رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 94

0
(0)

 

– واقعا نظرم همینه!

– باشه پس…موفق باشی…امیدوارم بعد از من زندگی خوبی داشته باشی!…به جبران زندگی بدی که برات به وجود آوردم.

حالا صدای گریه‌اش به وضوح به گوش می‌رسید و کیان با درد پلک روی هم فشرد.

– معذرت می‌خوام…من فکر می‌کردم…می‌تونم برات…همه چیز بشم…اما…اشتباه می‌کردم…من…هیچی دستِ…خودم نبود!…دیگه هیچوقت مزاحم زندگیت نمی‌شم.

با لرزشی که حالا در تمام بدنش پخش شد به سختی قدم برداشت و به سمت در حرکت کرد و در همین حال صدای گریه‌اش همچنان بلند بود.
دستان مشت شده و پلک همچنان بسته‌ی کیان نشان‌گر سخت بودن شرایط بود.

سرور چند قدمی به سمت کیان برداشت و وسط راه از حرکت ایستاده به سمتش چرخید و با چشمانش از او کمک می‌خواست اما کمکی از دست او برنمی‌آمد…حداقل نه تا وقتی که هنوز یک درصد از شرایط کیان را تجربه نکرده بود.
او هنوز در عشق و عاشقی اول داستان بود!

– نگران من نباشین! یکم تنها باشم درست می‌شه.

و بعد با شانه‌هایی خمیده به سمت راه‌پله قدم برداشت.

– مامان تمومش کن…اون این حال تو رو ببینه بیشتر بهم می‌ریزه…ما باید تو این شرایط بیشتر پشتش باشیم!

– نمی‌تونم…این حالش‌و که می‌بینم بیشتر بهم می‌ریزم! همین حرفاش‌و که می‌شنوم انگار خنجر می‌زنن به جیگرم.

دیگه کم کم آماده شیم بریم سفر پرماجرا😈💋

رأس جـنون🕊, [11/05/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۵۱

– می‌دونم مامان، درک می‌کنم سرور خانم منم همینطورم اما کاری از دستمون برنمی‌آد…یه بار زندگی‌شو خراب کرد حالا باید خودش بلند شه زندگیش‌و درست کنه!

سرور آهی کشید و با نگاهی که خیره به راه‌پله بود روی مبل نشست.

– می‌خوای باهم بریم سفر؟ شاید یکم روحیه‌ت عوض بشه!

– بذار بعد از طلاق‌شون باشه…اینجور روحیه همه‌مون عوض بشه!

تنها سری برای مادرش تکان داد و گوشی‌اش را از جیبش بیرون کشید.

***

– تران اون روسری سورمه‌ایم رو تو برداشتی؟

– آره دیگه!…پیش من بود خودت دیشب گفتی بذارش تو ساکم…چته امروز؟ حواس درست حسابی نداری!

کلافه دستی به موهایش کشید و شروع به بستن مانتو کتی‌اش کرد.

– یکم فکرم درگیره.

ترانه دست از کار کشید و به سمتش چرخید.

– چرا؟ چیزی شده؟

– چیز خاصی که نه! فکرم درگیر حرفای عمو شهابه.

– چطور؟

روی تخت نشست و نفسش را بیرون داد.

– خیلی گیجم، حس می‌کنم یه چیزی هست که نمی‌دونم…دیشب که خونه عزیز بودم تشنه‌م شد برم آب بخورم متوجه صحبتای عمو شهاب و عمو شاهین شدم…همه‌ش می‌گفتن هاله افضلی!

ترانه کنارش نشست و دستش را روی شانه‌اش گذاشت.

رأس جـنون🕊, [13/05/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۵۲

– خب؟

– من هیچ خاله‌ای به اسم هاله ندارم ترانه!

ترانه اخمی از سر تمرکز کرد و لب باز کرد:

– یعنی چی؟ متوجه منظورت نمی‌شم.

– من چند روز پیش متوجه شدم که عمو شهاب با مامان مشکل داره و مامان هم خیلی ازش می‌ترسه! فامیل مامانم افضلیه اما اسمش فرشته‌ست…هاله نیست!

ترانه متفکر لپ‌هایش را پر از باد کرد.

– خب…اصلا تو از کجا می‌دونی حتما مخاطبش مامانت بوده؟

– از اونجا که عمو شاهین تیکه انداخت که دخترش‌و چند ساله ول کرده به امون خدا اما چرا می‌گفتن هاله؟ مشکل من اینه! چرا اصلا مامان من انقدر باید از عمو شهاب بترسه که با دیدنش رنگ از صورتش بپره؟

ترانه پر از تعجب دستی به موهایش کشید.

– واو…مغزم هنگ کرد.

– خودمم دیشب همینطور شدم…هر چی سعی کردم دیشب از زیر زبون شایان راجب گذشته مامان و بابا چیزی بیرون بکشم نتونستم…سر دستم‌و خونده بود هیچی لو نمی‌داد…تازه مشکوک شده بود یه ساعت گیر به من داده بود که چرا یهو اومدی من‌و سؤال پیچ می‌کنی!

تک خنده‌ی ترانه بلند شد.

– مگه هنوز نمی‌شناسیش؟ یه بازی راه می‌ندازه که حواست‌و پرت کنه!

ابرویی بالا انداخت.

– نه اینطور نیست…شک کرده بود…چشماش رو ندیده بودی چطور تیز نگام می‌کرد!

رأس جـنون🕊, [14/05/1403 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۵۳

ترانه از روی تخت بلند شد و زیپ چمدانش را بست.

– بنظرم یه راست برو از خودشون بپرس…اینطوری بهتره!

نچی گفت و سرش را بالا انداخت.

– اگه پیچوندنم چی؟ اگه راستش‌و بهم نگفتن چی؟

– حتما صلاح می‌دونن راجب چیزی اطلاعی نداشته باشی.

با غدی از روی تخت بلند شد.

– نمی‌شه…هر چی که باشه زندگی من‌و تحت تأثیر قرار می‌ده.

ترانه چپ نگاهی به سمتش انداخت و شال انداخته شده روی تخت را بلند کرد.

– شینیم بینیم باو…قبل از اینکه زندگیت تحت تأثیر قرار بگیره یکم عجله کن تا کیامهر معید زندگی‌تو تحت تأثیر قرار نداد!

خنده‌اش گرفت و با چشم غره‌ای از روی تخت بلند شد. شالش را برداشت و جلوی آینه ایستاد.

– خوب شدم؟

– ای کاش به جایی برسی که انقدر از من نظر نپرسی!

بیخیال تلخ گوشتی ترانه شد و بعد از تکمیل آرایشش، حاضر و آماده به سمت فرودگاه راه افتادند.
حالا مغزش تماماً درگیر مردی بود که چند شب پیش یک غوغا به پا کرده بود و در کمال آرامش هیچ سراغی از او نگرفته بود.

ناخودآگاه گوشه‌ی مانتویش را در مشت گرفت و لب روی بهم فشرد. اصلا نمی‌توانست لحظه‌ی دیدارشان را تصور کند و تنها امیدوار بود که بتواند آبروداری کند و بلایی بر سرش نیاورد.

– رسیدیم!

آماده هیجانات سفر هستین؟🙂‍↔️🤌🏻

رأس جـنون🕊, [15/05/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۵۴

از ماشین پیاده شدند و همزمان نگاهش را به اطراف چرخاند. دلش هری ریخت و دائما انتظار دیدنش را داشت! دسته‌ی چمدانش را بالا کشید و با اعتماد به نفس ظاهری که یکهو به جانش سرازیر شد عینک آفتابی‌اش را روی چشمانش فیکس کرد و به سمت سالن قدم برداشتند.

بعد از تعویض لباس، روبه‌روی آینه ایستاد و دستی به مقنعه‌اش کشید. راضی از سر و وضعی که بهم زده بود نفس تنگ شده‌اش را بیرون فرستاد و برای بار هزارم در این لحظه نگاهش به در خیره ماند.

هر ثانیه و دقیقه‌ای که می‌گذشت گوش‌هایش آماده‌ی شنیدن یک صدای آشنا بودند اما دریغ از صاحب آن صدا!

– آماده شدی؟

به سمت ترانه‌ای چرخید که حسابی درگیر درست کردن موهایش و فرستادنشان به زیر مقنعه بود.

– آره آماده‌م.

– خب برو بیرون منتظر بمون تا منم بیام.

دست‌هایش از استرسی که ناگهان میان دلش چرخید، مشت شد.

– دیگه می‌مونم که باهم بریم!

ترانه نیم نگاهی به سمتش انداخت.

– خوبی تو؟

– آره.

– رنگت زرد شده ولی!

بزاق دهانش را فرو فرستاد و کاملا به سمتش چرخید.

– نه بابا حرف درنیار!

ترانه مشکوک شده لب باز کرد که صدای کیامهر به وضوح به گوش رسید و رنگ زرد شده‌اش بیشتر زرد شد.

رأس جـنون🕊, [17/05/1403 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۵۵

استرس بیشتر به دلش چنگ زد و اصلا درکی از این حالتش نداشت. هم یک جور شوق و ذوق برای دیدنش داشت و هم یک جور دلش می‌خواست چنگی به صورت خوش ترکیبش بزند.

– الو؟

حواسش را جمع صدا زدن‌های مداوم ترانه کرد و به سختی لب باز کرد:

– جونم؟

– تو یه چیته بخدا! نکنه کیامهر کاری کرده که ازش ترسیدی؟

با حرفی که از ترانه شنید سریع چشم گرد کرد.

– کی؟! همین کیامهر معید؟ من واسه چی باید ازش بترسم؟

– رنگ پریده‌ت اینجور نشون می‌ده.

اخمی میان ابروهایش نشاند و با بدخلقی لب باز کرد:

– نه بابا! اون‌و چی حساب کردی که ازش بترسم؟ اصلا هم از این خبرا نیست.

ترانه با نیشخندی به سمت در رفت.

– حتما دلت تاب شنیدن صداشم نداره که رنگت اینجور شده.

تا خواست زهرماری به سمتش روانه کند، ترانه خودش را سریع از اتاقک بیرون انداخت. نفسش را بیرون داد و دستش را روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت.
پلک روی هم فشرد و یادش آمد که به خودش قول داده بود عذاب آن بوسه‌ی زوری را به جانش سرریز کند.

– خانم شرافت؟ سریع بدویید بیاید تنها شمایید که حضور ندارید!

پایش هنوز به بیرون اتاقک باز نشده بود که صدای کیامهر به وضوح به گوشش رسید:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
امارفا - آمارگیر رایگان سایت