رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت۲۷

4
(6)

می‌خندد…
بلند و هیستریک…
طوری که به ماشین می‌چسبم و با وجود تمام برنامه ریزی‌هایم، از ترس می‌لرزم.

– دارم می‌برمت یه جوری ازت تاوان امشب رو بگیرم که استخون‌های خواهرت تو قبر بلرزه ماه کوچولو…

یقه‌ی مانتوی جلوبازم را چنگ می‌زند و تنم را سمت خود می‌کشد

– عامر استوار رو هنوز نشناختی بچه، انگار خواهرت موقع دادن اون مدارک بهت نگفته چه موجود عوضی و خطرناکی‌ام، هوم؟!

مچ دستش را چنگ می‌زنم تا رهایم کند

– من ازت نمی‌ترسم عامر…

دندان روی هم می‌سایم تا لرزش چانه‌ام را کنترل کنم و ادامه می‌دهم

– اگه از تو و خونواده‌ی کثیفت می‌ترسیدم الآن اینجا نبودم.

یقه‌ام را رها می‌کند و اما قبل از اینکه من اقدامی به عقب کشیدن بکنم، پشت دستش محکم روی لب‌هایم فرود می‌آید…

– یه جوری خفه‌ت کنم که مثل سگ زوزه بکشی ماه کوچولو…

لب‌هایم می‌سوزد و طعم خون حالم را به هم می‌زند…
خم میشوم و خون توی دهانم را کف ماشین پرت می‌کنم

– حالا که خونواده‌ت رو از هم پاشوندم و اون بابای حرومزاده‌ت رو انداختم تو چنگ ملک‌پورها ازت نمی‌ترسم… چون من چیزی ندارم که تو ازم بگیریش عامر…

خنده‌ی اینبارش پر است از خشم و نفرت…
بلند است و دیوانه ‌وار…

نگاهم روی دستانش سر می‌خورد و انگشتانش طوری دور فرمان ماشین حلقه شده‌اند که می‌لرزند از شدت محکم فشرده شدن…

– تو فکر کن نداری… من خودم پیدا می‌کنمش… یه جوری بکشمت که هر لحظه آرزوی مرگ کنی ماهک…

نمی‌دانم چطور خیابان‌هایی که کم کم به جاده خاکی تبدیل می‌شود را می‌گذرانیم و بالاخره توی روستایی دور افتاده، مقابل یک خانه دور تر از خانه‌های دیگر توقف می‌کند…

خود پیاده می‌شود و بعد از دور زدن ماشین، در سمت مرا باز می‌کند

– به جهنمت خوش اومدی ماه کوچولو…

پوزخند زده دستش را پس می‌زنم و حین پیاده شدن، زل می‌زنم توی چشم‌های لعنتی‌اش…

– یه مرده هیچ وقت از مردن نمی‌ترسه استوار…

کنارش می‌ایستم…
لب زخمی‌ام را که هنوز طعم خون می‌دهد و می‌سوزد را تر می‌کنم.

– ولی تو قراره بمیری… باز هم بمیری و دوباره بمیری وقتی بهت خبر بدن نهال کله خراب یه تیر خالی کرده تو مخ داداش کوچیکه‌ت….

نفس عمیقم را پر لذت‌تر می‌کشم و ترس را درون خودم، مخفی می‌کنم

– قراره باز هم بمیری وقتی بهت خبر بدن بابا محسنت تو زندون خودکشی کرده… یا شاید هم سکته کنه…

میخندم و با چشمانی گرد شده قدمی فاصله می‌گیرم

– از کجا معلوم، شاید اون قلب کثیف و ضعیفش طاقت نیاورده تا حالا سکته کرده… یا شاید هم نهال بابات رو بکشه!

دستش را بلند می‌کند

– زیادی حرف می‌زنی، باید لالت کنم.

و قبل از اینکه من جمله‌اش را تجزیه و تحلیل کنم، دستش را محکم به پشت گردنم می‌کوبد…

طوری که حس می‌کنم زانوانم سست می‌شوند و مغزم سوت می‌کشد.

با درد و سوزش روی مچ دستانم ناله‌ای زیر لب می‌کنم و تکان خفیفی می‌خورم…

– آفرین ماه کوچولو… بیدار شو که کلی حرف داریم با هم…

صدای نفرت انگیزش باعث می‌شود آرام پلک باز کنم و اوی لعنتی را درست روبرویم، حین تیز کردن چاقویی جیبی ببینم.

– زیبای خفته‌مون هم که بیدار شد به نظرم وقتشه بریم سر اصل مطلب…

روی زمین سخت تکان می‌خورم و دستانم از پشت با مفتون محکمی بسته شده است. طوری که خون به زور به انگشتانم می‌رسد.

– کار خواهرت هم همینجا ساختیم، بهت گفته؟!

دست بی حس شده‌ام جمع می‌شود و دندان‌هایم محکم روی هم کلید می‌شوند

– بهت گفته گولش زدم و فرستادمش زیر عموم؟!

قفسه‌ی سینه‌ام می‌سوزد و نفرت آتش می‌شود که به جان قلب تکه پاره‌ام می‌افتد..
از بین دندان‌های کلید شده‌ام می‌غرم

– خفه شو حیوون…

ابرو بالا می‌اندازد و می‌خندد بدون اینکه خنده‌اش شبیه خنده‌های واقعی باشد…

– بهت گفته بود ازش فیلم گرفتیم؟! آخه دختر جذاب و هات بود… لامصب نمی‌دونی که چه فیلمی شده بود!…

چشمانم می‌سوزد…
قفسه‌ی سینه‌ام را انگار داغ زده‌اند…
فریادم توی خانه‌ی سرد و متروکه می‌پیچد…
پر از نفرت…
پر از انزجار…
پر از دردی طاقت‌فرسا…

– خفه شو عوضی… خفه شو بی‌ناموس حرومزاده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا