رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 88

4.4
(40)

 

شهاب نمایشی چشم ریز کرد و صورت بهت زده‌ی فرزین را از نظر گذراند.

– و تو کی باشی که به خودت اجازه دادی جلوی من از محسن دفاع کنی؟

فرزین دستش را مشت کرد و با حرص غرید:

– حواستون به حرفایی که می‌زنین باشه!

شهاب با ابرویی بالا انداخته نگاهش را به سمت محسن ضیائی چرخاند.

– محسن این چی می‌گه؟ خبر نداره چه ت*م به…

با یادآوری هیلا جمله‌ی پر از حرصش را قطع کرد و به عقب چرخید؛ با دیدن هیلا که تنها چند قدم بیشتر با او فاصله نداشت، نفسش را بیرون داد و نگاهش را در اطراف چرخاند، با دیدن پسری که دست در جیب به سمت‌شان قدم برمی‌داشت دستش را به سمتش نشانه گرفت.

– هی پسر جون؟

مرد با تعجب سرش را بالا گرفت.

– با منید؟

– آره…شما تو این شرکت کار می‌کنین؟

نگاه مرد ابتدا به روی سر در ساختمان چرخید و سپس نگاهش را به صحنه‌ی روبه‌رویش دوخت که حسابی عجیب می‌زد.

– بله اینجا کار می‌کنم.

– این دخترم همکارتونه ممنون می‌شم تا داخل راهنماییش کنین.

مرد با دیدن هیلا نیشخندی زد و چشمکش را به سمت دخترک روانه کرد.

– هی شرافت بدو بیا بریم بالا یه طوطی دارم که روپایی می‌زنه!

هیلا با تعجب از حرفی که مرد بی‌پروا به زبان آورد به ستمش چرخید و چشمان شهاب ناگهان ریز شد.
چشم غره‌ای به میعاد رفت و پر حرص دستش را به دهانش کوبید و زیرلب غرید:

– مرده شور دهن گشادت‌و بگیرن که آبروم‌و بردی!

میعاد نمایشی چشم گرد کرد و در آن فاصله چند قدمی با دخترک سرش را اندکی جلو کشید.

– بروسلی چیزی گفتی؟ گوشام نشنید!

هیلا با لبخندی که هول زده به روی لبانش نشست تنش را به سمت شهاب چرخاند و انگشت اشاره‌اش را به سمت میعاد گرفت:

– ایشون یکی از همکارامن و…

سپس دستش را به سرش رساند.

– از لحاظ چیزی یکم مشکل دارن!

شهاب با خیال راحت شده‌ای تنها سری برایش تکان داد و میعاد اینبار با تعجب چند قدمی برداشت و نزدیک به هیلا ایستاد.

– چقدر انسان بیشعور و بی‌نزاکتی هست شرافت!

هیلا با لبخند دندان‌نمایی لب زد:

– بهتر نیست بریم داخل آقای همکار؟ نکنه از جونت سیر شدی داری جلو عموم دلقک بازی درمی‌آری؟

میعاد بشکنی در هوا زد و شهاب همچنان نگاهش را از روی آن دو نفر برنمی‌داشت.

– آفرین! بریم داخل به قلاب پنکه آویزونت می‌کنم شرافت! حالا بیا بریم.

هیلا برای شهاب سری تکان داد و پشت سر میعاد به راه افتاد اما تا جایی که می‌توانست حواسش را جمع صحبت‌هایشان کرد:

– به به خانم افضلی مادر نمونه! مشتاق دیدار…چند ساله که این سعادت نصیب‌مون نشد که شما رو ببینیم؟

 

– مَ…مَ…من…

– از ترس به پته پته افتادی؟ یا شاید هم یاد غلطایی که کردی افتادی؟

کاملا که وارد لابی ساختمان شدند، گوش‌هایش دیگر چیزی نشنید و کلافه پوفی کشیده از حرکت ایستاد.

– هی تو؟ راه بیا!

دستش را مشت کرد و چند قدمی به سمتش برداشت که صدای پاشنه‌ی بلند کفشش در فضا پخش شد.

– نمی‌فهمی جلوی هر کسی نباید با من شوخی کنی؟

میعاد طلبکارانه دست به کمر شد:

– توام نمی‌فهمی نباید جلوی بقیه به من توهین کنی؟

با حرص دست مشت شده‌اش را بالا گرفت و لبانش را محکم روی هم مالید.

– دلم می‌خواد بابت این حجم از بیشعوریت خفه‌ت کنم! یعنی می‌خوای خودت‌و بزنی به اون راه که عموم‌ رو نشناختی؟

مرد نمایشی دستی به زیر چانه‌اش رساند و میمیک صورتش نشان می‌داد که در حال فکر کردن است و همین هیلا را بیش از پیش عصبانی کرد!

– واقعا نمی‌دونم داری راجب کی صحبت می‌کنی شرافت! این روزا متأسفانه مغزم زیاد یاریم نمی‌کنه.

هیلا دهانش از این همه بازیگری فوقالعاده‌ی مرد باز ماند.

– یعنی…یعنی…تو واقعا بیشعوری! اصلا حد و مرز نداری تو این حوزه.

میعاد متواضعانه دست روی سینه گذاشته اندکی کمر خم کرد.

– چاکریم! نوکریم! این همه تعریف نکن خجالت می‌کشم.

دست مشت شده‌اش را بالا گرفت و تا خواست به سر مرد بکوبد صدای بلند کیامهر در فضا طنین انداز شد که تن هر دو نفر یکهو خشک شد.

 

– آقای فلاحی؟

کیامهر معید انقدر ناگهانی وارد سالن شد که میعاد و هیلا حتی نتوانستند حالت ایستادن‌شان را درست کنند و همین باعث شد تا کیامهر با دیدن‌شان از تعجب چشم گرد کند.

– دارین چیکار می‌کنین؟

دست مشت شده‌اش را که به قصد زدن میعاد بالا برده بود سریع پایین آورد و میعاد دستانش را که حالت دفاعی به خود گرفته بود را آزاد کرد و با یک پوف طولانی به سمت کیامهر برگشت.

– وای خدا خیرت بده برادر این زنیکه داشت کتکم می‌زد خوبه که اومدی!

هیلا با تعجب دهان باز کرد:

– چرا الکی می‌گی؟ من کجا زدمت؟

میعاد اخمی کرده گفت:

– همین الان با چندتا مشت زدی رو شونه‌ و بازوهام چرا الکی حاشا می‌کنی؟

هیلا با همان هاله‌ی تعجب نشسته روی صورتش به سمت کیامهر که دقیقا با چند قدم فاصله روبه‌رویشان ایستاده بود چرخید:

– دروغ می‌گه آقای معید من اصلا دستمم به ایشون نخورده.

و بعد زیرلبی ادامه داد:

– مگه مرض دارم دستم‌و نجس کنم!

میعاد سریع بشکنی در هوا زد:

– بیا تحویل بگیر داره زیرلبی تهدیدم…

– آقای فلاح!

صدای کیامهر انقدری بلند و کوبیده بود که تن هر دونفرشان از ترس تکانی خورد. هیلا مظلومانه نگاهش را به کیامهر اخم کرده دوخته بود و میعاد هم گویا سر به زیر شده بود.

– بَ…بله آقای معید…صدام زده بودین!…شرمنده تو راهرو…

– پذیرایی از مهمونا چیشد؟

– الساعه قربان الان…

مجددا صدایش بالا رفت و نگاه هیلا ترسان به سمت میعاد چرخید. با این اوضاع اعصاب نداشته‌اش ایستادن‌شان اشتباه بود!

– الساعه؟ مگه نگفتم نیم ساعت قبل از رسیدن مهمونا همه چیز آماده باشه؟

– بَ…بله اما مسئول تدارکا…

– من نمی‌فهمم فلاحی برای من بهونه نیار…غلطی که کردین رو سر پنج دقیقه جمع نکنی من می‌دونم و تو!

فلاحی با همان رنگ زرد شده‌ی صورتش با پته پته چشمی گفت و سریع از دیدشان خارج شد.
هیلا با دیدن رفتن مرد لب گزید و زیرچشمی نگاهی به کیامهر انداخت.

– شما دوتا!

هر دو سریع کمر صاف کرده نگاه‌شان را مستقیم به جناب رئیسی دوختند که گره‌ی میان ابروهایش وضع خوبی نداشت.

– بار آخرتون باشه با هم توی محل کار کل کل می‌کنین…وسط همچین روز مهمی وقت ندارم بچه بازیاتون رو ببینم.

هیلا آرام ببخشیدی زمزمه کرد که باعث شد کیامهر پلک طولانی بزند.

– میعاد سریع برو سالن! خانم شرافت شما هم برید پیش آقای حسینی توضیحات جلسه با ایشونه.

– باشه فعلا من رفتم.

با رفتن میعاد نفسی کشید و روبه مرد لب زد:

– بااجازه!

تا خواست از کنارش رد شود صدای آرامش را شنید:

– یه لحظه وایسا!

قلبش درجا از حرکت ایستاد…چند وقت بود که او را مستقیم خطاب نکرده بود؟ جوری دلش ریخت که انگار صد سالی گذشته بود! با نفسی تکه تکه شده تنش را به سمت کیامهر چرخاند و تا سر بلند کرد متوجه‌ی فاصله کم‌شان شد، تا خواست قدمی به عقب بردارد صدای مرد در گوشش پیچید:

– یادم نمی‌آد گفته باشم توی شرکتم یه خانم اجازه داره مانتوی کوتاه بپوشه!

متعجب ابرویی بالا انداخت و نگاهش را به قد مانتویش داد. قبول داشت که مانتویش برای محل کار مناسب نبود و اتفاقا قبل از آمدن چشم غره‌ و طعنه‌ی شایان هم متحمل شده بود اما…
رگ لجبازی‌اش بود یا هر چه…
فقط می‌دانست که دلش مخالفت می‌خواهد و بس!

– راستش خیلی یهویی با من تماس گرفته بودن و چون خونه‌ی خودم نبودم و این تنها مانتویی بود که دم دستم بود با همین تشریف آوردم.

صورت کیامهر حرصی شد و او با لبخند آرامی ادامه داد:

– در ضمن من جزء کارمندای شرکت نیستم که حواسم به پوشش مناسبم باشه…من فقط جزئی از خدمه‌ی پروازای خصوصی شمام پس…

به عمد اندکی مکث میان حرفش انداخت و در همین فاصله‌ی کوتاه پوف بلند مرد را شنید و با همان حفظ لبخند آن را نادیده گرفت.

– دلیلی نمی‌بینم که از پوششم ایراد گرفته بشه یا بنده مقصر باشم.

قطعا جگر شیر پیدا کرده بود که در این حال و احوال ناخوش کیامهر بلبل زبانی می‌کرد!

***

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا