رمان رأسجنون پارت 85
سرور با اخم رو به میعاد تشر زد:
– چیکار بچهم داری تو!
– خاله بیتربیته آخه.
مانیا با بلبل زبانی پاسخ داد:
– مثل تو دیگه!
کیامهر آزادانه زیر خنده زد و سرور و سارا هم ناتوان به خنده افتادند. میعاد حسابی ضایع شده بود و همین باعث شد تا کیف مرد حسابی کوک شود.
– داداش کیا تو که انقدر جنتلمن و خوبی یکم رو این داداش منم کار کن!
میعاد پر حرص دندان قروچهای کرد.
– هی من میگم این بچه داره بیشتر از کوپنش حرف میزنه شما میگید نه!
– رو داداش تو هیچی اثر نمیذاره اِلا زن! زن بگیره از ترس زنش آدم میشه!
سارا با این حرف کیامهر لب باز کرد:
– ای خاله خدا از دهنت بشنوه اما کو زن؟ هر چی بهش معرفی میکنیم یه جور خودشو میگیره انگار وزیری چیزیه که رد میکنه!
میعاد با لبخند ملایمی پاسخ مادرش را داد:
– مامان جان من تا کیا زن نگیره زن نمیگیرم.
– داداش کیا یه چیزی کی زن تو میشه آخه؟
کیامهر با خوشحالی دستش را روبهروی مانیا گرفت.
– ایول آجی بزن قدش که امروز بدجور رو دوری!
سرور با عشق این جمع کوچکش را نگاه کرد و دلش برای لحظهی زن گرفتن پسر کوچک سرتقش حسابی مالش رفت.
– والا که من آرزومه کیا زن بگیره!
– زنش آمادهست منتها زنه گردنش نمیگیره!
کیامهر کاملا جدی به سمت میعاد خیز برداشت تا پس گردنی حوالهاش کند اما پیچیدن صدای آیفون او را میانهی راه متوقف کرد.
رأس جـنون🕊, [06/03/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۹۷
سارا به سمت سرور چرخید:
– منتظر کسی بودین؟
سرور هم تعجب کرده بود، ساعت دوازده شب کسی را نداشتند که بخواهد در خانه را بزند!
– نه والا واسه امروز من فقط شما رو دعوت کردم خودت میدونی که مهمونی اصلی فرداست!
– یعنی کیه ساعت دوازده شب آیفون رو زده؟
نگاه کیامهر منتظر بود تا خدمتکار بیاید و اطلاع بدهد که چه کسی پشت در است. آنچنان هم طول نکشید و خدمتکار با لباس فرم مشخصی وارد سالن بزرگ خانه شد.
– ببخشید…آقا کیان هستن درو براشون باز کردم.
همگی شوکه شدند و تنها کیامهر بود که لبخند ریزی کنج لبش کاشته شد. خیلی وقت بود که منتظر برگشت خود به خودی کیان بود. سری برای خدمتکار تکان داد.
– مشکلی نیست میتونید برید راستی برید استراحت کنید فعلا کاری نیست.
طولی نکشید که کیان خسته و بهم ریخته با یک چمدان روبهرویشان قرار گرفت و سرور با چشمانی که برق اشک را میشد به راحتی در آن دید بلند شد و به سمتش رفت.
– الهی دورت بگردم مامان چقدر خستهای!
کیان بود که آرام پاسخ داد و پاسخ دادنش یک نوع دلگرمی بود.
– خدانکنه.
سارا با خوشحالی ایستاد و منتظر ماند تا دلتنگی سرور اندکی رفع شود و پس از سالها پسر خواهرش را ببیند.
– میبینم که کارت حرف نداشته داداش…انتظار واقعی شدن این یه قلم رو نداشتم.
رأس جـنون🕊, [07/03/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۹۸
کیامهر با غرور دست در جیبش فرو برد.
– من همیشه کارای خفنی انجام میدم منتها تو کوری نمیبینی!
میعاد با حرص نگاه چپکی به سمتش انداخت.
– شعور تعریف کردن هم نداری!
کیان که از آغوش سارا جدا شد، میعاد بلند شده به سمتش رفت.
– چطوری بچه ناخلف فامیل؟
– مگه ناخلفتر از تو هم وجود داره؟
همگی به سمت مانیا برگشتند که برای خودش روی مبل لم داده بود و در حال سر و کله زدن با آیپد درون دستش بود.
– مامان من میگم این از وقت خوابش گذشته ول کن نیستی!
کیان با خنده شانهی میعاد را فشرد و جلوتر آمد.
– بچه تو چقدر بزرگ شدی!
مانیا با شنیدن حرف کیان اخمی کرد.
– من بچه نیستم ناسلامتی شونزده سالمه چون قدم کوتاهه قرار نیست که سنمم کم باشه!
کیامهر با خنده لب باز کرد:
– البته که زبونش دو برابر سنشه.
خندهی کیان واقعیتر و پهنتر شد…چقدر دلش برای این جمعهای صمیمی خانوادگی تنگ شده بود.
– کاملا مشخصه.
سرور سریع جلو آمد:
– بشین مادر خستهای…اگه اذیتی برم اتاقتو آماده کنم بری بخوابی؟
کیان روی مبل نشست و با مهربانی روبه مادرش لب باز کرد:
– نه مامان نمیخواد…ترجیح میدم پیشتون بشینم دلم واستون تنگ شده بود!
رأس جـنون🕊, [08/03/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۹۹
تعجب را میشد به راحتی در نگاه سرور و سارا خواند و میعاد در تلاش عجیبی برای گرفتن خودش در تیکه انداختن بود. کیامهر راضی از به خود آمدن برادر بزرگش لبی کشید:
– مامان اگه میشه از کیک عصری یه مقدار واسه کیان بیار، اگه سلیقهش تغییر نکرده باشه با اشتیاق میخورش!
و بعد از مدتها دیدن برق کوچکی که میان چشمهای کیان به وجود آمد دلش را مالش داد و حالش را بیشتر از قبل آرام کرد. انگار دیگر هیچ دلیلی برای نگرانی نداشت البته که این موضوع فقط مختص برادرش بود!
– البته که سهمیهی من بود ولی عیبی نداره از خودگذشتگی میکنم میذارم داداش کیان بخوره…داداش کیان یکی طلبت!
خندهی کیان بلند شد و سرور با خوشحالی به سمت آشپزخانه پا تند کرد. آن مرد بهم ریختهی داغان شباهتی به چهرهی شاد الان کیان نداشت. انگار جو جمع زیادی رویش اثر گذار بود که حالش بهتر از قبل شده بود.
– بچه چه زبونی داری تو!
میعاد با نگاه چپکی لب باز کرد:
– آره با همین زبون دل همه رو هم میبره!
– حسودی میکنی؟
– من؟ نه بابا فقط رو بهش میدین پررو میشه میره رو اعصاب آدم.
سرور با پیش دستی حاوی کیک سر رسید و با شنیدن جملهی آخر میعاد اخمی کرد:
– باز تو گیر دادی به این بچه؟
میعاد اشارهای به سرور کرد:
– این از اولیش!
رأس جـنون🕊, [09/03/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۰۰
سارا با خنده لب گشود:
– منم ترجیح میدم تو دعوای خواهر برداریشون دخالتی نکنم تا آرامش بیشتری داشته باشم.
– چون میدونین حق با منه اما ترجیح میدین این حقیقتو نپذیرین!
کیامهر با خنده به سمت میعاد چرخید:
– اتفاقا چون میدونه پات برسه از مانیا هم بچهتر میزنی دخالت نمیکنه.
میعاد با حرص آرانجش را به پهلوی کیامهر کوبید و آرام لب زد:
– تو چرا انقدر بیشعوری مرد؟ حالا خوبه بیام پتهتو واسه خاله روی آب بریزم؟
کیامهر پوزخندی زد:
– نه که چیزیَم نگفتی تا الان!
میعاد با خنده نچی گفت و دو ابرویش را بالا انداخت.
– دقیقا…چیزی نگفتم و وضع اینه وای به حال اینکه بخوام چیزی بگم، خودت که منو میشناسی دهنم چفت و بست نداره یهو دیدی قضیه مار گرفتنتو گفتم که میخواستی از عمد هیلا رو بترسونی و ترجیح دادی کانالای ترکیه رو در پیش بگیری و…
با حرص به ساق پایش کوبید تا خفهاش کند.
– دهنتو ببند تا گل نگرفتمش میعاد! نمیگی یه وقت میشنون بیشعور؟
– اتفاقا خوبه که بشنون خاله بنده خدا خیلی به فکرته اینجور شاد میشه.
کیامهر چشم غرهای روانهاش کرد که سرور لب باز کرد:
– شما دوتا یه ساعته چی باهم آروم پچ پچ میکنین؟
میعاد سریع پاسخ داد:
– خاله داریم راجع به عروست صحبت میکنیم.
رأس جـنون🕊, [10/03/1403 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۰۱
کیامهر بهت زده چشم گرد کرد اما انگار جمع دیگر باوری به میعاد نداشت، ندیدن هیچگونه واکنشی از میانشان خیالش را راحت کرد و باعث شد تا همراه با نفس آرامی آرنج مرد کنار دستش را بچلاند.
– شنیدم رفتی تو نخ یکی که به منم نیاز داری…اون سر قضیه رو نشونت میدم.
و بعد بیخیالی نگاهش را به کیان داد که با خوش اشتهایی در حال درآوردن ته ظرف بود.
– کیا غلط کردم!
با پیروزی پا روی پا انداخت.
– فایده نداره!
– کیا گ*ه خوردم!
در حالی که شدیدا خندهاش گرفته بود، دستی به دور دهانش کشید.
– بازم فایده نداره.
– کنیزیتو میکنم بخدا!
ناتوان زیر خنده زد…مردک دلقک!
بالاخره به آرزویش رسید و مهمانی تمام شد…حالا نوبت صحبت کردن با کیان بود.
تقهای به در زد و چیزی نگذشت تا صدای کیان بلند شد.
– بفرمایید.
در را نیمه باز کرد.
– نمیخوابی؟
کیان در حالی که دستش را کلافه در موهایش فرو برد لب باز کرد:
– نه خوابم نمیبره.
در را پشت سرش بست و به آرامی به سمت تخت قدم برداشت. کنارش که جای گرفت نفسش را با خیال راحتتری بیرون داد.
– الان نگرانیم بابتت رفع شده…خیالم راحتتر شده!