رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۹۱

5
(8)

علی موهای خیسش را مرتب می‌کند و خود را به عقب ماشین می‌رساند.
از توی صندوق عقب ساک ورزشی‌اش را برمی‌دارد و از داخلش تیشرت ورزشی‌اش را بیرون می‌کشد.

پیراهن خیسش را با تیشرت تعویض می‌کند و ساک را دوباره توی صندوق برمی‌گرداند.
سوار ماشین که می‌شود، ماهک نگاهش می‌کند.

– انگار می‌دونستی قراره تو کوه ماشینت بازی دربیاره که با امکانات کامل اومدی!

علی که با اخم سمتش برمی‌گردد شانه بالا می‌اندازد و چانه‌اش به خاطر سرما، همچنان می‌لرزد.

بی‌تفاوت به جمله‌ی ماهک، با نگرانی نگاه بین چشمان دخترک می‌چرخاند

– حالت خوبه؟ انگار تب داری!

ماهک بی‌تفاوت سمت در می‌چرخد و پلک‌هایش را می‌بندد. تب داشتن یا نداشتنش مهم نیست. مهم این است که هر لحظه امکان دارد یک حیوان درنده حمله کند.

– نزدیک عید چرا اینهمه سرده هوا؟

– احتمالا به خاطر اینه که ویروس سرماخودگی هنوز توی بدنته؛ اون قدرها هم سرد نیست. برگرد ببینمت…

دخترک که سمتش می‌چرخد اخمش کور می‌شود

– به خاطر خودت هم که شده اون شالت رو بکش بالا…

ماهک با لجبازی سر بالا می‌اندازد و علی با تردید دستش را جلو می‌برد.
پشت انگشتانش که با پیشانی دخترک برخورد می‌کند، دل دخترک توی سینه‌اش فرو می‌ریزد و علی بعد از مکثی کوتاه، پچ می‌زند.

– تب نداری…

– سردمه… توی ماشین سردتر از بیرونه.

علی که در ماشین را باز می‌کند، دخترک مچ دستش را می‌گیرد

– کجا؟

– می‌رم ببینم می‌تونم ماشین رو روشن کنم یا نه…

خودش را سمت علی می‌کشد و پیشانی‌اش را به شانه‌ی او تکیه می‌دهد

– نرو… اگه تو بغلم کنی گرم می‌شم.

علی دست زیر سرش می‌گذارد تا دخترک را از خود دور کند و اما ماهک با سماجت، بیشتر به او می‌چسبد.

– داری چیکار می‌کنی؟ برو عقب ماهک.

گونه‌اش را به شانه‌ی علی می‌مالد

– کاریت ندارم که… ببین حالم خوب نیست سردمه.

– خب یکم طاقت بیار برم ببینم می‌تونم ماشین رو روشن کنم یا نه…

دخترک پلک‌هایش را بیشتر به هم می‌چسباند و خودش را به خواب می‌زند. علی کلافه سرش را خم می‌کند

– ماهک پاشو مسخره بازی درنیار.

جوابش را نمی‌دهد و علی کلافه و عصبی از لجبازی های کودکانه‌اش، پشت سرش را به صندلی می‌کوبد.

– خدایا بهم صبر بده از دست این دختره.

دخترک سرش را روی شانه‌ی مرد جابه‌جا می‌کند و چتری‌های نمدارش با گردن علی برخورد می‌کند.

بوی شامپو و عطرش زیر بینی‌اش می‌پیچد. سرش را تکان می‌دهد تا افکار منفی را از ذهنش دور کند اما بوی عطری با سخاوتمندی زیر بینی‌اش می‌پیچد، اجازه نمی‌دهد.

– ماهک؟!

دخترک جوابش را نمی‌دهد و او عصبی زیر لب لعنتی به شیطان می‌فرستد و سرش را سمت پنجره برمی‌گرداند.

گوشی‌اش را از روی آمپر برمی‌دارد تا با یک مکانیک تماس بگیرد و اما آنتن نداشتن گوشی باعث عصبی‌تر شدنش می‌شوند.

دقیقه‌ها را نمی‌داند با وجود سر ماهک روی شانه‌اش چگونه طی می‌کند که بالاخره باران کم کم بند می‌آید و صدای نفس‌های عمیق و سنگین دخترک خبر از خواب بودنش می‌دهد.

آرام سمتش برمی‌گردد…
دوباره لمس چتری‌های دخترک با گلویش و دوباره عطر موهایش زیر بینی‌اش…

کلافه اخم می‌کند و با کمک از دست چپش، دخترک را روی صندلی شاگرد می‌کشد.

دستش برای آسیب ندیدن گردنش، پشت سرش، درست میان آن موهای مشکی و موج‌دار می‌لغزد و اما با داغی پوست دخترک، به محض گذاشتنش روی صندلی پشت دستش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد و به همین سادگی دوباره سرما خورده است؟!

نگاه کوتاهی به ساعت بسته شده دور مچش می‌اندازد و دخترک زیر لب ناله‌ی کوتاهی می‌کند.

– ماهک؟

دخترک که پلک‌هایش تکان می‌خورد، سرش را جلوتر می‌برد

– تب داری دختر…

پلک‌هایش دوباره تکان می‌خورد و زیر لب، نجوا می‌کند…

– ولم کن دیگه اه… می‌خوام بخوابم.

کلافه پیاده می‌شود، ماشین را دور می‌زند و در سمت شاگرد را باز می‌کند

– ماهک پاشو تب داری باید یکم لباست رو سبک کنی.

– نمی‌خوام، سردمه.

کنار ماشین، روی زمین می‌نشیند و مشغول باز کردن بند کتانی‌های دخترک می‌شود

– کلا تو دردسری ماهک…

کفش‌هایش را درمی‌آورد و پاپوش‌هایش را هم از پایش می‌کشد

– آخه بالا کوه مگه جای قرار مداره؟

می‌ایستد و با تردید، نگاه به کت روی تن دخترک می‌اندازد و خم می‌شود.

– باید کتت رو دربیاری…

سرش را تکان می‌دهد و خیره به چهره‌ی غرق توی خواب دخترک چمرش را خم می‌کند

– یعنی دربیارم.

دستش را که سمت آستین کت می‌برد، دخترک آرام و تب‌دار بیخ گوشش می‌گوید…

– داری چیکار می‌کنی سید؟

لب‌هایش را روی هم می‌فشارد و سرش را بلند می‌کند. چشمان درشتش همچنان بسته است…

– کتت رو دربیار تب داری…

– اگه می‌خوای انگولکم کنی نکن سید، چون من مست که نیستم، فقط خوابم میاد.

عصبی صدایش را بالا می‌برد

– تب داری ماهک… باید بیاریمش پایین بالا کوه راه جز کم کردن لباسات نداریم. پس مسخره بازی درنیار پاشو کت رو از تنت دربیار.

دخترک اما بی‌تفاوت، بدون اینکه پلک باز کند تنها سرش را روی صندلی جابه‌جا می‌کند

– تو فکر کن هنوز خوابم. دلم می‌خواد تو درش بیاری.

عصبی عقب می‌کشد و در ماشین را با خشونت می‌بندد. دخترک توی این حال هم دست از سر شیطنت‌های کودکانه‌اش برنمی‌دارد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا