رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 86

4.2
(63)

 

– یه جوری شدی که گاهی حس می‌کنم برادر بزرگته تویی و کوچیکتره منم! خبر موفقیتت به گوشم رسیده و شدیدا واست خوشحال شدم.

کیامهر به سمتش چرخید و بی‌معطلی پاسخ داد:

– پس چرا نیومدی سراغم؟ اون که هیچ حتی یه تماسم نمی‌گرفتی با من!

– رها ترجیح می‌داد یه زندگی دور از حاشیه و پر از آرامش داشته باشیم منم…

– داشتی؟ زندگیت واقعا به دور از حاشیه بود کیان؟ خودت خنده‌ت نمی‌گیره؟

با حرص پوزخندی زد و ادامه داد:

– تنها چیزی که داشتین حاشیه بود و نبود آرامش!
خوب خبر داشتم که برادراش در به در دنبالت می‌گشتن و شمل مجبور بودین هی هر سری خونه رو عوض کنین یا شهر به شهر جابجا بشین…که چی آخرش؟ فکر نمی‌کردی بیای پیش ما همه چیز امن‌تر می‌شه؟ اونا جرأت نمی‌کردن گذرشون این سمت بی‌افته!

کیان چند ثانیه‌ای سکوت کرد.

– راست می‌گی…اشتباه بود که نیومدیم اما رها می‌گفت که بیا بدون پشتوانه…

– بسه کیان…بسه هی هر سری رها رها رها! خودت خوب می‌دونی که اون هیچ علاقه‌ای به ارتباطت با ما نداشت و فقط داری سعی می‌کنی توجیح بیاری!
تو حتی جرأت نمی‌کردی زمانی که خونه‌ست به مامان زنگ بزنی…تا کی انقدر می‌خواستی بزدلانه و تحت اوامر یه زنی زندگی کنی که حتی در حد تو نیست؟

پوف کلافه‌ای کشید.

– می‌دونی تو کجایی و اون کجا؟ تو لای پر قو بزرگ شدی…تو بهترین دانشگاه‌ خارج کشور تحصیل کردی…تو زندگیت هیچ کم و کسری نداشتی اما اون چی؟ با یه پدر و مادری که روزانه تو دو دوتا چهارتاشون موندن و سه داداشی که جز قلچماقی و عیاشی هیچ غلطی نمی‌کنن…من نمی‌گم تو حق نداری دختری که از خودت پایین‌تره رو بگیری…من می‌گم حواست باشه کی با چه جایگاهی تو رو تحت کنترل خودش درآورده!

رأس جـنون🕊, [13/03/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۰۳

کیان لب بهم فشرد و تنش را کمی خم کرد.

– اگه بخوام حرفات‌و رد کنم اول از همه به خودم خیانت کردم…نمی‌دونم بگم متأسفانه یا خوشبختانه اما درست می‌گی! کاملا باهات موافقم.

– پس چرا این همه خودت‌و زدی به خریت و بازم غلام حلقه به گوشش موندی؟

مرد به زور لب زد:

– چون دوسش داشتم.

کیامهر ناتوان پوزخندی زد.

– دوسش داشتی؟ چه دوست داشتنی بود که هر چی داشتی رو ازت گرفت؟ واقعا هنوز بعد اون همه اتفاقی که واست افتاد بازم دوسش داری؟ فکر کردی خبر ندارم چه بلاهایی از سرت گذرونده شده؟

کیان لب بهم فشرد و نگاهش معطوف میز و صندلی روبه‌رویش شد.

– الان دیگه نمی‌دونم چه حسی دارم…انگار هیچی نمی‌دونم، فقط می‌دونم خسته و کلافه‌م، بی‌حوصله‌م، یه ناتوانی عجیبی تو بدنمه که نمی‌ذاره از این شرایط لذت ببرم.

کیامهر سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و عاقبت از روی تخت بلند شد.

– فردا که مهمونیه اما پس‌فردا خودت‌و آماده کن می‌ریم سفر یه دوری می‌زنیم و برمی‌گردیم.

– اما…

کیامهر به سمتش چرخید و تیز نگاهش کرد.

– اما نداریم کیان…اما نداریم!

کیان سر کوتاهی برایش تکان داد و کیامهر بعد از گفتن شب بخیر کوتاهی از اتاق خارج شد. دستی به گردن دردناکش کشید و راه اتاقش را در پیش گرفت اما با دیدن سروری که جلوی در، در حال چلاندن دست‌هایش بود این ندا را داد که فعلا خواب بر او حرام است!

رأس جـنون🕊, [16/03/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۰۴

– سرور خانم اینجا چیکار می‌کنی؟

سرور نگاهش را بالا گرفت و با دیدن کیامهر قدمی به سمت جلو برداشت.

– مادر نفهمیدی چیشد؟ کیان چش بود؟ چرا یهویی اومد خونه؟ اونم با دوتا چمدون؟ انگار واسه سر زدن نیومده بود…چیزی بهت نگفت؟

تک خنده‌ای زد.

– اول نفس بکش یه سر جمله‌ها رو پشت هم ردیف کردی نفس کم آوردی!

سرور ناخودآگاه خنده‌اش گرفت و چشم غره‌ای روانه‌ی تیکه‌اش کرد.

– بیا اول بریم تو اتاق.

در را برای مادرش باز کرد و بعد از ورودش در اتاق را بست. سرور روی تخت نشست و او هم روی صندلی روبه‌رویش…

– خیله خب جونم؟

– چیشده؟

شانه‌ای بالا انداخت.

– بالاخره پسرت سر عقل اومده!

سرور با وسواس بیشتری پرسید:

– یعنی چی؟

دستی به ته ریشش کشید و انگار به این آسانی قرار نبود مادرش کوتاه بیاید و آرام بگیرد.

– چقدر منتظر برگشت پسرت بودی؟

– خیلی!

– خب الان برگشته…با تفاوت اینکه این سری با بار و بندیلش اومده بمونه…ناراحتی؟

– نه ناراحت نیستم، خوشحالم اما…یه عذاب وجدان دارم…من هیچوقت نمی‌خواستم خوشی‌شو ازش بگیرم، من حاضر نبودم زندگی مشترکش بخاطر خواسته‌ی من از بین بره، من…

رأس جـنون🕊, [17/03/1403 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۰۵

– بخاطر تو نبود سرور خانم…بخاطر تو نبود مادر من! تا کی می‌خوای انقدر خودت‌و مقصر همه چیز بدونی؟ همین کارارو کردی که اون زنیکه تونست تو میدون بتازونه دیگه!

سرور ساکت تنها سرش را پایین انداخت.

– هیچ کاری نکردی، هیچ تقصیری هم نداشتی اما اگه اینکارارو می‌کردی لااقل دلم خوش می‌شد.

سرور با خنده‌ای که سعی می‌کرد جلویش را بگیرد، چشم غره‌ای به پسرک غدش رفت.

– ولی با تموم اینا نگران نباش…سر پسرت بعد از چند سال به سنگ خورده و شواهد داره نشون می‌ده در حال آدم شدنه! راضی هستی از ما سرور خانم؟

سرور از روی تخت بلند شد.

– تو هر وقت زن بگیری ازت راضی می‌شم.

کیامهر با شیطنت لب باز کردم:

– هنوز زودمه مامان!

سرور با خنده سری برایش تکان داد.

– ولی حواسم هست سر به راه شدیا! بخاطر همین یکم دارم بهت مشکوک می‌شم.

مرد در حالی که شانه‌هایش از خنده می‌لرزید دستی به دور دهانش کشید.

– حالا منظورت از سر به راه شدنم چیه؟

– منظورم همون دوست دخترای رنگا به رنگته که انگار خداروشکر دو ماهی هست که خبری ازشون نیست!

آن چشمان لوچ شده‌ی مادرش خنده‌اش را بیشتر کرد و باعث شد تا با صدای بلندتر بخندد.

– خب این کجاش مشکوک شدن داره سرور خانم؟

– که آیا دلت برای کسی رفته یا نه!

قاطعیت چهره‌ی سرور باعث شد تا لبخند ملایمی روی لب بنشاند و از روی صندلی بلند شود.

رأس جـنون🕊, [19/03/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۰۶

دست در جیب فرو برد و شانه‌هایش را بالا انداخت.

– تا چه اندازه به این قضیه مشکوکی؟

– احساس مادری با پدری خیلی فرق داره! یه چیزایی رو ما مادرا حس می‌کنیم که گاهی با حقیقت مو نمی‌زنن…اگه بخوام بگم چقدر مشکوکم، بهتره بگم که من زیادی حس می‌کنم دلت رفته!

– خوشحالی از این قضیه یا ناراحت؟

سرور با لبخند پر از عشقی، با نگاهش سر تا پای کیامهر را وجب زد و عاقبت رو به صورتش لب باز کرد:

– وقتی اینجوری آرومت کرده، وقتی باعث شده که خونه مجردیت رو ول کنی و بیای ور دل من زندگی کنی، وقتی این خنده ها رو لبت می‌شینه…باید بگم که زیادی خوشحالم و…زیادی هم دوست دارم که ببینمش اما ترجیح دادم که خودت بیای پیشم و همه چی‌و تعریف کنی…من هنوزم منتظرتم!

سرور بدون هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد.
به سمت تختش رفت و با یک حرکت تیشرت را از تنش کند. گوشی را از جیبش بیرون آورد و یک راست وارد گالری شده و عکس هیلا را بالا آورد؛ عکسی که در بی‌حواسی کامل دخترک و به حرفه‌ای ترین شکل گرفته شده بود.

یعنی هیلا شرافت و آن هاله‌ی غیرقابل نفوذش باعث شده بود به قول مادرش انقدر تغییر کند؟
انگشت شستش ناخودآگاه روی موهای بیرون زده از شالش نشست و لبخندش عمق گرفت.
اصلا می‌توانست بی دیدنش و بی شنیدن صدایش سیزده روز صبر کند؟

ای کاش می‌شد دستش را جایی در شرکت بند کند، حال دلش سر هر چند روز ندیدنش تعریفی نداشت!

رأس جـنون🕊, [20/03/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۰۷

کلافه گوشی را خاموش کرده و کنارش گذاشت. با نفسی که بیرون داد، دست روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و دقیقا چند روز بود که نه صدایش را شنیده بود و نه او را رو در رو دیده بود؟

انگار حساب روزها از دستش در رفته بود و خدا لعنت کند روزی که مغرور شدن به خود گرفت. شاید اگر آنجور واکنش نشان نمی‌داد لااقل هیلا پاسخ همان پیامک کوچکش را می‌داد.

همچین هم میعاد در و پیت نمی‌گفت…این روزها یک جورهایی شیش و هشت می‌زد و افکارش صراط مستقیمی نداشت. هر روز خدا هم از کرده‌ی دیروزش پشیمان می‌شد.

غلتی زد و با یکی از پاهایش پتو را بالا آورده و روی خودش کشید. دستش مجدد به سمت گوشی دراز شد و اما اینبار به سمت واتساپ رفت و صفحه چت مشترک خودش را با دخترک بالا آورد و باز هم پیامی از سمت او دریافت نکرده بود.

پلک محکمی زد و با این روشی که هیلا در پیش گرفته بود قطع به یقین سیزده روز نحسی را قرار بود از سر بگذراند. از صفحه بیرون زد و تا خواست اینترنتش را خاموش کند، اسم دخترک روی گوشی نقش بست و باعث شد تا ناخودآگاه لبخندی کنج لبش بنشیند.

«عید شما هم با یکم تأخیر مبارک جناب معید»

البته که از رسمی بودن جمله‌، دلخوری هیلا را دریافت کرد اما همین که یادش بود جوابش را بدهد کفایت می‌کرد!

***

– عَـــمو؟

– زهرِ خر!

تیام پقی زیر خنده زد و شهاب چشم غره‌ی آشکاری به شایان رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا