رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 89

3.9
(87)

 

کیامهر تک خنده‌ی عصبی زد و دست‌هایش را در جیبش فروفرستاد و دخترک غد باز هم روزهای اول دیدارشان را برایش تداعی کرده بود.
هیلا دست به سینه منتظر حرفی از جانب رئیس بود و با ندیدن عکس العملی لب باز کرد:

– اجازه‌ی رفتن به من رو می‌دین یا بمونم ادامه‌ی حرف‌تون رو بشنوم؟

چشم غره‌ی کیامهر در آن حال و وضعیت به قدری برایش خنده‌دار بود که دندانش به جان لب زیرینش افتاد که مبادا بی‌اجازه کش بیاید و گزک جدید به دست مرد بدهد.

کیامهر بی‌فکر یک قدم به سمت هیلا برداشت و عملا فاصله‌ی میان‌شان تنها یک نیم قدم بود.
از نزدیکی یکهویی کیامهر و بوی خوشِ آرامش بخش مرد نفسش ناگهانی حبس شد و تمام جانش گوش شد برای شنیدن کوبش بی‌امان قلبش!

– وسط این بلبشو با من یکی به دو می‌کنی آخه بچه؟

صدای آرام و خودمانی کیامهر کافی بود تا اختیارش را از دست بدهد و نگاه به نگاه مرد بدهد.
خدا به او فقط یک امروز را رحم کند!

– مَ…من؟ نه! یعنی…

سر کیامهر جلوتر آمد و صحبت هیلا سریع قطع شد. نمی‌دانست استرس دیده‌ شدن‌شان را بگیرد یا صدای بلندی که از سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش قصد داشت آبرو برایش باقی نگذارد!

– هیلا شرافت؟

کامل صدایش می‌کرد یعنی چه؟
جواب می‌خواست؟

– بَ…بله!

رأس جـنون🕊, [05/04/1403 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۲۱

کیامهر کلافه بود و این حالتش را هیلا می‌دید و برایش سؤال بود!

– آقای معید با من کاری دارین؟

نگاهش را به اطراف چرخاند و تندی ادامه داد:

– الان ما رو دیدن اگه بیشتر ایستادنم اونم با این فاصله کم ادامه دار بشه ممکنه حرف دربیارن!

کیامهر هم سری چرخاند و با مکثی که حسابی اعصاب خوردکن بود لب باز کرد:

– هیکل من جوریه که از پشت به تو دید ندارن چه برسه به فاصله‌ای که ما باهم داریم!

هیلا لب بهم فشرد و یک قدم عقب‌تر رفت که باعث شد کیامهر تیز نگاهش کند و او زودتر به حرف بیاید:

– اونا دید ندارن اما کسایی که وارد می‌شن می‌تونن من و شما رو ببینن!

کیامهر گویا امروز از دنده‌ی چپ از خواب بیدار شده بود که با پوزخند بلند صداداری پاسخ داد:

– نگران نباش واگیردار نیست!

هیلا چشم گرد کرده پرسید:

– چی؟

پلک محکمی که مرد زد نشان‌گر این بود که به سختی در حال کنترل کردن خودش بود.

– هیچی…می‌تونی بری درضمن…

انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و لبانش را در حالی که محکم بهم فشار می‌داد مجدد نگاهش را روی تپیش بالا و پایین کرد و در آخر روی صورتش نگه داشت.

– تو…یعنی من…بار آخره که…

پوف بلندی کشید و دستش را مشت کرد و هیلا در دلش نیشخند زنان این حالتش را نگاه می‌کرد. حدسش سخت نبود که مرد از دست سر و تیپ امروزش بد بهم ریخته بود و…

– آقای معید خوش آمد نمی‌گید؟

#پارت‌هدیه‌عیدی🤍✨

رأس جـنون🕊, [06/04/1403 05:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۲۲

نگاه کیامهر بالا رفت و هیلا با تنفری که در دلش قل قل می‌زد تنش را به سمت منبع صدا چرخاند.
فرزین بااخم نگاهش می‌کرد و او بی‌اهمیت چشم به مادرش دوخته لب باز کرد:

– سلام مامان.

رنگ پریده‌ی مادرش زیادی خوب نبود که محسن جلو آمد و رو به او لب باز کرد:

– سلام دخترم…خوشحالم از دیدنت!

بی‌اهمیت ادامه داد:

– مامان اینجا چیکار می‌کنی؟

واکنشش باعث شد تا محسن اخمی میان ابروهایش بنشاند و صدای بلند نیشخند کیامهر معید را از پشت سرش بشنود.

– اومدم اینجا تو رو ببینم.

گنگ نگاهش کرد که مادرش ادامه داد:

– دیشب خودت گفتی که شرکت کار داری!

با یادآوری مکالمه کوتاه دیشبش سری تکان داد و آهان آرامی زمزمه کرد. کیامهر قدمی به جلو برداشت و از سکوت جمع استفاده کرد:

– خیلی خوش اومدید…همراه من بیاید و خانم شرافت شما می‌تونید مادرتون رو همراهی کنید.

چشم از مادرش گرفت و تا خواست به سمت کیامهر بچرخد صدای نحس فرزین را شنید:

– شما اینجا با هم چه حرفی داشتین؟

هیلا با ابرویی بالا انداخته نگاهش کرد و چقدر دلش می‌خواست کیفش را در حلق مردک نفهم بکوبد.
قطعا صحبت کردن‌شان به او ربطی نداشت اما نگاه کنجکاو و منتظر محسن و مادرش اجازه نمی‌داد بیش‌تر از این سکوت کند:

رأس جـنون🕊, [07/04/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۲۳

– داشتیم راجب…

– قطعا صحبت کردن من و همکارم به یه غریبه ربطی نداره و تو کسی نیستی که بخوام بهش جواب پس بدم.

از گوشه‌ی چشم متوجه‌ی مشت شدن دست فرزین شد و در دلش احساس خنکی داشت. مردک بیشعور تر از این حرف‌ها بود!
روبه مادرش لب زد:

– بریم مامان.

***

دستی به گردنش کشید و آخی ناخواسته از میان لب‌هایش بیرون پرید. بالاخره جلسه با موفقیت به پایان رسید و قدمش اینبار به سمت هدف‌هایش بلندتر برداشته شد. لیوان آب پرتقال روی میز را برداشت و قلپی از آن را نوشید که صدای در بلند شد.

– بیا داخل.

لیوان را روی میز گذاشت و پویا با چند پرونده‌ی در دستش وارد شد.

– خسته نباشی، شنیدم ترکوندی!

سر کوتاهی برایش تکان داد و از روی صندلی بلند شد.

– خوب بود در کل!

پویا پوشه‌ها را نشانش داد و لب باز کرد:

– این همون چیزاییه که گفته بودی برات پیداشون کنم…هر چند سخت بود ولی خب فعلا گیرشون آوردم…اینجا می‌بینی‌شون یا بریم سمت دفتر کارت؟

از کنارش گذشت و همزمان پاسخ داد:

– نه بریم اونجا بهتره.

در را باز کرد و همین که پایش را بیرون گذاشت اخمش به سرعت بازگردانی شد. هیلا در کنار سام ایستاده بود؟

اوه اوه اوه جناب معید بهشون برخورد؟ 😈🙄🫡

رأس جـنون🕊, [09/04/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۲۴

دستش به سرعت مشت شد و احساس کرد قفسه‌ی سینه‌اش برای گرفتن حجم هوای ورودی سنگین شده است. صدای پویا از کنار گوشش پخش شد:

– بهت گفته بودم تکلیفت‌و زودتر با خودت مشخص کن!

به سمت پویا چرخید و کلافه دستی به پشت گردنش کشید. نمی‌دانست حرص تیپ زیادی در چشم دخترک را بخورد یا اینجور نزدیک بودنش را با سام؟

– پویا!

– بله.

– یه کاری کن!

پویا چشم ریز کرده پرسید:

– چه کاری؟

– به یه بهونه‌ای این دو تا رو از هم جدا کن قبل از اینکه خفه بشم.

پویا در حالی که سعی می‌کرد از کش آمدن گوشه‌ی لبش جلوگیری کند پاسخ داد:

– بنظرت چه بهونه‌ای بیارم؟ منطقا کار من هیچ ربطی به این دو نفر نداره!

کیامهر پر از عصبانیت برایش چشم درشت کرد.

– برای من حرف از منطق و فلان و این حرفا نیار الان هیچی از این حرفا سرم نمی‌شه!

– زورت می‌آد دارن باهم حرف می‌زنن؟

– زورم می‌آد که هی چشمش رو سر و تیپ هیلا چرخ می‌خوره!

پویا با خنده جواب داد:

– یادم باشه تو رو هیچوقت الگوم قرار ندم.

– پویا من الان تو شرایطیم که تحمل کنم بهم بخندی و تیکه بندازی؟

– قطعا نه!

– نری من تو رو جفت اون مرتیکه چال می‌کنم.

کیامهر حسود رو بد هستم😂🙂‍↔️🫡

رأس جـنون🕊, [10/04/1403 02:46 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۲۵

پویا دست در جیب فرو برده و در حالی که سعی می‌کرد خنده‌ی کنج لبش را پنهان کند شانه‌ای بالا انداخت.

– آقا الان به من چه خب؟ پاشو برو دختر مورد علاقه‌تو از صحبت کردن با یه پسر منع کن…من هیچ منطقی برای جلو رفتن و جدا کردن‌شون ندارم.

کیامهر تیز به سمتش چرخید و با همان چشمانی که کم مانده بود گدازه‌هایش، پاچه‌ی شلوار مرد روبه‌رویش را هم بگیرد غرید:

– پنج دقیقه…فقط پنج دقیقه دیگه ببینم این دختر داره با این مرتیکه حرف می‌زنه و تو غلطی نکردی اینجارو رو سرت خراب می‌کنم.

دیگر معطل نماند تا زبان درازی پویا را بشنود و با قدم‌هایی که محکم به زمین می‌خورد به اتاقش رفت و در را محکم پشت سرش بست. خوب می‌دانست که تیر آن چشم‌ها کافی بود تا پویا حساب کار دستش بیاید.

دستی به گره‌ی کرواتش کشید و همچنان انگار نفسش تنگ بود و حجم هوای درون اتاق ریه‌هایش را یاری نمی‌داد. بی‌حوصله پنجره‌ها را باز کرد و روی صندلی نشست.

تند نفس می‌کشید و دستش یا مشت می‌شد یا باز!
ساعتش را چک کرد و نمی‌دانست از آن پنج دقیقه‌ای که به پویا گفته بود چقدر گذشته بود و ای کاش گذشته بود، چون یکجا نشستن و حرص خوردن دیوانه‌اش کرده بود.

پوف بلندی کشید و بی‌قرار از روی صندلی بلند شد. اصلا نمی‌توانست آن صندلی لعنتی را تحمل کند.
دست در جیب مشغول وجب کردن اتاق شد و هر لحظه منتظر بود تا پویا با تقه‌ای در اتاق را باز کند و لعنتی…!
چرا انقدر معطلش کرده بود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا