضود که صدای باز شدن در حیاط باعث میشود برگردد…
حاج محمد وارد حاط میشود و در را میبندد.
با دیدن ماهک کنار تخت لبخندی روی لب نشانده و نگاهی به ساعت جیبیاش میاندازد.
– سلام دخترم. صبحت بخیر.
دستپاچه سلام میکند و حاج محمد قدم سمتش برمیدارد و ماهک لبهایش را توی دهانش میبرد.
– رها و حاج خانمم الآن میان، امروز جمعهس توی مسجد دعای ندبه میخونن.
با دیدن ظرف حلیم و نان لبخندش بزرگتر میشود و عمامهاش را از روی سر برمیدارد
– به! به! به! عروس خانم چه صبحونه ای هم آماده کرده!
ماهک نگاهش را پایین میاندازد و حاج محمد یالله گویان، روی تخت مینشیند
– حالت خوبه دخترم؟