رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 84

0
(0)

 

این نوشته…یعنی…امکان داشت که…
با دستش فشاری به قفسه‌ی سینه‌اش آورد تا بتواند راحت‌‌تر نفس بکشد!
نگاهش با دقت روی کلمه به کلمه‌ی آن جمله نشست.

«عیدت مبارک خانم مهماندار»

آخرین بار کلمه‌ی خانم مهماندار را فقط از زبان کیامهر معید شنیده بود و…یعنی این دستبند و گل را جناب رئیس فرستاده بود؟ کارت را پایین گذاشت و با فکری مشغول پیشانی‌اش را ماساژ داد.

اصلا چه معنی داشت که کیامهر معید با آن همه ارج و قرب بخواهد برای او که تنها یک کارمند ساده بود اینهمه هزینه کند؟ قطعا آن دستبند یک دستبند ساده و عادی نبود! گشتن با مادری که دنیایش را تجملات پر کرده بود باعث شده بود تا سریع متوجه شود که این دستبند به راحتی و هر جایی پیدا نمی‌شود!

حالا اگر این‌ها را کیامهر فرستاده نباشد چه؟ شاید پای یک نفر دیگر وسط باشد…چون خانم مهماندار بودن برای کسی جز کیامهر معید آنچنان هم عجیب نیست!

دسته‌ی موی افتاده روی صورتش را کنار زد و پشت گوش فرستاد که در اتاق باز شد. بدون دیدن هم می‌توانست بفهمد که این حرکت گاو مانند تنها از ترانه برمی‌آید و بس…!

– واو دسته گل‌و فقط! کی فرستادشون؟ تو جعبه چیه؟

آرام زمزمه کرد:

– نمی‌دونم کی فرستادشون!

ترانه‌ جعبه‌ای که روبه هیلا باز بود را برداشت و لب زد:

– وا مگه می‌شه؟ یعنی ن…خدایا! وای چقدر خوشگله لعنتی!

هیلا به ری اکشنش تنها یک نگاه ساده‌ی بی‌حس انداخت.

رأس جـنون🕊, [30/02/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۹۱

– وای هیلا باورم نمی‌شه…وای این دستبنده انقده خوشگل و ظریفه که آدم می‌ترسه بهش دست بزنه یه وقت بشکنه! واو چقدر خوشگل و خفنه من نمی‌تونم خودم‌و کنترل کنم!

بی‌حوصله به سمت ترانه چرخید و جعبه را از دستش گرفت. بعد از قفل کردن درش آن را به جای اصلی‌اش برگرداند که یکهو صدای ترانه بلند شد:

– ساچ واو! لعنتی چقدر رمانتیک!

نگاهش را بالا گرفت و با دیدن کارتی که به دست ترانه افتاد ناچار پوفی کشید…دقیقا همینش کم بود!

– وای می‌گه عیدت مبارک خانم مهماندار! وای چقدر خفن و رمانتیکه اصلا دلم رفت!

با حرص کارت را از دستش بیرون کشید و گویا ترانه قصد ول کردنش را هیچ جوره نداشت.

– وایسا ببینم نکنه خبری شده و نمی‌دونم؟

چشم غره‌ای نصیبش کرد.

– نه!

ترانه مشکوک خودش را جلو کشید.

– یعنی نمی‌دونی کی اینارو فرستاده؟

مردمک در حدقه چرخاند و چقدر دلش می‌خواست ترانه را با این سؤال‌های مزخرفش خفه کند.

– نه.

– یعنی احتمال هم نمی‌دی که کار کی باشه؟

در جعبه را بست و آن را درون کمدش گذاشت.

– نه!

ترانه با صورتی درهم رفته پاسخ داد:

– ای درد و نه ای مرض و نه…وای خدایا گلش هم حتی خوشگله!

با صدای ضربه‌ای که به در اتاق خورد هیلا هول زده به سمت ترانه چرخید:

رأس جـنون🕊, [31/02/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۹۲

– تران دسته گل‌و یه کاریش کن!

ترانه سریع دسته گل را زیر میز آرایش کنار تخت انداخت و هیلا با تک سرفه‌ای که زد لب باز کرد:

– بفرمایید داخل!

در باز شد و صدای شیطانش به هوا رفت:

– کیه کیه در می‌زنه من دلم می‌لرزه؟

خندید و چشمکی به سمت مرد مقابلش زد.

– شایان اصلا مزه نداری خداییش!

ترانه با خنده‌ی بلندی از کنارشان رد شد و شایان پر حرص پشت چشمی برایش نازک کرد.

– آخه باید جلوی این اعجوبه به من تیکه بندازی؟ خدایا نگاه صدای خنده‌هاش…آخی بمیرم تو عمرش نخندیده بود!

هیلا در حالی که صدای خنده‌اش به هوا رفته بود دستش را بالا گرفت:

– خب حالا!…کاری داشتی اومدی؟

– آره! مثلا خیرسرت مهمون دعوت کردی مهمونی گرفتی اما خودت چپیدی تو این اتاق بزن بیرون بابا.

– وای وای ببخشید، تازه از بیرون اومدم گفتم اول آرایش چیزام‌و مرتب کنم بعد بیام پیشتون!

شایان با چشمک کوتاهی خودش را روی تخت انداخت و قلب هیلا بیشتر به لرزه درآمد. یک چرخش نود درجه‌ای و یک جفت چشم تیز قطعا می‌توانست دسته گل را پیدا کند.

– حالا پایین چیکارت داشتن وروجک؟

– پست چی بود، یه بسته سفارش داده بودم امروز تحویلم دادن!

شایان دستی به پشت گردنش کشید و با ابرویی بالا انداخته نگاهش کرد.

– ولی تا جایی که اطلاع دارم امروز تعطیل رسمیه که!

رأس جـنون🕊, [01/03/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۹۳

حسابی گند زده بود و این از یکهو عرق کردن تمام بدنش مشخص بود. به سختی نفسش را بیرون داد و گوشه‌ی لبش را گزید.

– اوم…چیزه…بسته‌م یه دور برگشت خورد چون خونه نبودم یعنی…از همین تهران سفارش داده بودم…مال دیروز بود که تعطیل نبود بعد من عجله داشتم…گفتم که سریع برام بفرستنش و اونا هم…امروز فرستادنش…آره امروز فرستادنش!

گویا آنقدر چپر چلاق حرف زد و جواب داد که شایان ترجیح داد اصلا معنی جملاتش را متوجه نشود.

– خیله خب خودت‌و نکش…پاشو بیا بریم بیرون فقط یه چیزی…تخم کفتر واست بگیرم؟

متعجب لب باز کرد:

– چی؟

– تخم کفتر…زبون‌و راحت باز می‌کنه!

تا دستش را بالا گرفت شایان با زیرکی و ابرویی که بالا انداخت سریع از اتاق بیرون زد. پر حرص پقی زیر خنده زد و در همان حال روبه‌روی آینه ایستاد. دستی به موهایش کشید و بالاخره راضی از سر و وضعش از اتاق بیرون زد.

چیز زیادی به تحویل سال نمانده بود و سعی کرد اتفاقات چند دقیقه پیش را تا اطلاع ثانوی پشت گوش بی‌اندازد البته اگر صدای دینگ دینگ پیامک گوشی‌اش این اجازه را بدهد.

قفل گوشی را که باز کرد با دیدن اسم کیامهر ابرویی بالا انداخت و ضربه‌ای به روی صفحه‌ی چت‌شان زد. لبش را گزید و نگاهش به روی جمله‌ی چسبناک کیامهر معید لغزید.

«عیدت پیشاپیش مبارک خانم مهماندار!»

رأس جـنون🕊, [02/03/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۹۴

قلبش نمی‌زد و البته که دلیل تبریک کیامهر نبود!
گویا آن بسته و دسته گل از طرف او نبود و…همین بیشتر اذیتش می‌کرد.
اینکه چه کسی پشت این ماجراست کمی اذیتش می‌کرد، خاطره‌ی آنچنان خوبی از رقم‌ زدن‌های مداوم فرزین نداشت!

***

– راستی از کی بریم مسافرت؟ من که دلم لک زده برای اینکه یه ذره از این شهر بزنم بیرون یکم آب و هوای تمیز بهم بخوره حالم جا بیاد!

– وای دقیقا…کیامهر مادر کی بیکاری که تو هم باهامون بیای؟

میعاد تکه موز درون دهانش را قورت داد و با خنده‌ی زیر زیرکی بشکنی در هوا زد:

– کیامهر خان رو فعلا پابند تهران کردن تا اطلاع ثانوی اجازه‌ی خروج نداره!

بی‌فوت وقت پایش را به ساق پای میعاد کوبید و با دیدن صورت سرخ از درد پسر، نیشخندی از پیروزی روی لب نشاند…مردک دهن لق!

– وا! چرا؟ کیامهر همیشه یه چند روزی از عید رو به خودش استراحت می‌ده!

– اتفاقا خاله جان به پسرت باشه که هر روز هفته رو به خودش استراحت می‌ده تا…آخ! لعنت بهت مرد!

نگاه دو زن متعجب میان‌شان می‌چرخید و کیامهر آرام زیرلب غرید:

– تیکه تیکه‌ت می‌کنم دعا کن نیای تو دستم!

– آها داشتم می‌گفتم از اون جهت که پسرت حمال خوبی گیر آورده وقت واسه استراحت زیاد داره اما منتها جدیدا ترجیح می‌ده استراحتاش‌و با کشیک دادن در خونه‌ی یکی بگذرونه!

رأس جـنون🕊, [03/03/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۹۵

کیامهر با دهانی باز به سمت میعاد برگشت و اصلا انتظار شنیدن آن یک جمله‌ی آخر را نداشت. کم مانده بود کار از تهدید بگذرد که سرور لب باز کرد:

– چی؟ در خونه‌ی کی کشیک می‌ده؟

میعاد با نیشخندی به سمت کیامهر برگشت و به صورت بهت زده‌ی مرد چشمکی روانه کرد.

– هوم! کیا در خونه‌ی کی کشیک می‌دی؟…خاله سرور منتظر جوابه!

دستش مشت شد و فقط دلش کوبیدن آن را به صورت میعاد می‌خواست و بس…
با لبخند هول هولکی به سمت مادرش چرخید و گفت:

– مامان من موندم کی این بشر حرف راست گفت که شما باورش می‌کنین؟

– آخه مادر جدیدا یکم عجیب و غریب می‌زنی واسه همین همچین چیزی ازت واسم بعید نیست!

کیامهر چشم گرد کرد و صدای تک خنده‌ی میعاد را شنید:

– منظور خاله همون شیش و هشت خودمونه!

تا خواست باز به سمتش بچرخد و فحشی نثارش کند صدای سارا بلند شد:

– خواهر من توی عمرت هیچوقت حرف میعاد رو باور نکن از من به تو نصیحت…از صبح تا شب یه سر دم گوشم وز وز می‌کنه یه ذره نه باورش می‌کنم نه بهش محل می‌دم.

کیامهر اینبار با خنده انگشت شستش را بالا گرفت.

– دمت گرم خاله!

– کلا میعاد زر زیاد می‌زنه…منظور مامان این بود!

حالا نگاه جمع بود که به سمت عضو کوچک خانواده چرخید و میعاد با شنیدن حرفش غرید:

– تو برو سر درس و مشقت بچه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا