رمان راز یک سناریو پارت 17
بزرگمهر درست روبرویش ایستاد و با صدای بلندی گفت: اینجا چه غلطی می کنی؟! کی گفت می تونی بیای اینجا؟
چشمان ناهید با ترس پوشیده شد. میشی چشمانش تکان تکان می خورد. صدای کوبش قلبش را می شنید. به جان کندن گفت: اومدم حرف بزنیم.
بزرگمهر با دست بیرون را نشان داد: گمشو بیرون. حرفو تو دادگاه می زنیم.
ناهید شهامتش را جمع کرد. جمع کرد و در کلامش ریخت: من طلاق نمی گیرم.
بزرگمهر سرش را چرخاند و به بابا نگاه کرد. بابا چشم بست و باز کرد. دوباره خیره در چشمان خیس ناهید شد: پس می خوای بمونی؟!
ناهید سرش را به طرف پایین تکان داد.
-تحت هر شرایطی؟!
لب های ناهید لرزید. به کجا رسیده بود! حالا برای زندگی که در آن ملکه وار زندگی می کرد باید شرایطی را قبول می کرد. دوباره سرش را تکان داد و با صدای لرزانی گفت: با هر شرایطی.
قلب بزرگمهر دیگر گنجایش این همه غصه را نداشت. مگر چقدر می توانست تحمل کند؟! زن روبرویش، کسی بود که هفده سال روی چشمش جا داشت. آب دهانش را قورت داد. کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: میای تو اون خونه و با من و زن و بچه ام می سازی. کارای خونه ارو می کنی. کلفتی گلی رو می کنی. بی نق و نوق. بی گله. بی حرف.
اشک از چشمان ناهید غلتید. نفسش کند شد. سرش را پایین انداخت و لب پاینش را به دهان کشید. بزرگمهر قدمی عقب گذاشت. هر کس گوشه ای ایستاده بود و شاهد گفتگوی آنها. قدمی دیگر عقب رفت که ناهید سرش را بالا آورد و درحالیکه صورتش از اشک خیس بود، گفت: قبوله. هر کاری می کنم فقط بذار کنار تو باشم.
بزرگمهر از درد سری تکان داد. نگاه از زنش نمی گرفت. از ملکه ی قلبش. امشب همه قصد جانش را کرده بودند. امشب، این شب پر هیایو و رنج، جنجری شده بود که روی قلبش فرود می آمد. این چند روز بی پایان، چیزی بیخ گلویش چسبیده بود و مرتب تکان می خورد. از قلب به گلو و از گلو به چشمش در حرکت بود. چرا بغض لعنتی رهایش نمی کرد؟! می شد نقطه ای جلوی همه ی این اتفاقات بگذارد و تمام؟! حتی دلش نمی خواست از سر خط شروع کند. لب زد: چکار کردی با خودت؟ با من؟! خودتو تا کجا کشیدی پایین؟!
صدای هق هق ناهید در خانه پیچید. دست روی صورتش گذاشت و روی مبل نشست و زندگی اش را زار زد. بزرگمهر پر بغض، این بار بدون گلی، بدون ناهید، تنهای تنها، از خانه بیرون زد. باربد به اتاقش پناه برد و امیرعلی و بنفشه روی مبل نشستند و سهم غصه اشان را از این ماجرا دریافت کردند.
و ناهید…
***
تو به جای منم داری زجر می کشی
یکی عاشقته که تو عاشقشی
تو به جای منم پر غصه شدی
نذار خسته بشم نگو خسته شدی
دوباره شماره اش را گرفت. باز هم بی پاسخ. آن را روی دراور کوچک کنار تخت پرت کرد که تلق تلقی کرد و بعد آرام گرفت. قدم زد. قدم زد. گلی خسته شده بود. بریده بود. حاضر بود به جای او کوله بار زندگی اش را به دوش بکشد تا گلی خستگی در کند. دست به دیوار گرفت و از لای پرده کنار رفته به تاریکی کوچه چشم دوخت. تاریک مانند لحظات او. سیاه چون جاده زندگی اش. بی هیچ کورسویی. سی و هفت سال از زندگی اش می گذشت و تا به حال چنین تجربه ای نداشت. گاهی فکر می کرد این عشق محکی شده است برای مردی اش. برای استواری اش. اینکه چقدر می تواند پای حرف دلش بماند. آخ اگر گلی برود! فرزاد یک جور به جریان دلدادگی اش می نگریست. مادرش جوری دیگر. راحله و حتی گلی هم. هیچ کس جای اونبود. هیچ کس. دست هایش را روی سینه اش چلیپا کرد و به دیوار کنارِ پنجره تکیه داد. سرش را به شانه دیوار سپرد. نفس عمیقی کشید پر از یاد گلی. خستگی اش را به جان می خرید ولی حرف از رفتنش را نه. با خودش زمزمه کرد: من باس چکار کنم؟! بکشم کنار و بذارم بچه به دنیا بیاد؟! تا صیغه تموم شه؟! اگه هر کس دیگه ای جای من بود تا شرایط گلی رو می دید، پا پس می کشید. ولی من موندم. اونقدری واسم ارزش داره که به پاش بمونم. هیشکی وحید نی بدونه من چی می کشم. همه کنار گود نشستن. راحته اونجا نشستنو منو نیگا کردن. تو گود بودن و لنگش کردن کار هر کسی نی. دیگه نمی دونم چی درسته چی غلط. کدوم راهه کدوم بیراه. فقط دلم می خواد همه چی زودتر تموم شه و.
لرزه ای بر قلبش افتاد. از این “و” می ترسید. از ادامه جمله ای که قرار بود آینده اش باشد، هراس داشت.
صدای قلب و نوای عقلش در جنگی تن به تن. یکی ماندن می خواست یکی عقب نشینی تا به دنیا آمدن بچه. و او شده بود محل این پیکار. میدان این کارزار.
چند بار دست در موهایش کشید و آنها را به هم ریخت. دوباره گوشی اش را برداشت و پیامی برای گلی نوشت. سوئیچش را برداشت و از کنار آینه رد شد. چیزی نظرش را جلب کرد. قدم جلو گذاشته شده را عقب گذاشت و به خودش در آینه خیره شد. کمی نگاه کرد. نگاه کرد و کم کم لبخندی روی لبش پهن شد. آن سپیدی های نورس چون نوری بر دل غمگینش تابیدند. انگشتان را بالا برد و موهای سپید کنار شقیقه اش را لمس کرد. کی رنگ باخته بودند که ندیده بود؟! چه یادگاری دلچسبی از این دلسپردگی نصیبش شده بود. سرش را برگرداند. طرف دیگر هم چند تار موی سپید میان موهای سیاهش فخرفروشی می کردند. می شد این سپیدی را میان این لحظات تاریک به فال نیک گرفت؟! می شد همان فانوس باشد میان جاده تاریک زندگی اش؟! آمینی گفت و از خانه بیرون زد. از حجم فکرهای جورواجور در ذهنش، سرش سنگینی می کرد. از خانه ای که هر دم حس می کرد دیوارهایش به هم نزدیک می شوند و او در حال خفه شدن بود. بیرون زد شاید بادی به سرش بخورد و ذهنش را از فکرهایی که گلی در آن ها حضور نداشت بتکاند. دلش برگ ریزان می خواست.
نگران منی که نگیره دلم
باسه دیدن تو داره میره دلم
نگران منی مثل بچگیام
تو خودت می دونی من ازت چی می خوام
بالش را بین پاهایش جابه جا کرد. شده بود تفی در دامن بزرگمهر؟! راست می گفت. خانواده چیزی بود که او دیروز داشت و امروز نداشت و حسرتش را می خورد. پارسال همین روزها بود که داداش به سراغشان آمد و همگی با هم به شمال، شهر نور، رفتند. آن ساحل شنی. آن دریای آرام. آقا هنوز زمین گیر نشده بود. بلال و جوجه و هندوانه کنار ساحل. صدای خنده هایی از سر بی غمی. در عرض یک سال تمام زندگی شان زیر و رو شد. کاش آن روزها را در صندوقچه ای پنهان می کرد تا هیچ وقت از دستشان ندهد. گوشی اش لرزید. آن را برداشت و صفحه را باز کرد.
پیامی دیگر از وحید: این قهرو کی تموم می کنی کوچولوی من؟! تنبیه خوبی نیست این نبودنت.
گوشی را کناری گذاشت. میان تخت نشست. دلش گرفته بود و هر بار وحید با هر پیامش حصار سینه اش را برای قلب درمانده اش تنگ تر می کرد. بزرگمهر آمد و رفت. ناهید آمد و رفت. او مانده بود و پسرک، محبوس در اتاقی کوچک. دست روی شکم بزرگش گذاشت. شکمی که ترک هایش روز به روز بیشتر می شد و گاهی می خارید. یادگاری روزهای سختش، شاید شیارهای روی شکمش باشد. دست می کشید و با پسرک حرف می زد: من گیج گیجم. دیگه بریدم. تو میگی چکار کنم؟! هوم؟! بابات میگه من باهاش بمونم. میگه دوستم نداره منم نمی خوامش. قرار نیست هر صیغه به دوست داشتن ختم شه که. بمونم اون وقت تو می تونی بابا و مامانی رو تحمل کنی که هیچ حسی به هم ندارن؟ مامانی که توی تختش با بابایی، قلبش برای مردی دیگه می زنه. اون وقت ناهید و وحید چی میشن؟! جای من بودن سخته پسرک. خیلی سخت. یکی به من گفت احمق. یکی گفت خودخواه. یکی گفت نانجیب. یکی گفت بی احساس. فنجون زندگی من پر از قهوه تلخه. هر کسی نمی تونه پشت میز بشینه و اونو سر بکشه. جای من بودن سخته پسرک.
از روی تخت بلند شد. سرپا. دلش خانه ی کوچک خودش را می خواست. راه رفت. با دستی به کمر گودش. شب و تنهایی و تصمیم های پی در پی. همه نگران دلتنگی او بودند. پسرک خوابیده بود انگار. تمام دنیای او رحم گلی بود و تمام دنیای گلی اتاق خوابی که خود را در آن محصور کرده بود. تمام درها را به روی دنیای بیرون بسته بود. راه رفت. راه رفت. راه رفت. باید دست می کشید؟! باید پرچم سفید را برمی افراشت تا پسرک به دنیا بیاید؟! شاید به جای صلح باید عقب نشینی می کرد؟! مغزش رو به انفجار و قلبش تنگِ تنگ.
شاید باید این یک و ماه و اندی را دست می شست از خودش، از وحید، از بزرگمهر و انتظار. انتظار.
مگه میشه باشی و تنها بمونم
محاله بذاری محاله بتونم
دلم دیگه دلتنگیاش بی شماره
هنوزم به جز تو کسی رو نداره
وارد خانه شد و کلید را زد. نور در تمام خانه پخش شد. سکوت. سکوت تلخ و تنهایی همبستر در آن خانه. زاده آنها هم غمی بود که روی سینه ی بزرگمهر سنگینی می کرد. به طرف آشپرخانه رفت. در یخچال را باز کرد و سرکی داخل آن کشید. دو قابلمه کوچک را بیرون آورد. در هر دو را باز کرد . یکی برنج و دیگری قیمه. لب هایش را جلو کشید. ظرف برنج را زیر شیر آب گرفت و کمی آب داخل آن ریخت و روی گاز گذاشت. زیر هر دو را روشن کرد و به اتاق خواب رفت. کتش را درآورد و روی تخت انداخت. تن خسته اش را به آغوش سرد تخت گلی سپرد. به پهلو چرخید و به دیواری که بوم رویاهای گلی بود چشم دوخت. بومی کهنه و زرد رنگ. نگاه کرد. نگاه کرد. دستش را بالا آورد و با نوک انگشتش شروع کرد به طرح زدن. صدای گلی هنوز در گوشش طنین داشت.
” این تویی.”. ” آره همین قدر گنده”.
خودش را کشید.
” این پسرته. ببین دستشو گذاشتم تو دستت”.
پسرک را کشید. دستش را میان دست خودش گذاشت. حالا نوبت به ناهید رسید. دستش میان هوا ثابت ماند. دیگر به او اعتماد نداشت. زخم خورده او بود. چند وجب آن طرف تر را نگاه کرد. جایی که گلی خودش را کشیده بود. او را چه کند؟! او کجای زندگیش بود؟! در این بوم لعنتی ِرنگ پریده، فقط خودش بود و پسرش. چرا زنی کنارش نبود؟! خودش بود و لوبیای سحر آمیزش و حفره ای بزرگ در سینه اش که ناهید درست کرده بود. داشت خفه می شد. زندگی بد سازی می زد. کر کننده و گوش خراش. با کف دست بر آن طرح کوبید. کوبید. از جایش بلند شد و نشست. دکمه بالای پیراهن سفیدش را باز کرد و از سر بیرون کشیدش. ولی هنوز حس خفگی رهایش نمی کرد. سرش را میان دستانش گرفت. تمام خاطراتش با ناهید بوی گند خیانت می داد. گلی هم از روزی که با او آشنا شده بود انگار ساکش را برای رفتن بسته بود.
دست روی دست گذاشت و سرش را پایین انداخت و با خودش حرف زد: یکی بیاد به من بگه چکار کنم؟! ناهیدو طلاق بدمو گلی رو نگه دارم به خاطر بچه وقتی می دونم دلش با من نیست یا با وجودی که دیگه به ناهید اعتمادی ندارم نگهش دارمو بذارم گلی بره؟ اگه نگهش داشتمو گلی هم نرفت چی؟! من تو این ماجرا حتی به خودمم فکر نمی کنم فقط به پسرم. همه میگن خودخواهم ولی من دیگه از خودم گذشتم. میگم فقط آسایش پسرم. فقط پسرم.
نمی دانست گرمای خانه بود یا گرمای جهنم زندگی اش که راه نفسش را بند آورده بود. کلید کولر را زد و به آشپزخانه رفت. شیر آب سرد را باز کرد و سرش را زیر آن گرفت شاید التهابش فروکش کند. سرش را بیرون کشید. قطرات آب از موهایش روی تن عریانش چکه می کرد و او نگاهش خیره ی کاشی سفید دیوار بود. گیج. منگ. مبهوت. صدای شرشر آب فضا را پر کرده بود. با ناهید چکار کند؟! با گلی؟!
زندگی اش شده بود بازی شطرنج. ملکه صفحه اش سوخته بود. او مانده بود و مشتی سرباز. کار دیگری از دستش برنمی آمد و شاید بهتر باشد تن دهد به کیش و مات. بوی سوختن برنج او را از اوهامش بیرون کشید.
تو رو تا ته خاطراتم کشیدم
به زیبایی تو کسی رو ندیدم
نگو دیگه آب از سر من گذشته
مگه جز تو کی سرنوشتو نوشته
تحمل نداره نباشی
دلی که تو تنها خداشی
می شست و می شست. زیر شیر آب پارچه را خیس کرد و بعد چلاند. نگاهی به دور و بر انداخت. خاک روی وسیله ها نشسته بود. از پذیرایی شروع کرد تا دوباره به آشپزخانه رسید. کاری می کرد که هیچ گاه در زندگی اش نکرده بود. پدرش هرگز اجازه چنین کاری را به او نداده بود. دستمال را شست و دوباره روی میز ناهارخوری را دستمال کشید. وسواس گرفته بود. تی را برداشت و کف آشپزخانه را تمیز کرد. تی کشید و کشید و هق زد. کشید و تنهایی امشب رهایش نمی کرد. کمرش خم. تی در دستش. کف آشپزخانه را می سابید و زیر لب با خودش حرف می زد: سی و پنج سالمه ولی هیچ وقت تصمیم درست نگرفتم. منم دلم بچه می خواد.
سرش را با همان کمر دولا بالا گرفت، رو به سقف یا شاید آسمان: چرا من؟! منم دلم بچه می خواد. چرا ندادی؟! آخه منو خود تو آفریدی. پس چرا نباید منم مثل بقیه زنا بچه نداشته باشم.
اشکی سر خورد و از چانه اش روی سرامیک کهربایی افتاد. دوباره سابید، جلو، عقب: چرا نذاشتی بابا؟! چرا نذاشتی یاد بگیرم محکم باشم؟! چرا اون دختر اونقدر محکمه و من اینقدر ضعیف؟! اگه بزرگمهر منو نخواد؟!
دسته ی تی از دستش روی کف رها شد. با لبهای ورچیده کف آشپزخانه نشست. زانوهایش را در آغوش کشید و سرش را روی آنها گذاشت: به خدا دوست دارم. تو برگرد من جبران می کنم. اگه بابا بیاد سراغم چی؟!
گیج و مات سر از روی زانوهایش برداشت. به سکوت خانه نگاه کرد. به تنهایی که میوه خیانتش بود. هر کدام او را به طرفی می کشید. هر کدام او را برای خود می خواست: سکوت، غم، تنهایی.
پیچیده شده میان هاله ای از طرد شدگی فریاد کشید: خدا غلط کردم. غلط کردم خدا.
فریاد کشید: بزرگمهر این بار می خوام خودم تصمیم بگیرم.
فریادی دیگر: بزرگمهر من بی تو می میرم.
آرام زمزمه کرد: بزرگمهر من هنوز می ترسم.
باید می سابید و تمیز می کرد. شاید روزی بزرگمهر برگردد. تی را برداشت و دوباره تمیز کرد. نشیمن. اتاق خواب. آشپزخانه.
شاید روزی بزرگمهر برگردد. شاید باید همه چیز را به خدا بسپرد.
یه غرور یخی یه ستاره سرد
یه شب از همه چی به خدا گله کرد
یه دفعه به خودش همه چی رو سپرد
دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد
***
پا که داخل نشیمن گذاشت با دیدن آنها روی مبل، همانجا جلوی راهرو ورودی خشکش زد. نگاهش را در چهره ی تک تکشان چرخاند. دیگر حتی نمی دانست عصبانی شود، حرص بخورد یا بی خیال باشد. هر سه نفر با چشم های دلواپس او را می نگریستند. نفس عمیقی کشید دست های را به کمر زد که لبه های کتش کنار رفت. لبی تر کرد: خوبه. بازم جَمعتون جَمعِ. این بار تو خونه ی من. دیگه چه نقشه ای دارید؟! این بار می خواید چجوری نابودم کنید؟! این بار می خواین چی ببندین به ریش نداشته ام؟!
صدایش بالا رفت و با دست در خروجی را نشان داد: دیگه وقاحتو از حد گذروندید. گمشید بیرون از خونه من.
مستانه دست به مبل گرفت و لرزان از جایش بلند شد. با یک مشت قرص اعصاب زندگی اش را سپری می کرد. قدم جلو گذاشت. جلوتر. اضطراب دستان قوی اش را دور گردن او حلقه کرده بود راه نفسش را تنگ. چشم در چشم بزرگمهر. قدم های نامطمئنش را جلوتر کشید. کنار بزرگمهر ایستاد. تماس چشمی شان قطع نمیشد. چشمان بزرگمهر پر از خشم و غضب. به یکباره مستانه کنار پای بزرگمهر زانو زد که باعث شگفتی همه شد. سر بزرگمهر پایین آمد و سر مستانه بالا. دلش نمی خواست حتی برای این زن مفلوک افسوس بخورد. اشک نشسته در چشمان زن. قیافه اش از بار قبل که دیده بود، پیرتر به نظر می رسید. مستانه دستانش را به هم مالید و التماس کرد: بزرگمهر تو رو به خدا ازم شکایت نکن! تو رو به هر کی می پرستی! شکایت نکن ازم. با کار اون روزت آبروم تو صنفمون رفت. مراجعه کننده هام از نصف هم کمتر شده. ولی شکایت نکن. اگه جوازمو بگیرن من بدبخت می شم.
بزرگمهر پوزخندی زد. هر وقت ده سال از زندگی او را برمیگرداند، او هم باقی زندگی مستانه را می بخشید. به راهش ادامه داد که شلوارش اسیر پنجه های مستانه شد. زانو زده روی زمین، سرش را به پاهای بزرگمهر چسباند و نالید: قسمت میدم به جون بچه ات. به خاطر بچه هام به من رحم کن و شکایت نکن. من اشتباه کردم، من طمع کردم، من بیشتر خواستم حالا پسرم داره تاوان میده.
بزرگمهر پایش را محکم کشید و با قدم های تند به طرف اتاق خواب رفت. مستانه به سرعت از جایش بلند شد و دوباره بازوی او را محکم گرفت. بزرگمهر چشم بست و سرش رابالا گرفت. با این زن چه کند؟! اگر اورا نبخشد و به خاطر شکایت او بچه اش رنج بکشد، می تواند روزی جوابگوی همان بچه باشد؟! مستانه برود به جهنم! آن بچه چه گناهی داشت که آینه ی کارهای اشتباه مادرش شده بود؟!
مستانه چشمهای خیسش را پر از التماس کرد: تو رو به جون بچه ات بزرگ! تو خودت الآن پدری . حال منو درک می کنی که دلت نمی خواد برای بچه هات اتفاقی بیفته. رحم کن به بچه هام. اونا رو از نون خوردن ننداز. بابا که بالا سرشون نیست منم و من.
بزرگمهر سرش را کج کرد و با افسوس به او نگاه کرد: کثافت از هیکلت بالا میره مستانه. تا عمر دارم از شنیدن اسمت تهوع می گیرم. نمی بخشمت ولی شکایت نمی کنم به خاطر همون بچه ی ویلچر نشینت. حالا گمشو از جلوی چشمام.
مستانه با کمری خمیده به سالن برگشت و بدون کلامی دیگر کیفش را از روی مبل برداشت و آن خانه را ترک کرد. سر ناهید فرو افتاد و نگاهش به میز وسط چسبید. دستی روی دستش قرار گرفت. نگاهش را به سمت بالا هل داد و با مادرش چشم در چشم شد.
نگین گفت: پاشو ما هم بریم. اینجا دیگه جای موندن تو نیست.
ناهید دستش را از زیر دست مادرش بیرون کشید و بااخم گفت: دیگه به حرفت گوش نمی دم.
از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت. نگین به دنبالش راه افتاد. ناهید مشغول قهوه درست کردن شد. نگین دوباره دستش را گرفت و با اخم گفت: احمق نشو. میخوای بمونی و با زن و بچه اش سر کنی؟! تو اینو می خوای؟!
صدای ناهید بالا رفت. قدمی عقب گذاشت تا فاصله اش را با مادرش بیشتر کند: آره من اینو می خوام . هر کاری که باعث بشه بزرگمهرو داشته باشم انجام می دم. هر کاری.
نگین سری تکون داد و قدمی جلو گذاشت که ناهید دستش را بالا آورد و به او فهماند نزدیک تر نرود. نگین با افسوس گفت: آبی که ریخته رو دیگه نمی تونی جمعش کنی. اون دیگه تو رو نمی خواد. بیا بریم خونه ی خودمون عزیز من. حقارته موندنت اینجا.
دیگر خسته شده بود. از این نسخه پیچیدن ها. از این تجویزهای اشتباه که عوارض جانبی اش شده بود جدایی بزرگمهر از او.
دست بین موهایش برد و آنها را کشید و فریاد زد: دست از سرم بردار مامان. دست از سرم بردار.
صدایش را پایین تر آورد: هجده ساله ام بود که فهمیدم نازام. اومدم بهت گفتم. گفتی به بزرگمهر نگو. گفتی به بابا نگو. گفتی اگه به بابا بگی اون پنهان کاری نمی کنه. گفتی بابا کاری نمی کنه که دو روز بعد سرش بره تو شکمش یا دستمونو رو می کنه یا میره به بزرگمهر میگه. گفتی بذار حداقل تو این ماجرا بابا دستاش تمیز بمونه.
با انگشت به خودش اشاره کرد و رو به مادری که روبرویش در آشپرخانه ایستاده بود، گفت: مامان من فقط هجده ساله ام بود. یه دختر هجده ساله عاشق. اونقدر تو گوشم خوندی و منو ترسوندی که لال شدم. گفتی خوبیمو می خوای. گفتی اگه به بزرگمهری که عاشق بچه است بگی نمی توی بهش بچه بدی ولت می کنه. نقشه ریختی و منو هل دادی جلو. می دونستی من ضعیفم. می دونستی می ترسم.
دست به میز ناهار خوری گرفت و آرام روی زمین نشست و گریست: بسه مامان. هرچی نقشه کشیدی و منو بدبخت تر کردی بسه. بذار این بار اون کاریو بکنم که فکر می کنم درسته.
نگین جلوی پایش زانو زد: من هنوزم می گم هر کاری کردم به خاطر خوشبختی تو بوده. اگه یه کم زرنگ تر بودی و وقتی فهمیدی اون دختره ازش حامله است، هول نمی کردی و پا به فرار نمی ذاشتی، الآن هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد. حالا به من بگو موندن تو این خونه کار درسته؟! مگه نگفته باید با زن و بچه اش بسازی؟! این راه درسته؟! می تونی تو این خونه با هووت زندگی کنی؟!
ناهید اشکش را با انگشتانش گرفت و در چشمان مادرش زل زد: من فقط می خوام کنار شوهرم باشم. برو مامان. برو از زندگی من بیرون. بذار با همین ترس و لرزم تو این زندگی بمونم. برو مامان. دیگه سراغم نیا. نذار کم بیارمو دنبالت راه بیفتم. برو دیگه پاتو تو این خونه نذار که دست و پام برای رفتن نلرزه.
نگین از جایش بلند شد و مانتو و کیفش را برداشت و او هم خانه را ترک کرد. ناهید برخاست. قهوه را درست کرد و به اتاق خواب رفت. در را که باز کرد بزرگمهر را دید که روی تخت دراز کشید بود و ساعد یک دستش را روی چشم هایش گذاشته بود و دست دیگرش را روی شکمش.
جلوتر رفت و در حالی که فین فین می کرد، فنجان قهوه را روی پاتختی گذاشت و آرام گفت: قهوه بزرگمهر. همونجور که دوست داری.
بزرگمهر تغییری در حالتش نداد و بی حوصله گفت: چرا نمی ری؟ چرا راحتم نمی ذاری؟!
ناهید یک پایش را جلوی پای دیگرش گذاشت و دست روی دست. نگاهش را به زمین دوخت: بذار بمونم. می خوام این بار جبران کنم. بشم اون زنی که تو میخوای.
بزرگمهر چنان از روی تخت خیز برداشت که ناهید، هراسان با چشم هایی گشاد شده، به عقب رفت. آنقدر که با صدای بلندی با در اصابت کرد. بزرگمهر با صورتی گرفته و قلبی شعله ور، خود را به او چسباند و در صورت ترسیده ناهید داد کشید: زن دلخواه من؟! زنو واسه من تعریف کن. تعریفت از زن چیه ناهید؟!
سینه بزرگمهر به شدت بالا و پایین می شد. دو نگاه چسبیده به هم. گوش هایش هم داغ کرده بودند.
بزرگمهر دست لای موهای ناهید برد و از میان دندان های کلید شده اش گفت: به موهای بلوند؟!
دستش را پایین تر آورد و روی کمر ناهید چرخاند: به هیکل باربی؟!
دست روی لب های ناهید کشید با خشونت: به لب و بوسه و عشوه؟!
دو دستش را کنار صورت ناهید گذاشت و نگاه از میشی های لرزان ناهید نگرفت. ناهید میان او و دیوار محصور شده بود: اینارو هم یه زن که کنار خیابون وایمیسه و ساعتی با آدم حساب می کنه هم داره. تو چی اضافه تر داشتی اونو بهم بگو.
قلب ناهید از این حرف عربده کشید و بر سرش کوبید. با زنی خیابانی هم تراز شده بود. اشکش راه گرفت. باید تحمل می کرد. باید دریا می شد و هر طغیانی را تحمل می کرد. سخت بود برای اویی که یاد نگرفته بود.
بزرگمهر تنش را از ناهید جدا کرد و دست به صورت گرفت و چند قدم آن طرف تر ایستاد. دوباره به سمت او برگشت و گفت: حتی اگه به خاطر من جلوی بابات درمیومدی می تونستم روی این حماقتت چشم ببندم ولی هر چی فکر می کنم جز عشق تو چیز دیگه ای بهم ندادی. هیچی.
و نگاه دلخورش را به ناهید سپرد و بیشتر آتش در جان او ریخت. ناهید همانجا، چسبیده به دیوار لب گشود: این تو تنها نبودی که زجر کشیدی. هر بار بابا باهات بد حرف می زد منم آتیش می گرفتم ولی تو دیدی من تو چه خانواده ای بزرگ شدم. چطوری بزرگ شدم. نمی تونستم تو روش وایسم. از بچگی هر بار اومدم حرف بزنم زد تو دهنم. ولی تو از کجا می دونی من بهش اعتراض نکردم؟! چون جلوی چشم تو نبوده فکر می کنی من ازت دفاع نکردم؟! بابا اگه جلوی جمع جوابشو بدی ، جری تر میشه، نابودت می کنه. من بیست و پمج سال باهاش زندگی کردم. می شناسمش. تو بودی اون وقتایی که من رفتم اتاقشو وقتی حالش خوب بود، ازش خواستم اینقدر سربه سر تو نذاره؟! تو بودی وقتایی که من دست بابا رو تو خلوتش بوسیدمو گفتم تو رو می خوام و دوستت دارم پس نیشت نزنه؟! آخه به من چه که بابا از تو خوشش نمیاد. من نمی تونم تو جمع تو روش وایسم ولی تو خلوت خودمون من از تو گفتم از خودمون گفتم. حالا چون تو ندیدی فکر می کنی من کاری نکردم؟!
بزرگمهر روی تخت نشست و انگشتانش را روی زانوهایش، درهم قفل کرد: من ده سال نیش چیزی رو خوردم که حقم نبوده. تف به ذات خرابه همه اتون.
دیگر برای این یکی جوابی نداشت. نگاهش را روی پارکت کف اتاق سر داد. آرام گفت: من مثل جونم از بچه ات نگهداری می کنم بزرگمهر!
بزرگمهر بدون نگاه کردن به او پوزخندی زد: یادمه گفتی دلت نمی خواد بچه ی منو بزرگ کنی. اون همه تو خونه ی اون دختر بدبخت هوار کشیدی و ناز کردی!
ناهید جلوتر آمد و جلوی پای او نشست. جراتی خرج داد و سر روی زانوهای او گذاشت و بزرگمهرش را طواف کرد. دلش بازوهای تنومند او را می خواست ولی به همین زانوهایش هم قانع بود. گونه روی زانوهایش کشید. بزرگمهر خیره به او با افسوس. با حسرت. با قلبی خرد شده.
-وقتی با یه زن دیگه دیدمت که شکمش جلو اومده بود شکستم وقتی فهمیدم اون بچه مال توئه و دستم داره رو میشه ترسیدم. گیج بودم. فقط میخواستم فرار کنم و به مامانم پناه ببرم تا یه راه حلی جلوی پام بذاره. ببخش بزرگمهر. ببخشم که بدون تو نمی تونم زندگی کنم. من از هجده سالگی با توام.
مروایدهای احساسش روی شلوار بزرگمهر چکید و دایره ای کوچک درست کرد.
بزرگمهر برخاست و ناهید سرش را عقب کشید. به طرف کمد رفت و چند دست کت وشلوار و پیراهن برداشت و در چمدانی جا داد. بی حرف آن خانه را ترک کرد. ترک کرد. این بار مردی خانه را ترک می گفت و زنی نشسته میان اتاق خواب ثانیه ها را به هم می دوخت برای بازگشتش.
عشق تختخوابی با همان تخت شروع می شود و با همان تخت تمام. عشقی که با فداکاری شروع شود، عشقی که تخت ندارد ولی ازخودگذشتگی دارد، زمان جلوی آن به زانو درمی آید، سرنوشت خلع سلاح می شود و آدمی را بنده ی خود می کند.
آی عشق. آی عشق.
***
وحید برگه را لوله کرد و کنار دستش گذاشت و کاغذ لوله شده ی دیگری را باز کرد و دو طرفش را با دست گرفت و مشغول توضیح دادن شد. نگاه گلی اما ثابت بود. به جایی میان آن مربع ها و مستطیل ها میخ شده بود. وحید همچنان می گفت و از طرح های متفاوت طبقه مخصوص در آخرین طبقه زمین لواسان می گفت. او می گفت و گلی سکوت را حرف می زد. وحید سرش را بالا گرفت و لب بربست. نگاه گلی همچنان به صفحه ای پر از خط های راست و قائمه. قطع شدن ناگهانی صدای وحید محرکی شد که بلاخره نگاهش دل از آن طرح ها بکند و به چشمان وحید بدهد. دو نگاه پیچیده در هم. یکی خسته و دیگری پر از نیازی که با تمام قوا سعی در سرکوبش داشت. گره این نگاه ها کورتر شد و قلب ها را بیشتر به هم نزدیک کرد. باربد نشسته کنار گلی، با انگشت کنار ابرویش را خاراند و با صدایی نرم گفت: تو کدومو پسندیدی گلی؟!
گلی از مرد روبرویش چشم گرفت و سرچرخاند و به باربد، گیج نگاه کرد. باربد با سر به نقشه ها اشاره کرد. گلی سرچرخاند و به کاغذی نگاه کرد که میان دست های وحید اسیر شده بود. زمزمه کرد: فرقی نمی کنه.
وحید لب فشرد و از جایش بلند شد. کاغذ به حالت اولش بزگشت و لوله شد. وحید دست به کمر گرفت و دستی دیگر به پیشانی. پوف می کشید. کنار مبل ها قدم زد. لابی هتل خلوت بود و فنجان قهوه ترک آنها سرد. گلی ابتدا نگاهی به آن قامت بلند انداخت و بعد رو به باربد گفت: بریم.
باربد بلند شد و گلی هم. وحید سعی داشت آرامشی را که این روزها معلوم نبود کجا سیر می کرد دوباره بازیابد. ده روز، ده روزی که این ثانیه را با دلتنگی و بلاتکلیفی در دست ثانیه بعدی می گذاشت تا دقیقه شوند و بگذرند. رو به گلی کرد و شاکی گفت: اصلا حواست به من بود؟! این طرح ها رو دادم واس خاطر تو زده. هنوز یکیشونو ندیدی.
گلی از میان مبل ها رد شد و به طرف در رفت. پشت به او جواب داد: هر کدومو خودت دوست داشتی انتخاب کن. من حرفی ندارم.
چند نفس عمیق کشید، چند نفس عمیق صدار دار و کلافه. همانجا ایستاده بود و رفتن گلی را تماشا می کرد. وقتی از در خارج شدند، قدم های بلندی برداشت تا به آنها برسد. میان پیاده رو، جلوی در هتل، صدایش کرد: وایسا ببینم.
ولی گلی می رفت. قدم هایش بلندتر. باربد برگشت و جلوی او ایستاد. وحید ابرو در هم کشید و با غیض گفت: چیه؟!
باربد با همان خونسردی همیشگی اش گفت: جوابتو داد. دیگه ولش کن.
وحید دست را بالا برد و انگشت وسط و سبابه اش را تکان داد: ببین می خوام دو کلوم باهاش حرف بزنم. شیرفهمی دیگه؟!
باربد سربرگرداند و گلی را کنار ماشینش دید. دوبار روبه وحید گفت: اگه می خواست حرف بزنه می موند و گوش می داد. بادی لنگوئج می دنی چیه؟! وقتی اونجا وایساده ( با سر به گلی کنار ماشین اشاره کرد) یعنی نمی خواد حرف بزنه با زبون بی زبونی.
گوشه ی لب وحید بالا رفت. نگاهی به خیابان کم تردد انداخت و بعد به استهزا گفت: چیه نکنه فکر کردی از پشت کوه اومدم یا میون مردم نگشتم که نمی دونم بادی لنگوج یعنی چی؟! تو چی جناب؟! وقتی می گم من باهاش حرف دارم می فهمی یعنی چی؟! یعنی اینکه من حرف می زنم اون می شنفه. حالیمه که اون نمی خواد با من هم کلوم شه. حالا بکش کنار.
بادبد جوابی نداد و کنار هم نرفت. وحید حرصی روی سینه باربد زد. لجش گرفته بود از خصلت این خانواده: شما خانوادگی موجودات عجیبی هستید. تو، اون داداشت. کُلُهم. نیستید نیستید نیستید تا من یه کم می رم طرف اون دختر بدبخت و سیاه روز، یه دفعه از آسمون( دستهایش را بالا برد و پایین آورد) میفتید وسط ما دوتا. رگتون باد می کنه. اونوقت من میشم اَخِه. شما می شید پسر پیغمبر. غیرت اینه که پشت ناموست وایسی تو مواقع سخت نه تا یکی کج نیگاش کرد از مشتت استفاده کنی. خوب حالا اگه غیر بادی لنگوئج حرف دیگه ای داری، گوشم با توئه.
وقتی جوابش نگاه افتاده باربد شد، با دست او را به کناری هل داد و به طرف گلی ایستاده کنار ماشین رفت. این روزها باربد درس می گرفت و انتقاد می شد. به روزهایی در زندگی اش رسیده بود که بر تعداد منتقدینش روز به روز افزوده می شد. باید تکانی به خودش می داد.
وحید کنار گلی ایستاد. نگاه گلی به ماشین پارک شده جلویی، نگاه وحید به نگاه بی روح او.
وحید زبانش را به گوشه لبش کشید و خیره به گلی گفت: مگه من لامصب چی گفتم بهت؟! ها؟! من عصبانی بودم نه از تو از خودم.
با دست روی سینه اش زد: چرا اینقدر بهت برخورد گلی؟!
لب های خاموش و نگاه گریزان از او جوابش شد.
دوباره نرم ادامه داد: قهری؟! مشکلی نی . نازتو می کشم. مگه اینکه یه جای کار بلنگه. که دیدی موندن با من واست سخته، باس زیاد سختی بکشی، دلت خواسته بری و با داداش این آقا بمونی.
حرفش دل گلی را سوزاند. ماندن با بزرگمهری که قرار شده بود، ناهید را نگه دارد، محال بود.
وحید دست به سقف ماشین گرفت و کمی سرش را به طرف گلی خم کرد: نگاتو نگیر. حرف بزن. دق نده.
گلی نگاهش نکرد ولی حرف زد: خسته ام.
وحید نفسی گرفت. بلاخره بعد از ده روز گلی با او حرف زد. بعد از ده روز تلخ. گلی را دور زد و روبروی او ایستاد و مسیر نگاهش را سد کرد. نگاه گلی بالا آمد و در چشمان وحید نشست. این دلبستگی قایقی کوچک شده بود در دست امواج سهمگین دریای زندگی. تا کی تاب می آورد و غرق نمی شد؟!
وحید مهربانی اش را از طریق چشمانش به گلی عطا کرد: منم می گم خستگی در کن. حرفی نی. پس این نگاه گرفتنت چیه؟!
گلی سرش را پایین انداخت و به کفش های جلو بازی که به خاطر ورم پاهایش پوشیده بود، خیره شد: نمی خوام مردی دور و برم باشه.
دیگر این از آن حرف ها بود که وحید نمی توانست سنگینی اش را تحمل کند. صدایش رابالا نبرد و ولی خشمگین سرش را تا آنجا که می توانست پایین آورد: اِ. نکنه فکر کردی نشستیم گوشه ی یه خونه داریم بازی می کنیم. تو شدی عروس و من شدم دوماد. یه عالمه کاسه بشقاب رنگی و پلاستیکی دورمون چیدیم.
با انگشت شاره به جایی میان شان اشاره کرد: گلی این چیزی که ما توشیم، اسمش واقعیته. وقتی می گی هستم، میگی تا آخرش. باس فکر اینجاشومی کردی. این راه مثل کف دست نی که راحت توش جولون بدی. بالا و پایین زیاد داره. خستگی داره. شاید درجا زدن. ولی پا پس کشیدن نه.
گلی ابروهایش را گرهی داد و با چشمانی پر از اخم گفت: چرا نمی فهمی می گم خسته ام.
وحید هم اخم کرد و با صدایی که کمی بالاتر رفته بود از سدی که گلی درست کرده بود و نمی شکست: تو چرا منو نمی فهمی؟! تو اینی؟! اینکه تا دوتا دعوا و مشاجره پیش اومد بکشی کنار و بگی ازت خسته شدم؟! توزندگی هم می خوای بچه بازی دراری؟!
دست هایش را باز کرد: این چیزیه که هست. کم یا زیاد زندگی تو همینه گلی. خستگی درکن ولی نگو برو. نگو نیا.
گلی دست جلو برد و گوشه ی کتش را گرفت. چقدر خوب بود که وحید خسته نمی شد. چقدر خوب بود انتخابش مردی پخته و مهربان بود. تحصیلات عالیه نداشت، خانه آنچنانی نداشت، مدیر عامل شرکتی نبود، ولی مرد بود، لوطی، محکم. دیوار ترک خورده نبود. بغض سر باز کرد و شانه هایش را به لرزه انداخت و در آخر اشک هایش را جاری کرد. وحید چشم بست از این همه درد. دوباره سر پیش برد و گفت: زندگی همینه گلی. یه بار لیست می زنه و نوازشت می کنه. یه بارم مثل یه بوکسور میفته به جونت. یه مشت می کوبه تو گیج گاهت و پرتت می کنه زمین. گیج میشی. گیج گیج. نمی فهمی دور و برت چه خبره. ولی عزیز من. اگه دستتو نگیری زمین و بلند نشی. مردم زیر دست و پاشون لهت می کنن. آدما از خود دنیا و زندگی بی رحمترن. بی انصاف ترن. استراحت کن عزیزمن. اگه هم نمی تونی بلند شی دستتو بده من تا بلندت کنم.
دزدگیر ماشین به صدا درآمد و قفل ها باز شد. وحید به باربدی نگاه کرد که زیر سایه درخت کنار جدول ایستاده بود. در را باز کرد و گلی نشست. خودش هم ماشین را دور زد و روی صندلی کناری جا گرفت. گذاشت گلی آرام بگیرد. ثانیه ها پی هم دویدند و دل گلی کمی از تلاطم ایستاد. وحید کامل به طرف او چرخید و با مهربانی گفت: می خوام یه چیزیو بگم واس اولین بار و آخرین بار. خودت خوب می دونی من اهل حرف زدن از احساسم نیستم ولی اینجام تا از خودم بگم.
و در دل گفت: شاید دیگه فرصتی پیش نیاد.
نفسی گرفت و ادامه داد: دور و بر هر مردی زن هس. زیاد، کم. هس. دور و بر منم بوده.
گلی با چشمانی سرخ و بینی سرخ، سر بالا گرفت. صورتش دلخوری را نشان می داد. وحید از این قیافه لبخندی زد: ولی هیچ وقت دلم واس هیچ زنی نسرید. نلرزید. تا اینکه تو پا گذاشتی تو املاک. از همون بار اول ازت خوشم اومد. ریزه میزه و حاضرجواب.
گلی سرش را پایین انداخت.
-کم کم این خوش اومدن شد دوست داشتنو ریشه داد.
دست گذاشت روی قلبش و از گلی چشم نگرفت.
-اونقدر ریشه داد و عمق گرفت که ده روز قهرت منو دیونه کنه. گلی اگه بری اگه نباشی، نمی گم که می میرم. نمی گم سر به بیابون می ذارم که اینطوری نی. سنم از این حرفا گذشته. با تو، بدون تو، بعد تو زندگی می گذره. منم پا به پاش می گذرونم. خونه املاک زمین. ولی با جون کندن. با یه چاله بزرگ تو قلبم.
و انگشت سبابه اش را دو بار آرام روی قلبش زد. گلی از گوشه چشمش به انگشت او نگاه کرد. با لبه ی مانتویش بازی می کرد. وحید نگاه نگرفت و گفت: منو نیگا.
گلی سرش را بالا گرفت و خیره در چشمانش شد. وحید لب زد: خیلی می خوامت. خیلی.
نفس گلی از این اعتراف بند آمد. لب هایش را جلو کشید. این صراحت، این صداقت در کلام وحید، جانش را به آتش کشید. چه بد موقع عشقی چنین عزیز و پاک به سراغش آمده بود. مرتب آب دهانش را فرو می فرستاد تا بتواند نفسی را بیرون دهد. قلبش تحمل این اعتراف صریح را نداشت. تالاپ تالاپ می کرد و نفس او را کند. مردمک چشمانش را مرتب می چرخاند، بی هدف. عشق، بازی اش گرفته بود.
وحید سرش را جلو برد: اینارو نگفتم که لب ورچینی و نگاه بدزدی. گفتم تا یه روز از نگفتنش پشیمون نشم. حالا هم پا پس می کشم تا این بچه به دنیا بیاد. صبر می کنم. می کشم کنار چون می خوام تو آرامش داشته باشی عزیز من. ولی یه وقتایی بهت پیام می دم و ازت انتظار جواب دارم. جواب میدی دیگه؟!
گلی سرش را به طرف پایین تکان داد. وحید از ماشین پیاده شد. دستانش را روی سقف ماشین اهرم کرد و سرش را خم: برو به سلامت. تو این مدتی که نیستم مراقب خودت باش.
کمی سکوت کرد. سر بالا گرفت و به آسمان بی لک چشم دوخت. دوباره به گلی گفت: من هستم گلی. فقط کافیه زنگ بزنی. می دونی که؟!
جواب این همه مهرش، هق هق گلی و صورت پوشیده شده با دستانش بود. وحید دست به صورتش کشید و از ماشین فاصله گرفت.عقب تر رفت. عقب تر. دلِ دل کندن نداشت. باربد از کنارش رد شد و داخل ماشین نشست و عزیزکرده ی وحید را با خود برد.
او ماند و جای خالی گلی.
او ماند و قلبی که می زد و نمی زد.
او ماند و آسمان بی لک و خیابانی خلوت و حضور دلتنگ عشقی ناب.
خم شد. دست به زانو گرفت. سخت بود مرد ماندن. سخت بود عاشق شدن و مردانگی تنگش زدن.
***
شیفت آخر بود و از فردا دیگر کاملا خانه نشین می شد. از همین حالا هم دلتنگ این با هم بودن ها بود. هر چند رابطه اش با منیژه دستخوش تغییر شده بود ولی به این بخش و همکارها و شاید بیمارها عادت کرده بود. با شکم گنده اش، بچه ها اجازه نمی دادند وارد بخش شود و کارهای سنگین را انجام دهد. پشت میز می نشست و پرونده ها را چک می کرد و با اتاق عمل و سونوگرافی و رادیولوژی هماهنگ می کرد. منیژه به اتاق لنژ رفت و ملحفه و لباس زنانه برداشت و به اتاق بیست و پنج رفت. گلی دست به صندلی گرفت و به سختی از جایش بلند شد. آرام آرام به همان اتاق رفت. وارد اتاق شد. بوی تلخ و گزنده تنهایی مشام را می آزرد. به زن ورم کرده روی تخت نگاه کرد که هفته ها بود چشمانش را باز نکرده بود. دکترها از او قطع امید کرده بودند و او را به حال خودش رها شاید روزی مرگش فرا رسد. دوماه بود که در بخش بستری بود و کسی علت بیماری اش را نمی فهمید. مرتب بدنش آب پس می داد و هر چهار ساعت یک بار باید تمام لباس ها و ملحفه ها را عوض می کردند. به کمک منیژه رفت و بدون رد و بدل کردن کلامی تا آنجا که در توانش بود به او کمک کرد. منیژه تمام ملحفه های خیس را جمع کرد و بیرون رفت. ولی گلی ماند. نگاه از زن روی تخت نمی گرفت. صندلی را آورد و کنار تخت گذاشت و نشست. سکوت زن را با سکوت جواب می داد. درد همدیگر را خوب می فهمیدند. دیده بود این زن با پای خودش در بخش بستری شده بود و حالا همه عقب کشیده بودند تا زنگ رفتنش به صدا درآید. می دانست که می شنود. می دانست که شنوایی آخرین حسی است که در آدم از بین می رود. دست زیر شکمش گذاشت و شروع به درد دل کرد: اومدم پیشت نشستم که فکر نکنی تو تنها آدم تنهای روی کره زمینی. که تو تنها زنی هستی که خانواده اش ترکش کردن.
نگاهش را دورتا دور اتاق گرداند. اتاقی بزرگ و خالی. اتاقی بزرگ و تختی در آن. اتاقی بزرگ و زنی که چشمش را به روی دنیای بی رحم و آدم های بی رحم ترش بسته بود. دوباره به او خیره شد. آه کشید. لبش را خیس کرد: می دونم بچه هاتو یک ماهه ندیدی. می دونم شوهرت هفته هاست ولت کرده اینجا و نیومده دیدنت. می دونم دلخوری. دلتنگی. دلگیری. ولی یه نگاه به من بنداز.
نگاهی به خودش با آن شکم بزرگ و دستها و پاهای ورم کرده انداخت. سرش را بالا گرفت: نگاه کردی؟!
چشم های زن همچنان بسته بود.
-آرم باردارم. پا به ماهم. ولی تنهام. نه مامانم میاد دیدنم نه خواهر و نه برادرم. منم مثل تو هواشونو می کنم.
سرش را خم کرد و به پاهای ورم کرده زن نگاه کرد درست مانند پاهای خودش.
-اینجا کنارت نشستم بدونی یه همدرد چند متر اونورترِ تو داره کار میکنه. اومدم بگم زیاد غصه نخور. مثل تو زیاده. مثلا همین چند وقت پیش یه پیرزن رو آوردن تو بخش بستری کردند و رفتند. بیچاره وقتی مرخص شد هیشکی نیومد دنبالش. آخر هم پرسنل بخش پول جمع کردن و هزینه اشو دادن و بعد فرستادنش بهزیستی. دیدی؟!
دوباره به صورت زن نگاهی انداخت. دست هایش را جلو برد و دست نمناک ولی گرم زن را در دست گرفت: از خونه اومد ولی رفت بهزیستی. دنیای قشنگی نیست. مریض باشی بی پول هم که باشی دیگه اصلا دنیا نیست میشه عین جهنم. حالا تو فکر کن زنم باشی تو این وانفسا. حالتو خوب می فهمم. منم مثل خودت زخم خورده ام. من اینجا نشسته ام تا نگی کسی نبود به حرفات گوش کنه. من ساکت می شم تو یه چیزی بگو.
و لب بست و به زن نگاه کرد. بیچاره! طفلک! مادر بود. همسر بود. خواهر بود. ولی هیچ نبود. هفته ها بود که فراموش شده بود. همدمش دیوارهای اتاق و همبسترش بیماری. ثانیه ها که دقیقه شد گلی دست به صندلی گرفت و ایستاد. رو به بیمار گفت: حرفات تلخ بود. تلخ. خیلی خوب معنای حرفاتو می فهمم. من شدم تف تو دامن. تو شدی بار اضافی. من تازه دارم مادر می شم تو داری از مادر بودن دست می کشی. حق با توئه. دنیا خیلی نامرده.
پلک های زن روی هم.
-سکوت احساس یه زن در مقابل بی مهری خانواده اش یعنی مرگ. می دونم دلت مرگ می خواد. می دونم.
از اتاق خارج شد. دوباره به استیشن رفت.
شامشان میان شوخی های پر بغض میلاد و ایوب گذشت. به تجدید خاطراتشان با هم. ایوب مثل همیشه دست و دلبازی کرده بود و چیپس و دلستر و تنقلات مهمانشان کرده بود. جای خالی منیژه به دل نیش می زد ولی هر سه سعی می کردند با خنده هایی از سر دلتنگی نبودش را کناری بگذارند. بعد از شام هر کس به دنبال کاری در بخش رفت و گلی پشت میزش نشست. هنوز خوب جاگیر نشده بود که مردی با قامتی متوسط ولی چشمانی غمگین آن طرف استیشن ایستاد و گفت: ببخشید خانم پرستار، ملافه می خوام با لباس برای خانمم.
گلی بلند شد و به سمت اتاق رفت: کدوم تخت؟!
صدای مرد را شنید که گفت: بیست و پنج.
پاهای گلی از حرکت ایستاد. کمی درنگ کرد و بعد سرش را به طرف مرد چرخاند. خوب نگاهش کرد. امشب چه خبر بود؟! درد دل او با زن و حالا حضور ناگهانی شوهرش. حس بدی در قلب گلی رخنه کرد. دستی لباس و ملحفه برداشت وبه مرد داد و رفتنش را تماشا کرد.
ساعت یازده شب بود و همه در استیشن جمع که دوباره همان مرد آمد و این بار خیلی آرام رو به جمع حاضر گفت: ببخشید.
همه به طرف او چرخیدند. مرد به صورت یک یک آنها نظری انداخت و آخر نگاهش را در چشمان گلی حلقه کرد و انگار با خودش حرف می زند گفت: خانمم مرد.
چنان آرام گفت که برای چند ثانیه کسی واکنشی نشان داد. منیژه لب زد: مرد؟!
مرد با نگاهی خالی جوابش را داد. گلی بلند شد. منیژه بلند شد. میلاد و ایوب هم. دست گلی به سمت تلفن رفت تا گروه احیا را خبر کند که مرد شتابزده دستش را جلو کشید: به کسی خبر ندید خانم. می خوام خانمم آرامش داشته باشه.
چشم های همه درشت شد. گلی گوشی را برداشت که مرد با لحنی سرد گفت: خیلی وقته رفته.
دست گلی بی حرکت در هوا ماند. پسرها به طرف اتاق دویدند. منیژه به دنبال آنها. و نگاه مشکوک گلی خیره در نگاه یخی مرد. گلی نگاهش را نمی گرفت. مرد نگاه دزدید و به سمت اتاق رفت. گلی گوشی را گذاشت و راهی اتاق شد. بچه ها دور تخت بودند. مرد پایین تخت و خیره به همسر فوت شده اش. گلی قدم جلو گذاشت که ایوب گفت: خانم رضایی بدنش سرد سرده.
نگاه گلی دوباره روی مرد نشست. آنقدر نگاهش کرد که سر شوهرِ زن به طرف او چرخید. این مردن برای کسی مثل گلی باور پذیر نبود. این رفتن را رفتنی طبیعی نمی دانست. بودن مرد آن وقت شب در بخش. مرگ همسرش چند دقیقه بعد از حضور او. کشتن وقت بعد از مرگ همسرش تا زمانیکه بداند دیگر نمی شود کاری برایش کرد. گلی بغض کرد. شوهر آن زن چکار کرده بود؟! خودش را راحت کرده بود یا زن بدبختش را؟!
جواب نگاه مشکوک و پر بغض گلی یک جمله مرد شد: خودم می پیچمش. نمی خوام کسی مزاحممون بشه.
همه بیرون رفتند و آخرین نفر گلی بود. قبل از خروج رو به مرد گفت: جای شما بودن سخته آقا. نمی تونم بگم کارت درست بوده یا غلط. بیشتر به فکر کدومتون بودید. ولی خیلی غریب بود خیلی تنها.
رفت و شوهری با همسر مرده اش تنها گذاشت شاید بخواهد مردانه، تنهایی زنش را بگرید.
آخرین شیفتش را تحویل داد و به اتاق رفت و لباسش را تعویض کرد. به تک تک اتاق ها نگاه انداخت. دیگر آنجا برنمی گشت. دیگر به آن بیمارستان برنمی گشت. این آخرین باری بود که در آن بخش قدم بر می داشت. تصمیم گرفته بود بعد از مرخصی زایمان به بیمارستان دیگری برود و تمام خاطرات تلخ را همانجا وسط بخش جراحی چال کند. قلبش فشرده شد. گام برداشت و از کنار استیشن رد شد. همکارهایش مشغول کار بودند. رد شد. اتاق به اتاق گذشت. نزدیک در خروجی بود که کسی صدایش کرد: رضایی.
برگشت. از دیدن آن جمعیت ایستاده در وسط بخش اشکی که از سر صبح در چشمش نیش می زد ریخت. تمام پرسنل ایستاده بودند و یک قدم جلوتر سمیعی مقتدر. سمیعی گامی جلوتر گذاشت و دستش را به طرف گلی دراز کرد و گفت: برای خودم و بیمارای این بخش متاسفم که داریم یه پرستار نمونه و مسئول رو از دست می دیم. من به زندگی خصوصیت کاری ندارم چون به من مربوط نیست ولی جای خالی پرستاری مثل تو دیر پر میشه. برات آرزوی موفقیت میکنم.
اشکی دیگر چکید. دستش را پیش برد و دو زن دست همدیگر را سخت فشردند. گلی نگاهی به جمع انداخت. همه بودند. ایوب، میلاد، پورمقدم، شعبانی، نیک پور، عموصفر، و آن آخر دختری هم قد خودش که با کمی فاصله از همه ایستاده بود ، منیژه.
گلی پر بغض گفت: من خداحافظی نمی کنم ولی همه اتونو به خدا می سپرم.
برگشت و اجازه داد اشک هایش بریزد. به دم در که رسید و برگشت. دید که ایوب و میلاد دل نمی کنند و پشت سر او قدم برمی دارند. گلی با دست به بخش اشاره کرد: نیاید. سختش نکنید. برید. همین جوری ام برام سخته.
برگشت و از پله ها پایین رفت. ایوب و میلاد بالای پله ها ایستادند.
گلی به پاگرد رسید که میلاد گفت: آجی یه دونه ای.
ایوب هم با لهجه ی کردی اش گفت: شیر دالکت حلالت با خانم رضایی.
گلی دست روی دهانش گذاشت و پایین رفت. جلوی در خروجی بزرگمهر منتظر او بود. بزرگمهری که گلی به تازگی با او آشتی کرده بود.
***
از یک طرف پذیرایی به سمت دیگر می رفت و دوباره همان مسیر را برمی گشت. روزهای آخر نه ماهگی اش بود و او بیشتر در خانه می ماند و قدم می زد. این روزها، بزرگمهر آرام بود، وحید هم. ناهید. خودش. همه آرام بودند. زیادی آرام. آنقدر آرام که دلشوره به جان گلی می افتاد. آنقدر آرام که اضطراب خفه اشان می کرد. آنقدر آرام که بزرگمهر و وحید تا پاسی از شب با چشمانی باز به فضای نیمه تاریک خانه، میان هیاهوی سکوت، خیره می شدند. دوباره درد در رحمش پیچید. دست به دیوار گرفت و لب گزید. لبهایش را گرد کرد و نفسش را طولانی بیرون داد. بزرگمهر تازه رفته بود و ساعتی دیگر بنفشه خانم مثل روزهای قبل پیش او می آمد. نگاهی به ساعت انداخت: هشت صبح.
تلفنش به صدا درآمد. به اتاق خواب رفت و از روی دراور برداشتش. از دیدن اسم قیامت آن وقت صبح تعجب کرد. دستی قلبش را به طرف پایین کشید. دکمه را فشار داد: سلام.
صدای وحید آرام بود: سلام از منه خانم. خوبی تو؟!
گلی لبه تخت نشست: خوبم.
و نطقی که چراغش کور شد. وحید چیزی نگفت و گلی نگفته هایش را گوش داد. قلب گلی می کوبید. هراسان. کمی که گذشت بلاخره وحید گفت: می خوام بیام دنبالت بریم بیرون. جایی کاری نداری؟!
ابروهای گلی در هم رفت. با شک پرسید: این وقت صبح؟! کجا؟!
-تو بپوش بهت میگم. می ریم یه دور می زنیم. خیلی وقته همو ندیدیم.
چیزی به قلب گلی چنگ انداخت. نگاهش گوشه اتاق بساط پهن کرد. زمزمه کرد: وحید؟!
-تا ده دقیقه ی دیگه اونجام. بیا سر کوچه ی سی و دو.
گلی باشه ای آرام گفت و تماس را قطع کرد. گوشی را روی تخت گذاشت. پیراهنش را از تن بیرون کشید. در کمدش را باز کرد. لباس ها را کنار زد و پیراهن مورد نظرش را بیرون کشید. همان پیراهن مشکی که برای روز مبادا خریده بود. جوراب مشکی اش را هم پوشید. روسری اش را از کمد درآورد و پوشید. مانتوی مشکی هم. به بنفشه خانم زنگ زد که جایی می رود و تا ظهر بر می گردد. دسته ی کیفش را میان دستانش گرفت و دوباره لبه تخت نشست. منتظر. با نگاهی که به دیوار منگنه اش کرد.
وحید را با آن کت و شلوار تیره که دید، در دل نعره کشید. آخ آقایش. داخل ماشین نشست؛ حتی سلام نداد. دهانش برای سلام دادن باز نشد، آخر قلبش در حال مرثیه خوانی بود. نگاهش نکرد. بی صدا، بی اشک روی صندلی جلو نشست. آن لب های خاموش، آن چشم های بی فروغ راهی برای ابراز همدردی وحید نگذاشت. او هم سکوت پیشه کرد و ماشین را به دل جاده زد. گلی از شیشه بغل به بیرون خیره بود. به راهی آشنا. جاده ای آشنا. جاده مخصوص کرج. وحید از این همه سکوت و نگاه خالی گلی نگران بود. درد دوباره در رحم گلی پیچید. گلی پلک فشرد، محکم. لب گزید. محکم. کوچه و خیابان و اتوبان تمامی نداشت. به داخل قبرستان که پیچید، چیزی در گلویش بالا و پایین شد. چیزی از درون بی قرارش کرد. چیزی راه نفسش را تنگ کرد. آخ آقایش. چشمانش خالی بود. خالی خالی. سکوت بی موقع گلی داغی بود روی لب و دل وحید. ماشین کمی دورتر از اتوبوس های پارک شده متوقف کرد. هر دو به جلو خیره بودند. به مردمی که کنار غسالخانه جمع شده بودند. کسی حرفی نمی زد. به ناگاه صدای لا اله الا الله شروع شد. و مردی که روی دستان مردهای دیگر به سمتی برده می شد. گلی داداش را طرف چپ دید. دید که زیر تابوت را گرفته است. همه بودند و او نبود. صدای ناله و شیون همه به گوشش می رسید، صدای شیون خودش نه. وحید به طرف گلی چرخید. نگاه گلی با جمعیت آقا به دوش و لا اله الا الله گویان حرکت می کرد. او باید درست کنار شیرین جون باشد. آخ قلبش. وحید لبی تر کرد و با نرمی گفت: گلی جان!
گلی نمی شنید. گلی فقط می دید. محمد را دید. با آن قد بلندش میان جمعیت به راحتی دیده می شد. سرش افتاده بود طفلک! لیلا کجا بود؟! چرا لیلا را نمی دید. اصلا چرا خودش را نمی دید؟! لا اله الا الله. دردی در رحمش پیچید. لب گزید و چشم بست. حالا نه پسرک. حالا نه. آقا دارد می رود. دردهایش را با دست هایش مشت کرد. آقا را زمین گذاشتند. وحید کامل به سمت گلی برگشت. نگاه گلی به جمعیت. وحید دست روی روسری اش گذاشت و سر او را سمت خود چرخاند. باز نگاه گلی به جمعیت. مردها به صف شدند. وحید بیشتر چرخاند. این بار نگاه گلی به چشمان غمزده وحید افتاد. حرفی از میان لب ها به میان نیامد. چشم ها حرف می زدند. چشم وحید می گفت: نگاه نکن عزیزکم. طاقت نداری.
نگاه گلی جواب می داد: من سوگلیش بودم.
مردها نماز خواندند. او را در آن گودال گذاشتند و وحید اجازه نداد نگاه گلی از نگاهش کنده شود.. قلبشان سنگین تر شد. بغض بود که بیداد می کرد ولی نه حرفی می آمد نه اشکی. داداش داخل گودی رفت. قلب گلی مرغ سرکنده بود که برای در کنار بودن آقا بال بال می زد. خواست سر بچرخاند که وحید با دو دست محکم تر سرش را نگه داشت. گلی با نگاهش التماس کرد. وحید سر تکان داد. وقتی کار تمام شد. جمعیت به سمت اتوبوس ها به راه افتادند. گوشی وحید زنگ خورد. نفسی گرفت و گلی را رها کرد. از ماشین پیاده شد و کمی از آن فاصله گرفت. صفحه را لمس کرد و جواب داد: جانم آقا رضا.
صدای رضا خش دار شده بود: رسیدید؟!
نگاه وحید به ماشین: بله. با فاصله از اتوبوسا وایسادیم. دیدم که اتوبوسا رفتن.
-حالش چطوره؟!
وحید کمی مکث کرد و بعد جواب داد: از خونه تا اینجا یه کلوم حرف نزده. اشک نریخته. هیچی نمیگه.
حزن درآمیخته با صدای رضا به خوبی حس می شد: تا من مهمونا رو می رسونم تالار، تو ببرش سر مزار. بذار خداحافظی کنه. بتونم میام پیشتون.
وحید به طرف ماشین رفت: رو چشم.
در طرف گلی راباز کرد و خم شد: بیا بیرون.
پاهایش را یکی بعد از دیگری بیرون گذاشت. جانی در پایش نبود. هر چه بود بغض بود و بغض. پاهایش هم بغض کرده بودند. پیش نمی رفتند. راه افتاد. افتان و خیزان. میان زمین و آسمان. هر چه می رفت به آن کپه خاک برجسته نزدیک تر می شد. حالا آنجا بود . ایستاده کنار آقا. باز هم خوابیده بود، ولی این بار نه در بستر گوشه ی اتاقش، در بستر خاک. نشست. وحید بالای سرش ایستاد. هیچ کاری نمی کرد. فقط به آن خاک نمدار زل زده بود. حتی فاتحه نمیخواند. چهار زانو کنار آقا نشسته بود. کاش بلند شود تا کمرش را بمالد. کاش بلند شود تا قاشق قاشق آب مرغ یا گوشت در دهانش بگذارد. دقیقه ها آنجا نشسته بود، خیره به آن خاک های بالا آمده. وحید کنارش نشست و دست روی همان خاک ها گذاشت و شروع به خواندن فاتحه کرد. نگاه گلی کنده نمی شد. بلند شد و دوباره بالای سر گلی ایستاد. سکوت سراسر قبرستان را فرا گرفته بود.
زبانش به کامش چسبیده بود. قفل کرده بودند. ولی زبان دلش به چرخش درآمد: مگه ندیدی چقدر این روزها دل سوخته ام. تو که با این رفتنت سوخته ترش کردی. دل من که پر بود. تو ندیدی؟! حالا این داغو کجای دلم بذارم؟! یعنی دیگه قامت رعناتو نمی بینم؟! چشمهای مهربونتو چی؟! آخه آقا تو که بی وفا نبودی؟! مگه همیشه نمی گفتی من سوگلیتم؟! مگه نمی گفتی من برات یه چیز دیگه ام؟! نتونستی یه هفته ی دیگه تحمل کنی تا این بچه به دنیا بیاد؟! گفتی بذار گلی حسرت لحظه ی آخرو بخوره؟! اینه رسمش بی وفا؟! قهر کنم باهات؟! برم دیگه نیام؟!
دستی روی شانه گلی قرار گرفت. گلی شانه اش را پس کشید.
-عزیز داداش. گلی جان.
سر برگرداند و خیره در چشمان قرمز داداش شد. داداش دست زیر بغلش برد و از جایش بلندش کرد. خواهرش سنگین شده بود. گلی را به طرف خود چرخاند و در آغوش کشید. سر گلی روی سینه داداش.
داداش کنار گوشش زمزمه کرد: قوی باش. مثل همیشه. من بهت ایمان دارم عزیز دلم. بذار آقا هم نفس بکشه. یک ماهه رو دوش داریم می کشیمش این بیمارستانو اون بیمارستان. دیگه خسته شده بود. دیگه دلش نمی خواست چشماشو باز کنه. گلی دلش رفتن می خواست که به هیچی جواب نمی داد. پس راضی باش به رفتنش. به رفتنی که خودش می خواست.
بوسه ای کنار سر گلی کاشت. بوسه ای دیگر روی پیشانی اش.
سرش را با دو دست گرفت و عقب کشید. در چشمان گلی خیره شد. چشمانی که غم داشت و اشک نداشت. بغض داشت و نم نداشت.
داداش آب دهانش را فرو فرستاد و گفت: زایمان که کنی برت می گردونم. دیگه تنهات نمی ذارم. حالا که دیگه نگرانی آقا رو ندارم، چهارچشمی حواسمو می دم به تو. یعنی از این لحظه به بعد دیگه تنهات نمی ذارم. یه خونه برات می گیرم تا بتونی خودتو جمع و جور کنی . بعد دوباره بیا پیش خودمون. چیزی نمی خوای بگی؟!
لبهای خاموش گلی و چشم های پر حرفش. داداش رو به وحید کرد: ببرش. گوشیتو دم دست بذار باهات کار دارم.
وحید جواب داد: چشم آقا رضا.
رضا دستش را به طرف او دراز کرد: رضا صدام کن. ممنونم مرد. ممنونم.
دو مرد مردانه دست همدیگر را فشردند. داداش دوباره پیشانی خواهرش را بوسید به سمتی تالاری رفت که به محمد سپرده بود. گلی برای آخرین بار به آن خاک نگاه کرد و به سمت تهران راه افتاد.
***
پله ها را دو تا یکی کرد و به سمت خانه دوید. با شتاب در را باز کرد و قدمی داخل گذاشت که راحله سینی به دست از آشپزخانه خارج شد و با دیدن او هینی کشید. به داخل آشپزخانه برگشت و بزرگمهر هم بیرون رفت و در را بست. دست میان موهایش کشید و لپ هایش را پر و خالی کرد. تا خبر فوت آقا را از زبان مادرش شنیده بود، جلسه با حاجی را رها کرده و بی خیال دکتر دکتر گفتن های او شده بود. چها روز دیگر نوبت زایمان گلی بود و آقا با رفتنش شرایط را سخت تر و پیچیده تر کرده بود.
در باز شد و راحله، لباس پوشیده با سری پایین انداخته، گفت: ببخشید. بفرمایید تو.
بزرگمهر قدمی داخل گذاشت و بدون نگاهی به او گفت: ببخشید اینقدر هول شدم یادم رفت که شما اینجایید. شرمنده.
و نگاهی به گلی انداخت که روی کاناپه دراز کشیده بود با پاهایی از زانو خم، دستی زیر گونه اش و نگاهی که معلوم نبود روی کدامین نقطه ثابتش کرده بود. نفسی عمیق کشید و مژه زد. گلی با آن نوع خوابیدن و نگاهش، بوی غم می داد. به طرفش رفت و جلوی کاناپه زانو زد. دست روی صورت گلی گذاشت با نرمترین لحنی گفت: گلی.
راحله کیف به دست کنار در ایستاد: ببخشید آقای مصطفوی من باید برم. شربت درست کردم. روی میز آشپزخونه است. خواستید بخورید.
سر بزرگمهر به طرف او چرخید. راحله ادامه داد: از صبح که خبر فوت آقاشو شنیده، لام تا کام حرف نزده. گریه هم نکرده. من به مادرتون خبر دادم. دوستشم. حالا هم اگه کاری ندارید من برم.
بزرگمهر خواست از جایش بلند شود که راحله با دست از او خواست که برنخیزد: بلند نشید لطفا. فقط یه چیزی. فکر کنم درد داره. چیزی که نمی گه ولی از لب گزیدنش و سرخ شدن صورتش معلومه که درد می گیرش.
بزرگمهر به نشانه فهمیدن سری تکان داد و راحله رفت. به گلی نگاه کرد. موهایش را نوازش کرد. نوازش کرد. خم شد و شقیقه اش را نرم بوسید. دوباره و دوباره. ولی نگاه گلی همچنان ثابت. موهای روی پیشانی اش را کنار زد و دوباره اسمش را صدا زد: گلی جان. به من نگاه کن.
چطور می توانست مسیر نگاه گلی را عوض کند؟! دست زیر بغل گلی برد و او را نشاند. گلی بی هیچ حسی نشست. نگاهش را به چشمان نگران بزرگمهر دوخت. نگاهی که از آن چیزی خوانده نمی شد. حتی نَمی دیده نمی شد. شاید شوکه بود! داغ کمی نبود که گلی برای آن اشک نریزد!
بزرگمهر صورت گلی را با دستانش قاب کرد: تسلیت می گم گلی. خدا آقاتو بیامرزه.
سکوت در چشمان و بر لب های گلی مهمان شده بود. دلش می خواست کاری برایش کند. خیره در قهوه ای چشمان گلی گفت: اگه دوست داری بری سر خاک می برمت. می خوای بری؟!
گلی سرش را روی سینه بزرگمهر گذاشت. بزرگمهر نفسش را با آه درآمیخت و رها کرد. دستانش را دور شانه او حلقه کرد. چانه اش را روی سرش گذاشت و به روبرو خیره شد: هر کاری بخوای برات انجام می دم. دوست داری الآن کجا بری؟! بخوای میریم کرج. بخوای میریم سر خاک. هر چی تو بگی. چی می خوای؟!
رحم گلی منقبض شد، این بار شدیدتر. از درد در خودش جمع شد و محکم لب پایینش را گاز گرفت. بزرگمهر این جمع شدن را حس کرد. دست به شانه های گلی گرفت و او را عقب کشید. با چشمانی ریز شده به صورت سرخ و درهم گلی چشم دوخت. با نگرانی پرسید: چیه؟! درد داری؟! مگه وقتشه؟!
عرق نشسته روی پیشانی گلی را با سرانگشتانش پاک کرد. گلی نفسش را طولانی فوت کرد. نفس عمیق دیگری از بینی کشید و با لب های گرد شده آن را بیرون فرستاد. دستش را زیر شکمش گرفت. بزرگمهر از جایش بلند شد. دستی میان موهایش کشید. حس کرد تا به دنیا آمدن پسرش چیزی نمانده است. به اتاق خواب رفت. چمدان گلی را برداشت و لباس ها و وسایل شخصی اش را تا جایی که چمدان جا داشت، داخلش گذاشت. مانتو و روسری گلی را از گیره لباسی برداشت و به پذیرایی رفت. هنوز رنگ گلی قرمز بود. جلو رفت و خم شد. دست گلی را گرفت و داخل آستین مانتو کرد و در همان حال گفت: بپوش. دیگه اینجا موندن فایده نداره. میریم خونه ی من. زنگ می زنم مامانمم بیاد.
گلی پلک گشود و نفس زنان و ناراضی نگاهش کرد. بزرگمهر بدون اعتنا به اخم و چهره ناراضی اش دست دیگرش را وارد آستین مانتو کرد: اینهمه دردسر نکشیدیم که اتفاقی برای بچه بیفته. خونه تو اینور شهره و بیمارستان اونور شهر. اگه اتفاقی بیفته تا برسیم اونجا من از نگرانی می میرم. در عوض از خونه ی خودم چند دقیقه بیشتر راه نیست.
گلی چشم بست. شاید بشود چند شب و یا فقط همین امشب را در خانه ی بزرگمهر سر کند و بعد به دنبال سرنوشتش برود. بزرگمهر روسری اش را سرش کرد و دست زیر بغلش برد و بلندش کرد.
***
ساعت دیوار ساعت چهار صبح را نشان می داد و او از درد دور خودش می پیچید. راه رفت. راه رفت. خانه برایش غریبه بود. اتاق لوکس و تخت دو نفره لوکس برایش ناآشنا بود. دستی به کمر و دستی به شکم راه می رفت. فاصله بین دردها به دقیقه رسیده بود و بر شدت آنها اضافه شده بود. بزرگمهر در سالن سر می کرد و ناهید و بنفشه در اتاق مهمان خوابیده بودند. رحمش چنان منقبض شد که دلش خواست فریاد بکشد. روی زمین زانو زد. دست هایش را ستون کرد و لب گزید و در دل نام خدا را خواند.
روی مبل نشسته بود و ماگ قهوه اش را مزه مزه می کرد. دو دستش دو طرف ماگ بود و نگاهش میان وسایل خانه می چرخید. غرق در افکارش. هیچ گاه در مخیله اش نمی گنجید روزی در خانه اش زن دائمی و صیغه اش با هم سرکنند. همیشه مردهایی را که زنی را صیغه می کردند به باد تمسخر می گرفت و حالا خودش به مرض آنها مبتلا شده بود. دو ماه از زمانیکه راز ناهید فاش شده بود می گذشت و هنوز در خانه ی او زندگی می کرد. کاش این بچه زودتر به دنیا بیاید و تکلیف همه روشن شود. صدای جیغ بلند گلی دستی شد که او را محکم از دنیای افکارش بیرون کشید. ماگ از دستش افتاد و با صدای بدی با شیشه میز برخورد کرد. مایع قهوه ای سراسر شیشه را پوشاند و از لبه های آن روی فرش می ریخت. از جایش پرید. به سرعت به طرف اتاق خواب رفت که پایش به پایه ی مبل گیر کرد و دو زانو به زمین خورد. درد شدیدی در پایش پیچید.دست به زمین گرفت و لعنتی فرستاد. صدای جیغ دیگر گلی اهرمی شد که او را از جایش بلند کرد. به طرف اتاق دوید. مامان و ناهید هم داخل اتاق بودند. جلوتر رفت. گلی دستی به دهان گرفته بود و با دست دیگرش پیراهنش را چنگ زده بود. چشمانش از درد سرخ و درشت شده بود. بزرگمهر مبهوت با دهانی باز به لباس خیس گلی نگاهی انداخت. همانجا جلوی گلی مات ایستاده بود. گلی از درد فریاد کشید: خدا.
بنفشه به طرف گلی رفت و زیر بغلش را گرفت و رو به بزرگمهر گفت: چرا وایسادی بزرگمهر. کیسه آبش پاره شده باید بریم بیمارستان.
بزرگمهر تکانی خورد و دست به پیشانی اش گرفت. نگاهش را دور تا دور خانه حرکت داد و مضطرب در حالیکه دستانش می لرزید، گفت: سوئیچم کو؟! کیف. کیف پولم؟!
ناهید به طرف میز توالت رفت و کیف و سوئیچش را برداشت و دست او داد: به دکترش زنگ بزن بگو زودتر خودشو برسونه.
گلی جیغ دیگری کشید و نالید: وای مامان. وای خدا.
بزرگمهر دوباره خیره اش شد. ضربان قلبش قابل شمارش نبود. بنفشه در حالیکه مانتوی گلی را می پوشید با صدای بلندی گفت: بجنب تو که نمی خوای بچه تو ماشین به دنیا بیاد.
بزرگمهر گیج به طرف سالن برگشت و گفت: نه. نه. موبایلمو کجا گذاشتم؟!
دستی به جیب شلوارش کشید. آنجا نبود. دستانش به وضوح می لرزید. قلبش در دهانش می کوبید. مردمک چشمانش تکان تکان می خوردند. لبش چاک خورد. پسرش داشت به دنیا می آمد. به طرف مبل رفت و گوشی اش را برداشت. شماره دکتر را پیدا کرد و تماس گرفت.
***
تمام چیزهایی که پرستار برایش لیست کرده بود را از داروخانه پایین خریده بود. کیف بهداشتی، دمپایی، پد بهداشتی و … . همه را به مادرش سپرد تا داخل کمد جا کند. اتاق تک تخته رزرو کرده بود تا همه راحت باشند، مخصوصا گلی. دمپایی را برداشت تا پایین تخت بگذارد که صدایی از بیرون به گوششان رسید: نوزاد رضایی. پسرتونو آوردیم. اگه دوست دارین بیاین ببینین.
قلب بزرگمهر از بام سینه اش پایین افتاد. دمپایی از میان دستان بی حسش لیز خورد و با کف اتاق اصابت کرد و صدا داد: تَق. آب دهانش را پر صدا قورت داد. پسرش؟! هیچ کس تکان نمی خورد. امیرعلی. بنفشه. باربد. ناهید. همه به بزرگمهر نگاه می کردند که کنار تخت مجسمه شده بود. دست های بنفشه خانم از ذوق روی دهان نیمه بازش جا گرفته بود.
صدا دوباره به گوش رسید: رضایی. نوزادتونو می خوایم ببریم بخش نوزادان.
بنفشه جلو رفت و بازوی بزرگمهر را کشید. تکان نخورد. پاهایش از اضطراب و سرخوشی بی جان بودند. امیرعلی دست روی شانه ی او گذاشت و با لبخندی گفت: چشمت روشن بابا. مبارکه. بجنب. بجنب بریم ببینیمش.
بلاخره پاهایش از زمین دل کند و بزرگمهر به راه افتاد. چند قدم تا دیدن لوبیایش نمانده بود. خدایا! خدایا! از در که خارج شد، نوزادی را دید که میان پتویی لیمویی، داخل انکوباتور، به پهلو خوابیده بود. پاهایش ضعف رفت. دلش ضعف رفت. دست به دیوار گرفت. آن نوزاد تپل و قرمز پسرش بود؟! خدایا!بنفشه خانم از خوشحالی بی حد و حصر جیغ کوتاهی کشید و خودش را به انکوباتور رساند. چشم هایش را تا جایی که ممکن بود درشت کرد تا خوبِ خوب نوه اش را ببیند. بدون اینکه از پسرک نگاه بگیرد با ذوقی سرشار گفت: وای وای. امیرعلی بیا نگاش کن. عزیز دل مامانی جونی. نمی دونم از خوشحالی چکار کنم!
سرکه برگرداند، بزرگمهر را بغض کرده خیره به پسرش دید. جلو رفت و دوباره بازوی بزرگمهر را کشید: چرا اونجا وایسادی بابا جونش؟! بیا از جلو ببینش.
نگاه بزرگمهر از پسرک جدا نمی شد. تا اتمام ده سال حسرت چند قدم فاصله داشت. هر گامی که به او نزدیک تر می شد، کوبش قلبش بالاتر می رفت. حس شیرینی تمام وجودش را فرا گرفت. حالا درست کنار انکوباتور ایستاده بود. بابا و باربد به جمعشان اضافه شدند. چهار جفت چشم به نوزادی درشت و گلی رنگ خیره بود. بزرگمهر هم مانند بقیه خم شد. به سختی تلاش می کرد اشک شوقش نچکد. دستی به دهانش کشید و بعد آن را آرام آرام جلو برد. انگشتانش را جایی روی انکوباتور گذاشت که اگر آن محفظه نبود روی لپ پسرش می نشست. زیباترین صحنه ای را که خدا برایش خلق کرده بود، درست جلوی چشمانش قرار داشت: فرزندش. با حالی که نمی دانست اسمش را چه بگذارد، زمزمه کرد: عزیز بابایی.
نفسش را فوت کنان بیرون داد تا قلبش امانش دهد. از این قربان صدقه اشک مادرش چکید و لبخند روی لب بابایش وسعت گرفت و قلب عمویش شاد گردید. بزرگمهر تک تک اجزاء صورت پسرک را از نظر گذرانید. موهای مشکی اش و خدا را شکر گفت. لب های قرمزش و شکری دوباره. چشم های پف کرده اش و الهی شکری دیگر. دست های کوچکش که مشت کرده بود و کنار شقیقه هاش گذاشته بود و این بار در دل از گلی تشکر کرد. با انگشتانش چند بار روی محفظه شیشه ای را لمس کرد: فدای تو بشه بابا.
کاش پسرک هم چشمانش را می گشود و نگاه شیرین و پر ذوق بابایش را می دید. باربد دست به جیب برد و مژدگانی به حمل کننده نوزاد داد و مشغول گرفتن عکس شد.
بنفشه رو به شوهرش گفت: امیرعلی خوب نگاه کم. انگار بزرگمهر دوباره به دنیا اومده. خوب نگاه کن. ببین چقدر شبیه بزرگمهره.
دوباره چهار سر به انکوباتور چسبید. امیرعلی حرف های همسرش را تایید کرد: حق با توئه. بینی و لب و دهن و طرح صورتش خیلی شبیه بزرگمهره.
سرش را کج کرد و رو به بزرگمهر که تقریبا صورتش را به آن محفظه چسبانده بود، گفت: باباجان به خودت کشیده پدر سوخته!
لب های بزرگمهر تا گوش هایش کش آمد: پسرمه. نفسم.
پسرک هر دو مشتش را کمی تکان داد که صدای ای جانم همه بلند شد. امیرعلی نگاهی به پشت سرش انداخت. ناهید را دید که با نگاهی مشتاق از دور به پسرک چشم دوخته بود. به طرف او رفت. ناهید نگاهش را از او نگرفت. امیرعلی دست پشت سرش گذاشت و او را به جلو فرستاد: تو هم بیا ببین بابا.
ناهید محکم سر جایش ایستاد و باغمی گفت: آخه!
بابا دوباره به جلو هلش داد: برو ببینش. اتفاقی نمی یوفته.
ناهید با قدم های نامطمئن به طرف پسرک رفت. باربد کنار رفت و جایش را به او داد. بزرگمهر کمر راست کرد، خیره به ناهید. ناهید نگاهی به او کرد و بعد به نوزاد داخل انکوباتور. لبهایش به لبخندی باز شد و بی اختیار گفت: ای جانم. چقدر شبیه بزرگمهره!
نگاه پرافسوس همه به طرف او چرخید.
***
ساعتی می شد که از اتاق زایمان آمده بود و روی تخت خوابیده بود. بنفشه و بزرگمهر برایش کمپوت باز می کردند و در ظرفی می ریختند تا بخورد. ولی او به جای هر حلقه زرد رنگ آناناس، بغض فرو می فرستاد. دلش شیرین جان را می خواست. امیرعلی و باربد کنار دیوار ایستاده بودند. ناهید گوشه ای به دیوار تکیه داده بود و نگاه از توجهات بزرگمهر و بنفشه نمی گرفت. چرا او نباید جای گلی باشد؟! گلی ظرف آناناس را روی کمد کوچک کنار تخت گذاشت و از تخت پایین آمد. به سمت کمد دیواری رفت. همه به او می نگریستند. در کمد را باز کرد و داخلش سرکی کشید. بنفشه جعبه شیرینی را داخل یخچال جا داد و کنار گلی ایستاد: چیزی می خوای گلی جان؟! بگو من بهت بدم چرا بلند شدی؟!
گلی مانتو و روسری اش را از داخل رخت آویز بیرون کشید و در را بست: بله. من دیگه باید برم.
بزرگمهر ابروهایش را به هم نزدیک کرد و فاصله را با قدمی پر کرد. مانتو را از بین انگشتانش بیرون کشید و روی تخت پرت کرد: کجا به سلامتی؟!
گلی قدمی برداشت تا به طرف تخت برود که بزرگمهر راهش را سد کرد. به طرف دیگر رفت که بزرگمهر دوباره جلویش را گرفت. گلی چشم بست و نفسش را از بینی بیرون داد. پلک گشود. خسته از زایمانی سخت و نفس گیر به بزرگمهر گفت: بچه اتو خواستی که من به دنیا آوردمش. دیگه چی می خوای؟!
بنفشه ابرویی بالا انداخت و با دهانی باز به امیرعلی خیره شد که چهره اش در هم رفته بود. بزرگمهر بازوهای گلی را میان دستانش گرفت: من امروز حالم خوبه. پس با کارای بچه گانه ات گند نزن به حالم.
گلی بازوهایش را بیرون کشید و با دست او را کنار زد که بزرگمهر از جایش تکان نخورد. با کف دو دست محکم به سینه ی او کوبید: برو کنار. من نمی خوام بمونم. من نمیخوام اون بچه ارو ببینم. چرا نمی فهمی؟! بذار برم پی زندگیم.
بزرگمهر با ابروهای گره شده، مچ دست های گلی را گرفت و در صورتش غرید: یعنی تو به بچه ات هیچ حسی نداری؟!
نگاه گلی به دکمه پیراهن بزرگمهر. خوب جای پسرک در شکمش خالی بود. به او عادت کرده بود. به ضربه هایش. تکان خوردن هایش. دلتنگ حضورش در شکمش بود. وقتی به دنیا آمد و برای اولین بار صدای گریه اش را شنید، گوش هایش را محکم گرفته بود و چشمانش را محکم فشرده بود. می دانست اگر بماند و بچه را ببیند وابسته اش می شود. پس باید برود. نگاهش را بالاتر برد. بالاتر. حالا خیره در چشمان بزرگمهر بود، با دستانی که اسیر پنچه های قوی او بود: بذار برم. بچه ارو صحیح و سالم تحویلت دادم. مگه همینو نمی خواستی؟!
بزرگمهر مچ دستانش را رها کرد. بازویش را گرفت و به طرف تخت چرخاند و لبه آن نشاند: من خودتو می خوام. مادر بچه امو. زنمو.
قفسه سینه گلی تند تند بالا و پایین می شد. بی کسی تا کجا؟! خودش بود و جماعت مصطفوی ها. خودش بود و سرنوشتی که تازیانه بر دست گرفته بود و بر پشت گلی می کوبید. تف به غیرتی که او را غربت نشین کرده بود. پر حرص گفت: دوبار تو شروع کردی زور گفتن؟! چطور می خوای باهات بمونم وقتی هنوز تکلیفت با خودت مشخص نیست. اگه من زنتم پس اون کیه؟!
و با انگشت به ناهید مغمومِ گوشه ی اتاق اشاره کرد. بزرگمهرنگاهی گذرا به ناهید انداخت و دوباره چشمانش را قفل چشمان گلی کرد و مطمئن گفت: تو بمون طلاقش می دم.
زانوهای ناهید لرزید و کمی خم شد. حقارتی سهمگین را تحمل می کرد. حالا می فهمید بزرگمهر چه می کشید وقتی پدرش میان جمع به او توهین می کرد و او پشتش در نمی آمد. حس گندی بود. تلخ. گزنده. ویرانگر. او این بار می خواست بماند و بجنگد، نمی خواست به این زودی از صحنه حذف شود. او بزرگمهرش را می خواست. گلی دوباره مانتویش را برداشت و خواست به تن کند که بزرگمهر با عصبانیت آن را کشید و این بار روی زمین پرتش کرد. با انگشت اشاره با حالت تهدید گفت: با تو نمیشه مثل آدم حرف زد. یک درصد تو فکر کن من بذارم بری. شده تو خونه حبست می کنم ولی نمی ذارم بری.
گلی با مشت روی سینه ی او کوبید و با صدای بلندی گفت: تو یه زور گویی. حق نداری گند بزنی به زندگی من. حق نداری برای من تصمیم بگیری.
امیرعلی که تا حالا صبر کرده بود و قصد دخالت نداشت، قدمی جلو گذاشت و با تحکم گفت: بس کنید. با هردوتونم.
تشنج بر فضای اتاق حاکم بود. بنفشه بازوی بزرگمهر را گرفت و عقب کشید. با شماتت گفت: مادر جان تازه زایمان کرده، مراعاتشو کن.
بزرگمهر دستی به صورتش کشید: این احمق داره گند می زنه به همه چیز. من که حالم خوب بود.
چند ضربه به در خورد و پرستار با کریر بچه وارد اتاق شد. قلب گلی فرو ریخت. پرستار لبخند به لب به حاضرینی نگاه کرد که عصبی به نظر می رسیدند. جلوی در ایستاد. سر همه به طرف او چرخیده بود. اضطراب داخل اتاق به او هم منتقل شد. کمی خودش را جمع کرد و لبخندش را دوباره به لب هایش کشید. کریر بچه را به جلو هل داد: پسرتونو آوردم. دکتر نوزادانمون ویزیتش کرد. خدا رو شکر مشکل جسمی نداره ولی گشنشه. از موقعی که اومده بخش یه ریز گریه میکنه. بخش رو گذاشته بود رو سرش.
کسی نمی خندید.
پرستار ادامه داد: مامانیش بلده چجور شیرش بده یا آموزش بدم؟!
سر همه با حرکت رو به جلو پرستار می چرخید. سکوت بود و سکوت. محافظ را کنار گلی و بزرگمهر گذاشت. گلی از شوک خارج شد. با شتاب خواست پایش را روی زمین بگذارد که بزرگمهر دست روی سینه اش گذاشت و به عقب هلش داد که به پشت روی تخت افتاد. پرستار، متعجب، شاهد این صحنه بود. بزرگمهر پراخم به طرف او برگشت و گفت: شما بفرمایید. خانم من خودش پرستاره می دونه چطور به بچه شیر بده.
صدای گریه بچه بلند شد. برای اولین بار. گلی افتاده روی تخت، با پاهای آویزان، به سقف خیره شد. صدای گریه اش چنگکی شد و روی قلبش خراش می انداخت. قلب بزرگمهر فشرده شد. پرستار اتاق را ترک کرد. قبل از بستن در گفت: خیلی گرسنه است. زودتر شیرش بدید لطفا.
بنفشه و امیرعلی به طرف پسرک رفتند که دهانش را باز کرده بود و با دستانی مشت شده و کوچولو کنار سرش و چشمانی بسته گریه می کرد. بنفشه بچه را بیرون آورد و بغل کرد: الهی فدات شم. چه گریه ای می کنه.
مشتش را بوسید. امیر علی هم خم شد و پیشانی اش را بوسید. گلی درون تخت خزید. پتو را روی خودش کشید و به پهلو خوابید و بالش را روی گوشش فشرد. بزرگمهر نمی دانست از دیدن بچه خوشحال باشد یا از عکس العمل گلی خون گریه کند. خیره به گلی مچاله شده زیر پتو بود که دستش کشیده شد. سرچرخاند و نگاهش به طرف پسرش در بغل بنفشه افتاد. لبخند غمگینی زد و دستانش را جلو برد. پسرک همچنان می گریست. وقتی در آغوش بزرگمهر جای گرفت، لبش را به دندان کشید و فشار داد. سر خم کرد و گونه ی مخملی اش را برای اولین بار بوسید. قلبش مست عشق پدری شد. دستانش را بالاتر آورد تا بتواند زیر گلویش را ببوسد: خوش اومدی جان بابا. خوش اومدی نفسم.
خانواده مصطفوی دور بچه گریان حلقه زده بودند و قربان صدقه اش می رفتند. بنفشه کیف بچه را زیر و رو می کرد. در آخر وقتی چیزی را که می خواست پیدا نکرد رو به بزرگمهر گفت: شیر خشک نیست. کجا گذاشتیش مامان؟!
بزرگمهر پسرک را به آغوش پدرش سپرد: گذاشتم خونه.
بنفشه کمر خم شده اش را راست کرد و با تعجب پرسید: چرا عزیزم؟! بچه گرسنه است. باید یه چیزی بخوره یا نه؟!
بزرگمهر نفس عمیقی کشید و به گلی جمع شده زیر پتو خیره شد: تا مامانش هست نیازی به شیرخشک نیست. گلی شیرش میده.
گلی زیر پتو چشمانش را که محکم به هم فشرده بود را باز کرد. صدای گریه بی وقفه پسرک آزارش می داد.
بنفشه غرید: بزرگمهر.
بزرگمهر از موضعش پایین نیامد: بچه ارو یا گلی شیر میده یا همین جور از گرسنگی گریه کنه.
گلی دوباره چشم بست. امیرعلی چشمانش را با خشم درآمیخت و حواله بزرگمهر کرد. بزرگمهر اعتنایی نکرد و چشم از گلی نگرفت. او را خوب می شناخت. می دانست آنقدر مسئول و احساسی هست که از پسرش نگذرد. می دانست به زودی سد مقاوت گلی در هم خواهد شکست و تسلیمِ تصمیم او خواهد شد. بچه همچنان گریه می کرد و همه، مسکوت، به جدال خاموش گلی و بزرگمهر می نگریستند.
اتاق و گریه بچه و تصمیم گلی.
گریه پسرک و قلب مادرانه گلی.
دقیقه ها گذشت و گلی سر از زیر بالش درنیاورد.
بنفشه غر زد: بزرگمهر بچه هلاک شد.
بزرگمهر کف دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد. گلی از جایش برخاست و بالش را محکم به طرف بزرگمهر پرت کرد که روی سینه اش خورد و روی زمین افتاد. فریاد کشید: خدا لعنتت کنه بزرگمهر. لعنت به تو که راحتم نمی ذاری. کاش همون شب می مردم.
به طرف بنفشه خانم چرخید و دستانش را دراز کرد و نالید: بدینش به من.
لبخند نامحسوسی کنج لب بزرگمهر نشست. گلی پسرک را در آغوش کشید و رو به بزرگمهر گفت: برو بیرون لعنتی برو بیرون.
بابا و باربد اتاق را ترک کردند ولی بزرگمهر تکان نخورد. گلی با عصبانیت گفت: به روح آقام قسم بزرگمهر اگه نری به بچه شیر نمی دم.
بزرگمهر قدمی عقب گذاشت و اتاق را ترک کرد. گلی ماند و پسر گریان در آغوشش. خوب نگاهش کرد. خودش هم دلش گریه حسابی میخواست. نگاهش را از او نمی گرفت. سیبک گلویش تکان تکان می خورد. بنفشه خانم تعلل گلی را که دید جلوتر آمد: گلی جان از حال رفت. مادر اگه می خوای شیرش بدی زودتر.
گلی با دستان لرزان پیراهنش را بالا زد. ایستاد. اشکش چکید. سینه اش را میان دو انگشتش گرفت و کمی به جلو خم شد و آن را روی لب پسرک گذاشت. پسرک با دهان باز همچنان می گریست. دوباره سینه اش را به لب پسرک مالید. به بنفشه نگاه کرد و مستاصل گفت: نمی گیره. چکار کنم؟!
بنفشه جلو آمد و مشغول نوازش سر بچه شد: خوب هلاک شد تا شما دوتا دعوا کردید. دوباره امتحان کم. بذارش تو دهنش نه رو لبش.
گلی بیشتر خم شد و امتحان کرد. این بار پسرک پرحرص سینه گلی را درون دهانش کشید و برای اولین بار مکید. گلی لبش را گاز گرفت و گفت: آخ.
همزمان چیزی در قلب گلی فرو ریخت. پسرک محکم می مکید و گلی بیشتر قوز می کرد. تمام تن گلی مور مور شد. بی حس. انگار تنش از این مکیدن ها به خواب می رفت. قلبش دیوانه شد و بالا و پایین می پرید. با هر مکیدن او، چیزی از قلب گلی وارد سینه اش می شد و در گلوی پسرش می ریخت. بینی بچه تند تند باز و بسته می شد و سینه گلی را می مکید و قلب گلی سرشار از حس مادرانه می شد. خم شد. بیشتر . بیشتر. سرش را نزدیک سر داغ پسرک برد و اجازه داد اشک هایش جاری شود. گریست. همین دیروز آقایش را به خاک سپرده بودند و امروز پسرک به دنیا آمده بود. دیروز یکی از عزیزانش را از دست داده بود و امروز خدا یکی دیگر به او بخشیده بود. چه مهره چین ماهری! پسرک لحظه ای مکیدن را متوقف کرد و با بینی گشاد شده نفسی گرفت. ولی سینه گلی را رها نکرد. گلی سرش را بالا گرفت و با لبخندی او را مخاطب قرار داد: خسته شدی؟! چرا اینقدر هول میزنی؟! همش مال خودته!
بنفشه خانم هم لبخند زد. پسرک دوباره محکم شروع به مکیدن کرد. چیزی بر زبان گلی رانده شد: جانم.
بچه با ولع شیر می خورد و وجود و قلب گلی پر از حس مادرانه می شد.
و گوش اتاق زنی ایستاده بود خیره به صحنه روبرو. با ظاهری که سعی می کرد محکم باشد ولی درونش لحظه به لحظه فرو می پاشید. او هم دلش بچه می خواست. دلش می خواست پیراهنش را بالا بزند و سینه اش را دهان بچه اش بگذارد.
***
شماره را دوباره گرفت و کلافه داخل سالن قدم زد. بعد از چند بوق، مادرش جواب داد: بزرگمهر تو بیشتر از این بچه داری ما رو کلافه می کنی مادر.
صدای گریه پسرش هنوز می آمد.
با اعصابی خرد گفت: این که هنوز داره گریه می کنه. چرا آروم نگرفته؟!
-عزیزم بچه است دیگه. گلی هم داره سعی می کنه شیرش بده. بد قلقه. اصلا کولیه این شازده ات.
لبخندی از این صفت لب های بزرگمهر را به طرفین کشید.
-مامان جان بذار ما به کارمون برسیم. من برم کمک گلی که دیگه نا نداره.
بزرگمهر پس گردنش را لمس کرد: باشه. من دوباره تماس می گیرم.
-باشه عزیزم. ولی نیم ساعت دیگه نه هر دقیقه.
بزرگمهر تماس را قطع کرد و به آشپزخانه رفت. بدون اعتنا به ناهید نشسته روی صندلی، سیبی از یخچال بیرون کشید. گازی به سیب زد. آنقدر از اتاق خواب به پذیرایی و از آنجا به آشپزخانه رفت تا ده دقیقه گذشت. طاقتش تمام شد و گوشی را برداشت و دوباره شماره مادرش را گرفت. بعد از دو بوق صدای آرام مادرش را شنید: خوابید عزیزم . خوابید.
بزرگمهر نفسش را با آسودگی خیال بیرون داد.
-باشه پس منم قطع می کنم. فردا صبح زود میام تا کارای ترخیصو بکنم.
با آرامش به اتاق خواب رفت و خودش را روی تخت انداخت. دست هایش را زیر سرش چفت کرد و به سقف خیره شد. با گریه هایی که امروز از پسرش دیده بود از فردا شب باید خواب را ببوسد و کنار بگذارد. پناه. اسم قشنگی بود. از گلی خواسته بود تا اسمی برای پسرشان انتخاب کند و او هم بعد کمی فکر پناه را انتخاب کرده بود. در ذهنش تکرار کرد: پناه مصطفوی.
دوستش داشت. در باز شد. زیر چشمی دید که ناهید وارد اتاق شد. نگاهش را دوباره به سقف چسباند. ناهید، دست روی دست، کمی این پا و آن پا کرد. نگاهی به بزرگمهر خوابیده روی تخت انداخت و بعد نگاهی به کف. دلش دل میزد و زبانش از گفتن درخواستش قاصر بود. بزرگمهر در تخت نشست و پاهایش را از زانو جمع کرد: وسایلتو جمع کن و برو تا درخواست طلاق برسه به دستت. مهریه اتم کامل می دم.
ناهید دستانش را به پشتش برد و انگشتانش را در هم قفل کرد. محکم. محکم. با صدایی که تلاش می کرد لرزشی نداشته باشد، گفت: تو مستانه رو بخشیدی. رفتی شکایتتو از بابا پس گرفتی. نمیشه منو ببخشی؟! یعنی راه نداره؟!
بزرگمهر از تخت پایین آمد و جلوی او ایستاد: می بخشمت.
برقی از امید در چشمان ناهید درخشید. بزرگمهر ادامه داد: ولی به بابات.
ناهید تمام شجاعتش را یک جا جمع کرد و گامی جلو گذاشت. دستانش را دور کمر بزرگمهر حلقه کرد. سرش را بالا گرفت: اگه خواهش کنم چی؟! منم مثل اونا ببخش.