رمان راز یک سناریو پارت 1
نام کتاب : راز یک سناریو
نویسنده : مریم.م
“چرا اینجوری شد؟ چرا آخر راهم شد اینجا؟ کیو باید مقصر بدونم؟ خدا؟ خودم؟ دیگران؟داداش که با دو کلمه حرف رفت پی زندگی خودش و تنهام گذاشت؟ اون که با گفتن یک کلمه، معجزه، منو به اینجا کشوند؟ شاید اگه یه کم انصاف داشته باشم این وسط، داداش از همه بی تقصیرتر بود. اون گفت راهی که داری میری به هیچ جا نمیرسه… هیچ جا… حتی آخرش بن بست هم نیست، که اگه بن بست باشه میدونی حداقل به یه جایی رسیدی و دیگه باید وایسی یا درجا بزنی یا سرت بره تو شکمت و برگردی . داداش گفت راه من آخر نداره تا ته زندگیمو به گند می کشه و من تا آخر عمرم سرگردونم… ولی من برای اولین بار تو روش وایسادم ، گفتم تصمیمو گرفتم و تا آخرش میرم. حالا من اینجام و دارم تو نا کجا آبادی که داداش هشدار داده بود با شونه هایی افتاده راه میرم بی هدف، بی انگیزه و راه بی برگشت. تو این یک سال از همه کشیدم… خانواده… دوست… همکار… غریبه و آشنا. زخم زبون، قضاوت نادرست، نگاه تحقیرآمیز، متلک ها تمام وجودمو به درد آورد.”
خسته از این همه پیاده روی بی مقصد روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست. هوا تاریک تاریک بود. باران همچنان می بارید. از تعداد ماشینها کاسته شده بود و کمتر آدمی در خیابان دیده میشد. می دانست الآن در خانه ولوله ای به پاست ولی او تا تصمیمی نمی گرفت، به خانه بازنمی گشت. حالا که پشتش خالی بود، حالا که فهمید آخر راهش، جاده ی پر پیچ و خمی که انتهایش مه گرفته بود، اینجاست، حالا که معجزه اش را تحویل داده بود و تمام رازها برملا شده بود، حالا که حکمت معجزه را فهمیده بود، دلش می خواست عاقلانه تصمیم بگیرد. تصمیم بگیرد چه کسی را فدای چه کسی کند.
کاملا خیس شده بود، رد آب را روی پوست تنش احساس می کرد. کیفش را کنارش روی صندلی گذاشت. سردش شده بود. نتیجه ساعتها راه رفتن خستگی، آماس مغز و خیسی تنش بود که هیچ کدام راه حلی برای این زندگی هزارتوی او نبود.
صدای بوقی را شنید ولی دلش به چیزهایی که الآن داشت راضی بود و چیزی اضافه تری نمیخواست. ولی ظاهرا دیگری چنین نظری نداشت و به زور سعی بر تحمیل خود داشت. سرش را بالا گرفت و نگاهش به ماشینی که کنارش ایستاده بود، کشیده شد. شیشه به آرامی پائین آمد. نگاهش با نگاه مرد نشسته در ماشین تلاقی پیدا کرد. لبخندی بر روی لبان مرد شکل گرفت و لب گشود: بیا تو غلتک، خیس آب شدی.
تعجب کرد به او گفت غلتک؟! با آبروهای بالا رفته نگاهی به خود انداخت که باعث شد مرد با صدای بلند بخندد. اخم مهمان ابروهای او شد. مرد که درد او را نمی فهمید. درد پشت این هیکل گرد و قلنبه را نمی فهمید. با شنیدن صدای تق دوباره به ماشین نگاه کرد. در باز شده بود و مرد این بار جدی به اون نگاه میکرد. سکوت آنها را به نظاره نشسته و شاید ابرویی هم از تعجب بالا انداخته بود. جو حاکم به مذاق مرد خوش نیامد که ابرو در هم کشید و رو ترش کرد. کمی از پنجره روبرو به بیرون خیره شد و دوباره به او نگاه کرد و گفت: سوار شو دیگه، داری فکر میکنی؟!
رگه هایی از تعجب در صدای مرد شنیده می شد. او که دیگر همه چیزش را از دست داده بود، پس چرا نشسته بود و داشت فکر میکرد. یک بار سوار ماشین مردی شده بود و حالا اینجا بود و بار دیگر در ماشینی برای او باز شده بود و راهی دیگر در پیش بود که انتهای آن نامعلوم بود. ولی این بار با گذشته ای متفاوت از دفعه پیش، با کوله باری از حوادث تلخ و شیرین که روی پشتش سنگینی می کرد، دلش می خواست تصمیمی بگیرد که نا کجا آباد امروزش به هیچستان دیگری وصل نشود.
***
ده دقیقه از زمانی که با او قرار داشت، می گذشت. آرام و قرار نداشت. کنار خیابان ایستاده بود و مرتب سرش را به اطراف می چرخاند. نمی دانست چه ماشینی سوار می شود. خیابان نسبتا شلوغ بود. عصر یک روز بهمنی. کیفش را از روی دوشش برداشت و در دستانش فشرد، انگار می خواست اضطرابش را از طریق دستهایش به کیفش منتقل کند، درست مثل یک هادی الکتریسیته. لباس نسبتا خوبی پوشیده بود، نمی خواست دختری مفلوک به نظر بیاید.
در یک شب سرد و نفرت انگیز زندگی اش به فنا رفته بود. بلاخره ماشینی در کنارش ترمز کرد. از شیشه جلو او را دید. مدل ماشین با صاحبش هم خوانی داشت. با دستانی لرزان در ماشین را باز کرد و داخل نشست. تمام وجودش می لرزید. اضطراب تا چشمانش بالا آمده بود. آن لحظه ، آن دم برای او گاه نفس کشیدن نبود. به سختی سرش را کج کرد و به نیم رخ او نگریست. حس می کرد هر آن در آنجا جان می دهد. و مرد اخم وحشتناکی کرده بود و نگاهش به روبرو. آنجا سکوت بود و سکوت و صدای تپش سرسام آور قلب دختر. لحظه ها در حال جان دادن بودند که مرد با غیض گفت:شماره امو از کجا گیر آوردی؟
دختر چانه به سینه چسباند و نگاهش را به دسته کیفش دوخت: از دکتر رحمانی گرفتم.
مرد با عصبانیت سرش را به طرف دختر چرخاند و غرید: سبحان غلط کرده به هر کس و ناکس شماره ی منو میده، تو هم بیخود کردی راست راست رفتی و از اون شماره ی منو گرفتی، مگه من آبرو ندارم دختره ی احمق؟
دختر با خود گفت: کاش این دختر احمق بمیرد.
حالا غم و اضطراب در چشمانش پایکوبی می کردند. به مرد عصبانی خیره شد و زمزمه کرد: من حامله ام، اونم از تو.
بهت چهره مرد را پوشاند. چند لحظه به دهان دختر خیره شد. در ذهنش تکرار کرد: حامله است، حامله است، از من!
گوشه لبانش کش آمد، سرش به عقب رفت و قاه قاه خندید. دختر متعجب و با دهانی باز او را می نگریست. ناگهان خنده اش متوقف شد ، به سمت دختر حمله ور گردید و یقه پالتویش را چسبید. صورت سرخش را به صورت رنگ پریده دختر نزدیک کرد و فریاد زد: دختره ی کلاش حامله ای؟ از من؟! عوضی با کی پریدی، حالا اومدی خِرِ منو چسبیدی، ها؟ فکر کردی خر گیر آوردی؟ غلط کردم نجات دادم؟ آشغال.
به عقب پرتش کرد و عصبانی با دست بیرون را نشان داد و گفت: هری.
و نگاهش را گرفت.
دختر به خاطر کوبیده شدنش به در، پشتش درد گرفته بود، ولی این درد کجا و درد قلبش کجا؟ با سر آستین پالتویش آب دهان پاشیده شده روی صورتش را پاک کرد و با صدایی لرزان و ترسیده گفت: بچه ی توئه چرا نمی فهمی؟
مرد سریع به طرف او برگشت و فریاد کشید: کدوم بچه؟ چرا زر بیخود میزنی؟
دختر محکم و بی امان به شکمش کوبید و از درد قلبش نالید: این، اینی که اینجا جا خوش کرده، یادت نیست؟!
مرد با چشمان بیرون زده دوباره غرید: دِ بدبخت، از کنار خیابون جمعت کردم، نجاتت دادم! وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برات میوفتاد. تشکر پیش کش. حالا ثمره ی گند کاریاتو به من می بندی؟!گمشو بیرون، منو خر فرض کرده!
دختر خونسردی اش را از دست داد با این مرد نرم صحبت کردن راه به جایی نمی برد. دستانش را مشت کرد و با حرص گفت: میذاشتی بمیرم. نگو فقط واسه رضای خدا اونجوری منو نجات دادی. مردن بهتر از این بود که بی آبرو شم. زنده باشم ولی نانجیب. زنده باشم مجرد، بی شوهر ولی با یه بچه تو شیکم که یه نامرد نمیخواد پای …
به اینجا که رسید مرد دوباره خیز برداشت. دختر خود را به در ماشین کوبید.
-پای چی وایسم، پای کثافت کاریه تو با یکی دیگه، میخوای منو بند خودت کنی، لعنتی من زن دارم، زندگی دارم. برو تورتو جای دیگه پهن کن من زیادی گنده ام برات.
و بی درنگ در طرف دختر را باز کرد و دختر به پشت پایین افتاد. درد در تمام استخوان های بدنش پیچید و به قلبش رسید. نالید: خدا ازت نگذره.
این ناله به گوش او رسید، خونش قلقل کرد، لب فشرد. حرص دود شد و از گوشهایش بیرون زد. از ماشین پایین پرید. آن را دور زد و جلوی دختر زانو زد و یقه اش را برای چندمین بار چسبید: خدا ازم نگذره؟!آره؟ راست میگی چون توی نا نجیبو نجات دادم. دلم سوخت. مثل سگ مچاله شدی بودی. اول فکر کردم حیوونی، یا، یا کارتون خواب. نجاتم دادم و گرنه منو چه به پاپتی مثل تو. راست میگی خدا ازم نگذره چون نذاشتم یه بی آبرو از روی زمین محو شه.
مرد بلند شد بی توجه به مردمانی که در پیاده رو شاهد نزاع آن دو بودند، شلوارش را تکاند و به طرف دیگر ماشین راه افتاد.
اشک که چشمان دختر را قاب گرفته بود، تاب نیاورد و فرو ریخت، فرو ریخت. یکی پس از دیگری: باشه هر چی تو میگی من هستم، ولی بیا بریم آزمایش بدیم، دی ان ای، ها؟ اگه مال تو بود چی؟
پاهای مرد سست شد، نفسی که رفت تمایلی به برگشت نداشت. به پشت سر نگاهی انداخت، آرام و نامطمئن. دختر بیچاره هنوز روی زمین بود با دستانی آویزان در طرفین. معصومیت را می شد در چشمانش دید ولی حرفهایش با زندگی او جور در نمی آمد.
دختر تردید مرد را که دید لب گشود: هر آزمایشی که بگی، هر چی. به خدا مال توئه. هر کاری که بگی انجام میدم، فقط زیرش نزن.
و چشمانش دست های التماسش را به سمت قلب مرد دراز کرد.
مرد با دستانی به کمر، سر به سوی آسمان برد و در دل ضجه زد: چی میگه خدا!چیکار کردی با من؟ یعنی اون مال منه؟ من ؟!
صدای زار زدن دختر را شنید، در گیرش نشد، الآن با خودش بیشتر در گیر بود. او مرد دو دوتا چهار تا بود ولی این معادله زیادی برای او سنگین بود، قادر به حل آن نبود. سوار شد و تازید.
دختر همچنان کنار جوی آب روی زمین از غم و درد سینه چاک می کرد و ضجه می زد: خدا چیکار کردی با من؟!!حالا بیا درستش کن، مال خودشو نمیخواد، پاش واینستاد، چه کنم خدا؟
رهگذران می ایستادند، تماشا می کردند، بعضی دل می سوزاندند، بعضی قضاوت می کردند، و بعضی…
***
زیر لگدهایش داشت جان می داد. محمد عربده می کشید. از عصبانیت دهنش کف کرده بود ولی همچنان فحش میداد و با تمام قوا بر تن خواهرش می کوبید. شش سال از خواهرش کوچک تر بود اما حالا این مسئله مهم نبود. حق با که بود؟! با برادری که رگ غیرتش درد گرفته بود؟! ناموسش زیر یک مرد به تاراج رفته بود و دخترک را مقصر می دانست و او را لایق بدترین فحش ها و یا شاید فجیع ترین مرگ ها. یا دختری که زیر لگدهای برادر مافنگیش جان می داد ولی دم نمی زد و فقط بخت بدش را مقصر می دانست.
دخترک شکمش را با آسودگی خیال به زیر پاهای برادرش سپرده بود تا شاید لکه ننگی که بی اذن در شکمش لانه کرده بود، شرمش آید و برود و او را از این درد جانکاه راحت کند. لگدی محکم به شکمش خورد، اگر چه دردناک بود اما لبخندی بر لبان او آورد و از چشمان تیزبین داداش که سیگار بر لب به تک پنجره هال تکیه داده بود، دور نماند.
داداش دود سیگار را از بینی اش بیرون فرستاد و با ابروهایی گره خورده گفت: بسشه.
رنگ زرد محمد از عصبانیت و فشاری که به خودش می آورد به قرمزی می زد : نه کمش هم هست. تا مرگشو نبینم ولش نمیکنم.
و این برادر کوچک عجب بی حیایی می کرد. میدان را خالی دیده بود و نرینگی خرج می کرد جای مردانگی.
داداش سیگار را لبه پنجره گذاشت و با صدای بلندی گفت: بت میگم بسه بکش کنار.
آنقدر صلابت در کلام داداش بود که محمد قدمی عقب کشید ولی همچنان آماده در یک قدمی دختر ایستاد، برای خوش خدمتی.
-خوب؟
دخترک گوشه پذیرایی کوچک خانه اشان داشت جان میداد ولی آنقدر برای این داداش احترام قائل بود که تمام نیروی نداشته اش را جمع کرد و در پلکانش ریخت. لای آنها را باز کرد و به برادر بزرگش دوخت. چرا کسی باورش نمی کرد. بغض مهمان گلویش شد.
-به جون داداش راستشو گفتم از اول تا آخرش.
محمد چنان ضربه ای محکم وسط باسنش نشاند که دخترک احساس کرد تمام استخوان لگنش خورد شد. برای اولین بار ضجه زد: خدا.
داداش از ضجه خواهر که تا به امروز عاشقانه دوستش داشت برآشفت و یقه محمد را چسبید: کثافت، مگه نگفتم بسه. تا من اینجام و بهت نگفتم تو غلط میکنی بهش دست بزنی. گرفتی یا نه؟
محمد آب دهانش را فرو فرستاد و با سر به خواهرش اشاره کرد: آخه داره مثل سگ دروغ میگه کیو خر فرض کرده؟!
-تو یکی دهنتو ببند وگرنه…
داداش پوفی کشید و به موجود بدبخت مچاله شده روی زمین نگاه کرد و در دل گفت: تا کی. تا کی از در و دیوار میباره ؟ کی میخواد تموم شه؟ کی؟ .
مخاطبش که بود؟ خودش هم نمیدانست ولی مشکلات این خانواده تمامی نداشت و چون او بزرگترین اولاد این خانواده بود باید عضو لاینفک تمام دردها و مشکلات تک تک اعضای خانواده می بود. گاهی آنقدر خسته میشد که دلش میخواست همه خودش و هم همه را به درک واصل کند. دستش را از یقه محمد کشید و به کمرش زد ، سرش را رو به سقف. پوفی کشید. بعد از چند ثانیه رو به خواهرش کرد و گفت: باشه من باور کردم ول…
محمد ناباورانه گفت: داداش!
داداش بی توجه به او رو به خواهرش کرد و گفت: من باورت میکنم ، چون میشسناسمت، من باور دارم تو تقصیری نداری ، دلم میخواد بت بگم بندازش ولی فعلا این تنها چیزیه که میتونیم پای اونو وسط این نحسی نگه داریم، حالیته که؟ میدونی که آینده ای دیگه نداری؟ منو نگا ( انگشتانش را تکان داد و رو به بالا برد و همزمان نفسش را فوت مانند بیرون داد) آینده ات اینجوری دود شد رفت هوا. بدبختمون کردی گلی.
و اشک در چشمانش نشست.
نفس گلی بالا نیامد. چشمان داداش برای او به اشک نشسته بود؟! نباشد که بغض داداشش را ببیند. همیشه دیگران را سرزنش می کرد که با دردسرهایشان او را دق داده اند. حالا خودش کمر مردی که بی اندازه دوستش داشت را شکسته بود. کاش بمیرد کاش. صداهای نامفهومی که از اتاق بیرون می آمد باعث شد هر سه به آن طرف نگاه کنند. آه مهمان سینه هر سه آنها گردد.
-پاشو خودتو جمع و جور کن برو به آقا برس، محمد نبینم دست روش بلند کنی که به خداوندی خدا تلافی همه رو سر تو در میارم و تا میخوری میزنمت، لیلا بیا بیرون کم زر بزن بیا کمک گلی . برید آقا رو جمع کنید، الآنا مامان میاد کسی چیزی نمیگه تا هر وخ خودم صلاح دونستم.
دوباره به گلی که سعی می کرد بنشیند، نگاه کرد: باهاش یه قرار بذار. میخوام ببینم مزه ی دهنش چیه؟ . چی میگه؟ همین فردا. فهمیدی گلی؟
گلی فقط سری تکان داد. داداش بی حرف از آپارتمان بیرون زد. لیلا از اتاق دیگری بیرون آمد و در حالیکه به پهنای صورت اشک می ریخت دست گلی را گرفت و بلندش کرد. محمد با نفرت دهانش را باز کرد: دلت به داداش گرم نباشه میدونی که من کله خرم یه دف دیدی چاقو آوردم سرتو بریدم. تا دیروز برامون جانماز آب می کشید. شرف برامون نذاشتی. شیطونه میگه..
لیلا که همیشه حاضر جواب و تند و تیز بود براق شد طرفش و غرید: آخه بدبخت عملی، تو که دماغتو بگیرن جونت درومده ، تو جون داشته باشی بری مواد بگیری بچپی تو قصرت ( و با دست آزادش به توالت که درش وسط پذیرایی بیست متری شان باز می شد اشاره کرد) و خودتو بسازی ، تازه گلی رو بکشی کی بهت پول کثافت کاریاتو بده آخه بدبخت، یه چیزی بگو که ازت بر بیاد.
محمد به طرف لیلا حمله کرد و موهای لیلا را کشید. صدای جیغ و فحش لیلا به آسمان رفت. گلی خسته از دعواهای همیشگی و بی پایان آنها به اتاق آقا رفت ولی در را که باز کرد. به رختخواب کهنه ی گوشه اتاق نگاهی انداخت ولی او را ندید. تعجب کرد، پیرمرد زمین گیر بود و نمیتوانست تکان بخورد. سرش را چرخاند و در حمام را باز دید. با شک به طرف در رفت و چشانش به پیرمردی درشت استخوان و بی جانی افتاد که نیم تنه ی بالایش در حمام بود و پاهای بلندش در اتاق خواب. آقا تا او را دید، دستان لاغرش را که پوست بازویش از فرط لاغری آویزان شده بود به سوی گلی دراز کرد و با صدای ملتمس و بی رمقی گفت: بابا.
قلب گلی از درد مچاله شد. قدم در حمام گذاشت و بالای سرش نشست و اشک گونه هایش را خیس کرد. سر آقا را در بغل گرفت و گفت: دردت به جونم آقا، ( دستی روی موهای سفیدش کشید و سرش را بوسید) الهی فدای قد و بالات بشم. نفس گلی آخه چجوری اومدی اینجا. آخه چرا اینقدر بیقراری؟! اگه ضربه مغزی میشدی چی؟
آقا با دست کم جانش اشکهای دخترکش را پاک کرد و گفت : خانم؟ بگو رضا بیاد.
همین کافی بود تا های های گلی فضای تنگ حمام را پر کند و چشمهای پیرمرد را متعجب.
-این اینجا چکار میکنه؟! چته تو؟! بعد دو هفته اومدی به جای کمک فقط بلدی گریه کنی ؟ این دوتا چشونه دوباره مثل سگ و گربه پریدن به هم؟
مادرش بود، زن بی حوصله و پرطاقت این روزها. زنی که با حوصله شوهر پیر و سرطانیش را تیمار میکرد، زنی رنج دیده از این تیمارداری ، از دست پسر معتادش که همیشه خدا پول میخواست تا خودش را بسازد ، از دختر حاضر جوابش که اکثر اوقات هیچ خدایی را بنده نمیدانست و کسی از کارهایش سر در نمی آورد و حرف حرف خودش بود. خستگی، درد ، و کلافگی در چهره ی تکیده اش فریاد میکرد.
-به من میگه خانم!
گلی زار زد. سر آقا همچنان در آغوشش بود و آقا بی کلام و رنجور آنها را می نگریست.
مادر کوتاه و چاقش داخل حمام شد. به تنها اولاد سربه راهش نگاه کرد. نفسی گرفت، خم شد و پاهای پیرمرد را گرفت و گفت: به منم میگه خانم ، منم بشینم مث تو زار بزنم ، شونه هاشو بگیر ببریمش سر جاش ، فقط رضارو میشناسه فکر کنم دیگه سرطان رسیده به مغزش، دیگه غذا خوردنش هم به بدبختیه. زود باش دیگه، خدایا اولاد پسر دارم ، کو؟ چرا هیچ کدومشون به دادرس نیستن، فقط برای گرفتن زیر تابوت به درد میخورن، یک دو سه بلند کن.
با کمک هم آقا را بلند کردند. درد در لگن گلی بیداد کرد ولی او فقط لب گزید. اشک میریخت، بهانه آقا خوب چیزی بود برای گریستن و کسی دنبال دلیل دیگری نمی گشت. با کمک مادرش او را دوباره به رختخوابش برگرداندند.
***
داداش دستش را روی میز مشت کرد و کمی جلوتر کشید و با حرص ولی آرام گفت: دِ آخه مرد ناحسابی کجای حرف من نامربوطه ؟
مرد جوان روبروی داداش نشسته بود، دست به سینه. به تبع از داداش کمی به جلو خم شد و مستقیم به چشمهای او خیره شد: اینکه خواهرتونو دارید به ریش من می بندید، نا مربوط نیست؟ چرا باید خودمو دستی دستی بندازم تو چاه؟
نگاه خیره اش را از مردمکهای غلتان و لرزان داداش نگرفت. خرد شدن داداش را نمی خواست اما این قضیه برای او غیر قابل باور بود. چند روز بود این دختر ریز جثه با ادعایش روح و روان او را به بازی گرفته بود.
گلی بلافاصله به داداش نگاه کرد و وقتی لرزش مردمک های برادر عزیزش را دید برآشفت. رو کرد به مرد و با چشمهایی که از نفرت گشاد شده بود توپید: تو راست میگی، این بچه ی تو نیست، پاشو گورتو گم کن و اینقدر با حرفات شعور نداشته ات رو به رخ ما نکش .
دستش را به طرف در ورودی کافی شاپ دراز کرد و غرید: هری.
مرد این گستاخی را تحمل نکرد و به سمت گلی خیز برداشت که دستان داداش بین آنها فاصله انداخت. هرسه آنها در کافی شاپی جمع شده بودند تا راه حلی برای این مشکل پیدا کنند.
-بشینید، هر دوتون. یه آزمایش ژنتیک میگیریم که مطمئن شید. حالا نظرتون چیه؟
مرد که دوباره ژست قبلی اش را تکرار کرده بود، نیم نگاهی به گلی انداخت و بعد به شکمش خیره شد. از خود پرسید: چرا این؟ چرا اینجوری؟ آخه من که اینهمه مدت دارم صدات میکنم ، قربون صدقه ات میرم، هی اینو واسطه میکنم، هی پای اونو میکشم وسط، بد گذاشتی تو کاسه ام. اینجوری رومو گرفتی؟! داری چکار میکنی خدا؟! داری میپیچونی یا داری گره باز میکنی؟!
با شنیدن خوب چی شد داداش چشم از شکم گلی گرفت وبه مرد لاغر اندام و سبزه روی مقابلش داد که با بیقراری سیبیلش را می جویید.
-صبر میکنیم تا آزمایش بده. بعد تصمیم میگیرم. البته بعد از چهار ماهگی چون نمیخوام اگه بچه من بود، البته بعید می دونم، آسیبی ببینه.
-ولی این بچه ی توئه چرا همش انکار میکنی؟! گلی با عصبانیت گفت.
-از کجا معلوم؟
داداش با حرص گفت: یعنی شما قبول نداری که اون شب با…
بقیه حرفش را نتوانست ادامه دهد. دردش می آمد. به خاطرحفظ آبرویشان، آبرو گدایی می کرد. نفسش برای بیرون آمدن جان میکند و قلبش با هر پمپاژ زهر بی غیرتی به تک تک سلولهایش سر ریز می کرد. با تمام بی غیرتی داشت برای خواهرش خوش غیرتی خرج می کرد. تکیه اش را به مبل داد و چشمانش را بست و گفت: من به نجابت خواهرم ایمان دارم ( چشمانش را باز کرد و به مرد جوان و خوش سیمای روبه رویش چشم دوخت. کافی شاپ در بعدازظهر یک روز زمستانی کمی شلوغ بود. به همین خاطر داداش صدایش را کمی پایین آورد و ادامه داد) میدونم اگه رابطه ای بوده ناخواسته بوده و اونم فقط یه بار.
سر گلی پایین. به سر انگشتانش چشم دوخته بود. او در این لحظات هزاران بار از خدا تقاضای مرگ کرده بود ولی ظاهرا خدا در عرشش داشت معادله ای را برای او طرح می کرد که فقط و فقط قرار بود او حلش کند: یک معادله ی هزار مجهول.
سکوت میان آنان پایکوبی می کرد و اضطراب به او شاباش می داد و این سه تن شاهدان مغموم همهمه ی سکوت بودند. مرد به میز سفید رنگ بین شان خیره شد. باید فکر می کرد. تردید داشت و با هر تصمیمی که می گرفت زندگی اش را به چالش می کشید. سرش را بالا گرفت و به داداش نگاه کرد و گفت:
-حتما خواهرتون گفته که من جونشو نجات دادم. حالا نمی دونم چرا باید پای من این وسط گیر کنه؟! ادعای شما کم چیزی نیست. نمیشه بگم باشه و تمام. پای یه عمر مسئولیت درمیونه و خیلی چیزای دیگه. فکر نمی کنید که من باید به راحتی زیر بار همه چیز برم؟
داداش سبیلش را جویید و با انگشتش روی میز ضرب گرفت. بعد از کمی سکوت گفت: حرف حق جواب نداره… ولی این وسط تکلیف خواهر بی گناه من چیه؟ پای آبروی یه خانواده در میونه. من که دارم راه میذارم جلوتون با یه آزمایش همه چیز روشن میشه.
مرد خسته از این بحث. از هر دری وارد می شد، آخرش به آزمایش و یک ازدواج تحمیلی ختم می شد. حرف آخر را زد:
من باید فکر کنم، حتی اگه بچه ی منم باشه با تصمیمی که میگیرم تمام زندگیم تحت الشعاع قرار میگیره، یه چیزی ام من میگم شما روش فکر کنید، من متاهلم و عاشق زنمم، پس به فکر ازدواج دائم نباشید چون محاله همچین خبطی کنم. والسلام.
از جایش بلند شد، پالتوی سیاهش را از روی دسته ی صندلی برداشت و روی دستش انداخت. دوباره نگاهی به بردار و خواهر انداخت و بدون حرف اضافه ی دیگری به سمت صندوق رفت، پولی پرداخت کرد و از آنجا خارج شد.
برادر و خواهر دقیقه ها بود در کافی شاپ نشسته بودند،بدون حرفی، بدون سری افراشته، بدون کمری راست. داداش بدون توجه به اینکه در یک مکان عمومی نشسته اند سیگاری روشن کرد. نگاهش به بیرون بود، به مردم در گذر ولی ذهنش روی یک چیز تمرکز کرده بود؛ مرد متاهل بود. مردی با لباس فرم کنار آنها آمد و کمی به طرف داداش خم شد و گفت: ببخشید آقا، سیگار کشیدن اینجا ممنوعه. لطف کنید و سیگارتون رو خاموش کنید.
داداش نیم نگاهی به پسر جوان انداخت، در حالیکه سیگارش را در فنجان خالی قهوه ی مرد خاموش می کرد گفت: ببخشید .
رو کرد به طرف گلی و با اخم پرسید:
-میدونستی؟
گلی که تا حالا ساکت نشسته بود و با انگشتانش بازی می کرد به برادر بزرگش نگاه کرد و متعجب جواب داد: چیو؟
-که زن داره؟
سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی جواب داد: آره
داداش دستانش را روی میز مشت کرد. کمی از صندلی اش بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:چی؟!
گلی ترسید. خودش را به پشت صندلی اش چسباند و دستانش را جلوی دهانش گذاشت و گفت: خوب… خوب چند باری که اومد بخش واسه دیدن دکتر رحمانی دیده بودمش. خودش و زنش از دوستای صمیمی دکترن.
داداش دندان روی هم سایید و با خشم گفت: تو باید اینو الآن به من بگی؟! خواستی سنگ روی یخم کنی؟! دست مریزاد گلی! دست مریزاد.
داداش با افسوس سری تکان داد. گلی از ناراحتی لبانش را به جلو کشید و آرام گفت: مگه فرقی ام میکنه؟
داداش چنان از این حرف برآشفت که دستش را تا نیمه بالا برد تا سیلی بر صورت خواهرش فرود آورد که با شنیدن صدای هین گلی و قیافه ترسیده ی او دستش را مشت کرد و بعد روی میز گذاشت. صورتش را به صورت گلی نزدیک کرد و غرید: به من نگاه کن گلی. ( با انگشت خودش را نشان داد) من بی غیرتم؟! آره؟! دِ نفهم اگه تو یه کلمه به من بی ناموس میگفتی زن داره، من به داشته و نداشته ام میخندیدم پاشم بیام اینجا خودمو مَنتر این مرد کنم. حالیته با من چکار کردی؟! من از اون مرد آبرو گدایی کردم واسه خاطر تو. از یه مرد متاهل خواستم بیاد خواهرمو بگیره. یعنی خاک تو سر من کنن.
داداش دستی به صورتش کشید و پوفی کرد.
گلی دوباره زمزمه کرد: ولی بچه ی اونه!
داداش ناباور گلی را نگاه کرد. اصلا نمی دانست گلی حرف های او را فهمیده بود یا نه؟
-گلی ،گلی،( دستهایش را در موهایش فرو بود و از ناعلاجی سر به زیر انداخت. زیر لب زمزمه کرد) خدا آخر و عاقبت این ماجرا رو به خیر کنه. پاشو بریم، ببینم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم.
***
-راسته؟ آره ؟ چرا سرت پائینه؟ گلی به من نیگا کن. اینا چی میگن؟ ها؟
مادرش بود، همان زن فرتوت این روزها.در آشپزخانه ی خانه اشان روی زمین نشسته بودند. مادرش تا از در وارد شد مستقیم به اتاق آقا رفت و دست گلی را گرفت و به آشپزخانه که گوشه پذیرایی بود، برد. خودش به دیوار تکیه داد و گلی را جلویش نشاند و همچنان مچ دست گلی را چسبیده بود. داشت به گلی التماس میکرد، یا نگاه پر از دردش. چه تلاش بیهوده ای! می دانست پسر بزرگش چنین شوخی مسخره ای درباره ناموسشان نمی کند. همین ساعت پیش بود که رضا به سراغش آمد و به بهانه ای او را بیرون برد و بعد از کلی مقدمه چینی از موضوعی حرف زد که تمام دردهایی که داشت در نظرش هیچ آمد، درد گلی دردی شده بود به بزرگی کوه که او نمیتوانست تحملش کند و کمرش داشت زیر آن له می شد. کم چیزی نبود آنهم درباره ی گلی، دختر سربه راهش، دختر درس خوانش، سوگلی آقایش. لبان مادر سفید شده بود و می لرزید. قلبش می کوبید، بی امان. مچ دست گلی را بیشتر فشار داد. گلی سرش را بالا گرفت. اشک در چشمانش نشسته بود و یک غم بزرگ. لب گشود و با صدای نادمی گفت:
-مامان
و دوباره سرش را پایین انداخت. از این صدا قلب مامان فرو ریخت. دستش دور مچ گلی شل شد. نفسش به شماره افتاد. آه زندگی آه.
-مامان چی گلی؟ تو.تو.که اون کارو نکردی؟
دست برد زیر چانه دخترش و سرش را بالا آورد ولی وقتی چشمهایش را دید که همه ی آنچه را که رضایش گفته بود را مهر تصدیق می زد با ناباوری فقط گفت: گلی!
چند ثانیه گذشت تا سنگینی این موضوع در ذهن مادر هضم شود، انگار در آن چند ثانیه چند شیشه شربت آلومینیو ام جی سر کشیده بود تا محتویاتی که به خوردش داده بودند هضم شود ولی چرا هضم نمی شد؟! چرا ذهنش آنقدر ورم کرده بود که سرش رو به انفجار بود؟! چرا این مصیبت آنقدر درد داشت و حجم این درد آنقدر زیاد بود که می خواست قفسه ی سینه اش را بشکافد. شانه های مامان فرو افتاده، اشک از چشمانش جاری. بی آبرویی درد داشت درد. این درد بود که باعث شد مادر سینه کوبان رو به آسمان ضجه بزند: خدا!خدا!چرا آخه چرا؟
گلی با چشمان خیس دستان مادرش را از مچ گرفت و گفت: غلط کردم مامان، غلط کردم. نزن خودتو.
مادر با خشونت دستهای دخترش را پس زد و هوار کشید: خدا میگه غلط کرده. خدا چیکار کنم؟! این دختر کمرمو تا کرد خدا.
دستهایش را دور هم می چرخاند، گریه می کرد و با زبان محلی میگفت: رولَه رولَه. خونه خراب شدم. رولَه رولَه گُلیم مرده. رولَه رولَه کمر رضام تا شده.رولَه رولَه کاش مردَم مرده بود.
مادر به سینه کوبید، دوباره و دوباره. گلی اشک ریزان دستان مادرش را گرفت و با غصه گفت: مامان نکن اینجوری، مامان اصلا بیا منو بزن ولی با خودت اینکارو نکن، غلط کردم، مامان فدات بشم من گناهی ندارم. نزن خودتو گلی فدات.
و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت و زار زد. لیلا هم از اتاق خوابی که برای خودش قرق کرده بود بیرون آمد، پا در آشپزخانه گذاشت، طرف دیگر مامان نشست و بنای گریه گذاشت.
-گلی کاری کردی تا عمر دارم سرم تو شیکمم باشه، گلی تو اولاد سربه رام بودی.
سینه کوبی را از سر گرفت که دخترها دستانش را گرفتند ولی او همچنان زار زد: خدا میذاشتی بمیره. خدا با گلیم چکار کنم؟!
دستهایش را کشید و دوباره دور هم پیچید و مرثیه سر داد، کم چیزی نبود گلی اش را از دست داده بود. محمد کلید انداخت و وارد پذیرایی شد. صدای گریه و مرثیه مادرش فضای آپارتمان کوچک آنها را پر کرده بود. به آشپزخانه آمد. وقتی هر سه زن زندگیش را آن گونه دید، همانجا کنار یخچال چسبیده به ورودی آشپرخانه سر خورد و به آنها خیره شد.
مادر تاب نیاورد و شیوه کنان گفت: محمد چشمت روشن دایی شدی! مشتلقمو نمیدی؟!
و در این بین صدای ضعیف پیرمردی از اتاق نمور گوشه پذیرایی به گوش رسید که گفت: خانم؟!
و بانک فغان آن چهار نفر از آن خانه به افلاک رفت، جایی که خداوند به تماشایشان نشسته بود.
***
پس هنوز تماسی نگرفته؟!
گلی زانوی غم بغل کرده بود و نگاهش حزن را فریاد می رد: نه هنوز.
داداش پک محکمی به سیگار زد. همانطور که به دیوار تکیه زده بود و به روبرویش خیره بود گفت: بندازش.
-چی؟!
اگر چه گلی که مابین دو اتاق خواب نشسته بود، آرام گفته بود ولی به گوش داداش رسید.
-گفتم بندازش.
سیگارش را در زیر سیگاری تکاند. گلی نگاه از بردارش نگرفت و گفت:
-داداش؟!
– داداش چی؟ ها؟!
دیگر کاسه خونسردی اش لبریز شده بود، بالای سر گلی رفت و تقریبا فریاد زد: فهمتو کجا گذاشتی آخه خواهر من؟ متاهله میفهمی یعنی چی؟! زنشو دوست داره میدونی یعنی چی؟ یه هفته است رفته که رفته، اینم نمیفهمی یعنی چی؟!
-رضا عزیزم، تورو به جدت آروم باش، مامان، اینقدر حرص نخور.
مامان با استکان چای از آشپزخانه بیرون آمد و اگر چه سر گلی پائین بود ولی از سر عادت یا برای دل رضایش چشم غره ای حواله ی دخترش کرد. داداش کنار پای گلی زانو زد، با دستی به دیوار و دستی به زمین: آخه عزیز من ،خواهر من نگهش داری که چی بشه. ها؟!این بچه بدبختت میکنه گلی. میشی نقل زبون خاله خان باجی یا، هر که از در برسه می چزونت، چرا راه دور برم، خود من، اصلا. اصلا همین مامان یا لیلا، محمد. هر کدوممون از یه چیزی دلخور باشیم دیوار تو از همه کوتاهتر میشه و دق و دلیمونو سر تو خالی میکنیم، بخوام حرفی به فرزانه بزنم تو رو علم میکنه می کوبه تو سرم. گلی این بچه نمیذاره هیچ کدوممون قد راست کنیم.
صدای گریه مامان که حالا کنار آنها نشسته بود، باعث شد آهی که چند دقیقه بود به قفسه سینه داداش چنگ می زد و به در و دیوار می کوبید راهی به بیرون پیدا کند تا او بتواند نفسی بگیرد.
مامان گفت: خدا این چه مصیبتی بود که دامن مونو گرفت؟! این دوسه روزه که فهمیدم، پامو که میذارم بیرون فکر میکنم مردم بهم بد نگا میکنن، همش چادرمو جلو میکشم، به خدا خجالت میکشم. تند تند کارامو میکنم برمیگردم خونه، گلی به حرف داداشت گوش بده، میخوای بری بشی زن صیغه ای ؟ آره گلی؟!
و به دنبال این حرف بینی اش را با دستمال پاک کرد.
این همه مهمان ناخوانده برای قلب گلی زیادی بود، گنجایش آنها را نداشت، شرم، خجالت، خفت، اهانت و هزاران درد دیگر، یک ماهی می شد که مهمان قلب او بودند بدون اذن. آمده بودند و قصد بازگشت نداشتند و با هر حرفی از دیگران به تعداد آنها افزوده میشد. این فشار آنقدر زیاد بود که از قلب راه به گلو پیدا کرده و بغض شده بود.
-آخه ما بهش گفتیم.
-گفته باشیم، میخواد چکار کنه ؟ ها؟ گلی من پشتتم، حمایتت می کنم، نمیذارم کاری به کارت داشته باشه. اگر براش مهم بود تا حالا خبری ازش شده بود… بازم میگم تو این بچه رو بنداز من تا آخر نوکرتم هستم ولی گلی بخوای سرتق بازی دراری و نگهش داری راه به هیچ جا نمی بری، تهش هیچ چی نیست حتی بن بست. که حتی اگه بن بست بود میگفتم یه پایانی داره یا درجا میزنی یا سرت به سنگ میخوره و بر می گردی. ولی نگهداشتن این بچه، زن اون مرد شدن یعنی نا کجا آباد، همه چیو از دست میدی، که یکی از اونا مائیم.
حرف های داداش که به اینجا رسید، گلی سرش را بالا گرفت و به برادر بزرگش چشم دوخت. تلخ بود هم نگاه، هم حرفهایش. لب فشرد، محکم. چشمانش تر شد. چیزی در گلویش بالا پایین می کرد. بغض هم بی قرار بود. مهمانی به مهمانهای قلبش اضافه شده بود: درد جدایی. چه همهمه ی آرامی در قلب او برپا بود که فقط او را به مرز جنون می برد و کسی آن را نمی شنید.
-بازم میگم دو راه داری. یا به حرف من گوش میدی و میندازش و همه ی ما پشتتیم یا نگهش میداری و میری با اون مرتیکه از خود راضی و راهت از ما سوا میشه. خوب فکراتو کن. بیست و شش سالته. بچه نیستی، بشین خوب فکراتو کن. من میرم پیش آقا.
دست به زانو گرفت، بلند شد و داخل اتاق آقا شد.
– گلی به حرفش گوش کن مامان جان، میدونی چقدر دوستت داره، جونشی. صلاحتو میخواد که میگه اینکارو کنی. مامان برات بمیره.( دوباره گریه را از سر گرفت. مرثیه می خواند زیر لب) رولَه رولَه. دردم یکی دوتا نیس. درد گلیم کمرمو شکوند. رولَه رولَه. بچه ام رضا چشاش تر شد.
گلی تاب نیاورد. به اتاق آقا رفت. داداش کنار رختخواب آقا به دیوار تکیه داده بود و دست آقا را در دستانش نگه داشته بود و نوازش می کرد. گلی جلوی پای داداش نشست. قبل از اینکه حرفی بزند، آقا گفت: رضا.
-جانم آقا جان.
با چشم به گلی اشاره کرد و آرام گفت: این خانم خیلی خوبه. بهم غذا میده. بهش پول بده.
داداش به گلی چشم دوخت و گفت: جونمو واسه این خانم میدم.
دماغ گلی تیر کشید و اشکش جاری شد. از داداش چشم گرفت. گرم شد، دلش گرم شد از این حمایت، از این عشق. چه بی اندازه بود حس دوست داشتن جاری در آن اتاق دوازده متری.
-هر چی شما بگی داداش. فردا شیفتم، میرم با یکی از دکترامون صحبت میکنم.
سر که بلند کرد، نگاه داداش با او بود. نگاهش چیزی داشت که همچون وزنه ای سنگین بر قلب گلی آویزان شد: تردید.
***
باز گوشی اش لرزید و قلب او هم. از دیروز تا به حال مرتب تماس گرفته بود وگلی تمام آنها را رد کرده بود. به داداش قول داده بود تا به حرفش گوش کند ولی هنوز وقت نکرده بود پیش یکی از متخصصان زنان زایمان که فقط یک طبقه بالاتر بودند، برود. بخش مانند هر سه شنبه شلوغ بود. مریض ها که از صبح به اتاق عمل رفته بودند، یکی یکی به بخش بر می گشتند و از طرفی برای عمل فردا صبح هم پذیرش داشتند. مریضی را که از اتاق عمل تحویل گرفته بود به اتاقش برد تا آقای عمادی، خدمات بخش، با کمک همراه مریض او را روی تخت بخوابانند. پا به ایستگاه پرستاری که گذاشت، رو کرد به منیژه و گفت: ایوب کو؟
-با میلاد تو آبدارخونه دارن چایی میخورند.
گلی پوفی کشید. راهی آبدارخانه شد. کار کردن با دو پسر مجرد بیست، بیست ویک ساله کمی سخت بود. بازیگوش بودند و زیاد دل به کار نمی دادند. وارد آبدارخانه که شد هر دو را دید که بی خیال روبروی هم نشسته بودند و چای می خوردند. حرصش گرفت. از ساعت دو تا آلان که پنج بود مثل قاطر دو سه برابر توانش کار کرده بود و حالا این دو!
میلاد او را دید و از نگاه گلی خشم و حرص را خواند، لبخندی بر لبانش نشاند و با صدای چندش آوری چایش را هورت کشید: آجی بیا بشین چایی بخور، تازه دمه، من و ایوب هم همین الآن اومدیم.
ایوب ادامه حرف را گرفت و با لهجه ی کردی اش گفت: آره، خانم رضایی بیا بشین، من خودم برات چایی می ریزم.
گلی حرصی دست به کمر زد و با سگرمه های در هم گفت: لازم نکرده. شکایتتونو که به خانم سمیعی کردم و گفتم این دوتا رو نمیخوام حساب کار دستتون میاد. ایوب پاشو مریض از اتاق عمل آوردم تخت ده، برو لباساشو عوض کن تا برم سرماشو وصل کنم. میلاد خان تو هم پاشو برو علائم حیاتی هارو چک کن. الآن سوپروایزر میاد میگه نیروهات چرا به جای اینکه تو اتاق مریضا باشن تو آبدارخونه ان.
هر دو که دو طرف میز گوشه ی آبدارخانه نشسته بودند، با لبخندی به گلی می نگریستند. گلی دست به کمر زد و با صدای بلندی به آنها توپید:
پاشید دیگه اِ… میلاد به جان خودم اگه اون لبخند ژوکوندو از روی لبات پاک نکنی، خودم با کفش پاکش میکنم.
با نگاهی توبیخ کننده و امری به آن دو زل زد. دوباره گوشی اش لرزید اما این بار کوتاه تر، فهمید که پیام برایش آمده است. در حالیکه گوشی اش را از جیب مانتویش درمی آورد، به پسرها گفت: پنج دقیقه دیگه که تو اتاقام میخوام شما دوتا درازو ببینم.
-بد بازی راه انداختی. قایم موشک، بازی مورد علاقه ی من نیست. یا جواب منو میدی یا منتظرم باش دنیا رو، رو سرت آوار کنم.
این پیام تهدید آمیز پاهای او را به زمین میخ کرد. هنوز در شوک بود که گوشی در دستانش لرزید و اسمی روی صفحه نمایان شد: بزرگمهر مصطفوی.
اسمی که این روزها عجیب با لحظه لحظه ی زندگی اش عجین شده بود. آنقدر مات صفحه ماند تا گوشی آرام گرفت. نفسی گرفت و راهی اتاق دارو شد تا داروهای ساعت شش را آماده کند.
ساعتی می شد که داروها را می داد، از اتاق یک شروع کرده بود و به اتاق آخر رسیده بود و تخت چهل. این همه بیمار برای دو پرستار با دو بهیار سر به هوا زیاد بود و در این بین نه بیمارها راضی بودند نه پرستارها، همیشه چیزی لنگ می زد. ولی مسئولان خود را به کری زده بودند به کری و صدای هوار پرستارها به گوششان نمی رسید. آنقدر خستگی از چهره اش می بارید که زن چهل ساله ی بیمار که دو هفته به خاطر عمل کولوستومی در بخش بستری بود، گفت: خانم رضایی خسته شدی. بشین یه کم خستگی در کن.
گلی لبخندی زد: قربونت برم شهناز جون. اینجا بشینم پس کی به کارا برسه. یه عالمه کار ریخته سرم. تازه یه زندونی دارم که باید چهار چشمی حواسم بهش باشه در نره.
مریض خواست چیزی بگوید که میلاد در چهارچوب در ظاهر شد.
سر گلی به طرف او چرخید: چی میخوای آقا میلاد؟
میلاد نگاه پر از بهتش را اول به گلی و بعد به راهرو انداخت: آجی یکی اومده دیدنت.
با شنیدن این حرف، قلبش در دم جان داد. چشمانش روی میلاد ثابت ماند و دهانش از حیرت باز.
میلاد کنار شقیقه اش را خاراند: آجی این یارو مصطفوی است. باهات چکار داره؟!
پاهایش نافرمانی می کردند، محکم به زمین چسبیده بودند و او را در قدم برداشتن یاری نمی کردند. قامتی دیگر در کنار میلاد نمایان شد. مردی چهار شانه که اگر چه به بلندی میلاد نمی رسید ولی پختگی و صلابت در تک تک حرکاتش موج می زد. چشمانشان با همدیگر تلاقی کردند: جنگ نابرابر دو نگاه قهوه ای. یکی پر از ترس و ضعف و دیگری مملو از حس قدرت. گاه حرف زدن نبود. سینی داروها را به میلاد سپرد به سمت اتاق استراحت که ته راهرو بخش بود و حالا درست روبروی اتاق آخر، به راه افتاد. قبل از وارد شدن چرخید و به میلاد گفت: نذار کسی بیاد اینورا، به منیژه و ایوب هم چیزی نمیگی. سوپروایزر اومد خودت بیا خبرم کن. از استیشن تکون نخور تا بیام.
و وارد اتاق شد. صدای قدم های محکمش را شنید که بعد از او وارد اتاق شد. گلی وسط اتاق ایستاد، پشت به او.
دقیقه ای به سکوت گذشت. این سکوت رعب انگیز قلب گلی را مچاله می کرد. دست لرزانش را به طرف لب هایش برد و لب زیرینش را با انگشتانش فشرد، محکم.
صدای عصبانی اش را از پشت سر شنید: بازیه دیگه، اونم خاله خاله بازی. یه روز تو بیای سراغ من. فردا من بدوام دنبال تو. خوشت اومده نه؟!
فریاد کشید: به هم بازیت نگاه کردی؟
و با یک دست محکم گلی را به طرف خودش برگرداند و چشمهای شاکی اش را به چشم های نگران او دوخت: واسه خاله خاله بازیت یه کم سنم بالاست. سی و پنج سال یه کم زیاد نیست؟!
گلی دستانش را بالا آورد و چند بار تکان داد: آروم آروم، چرا هوار میکشی؟!حیثیتمو بردی؟
بزرگمهر سرش را به طرف صورت گلی خم کرد و گفت: نکشم؟ چه مرگته دو روزه جواب تماسامو نمیدی؟ ها؟! مثلا میخوای میختو محکم بکوبی؟ آره؟
گلی خیره در چشمان او، آب دهانش را فرو فرستاد: اصلا هم اینطور نیست. اگه زنگ نزدم حتما پشیمون شدم.
ابروهای بزرگمهر بی وقفه بالا رفت و تعجب در چشمانش نشست.
-پشیمون شدی؟! از چی اونوقت؟
نفس گلی کند شد. نگاهش را گرفت و به کف اتاق چشم دوخت. دروغ گفتن برای او جزء اعمال شاقه محسوب می شد. نفس عمیقی کشید: این بچه . بچه ی تونیست. من. من بهت دروغ گفتم. متاسفم.
و منتظر ماند تا او واکنشی نشان دهد، ولی این انتظار زیاد طول کشید و باعث شد سرش را بالا بیاورد. نگاه بزرگمهر تیز و کاوش گر بود و گلی احساس کرد این نگاه از چشمانش به ذهنش نفوذ کرد و تمامی افکار او را کنکاش کرد. دچار دلهره شد و ناخوآگاه کمی در جایش جابجا شد. لبان بزرگمهر کش آمد و تک خنده ای سر داد.
با لحنی که خنده در آن موج می زد، گفت: احمق ترین زنی هستی که تا حالا دیدم. پشیمون شدی؟ از چی؟ (با دستش به شکم گلی اشاره ای کرد) از این که بچه ی من باشه؟
گلی براق شد و گردن کشید: نیست!
به سرعت چهره بزرگمهر عبوس شد. قدمی به طرف گلی برداشت که همان قدم را گلی به عقب رفت.
-با من بازی نکن لعنتی. میگی نیست باشه میریم آزمایش میدیم. اگه بود، بچه من بود که هیچی. ولی اگه حرف الآنت راست باشه و به بازیم گرفته باشی. آتیشی به زندگیت میندازم که تا هفت پشتت بسوزه. فردا میریم دکتر، وقت گرفتم.
برگشت تا اتاق را ترک کند که گلی گفت: دروغ نگفتم، بچه ی تو نیست. اصلا میدونی چیه ؟ من این بچه رو نمیخوام. چرا باید نگهش دارم وقتی بودنش یعنی نابودی آینده من. میخوام بندازمش. امروز…
بزرگمهر با چنان سرعتی برگشت که گلی ادامه حرفش یادش رفت. بزرگمهر انگشتش را در هوا تکان داد و خود را به او رساند و با غیظ گفت: آسیبی به اون بچه برسونی، من میدونم و تو. زنده ات نمیذارم. به خداوندی خدا اتفاقی واسش بیفته از زندگی بیزارت میکنم. میدونی که اهل شوخی با بچه ها هم نیستم.
گلی ترسیده بود ولی جسارت خرج کرد و لب گشود: تا دیروز که خبری ازت نبود، همش میگفتی دارم خودمو بهت میندازم. از بالا به ما نگاه میکردی. جریان چیه حالا بچه ام بچه ام میکنی؟! مهم شده برات! به خاطرش به خودت زحمت دادی تا اینجا اومدی، تهدید میکنی!
چه می توانست بگوید. اگر راز خود را بر ملا می کرد، این دختر سرکش دیگر خدا را بنده نمی دانست. برای نگه داشتن بچه، باید نازش را می کشید یا حتی التماسش می کرد. بعضی از حرفها را باید در زمان خاصی گفت که اگر زودتر گفته شود دستاویزی می گردد برای سواری دادن. و او مرد از بالا نگاه کردن بود نه از پائین دیده شدن.
طلبکارانه دست به کمر زد و مستقیم زل زد به چشمان گستاخ دختر روبرویش: ببین خاله ریزه. از همین الآن بپا برات میذارم. نفس بکشی به من خبر میده، پاتو کج بذاری به دقیقه نکشیده اینجام ، اون وقت من میدونم و تو.
گلی هم مثل او دست به کمر شد و گفت: اگه از بین ببرمش چی؟ مثلا میخوای چکار کنی؟
بزرگمهر فهمید سماجت بیشتر، شک بیشتر را همراه دارد، پس استراتژی بازی اش را تغییر داد. لحنش را سرد کرد و جواب داد: بندازش. ولی میدونی اونقدر اینور و اونور شناس دارم که زنمو به جرم کشتن بچه ام راهی زندان کنم. تو که نمیخوای آب خنک بخوری؟ ( به چشمان گلی مستقیم نگاه کرد و ادامه داد) میخوای؟
گلی هنوز داشت مسئله ای که مرد روبرویش برای او طرح کرده بود را مرور میکرد ولی هر چه بیشتر میخواند، سردرگم تر می شد. در آخر گفت: زنت؟!
بزرگمهر ابرو بالا انداخت و گفت: آره زنم. تو بلایی سر اون بچه بیار، رفتن به یه محضر و جور کردن یه صیغه نامه کار دو دقیقه است. اون وقت تو چهار ماهه زن منی و بچه منو کشتی، تو که نمیخوای به جرم قتل عمد بری آب خنک بخوری؟
و از دوخت مقنعه او گرفت و به طرف بالا کشید.
دهن گلی هنوز باز بود. زرنگی و پستی مرد روبرویش او را مستاصل کرده بود. خلع سلاح. بزرگمهر وقتی گیجی گلی را دید در دل لبخندی زد که توانسته است او را با چند تهدید کیش و مات کند و همچنان دردش را مسکوت نگه دارد. بلوف زده بود، ولی کارساز.
تقه ای به در خورد و در باز شد. میلاد سرش را کمی داخل آورد و پرسشی به آنها نگاه کرد و در آخر به گلی چشم دوخت: آجی سوپروایزر اومده، آقای حسینیه بیا آمار بخشو بده.
و اینبار به بزرگمهر نگاه انداخت.
بزرگمهر ماندن بیشتر را جایز ندانست. همانطور که به سمت در می رفت گفت: آدرسو برات میفرستم ساعت شش اونجا باش، وای به حالت اگه بخوای منو بپیچونی.
و از در خارج شد. درک اتفاقات اخیر برای او ثقیل بود. احساس می کرد در دنیای فانتزی یا حتی شاید دنیای پر از رمز و راز هری پاتر قدم گذاشته است و تمامی این اتفاقات تنها صحنه هایی از یک فیلم است، اما حضور میلاد با چشمانی متعجب و حضوری مردی که چند ثانیه پیش او را زن خویش خوانده بود و تهدید کرده بود، واقعی بودن تمامی جریانات را به رخ او می کشید. اینکه او آلیس در سرزمین عجایب نبود و همین حالا که او در حد فاصل وهم و واقعیت دست و پا می زد، حسینی سوپر وایزر خوش اخلاق بیمارستان منتظر او بود. پس بدون پاسخ به تمامی سوالات نهفته در چشمان میلاد از اتاق خارج شد و از همان دور حسینی را دید که با چشمان تیزش بزرگمهر را رصد می کرد. گلی خودش را لعنت کرد، باید بزرگمهر را بعد از رفتن حسینی بیرون می فرستاد. نفسی گرفت، وارد استیشن شد و سلام داد و روبروی او ایستاد.
-سلام دختر جان پس امشب تو رئیسی؟
گلی فقط به او نگاه کرد.
-کجا میری استیشن رو خالی میذاری؟
این ظاهر سوال بود و در پس آن حسینی دنبال توجیهی برای حضور مردی در اتاق استراحت پرسنل بود. گلی در این چهار سال بسیار از خودشان یاد گرفته بود. وقتی حرف حقی می شنوی، برای فرار از پاسخ، ضعف رقیب را به رخش بکش. دست به سینه شد و گفت:
-چهل تا مریضه با دو تا پرستار و دو تا بهیار، وقتی این پشت نیستم یعنی کجام ؟ نیروهاتونو زیاد کنید تا منم با خیال راحت بشینم این پشت و به ریاستم برسم.
حسینی از جواب گلی چشمی ریز کرد، مستقیم به او خیره شد و با نگاهش به گلی فهماند که این جواب سوالش نبوده است. ولی لبخندی زد: زبونت زیادی تیزه، کار دستت میده.
گلی نگاه مستقیمش را نگرفت : آره خوب هر وقت حرف حق میزنی، زبونت تیز میشه، اونوقت آدم کار دست خودش میده، نه آقای حسینی؟
حسینی در دل گلی را تحسین می کرد ولی چینی بر پیشانی نشاند: من نمیدونم این سرمدی(مترون بیمارستان) تو رو برای چی نگه داشته؟!
گلی پوزخندی زد که چشم حسینی ریز شد: کی بهتر از من؟! اندازه سه تا پرستار کار میکنم. دارو چهل تا مریضو بده ، پرونده چهل تا مریضو چک کن، مریض از اتاق عمل بگیر، مریضو واسه عمل فردا آماده کن، خرده فرمایشای انواع و اقسام دکترارو انجام بده، با همراه مریض سرو کله بزن، آخرش با کلی توهین شنیدن و غرو لند این واون به اندازه یه پرستار حقوق می گیرم. پس نگه داشتن من زیادم بد نیست.
حسینی خودکار به دست نگاه از او گرفت: با تو نمیشه بحث کرد، اسم نیروهاتو بگو، چند تا مریض داری؟
– چهارتائیم، چهل تا هم مریض دارم… یه دونه زندونی دارم، تخت سیزده، که باید ایوبو بذارم مواظب سربازش باشه اینقدر جیم نزنه بره کافه ی پایین.
حسینی با ابرویی بالا رفته نگاهی به اتاق ها انداخت: چشه؟
– ظاهرا تو زندون دعوا کرده، چاقو خورده، الان هم بهش چست تیوب وصله.
– چشمت بهش باشه تو دردسر نندازت ، فرار کنه میدونی که کارت به دادگاه میکشه؟ چند تا عمل دارید؟
– ده تا
– باشه خسته نباشی رئیس!
دفترش را زیر بغلش زد و به سمت در بخش به راه افتاد. گلی سرش را از استیشن بیرون آورد و رو به او گفت: مستر حسینی مریض ارتوپدی قبول نمی کنما تا خرخره پریم.
حسینی بدون اینکه برگردد جواب داد: تو سرپرستار بشی نمیذاری ما از در بیام تو با این اخلاق ظریفت.
گلی لبخندی زد: یعنی اون روز میرسه؟!
و از همان جا داد زد: ایوب تخت سیزده و بیار بذار تخت بیست جلوی چشممون باشه، به سربازشم بگو اگه اتفاقی واسه مریضش بیفته قبل از اینکه پاش برسه به دادگاه، خودم اینجا حلق آویزش میکنم.
ایوب از اتاقی خارج شد و با لب های کش آمده جواب داد: خدا به داد برسه امروز اخلاق خوشگلتو با خودت آوردی.
– آفرین، پس پسر خوبی باش و کاراتو مثل آدم انجام بده و نیش مزخزفتو ببند.
***
-همه تائیدش کردن، حتی سبحان، تا حالا دوست پسر نداشته. زبون تند و تیزی داره ولی دلش پاکه. وقتی همه ازش تعریف میکنن، وقتی همه میگن پاکه، پس. پس یعنی رابطه ای با کسی نداشته. یعنی اون بچه، بچه منه! تازه داداشش حاضر بود دختر رو ببریم آزمایشگاه. من که رفتم محله اشونو زیر و بم زندگیشونو درآوردم. همه به پاکیش قسم می خوردند. همه می گفتند، خانواده ی آبرو داری اند. پس من اولین و آخرین فردی بودم که باهاش رابطه داشتم.
پس این برگه های لعنتی چی میگن؟! این ده سال زندگی مشترک چی میگه؟! این همه این در و اون در زدن. آخرش هم یه حرف مثل همه ی این ده سال…
این احمق امروز چش بود؟! نکنه. نکنه بره بندازتش؟! غلط میکنه بلایی سر بچه من بیاره. بچه ی من؟! روانی شدم. چرا هیچی با هم جور در نمیاد. باید بهش اعتماد کنم؟ اصلا این وسط چطوری به ناهید بگم؟ زندگیم چی میشه؟ تازه دختر رو هم باید صیغه کنم؟ ناهید. ناهید. ناهید. یه دفعه چی شد ؟! این جواب همه ی التماسای من بود؟! من بچه از ناهید خودمو میخوام. از عشقم. چرا همه چیز پیچیده به هم؟
دستانش به فرمان قفل بود. ماشین هنوز در خیابان کنار بیمارستان پارک بود. چند دقیقه ای می شد که از بیمارستان خارج شده و در ماشین نشسته بود. افکارش هزار تکه. و تکه ها باتلاقی را شکل داد بودند که هر لحظه او را بیشتر در خود فرو می بردند و هر چه بیشتر دست و پا می زد، بیشتر فرو می رفت و تمامی سیستم های عصبی او را مختل می کرد، طوریکه دقیقه ها بود پشت فرمان نشسته بود و مات به بیرون نگاه می کرد، بدون هیچ اندیشه ای، چاره ای. صدای زنگ گوشی همراهش طناب یا شاید شاخه ی درختی شد که او را از آن باتلاق بیرون کشید.
-جانم، عزیز دلم
…
– دارم میام خونه، کاری داری؟
…
– باشه سر راه میگیرم میارم، دیگه چی؟
…
_ نه قربونت برم خدافظ.
استارت زد و به سمت خانه و عشق تمام سالهای زندگی اش راند.
***
روی یکی از صندلی های کنار خیابان ولیعصر نشسته بود، تنها، درمانده. دیگر مثل گذشته هایی که او به یاد داشت، بهمن ماه برفی و سرد نبود. دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نبود، حداقل برای او.
تا دوماه پیش فکر می کرد زندگی هم می تواند از این دلگیرتر و ناجوانمردانه تر باشد؟
پدری سالخورده، خوابیده در بستر بیماری.
مادری با بیست سال اختلاف سن با پدرش که هیچ گاه روی خوشی در زندگی اش ندیده بود. برادری معتاد که به خاطر گشادی دریچهِ قلبش همیشه از دیگران طلبکار بود.
و خواهری بیست ساله که برای فرار از خانواده ی غرق در گرفتاری به هر ترفندی دست می زد که یا جلب توجه کند یا با پسری دوست شود تا کمی حتی به ظاهر محبت بخرد.
زندگی برای او پیر زنی چروکیده را می مانست که هیچ جذابیتی نداشت و این پیرزن اکثر اوقات از سر بی حوصلگی خود را به گلی تحمیل می کرد.
از بیست و دو سالگی کار کرده بود و خرج خانواده را می داد. در خانواده ای با دو مرد، مرد خانواده، دختری ریز اندام بود که بار زندگی را روی دوش می کشید. گاهی خسته از فشار روزگار، دلش شانه های مردی را می خواست که کمی، فقط کمی، بار را از پشت تا شده ی او بردارد و با دستان تنومندش آن را حمل کند، قاه قاه بخندد و بگوید باری که کمر او را تا کرده، برای دستان او هیچ است. او هم لبخندی بزند و دلش گرم شود، گرم از این پناه بودن مردش. افسوس که او در دنیای واقعی و تلخی زندگی می کرد که هیچ سنخیتی با رمان های شاه پریان نداشت. او آنجا بود، تنها، بی پناه، و کوهی بر پشت.
دیگر آه هم در بساطش نبود. فقط خیره بود به نقطه ای نامعلوم در روبرویش، آدم ها در گذر. اتوبوس ها در مسیر ویژه از کنار یکدیگر عبور می کردند. و هنوز زندگی جاری بود.
اما حالا که سر ساعت مقرر، روبروی مطب دکتر نشسته بود ، اعتراف کرد که زندگی اش، قبل از حضور بچه ای که در شکمش آرام آرام شکل می گرفت تلخ بود و پیچیده ولی در هاله ای از ابهام نبود.
صبح دوباره به داداشش قول داده بود که امروز به دکتر می رود و تکلیف خود و خانواده را روشن می کند. عقلش در حل این معادله ی چند مجهولی ناکام مانده، دستانش را به نشانه تسلیم بالا برده بود و این عقب نشینی، گلی را درمانده کرده بود. چاره ای برای او نمانده بود جز اینکه به ریسمان زمان چنگ زند تا مشکل گشای زندگی او گردد.
از جایش برخاست و به سمت مطبی که در ساختمان پزشکان روبرویش بود، روانه گردید.
از آسانسور خارج شد و قدم در طبقه پنجم گذاشت. قلبش در سینه بیتابی می کرد. نفسش تند. اضطراب داشت با دستانش او را خفه می کرد. لرزش دستانش را دوست نداشت. کیفش را جلوی پایش نگه داشت و چشمانش را یک دور، دور سالن چرخاند. طرفی که او ایستاده بود چهار مطب وجود داشت. پیدا کردن تابلو دکتر اکرم السادات موسوی زیاد سخت نبود. دومین مطب از سمت چپ.
حتی نمی توانست قدمی بردارد. شک، تردید، و اضطراب او را ناتوان کرده بود. آنقدر این چند روز به دامان خدا چنگ زده بود که راهی جلوی پایش بگذارد و نشده بود، دیگر قید دعا کردن را هم زده بود.
فقط به در مطب چشم دوخته بود و تند تند نفس می کشید. کف دستش عرق کرده اش با کنار پالتویش پاک کرد و چند بار به موهای بیرون ریخته از روسری اش دست کشید.
قامتی میان چهارچوب در ظاهر شد. قلب گلی دیوانه شد و بی امان سر بر در و دیوار قفسه سینه اش کوبید. نگاه بزرگمهر مستقیم به او، بدون اینکه حرفی بزند. لرزش به پاهای گلی رسید و توان ایستادن را از او گرفت. اگر مغرور نبود همانجا روی زمین می نشست.
آن مرد با کت و شلوار مشکی و نگاه قهوه ای و شانه های پهن عجیب محکم و با صلابت به نظر می رسید. درست مانند آن شب لعنتی که محکم ایستاده بود. بزرگمهر تعلل گلی را که دید، دست راستش را به طرف داخل تکان داد و با این حرکت به گلی فهماند که داخل شود.
در پاهای گلی جانی نمانده بود تا بتواند حرکت کند. اضطراب به تک تک سلول های بدنش رخنه کرده بود و احساس می کرد حتی نوک انگشتانش گز گز می کنند. بدون اینکه اجازه ای داده باشد اشک مهمان چشمانش شد. در آن لحظه این جمله پشت سر هم از ذهنش عبور می کرد که: ” کاش مامانم باهام بود. من تنهام”.
بزرگمهر نفس عمیقی کشید و لبانش را از حرص به خاطر گیجی دختر روبرویش به هم فشرد و به طرف او راه افتاد. وقتی به او رسید بدون حرفی بازویش را گرفت و کشید. گلی به دنبالش کشیده می شد. سر گلی کج شد و نگاه گیجش را به او سپرد ولی نگاه او با گلی نبود.
وقتی به مطب رسیدند، بزرگمهر بازویش را رها کرد. دستش را پشت گلی گذاشت و به داخل، آرام هل داد. گلی قدمی جلو گذاشت ولی برگشت و به چشمان بزرگمهر نگریست. هیچ شک و تردیدی در آن چشمها نبود، محکم و سرد.
گلی نفس عمیقی کشید و راهرو کوچک را طی کرد و وارد سالن شد. دورتادور سالن زن و مردهایی نشسته بودند. تقریبا اکثر زنها شکمی برآمده داشتند. روبروی او منشی نشسته بود، دختر جوانی با مقنعه و بدون آرایش. سالن چیز خاصی نداشت ساده با چند پوستر از نوزادان با رنگهای متفاوت پوست. دوباره دستی او را به جلو هل داد. سر برگرداند و بزرگمهر را دید که با ابرو به جایی اشاره می کرد. رد نگاهش را گرفت و به دو صندلی خالی رسید.
بعد از یک ربع نشستن، بلاخره منشی گفت: خانم رضایی.
ابروهای گلی بالا رفت، مرد همراهش نام او را می دانست. تا کجاها پیش رفته بود؟!
بزرگمهر گفت: بله.
– بفرمایید تو. نوبت چشماست.
بزرگمهر بلند شد و به طرف دری که چند قدم آن طرف تر بود رفت. گلی هم به دنبال او.
***
-خوب عزیزم در خدمتم. بارداری؟
گلی که حضور صامت بزرگمهر معذبش کرده بود، همزمان با تکان دادن سرش گفت: بله خانم دکتر.
دکتر سپید چهره و تپل، عینکش را با نوک انگشت اشاره اش بالا داد و گفت: مبارک باشه، به سلامتی گلم.
صدای ضعیفی شنیده شد: مرسی.
-ای جانم، اسمتم که گلیه گلم.
طرح لبخندی بر لبان گلی شکل گرفت. اما چهره بزرگمهر همچنان سخت بود و فقط به دکتر نگاه می کرد.
-خوب گلم اولین بارداریته؟
گلی هم سعی کرد از همان استراتژی بزرگمهر استفاده کند، پس مسیر نگاهش را فقط به سمت خانم دکتر تنظیم کرد و پاسخ داد: بله.
هر جواب گلی باعث می شد خودکار دکتر به حرکت درآید و چیزی در پرونده ی او ثبت شود.
-سابقه سقط نداری؟
گلی همزمان با تکان دادن سرش به طرفین جواب داد: نه
دکتر دوباره چیزی یاداشت کرد: خوب آخرین بار کی پریود شدی؟ یادته؟
احساس شرم باعث شد سر گلی اندکی خم شود و مسیر نگاهش بر خلاف تصمیمش به سوی مرد یخی کنارش تغییر جهت دهد.
نگاه بزرگمهر هم به او بود، نگاهی تهی. هیچ حسی را انتقال نمی داد. بی اختیار بغض به گلویش چنگ انداخت و لبان او را لرزاند. انگشت اشاره اش را محکم روی لبانش گذاشت و فشار داد.
از این سکوت، دکتر سرش را بالا گرفت و به زوج عجیب روبرویش خیره شد. مردی خوش چهره با پوستی سفید در کت و شلوار مشکی اما صامت با نگاهی خالی.
و در کنارش زنی لاغر اندام، ریزجثه، چهره ای گندمگون و با بینی و لبانی کوچک اما نا آرام و مضطرب. زوجی که در همان برخورد اول رابطه ی سرد و شاید خالی از احساسشان بسیار نمایان بود و تلاشی برای پوشاندن این مسئله نمی کردند.
-چی شد گلی خانم گل؟! یادت نمیاد؟
گلی سربرگرداند و چشم در چشم دکتر شد: چ…چرا…هوم…چیز بود…یعنی شونزده آذر.
-از کجا فهمیدی بارداری؟
نگاه بزرگمهر همچنان با او بود.
گلی سرش را پایین انداخت: آزمایش خون دادم.
-تا حالا سونو انجام دادی یا چکاپ شدی؟
-نه.
-شغلت چیه گلم؟
-پرستارم.
دکتر لبخندی زد و گفت: ای جانم! پس همکاریم.
-بله فکر کنم.
-فکر کنم چیه؟ هستیم دیگه.
با ابرو اشاره ای به بزرگمهر کرد و پرسید: آقاتونم با شما همکارند؟
با این پرسش سر گلی به طرف بزرگمهر چرخید و سوالی نگاهش کرد. دکتر این نگاه را شکار کرد. در دل گفت: یعنی زن و شوهرند؟
بزرگمهر پای چپش را بر روی پای راستش انداخت و به دکتر زل زد: دامپزشکم.
لبخند روی لبان دکتر کم کم وسعت گرفت و در پایان وقتی قادر نشد آن را کنترل کرد، صدای قهقهه اش فضای اتاق را پر کرد. تعجب بزرگمهر زمانی بیشتر شد که صدای خنده ریز گلی به صدای قبلی اضافه شد.
با خود اندیشید: یه مشت دیوونه دور من جمع شدن. احمقا کجای حرف من خنده داشت؟!
اخمی بر پیشانی نشاند که گلی با فشردن لبان بین دندان هایش خنده اش را جمع کرد و خانم دکتر که گوشتهای تنش از خنده تکان می خوردند با چند سرفه پی در پی و تلاش بسیار خنده اش را به لبخندی تغییر داد: معذرت میخوام آقای دکتر. من فکر میکردم شما با خانمتون همکارید ولی شما گفتید که دامپزشکید. خوب. همین باعث خنده من شد. بازم عذر میخوام. خوب گلی خانم پاشو برو پشت پرده دراز بکش تا با سونو برای اولین بار نی نیتون رو ببینید.
گلی به صندلی میخ شده بود. در دل گفت: نه. من نمیخوام اینجا باشم. کنار این مرد یخی. نمیخوام لباسمو بالا بزنم و اون بچه اشو تو صفحه ی کامپیوتر ببینه. اصلا من چرا اینجام؟! خدا من چه غلطی کردم؟! اگه داداش بفهمه!
گلی به سختی آب دهانش را فرو فرستاد و آرام گفت: میشه. میشه سونو ندم؟
چیزی از ذهن دکتر گذشت: چیزی اینجا می لنگه!
دکتر موسوی لبخندی زد و گفت: عزیزم من باید از بچه سونو بگیرم تا هم از وضعیتش مطمئن بشم، هم اینکه ببینم حاملگی خارج از رحم نباشه. تو که خودت اینارو خوب میدونی گلکم.
گلی سرش را پایین انداخت و گفت: آخه.
بزرگمهر تاب نیاورد، مداخله کرد و با صدای محکمی رو به او گفت: پاشو برو مطمئن شیم حال بچه خوبه. پاشو.
گلی با قدم های کوتاه و با قلبی سنگین به پشت پرده رفت، روی تخت دراز کشید. دکمه های پالتوی کرمش را باز کرد و آماده شد. دکتر هم آمد، گاید سونوگرافی را ژل مالید و روی شکم او کشید.
گلی مرتب در دل میگفت: خدا کنه نیاد. خدا کنه نیاد. دارم بالا میارم از اضطراب. خدایا. خدایا. خدایا. خدایا نمیخوام کنارم باشه. حضورشو نمی تونم تحمل کنم. نفسم بند میاد. خدایا دادرسم باش.
ولی با حرف دکتر تمام التماسهایش پوچ گردید.
-آقای دکتر نمیخواید لوبیاتونو ببینید. این لوبیا داره برای اولین بار میگه مامان بابا سلام. بیاین بهش خوش آمد بگید.
این کلمات چنگی زد بر قلب بزرگمهر که آن طرف پرده، همچنان سر جایش نشسته بود. درد در سینه اش پیچید. کوبش قلبش بی امان بود. ده سال حس حقارت به پایان رسید. تیغه بینی اش تیر کشید. ده سال درد انباشته شده در قلبش با این اتفاق مرهمی می یافت. خدا او را دیده بود. خود را محکم نشان می داد ولی سالها حس تلخ تحمل شدن، مرهون لطف ناهید بودن، او را از درون به زانو درآورده بود. و حالا این بچه که دکتر لوبیا خوانده بودش، اکسیری بود که دردهایش را التیام می بخشید.
دستان لرزانش را روی زانوانش گذاشت و برخاست. به آن سوی پرده رفت و اولین چیزی که دید تصویر سیاه وسفید مانیتور روبرویش بود که مرتب تکان می خورد. چشمانش تر شد. قلبش سنگین می تپید. دستانش مشت شد تا لرزشش آبرویش را به حراج نگذارند.سعی کرد پلک نزند مبادا مهمان چشمش آبرویش را ببرد.
دکتر سرش را برگرداند و با همان لبخند گفت: ببین بابایی، این منم، لوبیای شما.
این حرف، اولین جرعه آن اکسیر بود و لبخندی بر لبان بزرگمهر آورد.
دکتر انگشتش را روی چیز سفیدی در مانیتور گذاشت. ادامه داد: حالمم خوبه. هیچ مشکلی ام نیست. هفت هفته و سه روزه امه. نُه مهرسال دیگه اگه خدا بخواد به دنیا میام.
به زن و مرد کنارش نگاه کرد که هر دو به مانیتور خیره بودند و از تماس چشمی با همدیگر امتناع می کردند. فرار دو نگاه قهوه ای.
صورت مرد قرمز شده بود و این بار در چشمانش برقی دیده می شد. اگر چه آن دو با هم سرد بودند ولی ظاهرا آقای پدر به این لوبیا حسی داشت که با تمام وجودش سعی میکرد مانع از ریزش اشک حلقه بسته در چشمانش شود.
-الآن صدای قلبشو نمیشه شنید نه؟
دکتر در جواب بزرگمهر گفت: نه، باید تا دوازده هفتگیش صبر کنید. ولی اینو تقدیم می کنم به باباییش تا یادگاری نگه داره.
و برگه ی سیاه و سپید کوچکی به او داد که یک لوبیای سفید در حجمی از سیاهی جا گرفته بود.
***
-برای اولین و آخرین بار می پرسم. دلم میخواد باهام صادق باشی. واقعا بچه ی منه؟
گلی از این سوال تکراری خسته شده بود. نگاه از روبرو گرفت و به بزرگمهر دوخت که پشت فرمان نشسته بود و منتظر او را نگاه می کرد.
از این با دست پس زدن ها و با پا پیش کشیدن های او کلافه شده بود. دردش را نمی فهمید. روزی می خواست و دیگر روز بچه را پس می زد.
بزرگمهر وقتی جوابی نگرفت، پوفی کشید و گفت: اگه هست، نمیخوام با گرفتن آزمایش دی ان ای اذیتش کنم.
– حرف من برات سنده؟
بزرگمهر روی فرمان ضرب گرفت. هنوز در کوچه کناری ساختمان پزشکان بودند. او امروز میخواست اتمام حجت کند.
– باور میکنم. ولی اگه دورم زده باشی
مستقیم به گلی نگاه کرد و گفت: هیچ چیزی رو تضمین نمی کنم.
گلی دست به سینه شد و گله مند گفت:این بچه توئه. خودتم اینو میدونی و تقریبا مطمئنی که اگه نبودی الآن اینجا ننشسته بودی.
بزرگمهر سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
گلی سعی کرد خونسرد ادامه دهد: درسته که بچه توئه ولی من نمیخوام نگهش دارم.
بزرگمهر حرصی به طرف او چرخید: دیگه برا این تصمیم دیره خانم کوچولو. قبل از این که دوره بیفتی دنبال من باید فکراتو میکردی. الآنم اون کاریو میکنی که من میگم.
گلی دسته ِ کیفش را محکم فشار داد و دندان هایش را روی هم سایید: برا تو که بد نمیشه، این منم که میرم زیر سوال. نجابتم. بی گناه بودنم. زندگیم. همه چیزم. همه چیز. چرا باید این کارو با خودم کنم؟! چرا؟ فقط یه دلیل درست و حسابی بیار.
صورتهایشان یک وجب بیشتر فاصله نداشت. هر دو با خشم به یکدیگر نگاه می کردند. شمشیرها از رو بسته.
بزرگمهر غرید: نگهش میداری، نگهش میداری چون اون یه معجزه است. چون بچه ی منه.
ابروهای گلی بالا پرید: معجزه؟!
بعد پوزخند زد و ادامه داد: آره اونم چه معجزه ای! نیومده همه چیزو ریخته به هم.
بزرگمهر پوفی کشید. روزگار برای او کج چرخیده بود و حالا که می خواست کمی خوش خدمتی کند، دخترک سرقوز افتاده بود.
کمی فکر کرد. به این دختر اجازه نمی داد بچه ای که بعد از این همه سال وارد زندگی او شده بود را به همین راحتی از بین ببرد. حالا زمان حفظ وجهه اش نبود. دستش را روی جیبش کشید آنجا که عکس سیاه و سپید لوبیایش را گذاشته بود. طعم این لحظاتش ملس بود و دلش از این مزه ضعف می رفت. این بچه از تمام دارائیش با ارزش تر بود.
پس دست به طرف داشبورد برد . چند برگه را خارج کرد و روی پای گلی انداخت.
گلی نگاهی به برگه ها که بی شباهت به برگه ی آزمایشگاه نبودند، کرد و سپس به بزرگمهر چشم دوخت.
آرام پرسید: اینا چی ان؟
بزرگمهر نگاهش را گرفت و به کوچه ی نسبتا خلوت داد و گفت: خدا رو شکر پرستاری، پس می فهمی یعنی چی. بخونش.
گلی برگه ها را باز کرد. هر چه بیشتر دقت می کرد و آزمایشات بیشتری با تاریخ های متفاوت می خواند، گره اخمش باز می شد و ابروهایش به طرف بالا راه کج می کردند. نگاهی به اسم انداخت: بزرگمهر مصطفوی.
مبهوت و خیره به برگه ها نگاه می کرد. همه چیز در نظرش بازی می آمد. پس این بچه!
با دهانی باز گردن کج کرد و به مرد اخم کرده نگریست. برگه را چند بار تکان داد: این.این شوخیه دیگه! داری کاری میکنی که من این بچه رو نگه دارم. نه؟!
ابروهای پهن و کوتاه بزرگمهر بهم پیوند خورده بود و چند چین روی پیشانی اش خودنمایی می کردند.
به گلی توپید: خودمو مسخره ی تو کنم که چی بشه دختره ی احمق. ده ساله ازدواج کردم با دختری که عاشقش بودم و هنوزم هستم. هشت ساله فهمیدم که عقیمم. به هر دری زدم تا به ناهید بچه ای بدم و شادش کنم ولی نشد. اون از حق خودش گذشت تا من بیشتر از این عذاب نکشم. با این وجود عیبمو هیچ وقت به روم نیاورد( آهی کشید). حالا چرا بچه ی من به جای اینکه تو شکم اون زن فداکار باشه تو شکم توئه، خودمم در جوابش موندم. این نه جواب صبر اونه نه من. حالا هم به تو اجازه نمیدم این بچه رو بندازی. تو هم نمیتونی حق پدر شدن رو بعد از ده سال و شاید فقط یکبار در زندگیم از من بگیری.
گلی سکوت پیشه کرد. با خود گفت: چرا همه چیز پیچیده به هم؟ چرا من؟ دیگه هیچ دختر دیگه ای تو این شهر نبود؟ چرا خدا درست انگشتشو گذاشت روی من؟ چه فرقی بین منو بقیه بود؟ دیوار من یعنی اینقدر کوتاه بود؟ اصلا از کجا این یارو راست بگه؟ خدا! گیج شدم. من این بچه رو نمیخوام. حالا چه گِلی بگیرم سرم؟
حالا او بود که در قبول حرف های مرد تردید داشت.
با گیجی گفت: اگه تو عقیمی پس این بچه از کجا اومده؟! ها؟! یه چیز دیگه جور می کردی واسه حفظ بچه ات؟!
سرش را برای نفی حرفهای بزرگمهر به طرفین تکان داد و گفت: دروغ میگی. داری دروغ میگی. بچه ی تو، تو شکم منه. اون وقت میگی عقیمی! خنده داره!
بزرگمهر فریاد کشید: احمق. چی خنده داره؟ ها؟! بدبختی من خنده داره؟! درد من خنده داره؟! ده سال تحمل، خنده داره؟!( دستش روی فرمان مشت شده بود)اگه بچه داشتم که الآن تو اینجا وَرِ دل من ننشسته بودی، به ریش من بخندی!
دوباره دستی روی جیب کتش کشید. نفس عمیقی کشید، اکسیرش این دردها را درمان می شد. مطمئن بود.
گلی برگه ها رو تکان داد: ولی این برگه ها میگن تو نمی تونی بچه دار شی! ولی الآن.
بزرگمهر آرام گفت: باورش برای منم سخت بود. ولی حالا که هست. حالا این معجزه سهم من شده و من هر جوری شده اونو میخوام. باید با داداشت حرف بزنم. باید در مورد شرایط صیغه و خیلی چیزا حرف بزنیم.
گلی برآشفت، خشمش را در چشمانش ریخت و حواله او کرد: خیلی راحت از صیغه و بچه حرف می زنی! چرا که نه! بعد از هفت ماه بچه ات میاد تو بغلت و کیفشو میکنی. منم از زندگیت میندازی بیرون. ضرر نمیکنی که. این وسط من و خانواده امیم که می سوزیم. در ضمن باب اطلاع جناب عالی داداشم خواسته بچه رو نگه ندارم که اگه نگهش دارم سرمو گوش تا گوش می بره.
بزرگمهر خونسرد گفت: این مشکل تو و داداشته. یه تاریخ می گیرم برای محضر. بهت خبر میدم. حالا هم می تونی بری.
و خم شد و در طرف گلی را باز کرد. با دستش بیرون را نشان داد و گفت: به سلامت.
گلی پر سرو صدا پیاده شد و محکم در ماشین را به نشانه اعتراض به هم کوبید. هنوز قدمی برنداشته بود که برگشت و با انگشت به شیشه ماشین زد. شیشه به آهستگی پایین آمد.
به تمسخر لبخندی روی لبانش نشاند و گفت: این مشکل تو و ناهید جونته که بچه دار نمیشید.
با انگشت به شکمش اشاره کرد و ادامه داد: شکم خودمو بچه ی خودمه. هر کاری دوست داشته باشم میکنم و بعد بهت خبر میدم.
این بار دستش را به سمت خیابان گرفت، تلافی جویانه گفت: حالا هم می تونی بری. به سلامت!
چهره بزرگمهر را دید که لحظه به لحظه بیشتر در هم می رفت. این مرد بد عصبانی می شد. کمی از نتیجه ی حاضر جوابی اش ترسید. با قدم های تند به طرف خیابان رفت ولی هنوز بیشتر از چند قدم نرفته بود که بازویش کشیده شد. وقتی برگشت مرد روبرویش به حدی عصبانی بود که علاوه بر پوستش سفیدی چشمانش هم قرمز بود.
بزرگمهر از بین دندان هایش غرید: تحمل من حدی داره دختر جون. وقتی به نقطه جوش برسم خودی و غریبه نمی شناسم. تر و خشک نمی شناسم. همه رو با هم می سوزونم. قبلا هم گفتم تو سنی نیستم که باهات خاله خاله بازی کنم. مثل آدم میری داداشتو راضی میکنی میاری پای میز مذاکره. وگرنه من میام دم خونه ی داداشت واسه حرف زدن ولی اون موقع به آرومی الآن نیستم.
باحرص گلی را هل داد که نتوانست تعادلش را حفظ کند، با پشت به زمین خورد و صدای آخش بلند شد.
بزرگمهر بدون توجه به او به سمت ماشینش رفت. سوار شد و به سمت خیابان راند.
***
با این همه استرسی که این چند وقت تحمل کرده بود، جای تعجب بود بچه در شرایط خوبی به سر می برد. حوصله ی بلند شدن از رختخوابش را نداشت. این بچه برای او حکم نابودی را داشت و برای بزرگمهر، معجزه. چه عدالتی؟!
قرار بود با نگه داشتن این بچه چه چیزی عایدش شود؟! قرار بود زن صیغه ای مردی شود که بعد از اتمام مدت آن، باید بچه را به او تحویل میداد و به خانه اول باز می گشت. خانه اول؟!هیچ گاه، هیچ چیز مثل اول نمی شد، چه حالا چه زمانی که بچه را به دنیا می آورد.
جرات زنگ زدن به داداش را نداشت. چه می گفت؟ که این بچه برای آن مرد یعنی ده سال انتظار؟ و برای او یعنی تمامِ عمر آوارگی؟ برای بزرگمهر یعنی معجزه و برای او یعنی کیش ومات؟
صدای باز شدن در او را از افکار پریشانش جدا کرد. فاطمه همخانه ی شمالی اش بود.
-بیا شام بخور. دم پختک درست کردم.
وقتی نگاه غمگین گلی را دید، همانجا کنار دیوار روی زمین نشست.
گفت: چند وقته تو چته؟! از شب یلدا به این ور ریختی به هم. از کرج هم که برگشتی، همش تو خودتی و گوشه اتاق دراز کشیدی. آقات بدتر شده؟
اشک از گوشه چشم گلی چکید و روی بالش افتاد. لبانش برای درد دل باز نمی شد. هر گوشی برای حرف های سنگین او محرم نبود. این مسئله فقط مربوط به او نبود. چند خانواده گرفتار این جریان بودند.
فاطمه به کنار او آمد، اشک گلی را پاک کرد و گفت: تی قربون بُشُم. میدونم آقاتو خیلی دوست داری ولی کاری از کسی بر نمیاد. تو هیچی نخوری، خودخوری کنی حالش خوب میشه؟ اینارو که من نباید بگم. خودت تو بخش روزی چند بار به همراه مریضا اینارو میگی. پاشو تنهایی غذا نمی چسبه. پاشو.
گلی نشست. بینی اش را بالا کشید و گفت: باشه برو من یه زنگ به داداشم می زنم میام.
فاطمه اتاق را ترک کرد و موقع خروج در را روی هم گذاشت.
گلی آب دهانش را به سختی قورت داد. نفس عمیقی کشید و با دستان لرزانش شماره را گرفت. بعد از دو بوق صدای داداش در گوشی پیچید:
-الو گلی
-سلام
-سلام
(سکوت)
.
.
-رفتم دکتر امروز.
-خوب؟
-اونم بود.
(سکوت داداش)
دست گلی از اضطراب می لرزید. باز بینی اش را بالا کشید.
-داداش اون…
-ننداختی نه؟ ( با صدایی خفه)
گلی به گریه افتاد. فین فین می کرد.
-داداش. به خدا نمی دونم. چکار کنم؟!
صدای های هایش بلند. کمی گذشت. نفسی گرفت و ادامه داد: میگه عقیمه. خودم برگه آزمایششو دیدم. میگه این بچه براش حکم معجزه رو داره. میگه شانس پدر شدن رو ازش نگیرم.
سکوت داداش نشان می داد که حرف های گلی را حلاجی می کرد. بلاخره صدایش به گوش رسید:
– تو داری شانس چه چیزایی رو از خودت می گیری؟ داری به اون شانس میدی پدر بشه، با خودت میخوای چکار کنی؟ هوم؟! من به درک. خانواده به درک. خودت چی گلی؟! خودت چی؟ چقدر از این معجزه سهم توئه؟ خر نشو خواهر من.
گلی با پشت دست پای چشمانش را پاک کرد و دستی هم به پشت لبش کشید.
-می ترسم بچه رو از بین ببرم و بلایی دامن گیرمون بشه.
طاقت داداش طاق شد و فریاد کشید: بلا؟! از کدوم بلا حرف میزنی گلی؟! بلا اینه که نگهش داری و بری بشی زن صیغه ای. نفهم، بلا اینه که مامانو دق بدی. بلا اینه که بچه اشو به دنیا بیاری و بعد از زندگی اش تُفِت کنه بیرون. بلا اینه که دیگه آینده ای نداری. تویی و خودت تا آخر عمر. میفهمی چی میگم. تا آخر عمر تنهایی.
گریه گلی بند نمی آمد. دستش را روی دهانش گذاشته بود و کمی به جلو خم شده بود. حرفهای برادرش حقیقتی بود غیر قابل انکار.
کمی که آرام گرفت، در جواب گفت: الآن چی؟! الآن آینده ای دارم؟ از بین بردمش، بعد میشم عین دخترای دیگه؟ خواستگار برام بیاد میتونم راحت تو چشمش نگاه کنم و از این دوماه و اتفاقاتش چیزی نگم. داداش منو که میشناسی آدم زیرآبی رفتن نیستم. پس همین الآنم همه چیزمو از دست دادم. حالا چرا یه مرد و به خواسته ی ده ساله اش نرسونم؟
(سکوت)
-پس تصمیمتو گرفتی؟
گلی جوابی نداشت.
-جوابمو بده.
-میخواد باهاتون صحبت کنه.
-بیخود.
و گوشی را قطع کرد.
گلی یک دستش را روی دهانش گذاشت و زار زد و با دست دیگرش پتو پلنگی اش را فشرد.
فاطمه دوباره وارد اتاق شد و کنار گلی نشست. چشمان فاطمه غمگین. در این سه سالی که با گلی هم خانه بود، ندیده بود این چنین گریه کند، اگر چه زبان تند و تیزی داشت ولی صبور بود. اما در این چند هفته فقط زار زده بود. دست گلی را از پتو نمدی جدا کرد و در دستان خود گرفت و گفت: من تو رو قربان، آخه دردت چیه؟!
گلی با صدایی خفه گفت: دردم اینه که تو کار خدا موندم. دردم اینه که خودم پشت خودمم. دردم معجزه ی خداست که حکمتشو نمیدونم. فاطی به دردی مبتلا شدم که درد آقام یادم رفته. ولی نپرس که نمی تونم بگم.
فاطمه همچنان پشت دست گلی را می مالید. از حرف های او چیزی نفهمید ولی این روزها چیزی را خوب از رفتار گلی حس می کرد: ترس.
صدای گوشی گلی نشان از آمدن پیام می داد. گلی دستش را از دستان فاطمه خارج کرد و صفحه گوشی اش را باز کرد و خواند: من نمیذارم بری زن اون مرتیکه شی. اگه این کارو کردی پشت گوشتو دیدی مارو هم می بینی. عاقل باش و درست تصمیم بگیر. خانواده ات یا اون.
***
با قاشق پیازهای داخل تابه ی کوچک را به هم زد تا نسوزند ولی افکارش جایی دیگر پرسه می زد. هنوز نتوانسته بود تصمیمی بگیرد. در باتلاقی به نام تردید دست و پا می زد. داداش با او اتمام حجت و بزرگمهر هم موضع اش را مشخص کرده بود، در این بین فقط او بود که از یک جبهه به جبهه ی دیگر پست داده می شد.
چرخی دیگر به پیازها داد. عجیب بود، با وجود اینکه باردار بود اما از بوی غذا حالش بد که نمی شد هیچ، اشتهایش برانگیخته میشد. چه چیز او به دیگر زنان رفته بود که این مورد استثنا باشد؟!
گوشت را به پیازهای نیم سوخته اضافه کرد و تفت داد. باید از صحت حرف های بزرگمهر مطمئن می شد. باید از دکتر رحمانی سوالاتی در مورد او می پرسید. آهی کشید. زندگی اش کلافی سردرگم بود. سر رشته ی زندگی از دستش در رفته بود.
در یخچال را باز کرد تا رب را بردارد که بوی یخچال باعث شد معده اش به جنب وجوش بیفتد و بی معطلی دست دیگرش به طرف بینی اش برود. سریع در یخچال را بست و پایین آن نشست. چند ثانیه صبر کرد، بعد دستش را برداشت. پی در پی نفس می کشید عمیق تا از تلاطم معده اش کاسته شود. لبخندی تلخ لبانش را به بازی گرفت. خدا را شکر کرد که فاطمه خانه نبود و این صحنه را ندید.
زنگ گوشی اش او را می خواند. دستش را به زمین زد و بلند شد، زیر تابه را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت.
با دیدن اسم بزرگمهر با خود گفت: ول کنم نیست. فقط به خودش فکر میکنه مرد گنده.
-الو
-چه خبر؟
گلی روی زمین نشت و به پرده آبی اتاق خواب نگاه کرد.
-سلام
صدای بزرگمهر با مکثی کوتاه به گوش رسید.
-سلام … با داداشت حرف زدی؟
گلی همچنان به پرده نگاه می کرد و دست چپش را روی فرش می کشید.
-اوهوم.
-خوب؟!
گلی آهی کشید که بزرگمهر در آن طرف خط متوجه شد هیچ چیز بر وفق مراد نیست.
-چی میخوای بشه. میگه نه. میگه یا تو یا اونا.
بزرگمهر کفری شد و با حرص گفت: اون که خودش اومد دست بوس من، حالا چی شده خوش غیرتی برات خرج میده؟!
گلی این حرف ها را تاب نیاورد و با صدای بلندی گفت: بهت اجازه نمیدم در مورد داداش من اینجوری حرف بزنی. حق با اونه میفهمی که با این بچه همه ی ما نابود می شیم؟
-ببین صداتو واسه من بالا نمی بری. یک. این حرف ها برای من سنار ارزش نداره. دو . میری رضایت هر کسی که قرار واسه صیغه رضایت بده رو بدست میاری، میخواد داداشت باشه یا هر کس دیگه. سه. واسه هفته دیگه نوبت محضر می گیرم با ولیت میای و کارو تموم میکنیم.
گلی آدم حرف خوردن نبود، از جایش بلند شد، در اتاق خواب قدم رو رفت: هی هی، یه تنه نتازون پیاده شو با هم بریم. یه چیزیو یادت رفته، اونم اینه که اصل کاری منم که باید تصمیم بگیرم بمونم یا کنار بکشم که با این ناز کشی که تو داری میکنی دارم به یه نتایجی می رسم. ظاهرا دیگه احتیاجی به ولی نیست. شبتون بخیر جناب دام پزشک.
قبل از اینکه صدای داد بزرگمهر را بشنود تلفن را قطع و خاموش کرد. به آشپرخانه ای باز گشت که فقط با کابینت از پذیرایی دوازده متری جدا شده بود. اگر شرایط این مرد خاص نبود تصمیم گیری برای او آسان بود ولی حالا او بود و یک تصمیم که یا با خانواده اش می ماند و مردی را از نعمت پدر بودن بی بهره می کرد و یا بزرگمهر را انتخاب می کرد و معجزه اش را به او می داد ولی یک عمر تنهایی می خرید. در زندگی به دوراهی رسیده بود که فقط ابتدای راه را می دید و نمی دانست انتهای آنها به کجا ختم می شود. شاید آخر آنها یک نقطه است: ندامت.
***
-آجی چیپس خریدیم، باب طبع تو؟
میلاد با لبخند چیپس سرکه ای که در دستش بود را تکانی داد و همراه ایوب روی صندلی نشستند.
گلی کلافه از غیب شدن یک ساعته آنها، خودکارش را به نشانه اعتراض و خشم روی پرونده پرت کرد، دست به سینه شد و با اخم گفت: به نظرتون چند سالمه؟! ها؟! یه ساعته معلوم نیست کدوم گوری رفتید شما دو تا، حالا با یه چیپس باب طبعم قرارِ خر شم؟! دهن من با این چیزها بسته نمیشه.
ایوب دندان هایش را در معرض نمایش گذاشت و میان حرف گلی آمد: شیر دالِکِت خانم رضایی. فوری اورژانسی بود.
گلی درد او را می دانست. پسرک کرد را به تباهی کشانده بودند. رفیقانِ نارفیقش، آن هیکل برازنده را تاب نیاوردند و هر روز و هر شب از سر لطف به او افیون می بخشیدند. شبیه او را در خانه اشان داشتند که روز به روز زردتر و بی فروغ تر می شد. هیچ چیز به اندازه ی صورت برافروخته و چشمان سرخ ایوب، مهر داغ خاموشی بر لبان او نمی زد. چشم از او گرفت تا حرفی به زبان نیاورد مبادا حرمت بینشان ترکی بردارد.
مشغول نوشتن پرونده ها شد و گفت: باز کنید بخوریم دیگه… بِر و بِر منو نگاه نکنید.
میلاد پرسید: منیژه کو؟
-رو تراس داره با تلفن حرف میزنه.
صدای دکتر رحمانی به گوش رسید: به به همه جمعند. بساط چیپس خوریه؟ کسی نمیخوره تا من برم پانسمان تخت بیست و چهارو عوض کنم و بیام، با هم بخوریم.
به اتاق سرم رفت، پک پانسمانی برداشت و راهی اتاق مورد نظرش شد.
گلی با نگاه او را دنبال کرد و با خود اندیشید، امشب باید با او صحبت کند. سرش را به طرف پسرها چرخاند، آنها را که منتظر دکتر رحمانی دید، به سادگی اشان لبخندی زد: یعنی شما دو تا واقعا میخواین منتظر دکتر بمونید؟! من که می خورم چون دکتر برسه به ثانیه نرسیده همه چیز ته کشیده.
منیژه هم به آنها پیوست، وقتی چشمش به چیپس افتاد، لبانش به لبخندی باز شد: به به چیپس! شروع کنید دیگه. منم اومدیم.
سه همکار دیگر از این حرف به خنده افتادند.
هنوز چیزی نخورده بودند که دکتر رحمانی به استیشن رسید، پک باز شده را روی سکو گذاشت و روی صندلی کنار آنها نشست و مشغول خوردن شد. همین که دست دکتر وارد چیپس شد، گلی نالید: دکتــــــــــــر!
دکتر متعجب نگاهش کرد و در حالیکه دهانش می جنبید، جواب داد: چیه؟!
-با همون دستای کثیفتون دارید میخورید؟!
دکتر رحمانی لبخندی زد: رضایی اینقدر سوسول نباش. فقط پانسمانشو عوض کردم.
گلی و منیژه چینی به بینی خود انداختند.
منیژه که به تمیزی شهره بود، گفت: اَه دکتر. دستتون زرده!
دکتر نگاهی به دست پر از چیپسش کرد: اینو میگی. یه کم بتادین و ترشحِ زخمشه.
هر دو دختر با هم اَهی گفتند و مردها هم خندیدند.
دکتر با خرسندی به خوردنش ادامه داد. هر چهار نفر کنار کشیده بودند و با اخم دکتر را نظاره می کردند.
گلی رو به ایوب کرد: برو یکی دیگه بگیر، ماست موسیر هم بخر به حساب من.
دکتر با خنده گفت: منم هستم حالا. دوتا بخر ایوب مهمون رضاییم. مفته.
پسرها با لبخند استیشن را دور زدند و به طرف در ورودی رفتند. منیژه هم بلند شد: میرم آبدارخونه شام بخورم. کاری نیست گلی؟
گلی که دوباره مشغول پرونده نویسی بود، گفت: فعلا نه. برو شامتو بخور.
دکتر بیخ گوش گلی پر سروصدا چیپس می خورد. این روزها وقتی به او می رسید، سنگین نگاه می کرد و سوالات موجود در ذهنش به چشمانش سرریز می شدند و گلی تمام آنها را می خواند، جواب را میدانست ولی دم نمی زد. و حالا زیر آن یک جفت چشم پر از پرسش، قلبش به جای اکسیژن اضطراب پمپاژ می کرد که دستش به لرزه افتاده بود و نفس کشیدن برایش سخت شده بود. نفس عمیقی کشید که نگاه مشکوک دکتر را به خود جلب کرد. دست دکتر روی سیب زمینی های برشته شده، متوقف شد. نگاه گلی از دست او آرام آرام راهی چشمانش شد. بلاخره دکتر مهمترین سوالش را از چشمانش بر لبانش جاری کرد و پرسید: بین شما دوتا چیه؟
گلی ابرویی بالا انداخت: ما؟!
دکنر چشمانش را تنگ کرده بود و مشکوک نگاه می کرد: تو و بزرگمهر؟
سکوت گلی مهر تاییدی بود بر وجود رابطه ای که از نظر او کثیف تلقی می شد.
-پاتو از زندگی اون بکش کنار.
گلی نگاه پر از دردش را نگرفت: من گفتم پام تو زندگیه اونه؟!
دکتر رحمانی هیاهو بلد نبود، نرم و آرام کار خود را می کرد: نیست وقتی میای به هزار و یک بهونه، با التماس شماره اشو از من می گیری؟! اون میاد آمارتو از من می گیره، میگه واسه امر خیره؟!
با چشمانی ریز شده، کمی سرش را جلوتر آورد و ادامه داد: این امر خیر چیه رضایی که تو از اون سراغ می گیری اون از تو؟
گلی نفس عمیقی کشید : به جواب شما بستگی داره؟
دکتر سرش را عقب برد و تعجب در چشمانش جا خوش کرد: جواب من؟!
این دکتر با ورودش به بخش جراحی، پای بزرگمهر را به زندگی او باز کرده بود. اگر آن شب بزرگمهر به سراغ دکتر نمی آمد، او زنده نبود و سیل بی آبرویی او را خانه خراب نمی کرد.
-جواب شما میتونی یکیو رسوا کنه و اون یکی رو رها. یا یکی رو به خواسته اش برسونه و اون یکی رو هلاک.