رمان رأسجنون پارت 82
اخمهایش را درهم کشید و خودش را از لپ تاب دور کرده رو به پویا لب باز کرد:
– چطور؟
– خیلی آدم خفنیه و برو و بیاش زیاده، یعنی چطور بگم…خرش زیادی میره…فارغ از اینکه حریف خیلی قدری میتونه برای ما باشه یه چیز خیلی عجیبی وجود داره که از دیشب تو فکرشم!
اصلا مگر میشد چیزی مربوط به هیلا شرافت باشد و او به سادگی از کنارش بگذرد؟ دقیقا بعد از اتفاق دیروز به پویا در خفا دستور داده بود که ته تویِ شهاب شرافت را دربیاورد.
– چی؟
– شهاب شرافت شدیدا با محسن ضیائی مشکل داره.
– دلیل مشکلش مشخصه…سالگرد برادرشو که دادن زن برادرش با محسن ازدواج کرد و دلگیریش بابت اینه!
پویا ابرویی بالا انداخت.
– نه…با توجه به مدارکی به دستم رسیده این مشکل قبل از اینکه شهاب برای همیشه بره خارج کشور بینشون بوده!
کیامهر پر از تعجب چشم گرد کرد.
دستانش را روی میز گذاشته درهم قفل کرد.
– از کی؟
– قبل از ازدواج برادرش…گویا قبل از اینکه شاهرخ شرافت با همسرشون ازدواج کنن…من نود درصد احتمال میدم که جزء خواستگارای مادر هیلا شرافت بوده!
– از چه لحاظ؟
– من راجب خانم هاله افضلی مادر هیلا شرافت خوب تحقیق کردم…به دلیل زیبایی که تو اوج جوونی داشتن خواستگار زیاد داشتن و پدرش دوست داشت یه مرد باایمان گیرش بیاد، اصلا وضع مالی براش اهمیتی نداشت و به همین دلیل اکثر خواستگاراشو رد میکرده!
رأس جـنون🕊, [16/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۷۹
کیامهر چشم ریز کرده از سر تمرکز لب باز کرد و پرسید:
– چی میخوای بگی پویا؟
– محسن یکی از خواستگارای خانم هاله افضلی بوده!
– این چه ربطی به شهاب شرافت داره؟
– شهاب و شاهرخ پدر هیلا، زیاد اختلاف سنی با هم نداشتن اما به شدت همو دوست داشتن، مخصوصا شهاب که برادر کوچیکتر و پشت سر شاهرخ بود اونو بیشتر از باقی برادرا دوست داشت.
مشکوک خُبی زمزمه کرد.
– از قضا زمانیکه شاهرخ شرافت میره خواستگاری، آقای افضلی از اینکه مرد مورد نظرش برای دخترش پیدا میشه خوشحال میشه و قبول میکنه که دخترشو به خانواده شرافت بده اما گویا محسن زیادی همه جا رو بهم میریزه!
انگشتان کیامهر روی میز ضرب گرفتند و داستان انگار تازه داشت جذابتر میشد.
– تو که گفتی احتمال میدی نود درصد جزء خواستگارا باشه ولی الان داری واسم داستان رو کامل تعریف میکنی!
پویا سری تکان داد.
– چون از این داستان مطمئن نبودم و نیستم…یه جای کار میلنگه اصلا با هم همخونی ندارن!
کیامهر کلافه پوفی کشید:
– کامل همه چیزو برام تعریف کن…بدون اینکه چیزی جا بندازی!
– کسی که فرستاده بودم راجب شهاب شرافت تحقیق کنه همین که اسم محسن ضیائی رو آورد وسط کار، شک کردم و فرستادم تا از آدمای بیشتری اطلاعات بگیرن.
رأس جـنون🕊, [17/02/1403 10:18 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۸۰
– ادامه بده پویا!
– اونی که اطلاعات اصلی و مهمتری رو برام آورد داستانی رو تعریف کرد که ازش مطمئن نبود…منم هر چی فکر کردم دیدم یه جای کار این داستان میلنگه…نمیخواستم واست تعریف کنم اما…خب نتونستم…متأسفانه عادت نکردم چیزی رو ازت مخفی نگه دارم.
از خندهی پویا خندهای کرد و سری برایش تکان داد.
– خیله خب تعریف کن ببینم از نظرت کجای کار میلنگه!
– ببین اونی که برام خبر آورد میگفت محسن ضیائی یه سری بحث و کل کل با شاهرخ شرافت داشته اما هیچوقت به دست به یقه شدن نکشیده اما شهاب از اونجا به بعد باهاش سرِ لج میافته و مشکل پیدا میکنه…میگه حتی تا بعد از ازدواجشون هم باهاش مشکل داشته…اما زمانی که میآد ایران برای فوت برادرش…سریعا دستور میده محسنو تعقیب کنن، میگن شواهد و مدارک پزشکی بیمارستان نشون میده که زد و خورد هم داشتن و محسن از شدت جراحت کارش به بیمارستان میکشه اما جرأت اینکه به پلیس بگه کار کیه رو نداشته و قضیه رو یه جورایی بستن!
کیامهر شدیدا در فکر فرو رفت، پویا همچین بیراه هم نمیگفت…واقعا یک جای کار میلنگید!
– و این دشمنی تا همین الان هم ادامه داره…دقیقا اینجای داستان میلنگه که امکان نداره سر یه بحث و جدل کوچیک شهاب شرافت بخواد از محسن ضیائی کینه به دل بگیره…و یه بحث و جدل هم همچین اوضاع رو مشکوک نمیکنه که موقع فوت داداشش آدم بفرسته تا محسن رو همه جا تعقیب کنن.
کیامهر آرام پلکی بر هم زد و عقب کشید.
– مطمئناً یه جریان دیگه پشتش خوابیده!
رأس جـنون🕊, [18/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۸۱
پویا سری برایش بالا و پایین کرد و لب باز کرد:
– دقیقا! نظر منم همین بود بخاطر همین فرستادم که اطلاعات بیشتری رو برام پیدا کنن.
کیامهر همراه با نچ بلندی ابرو بالا فرستاد.
– اصل داستانو نمیتونی پیدا کنی!
پویا با تعجب تک ابرویی بالا انداخت و سپس تنش را روی مبل کمی جلو کشید.
– یعنی چی؟ چرا نتونم؟
– این داستان وقتی تا الان انقدر مسکوت مونده تا هیچکدوم از طرفین لب باز نکنن نمیتونی بهش برسی…هر چند حدس میزنم که کسِ خاصی از این قضیه اطلاع نداشته باشه!
– از کجا میدونی؟
– با توجه به اطلاعاتی که از خود هیلا به دست آورده بودم، تنها خصومتش با محسن سر قضیهی ازدواج مجدد مادرشه! تا بحال به هیچ موضوع مشکوکی اشاره نکرده…فقط داره تموم تلاششو میکنه که پوزهی خودشو فرزین رو به خاک بمالونه!
پویا دستانش را درهم برد و لب از هم باز کرد:
– پس اینجوریا که بوش میآد به این راحتی نمیشه چیزیو فهمید!
کیامهر تنها پلکی بر هم زد تا حرف پویا را تأئید کند.
– یعنی میگی منتظر بمونیم تا داستان خودش شفاف بشه!
– به ما ربطی نداره اونا چه داستانی باهم دارن…همینکه یه نفر هست تا این خونواده رو به زمین بکوبه برای من بسه!
پویا با شیطنت چشمکی زد:
– شاید هم چون طرف حسابت عموی هیلا شرافته باید عقب بکشی تا نظر جلب کنی!
رأس جـنون🕊, [19/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۸۲
کیامهر چشم غرهای رفت و هر چند این نوع شوخی کردن پویا عجیب هم نبود…اصلا مگر میشد همنشین میعاد باشی و از راه به در نشوی؟
– سرت تو کار خودت باشه!
خندهی پویا اینبار عمیقتر و بلندتر شد.
– والا اونجور که تو دیروز به من دستور دادی تا همه چیزو رو پاک کنم قطعا نمیشه که دیگه سرم تو کار خودم باشه.
– یه کار انجام دادیا! منتظرم ببینم تا کی قراره تیکهشو بهم بندازی.
– راه حلی خوبی برای پیچوندن بود اما متأسفانه خیلی ضایعی برادر من!
نتوانست جلوی لبخندش را که رفته رفته بزرگتر میشد، بگیرد و ناچار اجازهی خودنمایی داده پاسخ داد:
– پس تو هم آدم باشعوری باش پاپیچ قضیه نشو!
پویا چشمکی سمتش روانه کرد:
– حالا وضعیت بینتون چطوره؟ معلومه یا نامعلوم؟
و این اولین باری بود که کسی مستقیما در رابطه با این قضیه چیزی از او میپرسید و گویا کاملا به موقع درست بود…چون انگار تازه به اینجای داستان پی برد که میانشان هیچ ارتباط خاصی جز کاری وجود ندارد و…
البته اگر از آن جملههای غیرمستقیم پر از احساس بتوان چشم پوشی کرد!
لب زد:
– نمیدونم.
– پس خوبه که به خودت بیای و تکلیفت رو مشخص کنی…هم برای دو نفرتون بهتره و هم…شاید این وسط یکی اومد و زودتر از تو دست به کار شد و از قضا هم موفق شد!
رأس جـنون🕊, [20/02/1403 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۸۳
اخمهایش به آنی درهم رفتند و انگار گوشهایش از تمام جملهی بلند بالای پویا فقط آن تکهی آخرش را شنید و به همان بند شد.
– منظورت؟
پویا بیخیال از حال بدی که در کیامهر ایجاد کرد از روی مبل بلند شد و با آرامش اعصاب خورد کنی گوشیاش را در جیبش فروفرستاد.
– چی میگی؟
– میگم منظورت از جملهی آخر چیه؟
– منظور خاصی نداشتم چون این اتفاق امکان به وجود اومدنش زیاده خواستم بگم که اگه چیزی وجود داره پس حواست باشه!
اصلا مگر میشد قلب یک مرد برای لحظهای نزند و از کار بایستد؟ یک فکر کردن ساده او را به این حال انداخت چه برسد به…
– یعنی چی؟
پویا قصد عقب نشینی از حرفش نداشت. چند سالی بود رفیق بودند و از عادت مزخرف کیامهر به خوبی اطلاع داشت. میدانست این مرد را فقط باید هُل داد.
– منظورمو واضح گفتم کیا…الان جای اینکه هی منو سؤال پیچ کنی که مثلا بهم بفهمونی چیزی نفهمیدی، بشین خوب فکر کن!
اجازهی صحبت به کیامهر را نداد و به سرعت اتاق را ترک کرد. کیامهر با نگاهی که هنوز خیرهی بیرون زدنش از در اتاق بود، دستش را بالا گرفت و روی مکانی که قلبش در آنجا لانه کرده بود گذاشت.
باید نگران میشد که حتی نبض زدنش را زیر انگشتانش درست درمان حس نمیکرد؟ اصلا مگر میشد قلب آدم یکی در میان بزند؟
باور نمیکرد فقط با یک جملهی ساده به این حال و روز افتاده باشد!