رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط۹۲

5
(2)

کمی تعجب را می‌توان از چشمانش خواند و من ناخودآگاه زبانم به تعریف بیشتر باز شد:

– اون شب مست بود و خب…اون چیزی از اون شب یادش نیست ولی من یادمه!

باز هم سر تکان داد و تنه به پشتی صندلی تکیه داد.

– پس با این حساب باید بگم که…شما با گذشت پنج سال…باز هم بهم محرمید!

ضربان قلبم از حرکت ایستاد و دیگر هوایی در اطراف حس نمی‌کردم. حس شوکه شدن فراتر از چیزی بود که در حال تجربه کردنش بودم.

– ب…بر…بر چه…اساسی…می‌گید؟

– شما شب قبل از خوندن صیغه‌ی طلاق رابطه داشتید که بر اثر اون حامله شدید و خب…متارکه‌ی زن حامله باطله!

دست لرزانم بالا آمد و چنگی به قفسه‌ی سینه‌ام زد. به دنبال هوایی در اطراف می‌گشتم اما نبود.
بیچاره‌وار به وکیل روبه‌رویم چشم دوختم که نگران به سمتم دوید و هول زده آب به گلویم تزریق کرد.

نفسم جا آمده سرم را عقب کشیدم که لیوان را روی میز گذاشت و سپس دستانش را به شانه‌هایم رساند.

– خوبی عزیزم؟ آقای جعفری رو صدا بزنم؟

دستم را به معنای نه بالا گرفتم و چند نفس عمیقی کشیدم.
با یادآوری آوینا گوشه‌ی چشمم تیر کشید و هراسان سر بالا بردم.

– بچه‌م؟

درمانده نگاهم می‌کرد و من گویی باید این پیه را به تنم می‌مالیدم که جواب خوشایندی در انتظارم نبود.

– واقعیت اینه که…خب…اون می‌تونه به جرم پنهون کردن بچه‌ش ازتون شکایت کنه!

***

– بخور این‌و چرا لج می‌کنی با خودت؟

با همان چشمان اشکی سرم را به مبل تکیه می‌دهم که رضا عصبی نچی گفت.

– محدثه بیا ببین زورت به این می‌رسه الان خودش‌و می‌کشه!

– نه بابا اگر زور من می‌رسید که تو رو جلو نمی‌نداختم.

کف دستم را روی اشک‌های ریخته‌ شده‌ام کشیدم و با چانه‌ای پر بغض به رضا نگاه کردم.

– من الان چیکار کنم رضا؟ من‌و اگر آوینا رو ازم بگیرن می‌میرم!

عصبی پوفی کشید.

– دِ آخه اون غلط اضافی می‌کنه همچین کنه…یه دقیقه به من گوش کن ببین چی می‌گم…وقتی می‌گم از پیش من جرأت همچین کاری رو نداره یعنی نداره…وسلام!

نور امیدی در دلم تابید و تا خواستم حرفی بزنم صدایی در خانه پیچید.

– اَتَل مَتَل توتوله…گاو حَشَن چه زشته…نه شیل داله (داره) نه…هیوا چی نداله؟

رضا با کنجکاوی به دنبال منبع صدا می‌گشت و محدثه بیخیال درحال قهقه زدن بود.

– هیوا قربونت بشه وروجک باقیش مناسب سنت نیست!

– اصَن نگو…می‌لَم از مَ مَ بپلسم (بپرسم)…مَ مَ بیا دَلو (درو) باز تُن!

صورتم را پاک کردم و محدثه با همان خنده‌ی شاد به سمت در خانه رفت.

– صدای کی بود؟

با خنده نگاهش کردم.

– تازه واسه همین وروجک داشتم خودم‌و می‌کشتما… یادت رفته انگار!

چشمانش گشاد شد. با هیجان عجیبی نگاهش را به پشتش چرخاند که محدثه و آوینا دست در دست هم وارد شدند و آوینای کوچکم هنوز متوجه‌ی آدم جدید درون خانه نشده بود.

– مَ مَ…بَلام شِعل (شعر) اتل متل توتوله رو بخون!

– بیا برات یه توپ دارم قلقلیه رو بخونم عشقم.

– اون به دلد (درد) نمی‌خوله!

پقی زیر خنده زدم که صورتش را به سمت ما چرخاند. چشمان کنجکاوش روی رضا نشست و بی‌حرف مشغول نگاه کردنش شد.

– سلامت‌و یادت نرفته خوشگل مامان؟

بدون آنکه نیم نگاهی به سمت من بیاندازد لبان کوچکش را از هم فاصله داد.

– شَلام.

رضا با چشمانی برق زده از روی مبل بلند شد و به سمت آوینا رفت. زانو روی زمین گذاشت و با چشمانی ستاره باران نگاهش می‌کرد.

– چقدر تو خوشگلی جوجه کوچولو!

آوینا با کنجکاوی لبش را غنچه کرد و سرش را کمی جلو کشید.

– کی هشتی (هستی)؟

از روی مبل شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. باید کمی با خودم تنها می‌ماندم تا اتفاقات را پشت سر بگذارم.

چند مشت آب سرد به صورتم ریختم و با چشمانی سرخ شده خودم با دست خودم چند سیلی به صورتم زدم. قرمز می‌شد اما مشکلی نبود، باید به خودم می‌آمدم…سال‌ها بود که از ضعیف بودن متنفر بودم.

– آمین اینجایی؟

مشت دیگری آب به روی صورتم ریختم و پس از خشک کردنش بیرون زدم. چشمانش نگرانی بی اندازه‌اش را نشان می‌داد اما مثل همیشه لبش به خنده باز بود.

– نکنه باز حامله‌ای که یه ساعت اون تو مونده بودی؟

با چشم غره مشتی به بازویش کوبیدم و کوفتی نثارش کردم.
از کنارش گذشتم و برای تعویض لباس به اتاق رفتم.

– چرا صورتت سرخ شده؟

در کمد را باز کردم و چند تا از لباس‌ها را کنار زدم.

– فوضولی تو بچه؟

آرام و غمگین زمزمه کرد:

– خودت‌و زدی؟

نفسم را فوت کردم و شومیز بلندی از رگال بیرون آوردم و روی تخت انداختم.

– ببین محدثه…به اون فکری که تو داری خودم‌و نزدم…واسه اینکه به خودم بیام و دست بردارم اینکارو کردم!

– چرا آخه؟

لبخند غمگینی زدم.

– اون زمانا فکر می‌کردم خیلی قویم…چون می‌تونستم جواب فرازو بدم اما بعدها فهمیدم نه…از ضعفم بود که اینجور جواب می‌دم…زیادی ضعیف بودم…یه ضعیف حال بهم زن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا