رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 91

4.1
(91)

 

لبخندی به رویش پاشید و روبه جلو قدم برداشت.
به میز مدنظر رسید و سام با جنتلمنی تمام صندلی را برایش عقب کشید. لب گزید و با تشکر کوتاهی نشست و چند ثانیه بعد سام هم روبه‌رویش نشست.

– خب چی می‌خوری؟

منو را برداشت و نگاهی به لیست‌ انداخت.

– استیک لطفا!

گارسون آمد و بعد از گرفتن سفارشات‌شان رفت و سام فرصت را برای حرف زدن مناسب دید که کمی خودش را روی میز جلو کشید.

– خوبی؟

– خداروشکر خوبم تو چی؟ مامانت‌اینا خوبن؟ سها چی؟

– ما هم به قول تو خداروشکر همگی خوبیم، چه خبر؟ کم پیدایی؟

– من یکم گیر کارامم و از اون سمت عموم اومده ایران بخاطر همین بیشتر اوقات پیش اونام، تو چه خبر؟ چه می‌کنی؟

– منم هیچ…خداروشکر وضعیت سلامتم روز به روز بهتر می‌شه و بودنم تو شرکت و طرح‌هایی که زدم باعث شده که چند جا پیشنهاد توپ بگیرم.

دست تکیه گاه چانه کرد و با خوشحالی لب زد:

– واقعا؟

– آره!

– خداروشکر بهت تبریک می‌گم واقعا…هر چند که لیاقت‌شو داشتی! حالا می‌خوای چیکار کنی؟

– قصد دارم باهاشون قرارداد ببندم اما نمی‌دونم با کدوم…یکیش ایرانه یکیش خارج کشور!

– کدوم‌شون بهتره؟

سام داره زمینه سازی میکنه برای…🤌🏻
کیامهر سر نرسه🥲💔

رأس جـنون🕊, [19/04/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۳۳

سام دستانش را درهم قفل کرد و پاسخ داد:

– قطعا اونی که خارج کشوره!

هیلا برایش سری تکان داد و تنه‌اش را به عقب کشیده به پشتی صندلی تکیه داد.

– خب پس انتخابش که آسونه.

– آره ولی…

مکث سام ادامه‌دار شد و باعث شد تا هیلا نگران کمی براندازش کند.

– چیزی شده سام؟ مشکلی پیش اومده؟

سام با شنیدن صدای نگران هیلا سرش را بالا آورد و لبخند آرامی به صورتش پاشید.

– نه عزیزم اجازه بده تا صحبتام رو بعد از غذا بگم، اینجور تو هم اذیت نمی‌شی!

منظور سام را از اذیت شدنش درک نمی‌کرد اما ترجیح داد این بحث را ادامه ندهد. زیاد طولی نکشید تا گارسون با میز مخصوصش کنار میزشان ایستاد.

غذا خوردن‌شان در کمال سکوت گذشت و او در حین خوردن اندکی احساس معذب بودن داشت…اصلا انگار نه انگار که زمانی رفیق فاب هم بودند و اصلا از این حرف‌ها باهم نداشتند.

– امیدوارم از حرفی که می‌خوام بزنم ناراحت و معذب نشی اما این‌و بدون اگه این حرفارو روزی بهت نمی‌گفتم قطعا مدیون خودم می‌شدم.

لیوان نوشابه‌اش را روی میز گذاشت و تنها برایش سری تکان داد.

– سراپا گوشم می‌تونی راحت باشی.

سام چند ثانیه‌ای را مکث کرد و نفس کشیدن‌های عمیقش دور از چشم هیلا نماند.

– راستش رو بخوام بگم من بهت علاقه دارم هیلا!

بوم💣
یعنی یه جنگمون نشه؟🥲😂

رأس جـنون🕊, [20/04/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۳۴

تمام تنش شوکه شد…فارغ از اینکه همچین انتظاری از رفیقش نداشت، اولین بار بود که شخصا اعترافی می‌شنید و حتی نمی‌دانست چه واکنشی باید نشان بدهد.

– این حرف مال الان یا یکی دو روز نیست…مال چند سال پیشه، زمانی که باهم ارتباط داشتیم اما حال روحی تو به قدری خوب نبود که بخوام حرف دلم‌و بهت بزنم.

معذب دستش را بالا گرفت و تار افتاده روی صورتش را پشت گوش فرستاد. ای کاش دعوتش را قبول نکرده بود! اینکه سام را به چهره‌ی دیگری ببیند برایش سخت بود.

– اتفاقی که افتاد باعث شد که تو کلا با ما قطع ارتباط کنی و من هم مدتی بعدش بود که درگیر بیماری و رفت و آمدش شدم…هیچوقت فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت اما تو تموم اون مدت به یادت بودم.

ناخواسته دست جلو برد و لیوان نوشابه را برداشته قلپی از آن را خورد و انگار به تر کردن گلویش نیاز داشت.

– حالا چه اتفاقی بود که باعث شد بیام مدتی ایران بمونم بماند اما بهترین قسمتش دیدن تو بود اونم بعد از چند سال…به شدت تغییر کرده بودی و یه پا خانم شده بودی برای خودت و منم فهمیدم که احساسم هیچ جوره نسبت بهت تغییر نکرده.

سام نفسش را بلند بیرون داد و ترجیح داد هر چه زودتر این بحث نفس‌بُر را ببندد قبل از اینکه از استرس قلبش از جا بایستد.

– من به تصمیمت هر چی که باشه احترام می‌ذارم و به قطع یقین اگه جوابت منفی باشه هیچ تغییری تو روند رفاقت‌مون ایجاد نمی‌شه اما تنها خواهشی که ازت دارم اینه که لطفا راجع به پیشنهادم فکر کنی.

هیلا اگه به پیشنهادت فکر کنه کوشته میشه سام عزیزم🥲💔😂

رأس جـنون🕊, [21/04/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۳۵

تنها توانست سری برایش تکان دهد و به سختی لب باز کرد:

– باشه.

– راستش‌و بخوای من تموم سرمایه‌مو برای بیماریم از دست دادم ولی الان خداروشکر درآمد خوبی دارم، اینکارم هم اوکی کنم بازم شرایطم رو به بهبودی هست، خودم هم که می‌شناسی فکر نکنم نیاز باشه از خودم بگم.

لبخندی به این حالتش زد و لب باز کرد:

– نگران نباش سام…فکر می‌کنم راجبش.

***

موزیک پخش شده را قطع کرد و با این وضع نابسامان مغزش اصلا حوصله‌ی شنیدن عجق وجق گفتن‌هایشان را نداشت. ای کاش فکرش را جمع کند بلکه تنش را سالم به خانه برساند.

فارغ از اینکه باید راجب سام و پیشنهادش فکر می‌کرد مانده بود چگونه بگوید که دلش برای کسی رفته…کسی که حتی ذره‌ای علاقه‌ به او ندارد و…
خوب بود اگر به پیشنهادش منطقی فکر می‌کرد؟

شرایط و آشنا بودنش نسبت به باقی کیس‌ها مناسب‌تر بود و علاوه بر این از کجا معلوم اصلا کیامهر معید روزی به او دل می‌دهد؟
پس لازم بود که اصولی‌تر به سام فکر کند و حتی اگر لازم باشد این مسئله را با عزیز هم درمیان بگذارد.

وارد کوچه که شد خیالش از سالم رسیدنش راحت شد و با فکری مشغول روبه‌روی در پارکینگ ایستاد تا در کامل باز شود. سرش را که چرخاند متوجه‌ی پیاده شدن مردی از ماشین در آن تاریکی شد. نزدیک‌تر آمدنش مصادف شد با بالا پریدن ابروهایش…

کیامهر معید این ساعت از شب اینجا چه می‌کرد؟

کیامهر جون اومد بخورت هیلا😋❤️‍🔥🤌🏻

رأس جـنون🕊, [23/04/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۳۶

ساعت یازده و سی و شش دقیقه‌ی شب بود و کوچه‌ی خلوتش در این ساعت خداروشکر خلوتِ خلوت بود. نفسش را کلافه بیرون داد و اصلا در این وضعیت تمایلی به دیدن مرد نداشت اما…

ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. کیامهر با اخم‌هایی درهم فرو رفته که انگاری جزئی از زندگی‌اش شده بود تنها با چهار قدم فاصله از او قرار داشت.

– سلام آقای معید…اتفاقی افتاده این وقت شب؟ اون هم جلوی خونه‌ی من؟

مرد که از نگاهش آتش می‌بارید غرید:

– آره، شده! کجا بودی؟

از یک بی‌حوصلگی به کجا رسیده بود؟ تمام صورتش متعجب شده بود و امیدوار بود که اشتباه شنیده باشد.

– بله؟

پوزخند مرد زیادی بلند بود که حتی به گوش او هم رسیده بود.

– دارم می‌گم تا این ساعت از شب رو کجا بودی؟

تیکه بود یا چه…؟
دستی به موهایش کشید و شالش را کمی جلو آورد.

– من باید به شما جواب پس بدم؟

پاسخش کافی بود تا مرد را به هول و ولا بی‌اندازد و آتش درونش را شعله‌ور تر کند…آنقدری که نتواند تحمل کند و یک قدم به سمتش بردارد.

– از جواب سر بالا متنفرم.

هیلا با اخمی که نشان از جدیتش در آن لحظه بود پاسخ داد:

– منم از سیم جیم کردن متنفرم.

کیامهر تک خنده‌ی عصبی زد و عصبانی بودن از تمام وجناتش می‌بارید اما امروز روز هیلایی نبود که بخواهد برای هر مدل ایستادنش دل بلرزاند.

دعواشون شد🤭🥴

رأس جـنون🕊, [24/04/1403 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۳۷

امشب هیلا عجیب در فکر بود و اصلا علاقه‌ای به کش آمدن این بحث نداشت. فقط دوست داشت کیامهر زودتر حرفش را بزند و برود و او را با اعماق فکرها و سردرگمی‌ها و دو به شک‌هایش تنها بگذارد.
سکوت کیامهر باعث شد تا صدای بی‌حوصله و خسته‌اش را به گوش مرد برساند:

– آقای معید چرا کار اصلی‌تون رو نمی‌گید؟

کیامهر یک قدم دیگر به سمتش برداشت و پر حرص لب باز کرد:

– کار اصلیم رو دارم می‌گم منتها تو ول کن نیستی و یه بند داری جواب سر بالا بهم می‌دی.

با تعجب انگشت اشاره‌اش را به سمت خودش نشانه گرفت.

– منظورتون اینه که تموم کارتون با من اینه که بگم تا الان کجا بودم؟

کیامهر تخس سری بالا و پایین کرد.

– بله.

– بعد اگه گفتم کجا بودم می‌خواین چیکار کنین؟

– می‌پرسم چه شنیدی و چی گفتی!

بیشتر تعحب کرد و اجازه داد دهان باز مانده‌اش شدت تعجبش را برای مرد به نمایش بگذارد بلکه کمی عقب نشینی کند اما زهی خیال باطل! اصلا انگار یک کیامهر معید جدید روبه‌رویش قرار گرفته بود.

– نکنه انتظار داری جوابتون رو هم بدم؟

کیامهر با همان تخسی بیش از اندازه که او را بیشتر شبیه به پسر بچه‌های پنج شش ساله کرده بود پاسخ داد:

– انتظار نه…باید جواب بدی!

این سری نوبت او بود که تک خنده‌ی عصبی روی لبانش شکل بگیرد.

رمانتیکش کنم؟🦦

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا