رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 8

4.1
(96)

 

باور اینکه یکی از نزدیک‌ترین افراد زندگی‌اش همچین پاپوشی برایش دوخته بود، زیادی سخت بود.
دست به کمر ایستاده بود و ناباور نگاهش را میان خانه‌های اطراف می‌چرخاند.

در میان این بحبوحه‌ی حال بدی‌اش دنبال یک راه حل بود تا از این منجلاب خودش را بیرون بکشد. منجلابی که راه پایانش برایش بسته شده بود.

در یک تصمیم آنی گوشی‌اش را از کیفش بیرون آورد و همزمان که شماره‌ی ترانه را می‌گرفت، شروع به راه رفتن کرد.

– الو هیلا کجا موندی تو؟

بی‌توجه به حرف ترانه لب باز کرد:

– ترانه یه چیز فوری می‌خوام باید هر جور شده کمکم کنی!

صدای ترانه نگران شد:

– چیزی شده؟

– ترانه آدرس شرکت کیامهر معید رو می‌خوام…دقیقا همین الان!

– یا خدا! آخه آدرس شرکت اون‌و از کجا به این سرعت برات پیدا کنم؟

نفس عمیقی کشید.

– خیلی واجبه من الان باید برم پیشش…هر جور که شده واسم گیرش بیار باشه؟

– آخه چیشده داری نگرانم می‌کنی!

– بیام خونه واست توضیح می‌دم.

– خیله خب وایسا زنگ بزنم به یکی از بچه‌ها خبرت می‌دم.

کنار خیابان ایستاد و هر لحظه نگاه منتظرش به سمت گوشی‌اش می‌رفت. با روشن شدن اسکرین و دیدن لوکیشن فرستاده شده چشمانش از خوشی برق زد.

رأس جـنون🕊, [20/09/1401 09:03 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۱

به سرعت دربستی گرفت و درون ماشین نشست.
نمی‌دانست حتی کارش درست است یا نه اما تنها راهی که به ذهنش رسیده بود همین بود!

پوفی از طولانی بودن راه کشید. هر ثانیه‌ای که می‌گذشت اعصابش را بیشتر بهم می‌ریخت.
بالاخره ماشین متوقف شد و با دادن کرایه از آن پیاده شد.

کیفش را مرتب کرد و سر بالا گرفت تا راه شرکت را پیش بگیرد که دهانش باز ماند.
نمونه‌ی آن ساختمان بزرگ چند طبقه با نمای شیشه‌ای را فقط در سفرهای خارج کشورش دیده بود و بس!

انگار حالا متوجه‌ی حرف‌های ترانه شده بود.
کله گنده بودن‌شان قطعا از این دم و دستگاه بزرگش مشخص بود! نفسی جهت آرام کردن خودش کشید و پا جلو گذاشت.

با بدبختی نگهبانی را راضی کرده بود و حالا وارد سالن ابتدایی ساختمان شده بود. دیزاین داخلی‌اش به حدی چشم نواز بود که در وهله‌ی اول دلیل آمدنش را فراموش کرده بود!

آن چوب‌کاری‌های دیوار و کناف‌های کار شده روی سقف یک نمای کاملا جذاب را رقم زده بود.
سعی کرد به خودش بیاید و نگاهش را برای پیدا کردن شخصی بگرداند.

میزهای بزرگ کار شده در اطراف و انسان‌هایی که هر کدام پای یک سیستم نشسته بودند کارش را سخت می‌کرد. نگاهش به یک میز تکی خورد و همین باعث شد قدم‌هایش را به سمت آن زنی که پشتش نشسته، بکشد.

– سلام، خسته نباشید.

نگاه زن با تأخیر بالا کشیده شد.

– با آقای معید کار داشتم!

رأس جـنون🕊, [21/09/1401 02:14 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۲

گنگ نگاهم کرد.

– کیامهر…کیامهر معید!

– درسته ولی هم الان تو جلسه‌ن هم باید با منشی مخصوص‌شون هماهنگ کنم…وقت قبلی داشتید؟

– خیر فقط بگید هیلا شرافت کارشون دارن.

***

– فردا مهمونامون از قطر می‌رسن و یه جلسه باهاشون داریم، فردین اگه نیستش عجله‌ای دنبال یه مترجم بگردین…همه چیز باید بی‌نقص انجام بشه!

– چشم آقای معید پیگیری می‌کنم فقط یه چیزی…

از حرکت ایستاد و منتظر به منشی‌اش نگاه کرد.

– یه مهمون دارین که وقت قبلی نداشته ولی اصرار داره شما رو ببینه!

دست در جیب فرو برد و ابروهایش به بالا پرید.

– کیه؟

– اسمشون رو گفتن…هیلا شرافت!

متعجب چشم گرد کرد. هیلا شرافت اینجا چه می‌کرد؟ آن هم پس از گندی که امروز آدم‌های میعاد زده بودند.

– راهنماییش کنین بیاد.

منشی چشمی گفت و به سرعت از جلوی چشمانش محو شد. هیچ احتمالی از آمدن هیلا شرافت به اینجا، به مغزش نمی‌رسید و همین باعث می‌شد با حالتی گنگ پشت میزش بنشیند.

نفسش را بیرون فرستاد و آرنج‌هایش را روی میز گذاشته دستانش را درون هم قفل کرد.
منتظر آمدن دخترکی بود که کل زندگی‌اش را دچار بحران کرده بود!

صدای در زدن اتاق که به گوشش رسید تنه عقب کشید و نگاه منتظرش را به در بسته دوخت.

– بفرمایید.

رأس جـنون🕊, [22/09/1401 02:43 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۳

در اتاق باز شد و هیلا پوشیده در آن مانتو شلوار ساده اما شیک وارد شد.

– سلام!

– سلام.

چشم چرخاندن دختر روبه‌رویش اصلا چیز جالبی نبود وقتی برای بیشتر فهمیدن موضوع بدجور له له می‌زد.

– می‌تونم بشینم؟

با دست به سمت مبل سفیدی اشاره کرد که روبه‌روی میزش قرار داشت.

– راحت باش.

هیلا سر کوچکی تکان داد و روی مبل نشست.
این پا و آن پا کردنش زیادی روی اعصاب بود و انگار دخترک نمی‌دانست از کجا شروع کند!

– واسه چی خواستی من‌و ببینی؟

پوف کشیدن و ناآرامی هیلا باعث شد تیزتر او را زیر نظر بگیرد.

– می‌خوام کمکت کنم اون مدارک‌و پیدا کنی!

ابروهایش به بالا پرید و ثانیه‌ای بعد بود که صدای پوزخندش بلند شد.

– هنوز اصرار داری که کار تو نبوده؟

– وقتی کار من نبوده مرض که ندارم بیام بهت پیشنهاد کمک بدم!

حرص خوردنش خوب بود…اقتدارش بی‌مثال بود و از آن دست دخترهای آویزان و لوس نبود.
آپشنی که در هیچ دست از در و داف‌های اطرافش موجود نبود.

– از کجا معلوم که اومدنت اینجا و بعدش به قول خودت کمک کردنت با برنامه نباشه؟ یه چیزی بگو که باور کنم!

– شاید چیزی رو با چشمای خودم دیدم که عمراً بهش برسی.

رأس جـنون🕊, [23/09/1401 09:59 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۴

سعی کرد تعجبش را پنهان کند. صدایی صاف کرد و دست تکیه گاه چانه کرد.

– گوش می‌دم.

هیلا نفس عمیقی کشید. با اینکه منطقش گفتن این صحبت‌ها را برای پلیس ترجیح می‌داد اما دست خودش نبود…تعریف از دم و دستگاه بزرگش باعث شده بود پیش خودش این فکر را بکند که این مرد او را زودتر به خواسته‌اش می‌رساند.

– امروز رفته بودم پیش مادرم…اتفاقی که خواستم از خونه بیرون بزنم دیدم که ناپدریم با یکی از خدمه‌هاتون که با من توی همون پرواز بودن و اسمش جواد هم بود، داشتن صحبت می‌کردن و یه فلشی رو پیش هم رد و بدل کردن!

دستی به پیشانی‌اش کشید و یاد حرف میعاد افتاد. دقیقا پای یک خودی درمیان بود اما چگونه می‌توانست حرف دخترک را باور کند؟ تا لب باز کرد حرفی بزند هیلا شروع به صحبت کردن کرد:

– روزی هم که اون مربا روی کیف‌تون ریخت رو قطعا یادتونه…و اگر منطقتون رو به کار ببرید من به پشتم چشمی نداشتم ببینم کی پشتم قراره گرفته اما جواد جلوش رو که می‌دید…می‌دونست من جلوش ایستادم و بازم از همون راه اومد!

در فکر فرو رفت…تمام اتفاقات آن روز پیش چشمانش گذشت و دقیقا به همان نتیجه‌ای رسید که هیلا تازه بیانش کرده بود.

– اون روز که من کیف‌تون رو گرفتم ببرم تمیز کنم هنوز تمیزش نکرده بودم که سریع اومد کیف‌و ازم گرفت گفت خودش تمیزش می‌کنه من‌و فرستاد تو آشپزخونه که چیزی رو پیدا کنم و منم برای اینکه باهاش دهن به دهن نشم به حرفش گوش دادم…بعد که اومد آشپزخونه کیف‌و داد دستم گفت تحویلش بده…من تا امروز که اون صحنه رو دیدم عمراً به ذهنم می‌رسید که پای اون گیره!

رأس جـنون🕊, [24/09/1401 09:46 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۵

سری به نشانه‌ی تأئید تکان داد و تک به تک کلمات دختر را می‌بلعید.

– واقعیت یه چیز دیگه هست که باعث شد بیشتر مطمئن بشم.

اخمی میان ابروهایش نشاند و جدی پرسید:

– چی؟

– وقتی به ناپدریم یه دستی زدم که یه نفرو تو حیاط دیدم دست پاچه شد…با پته پته جواب می‌داد.

هیلا پوزخند صداداری زد.

– می‌گفت پیگیر کارمه و داره راجب اون اسناد تحقیق می‌کنه!

و بعد صدای زیرلبی دختر به گوشش رسید:

– انگار بچه گول می‌زنه.

شاید همین یک تیکه به خوبی اعتمادش را جلب کرد. مشکلش با محسن ضیائی از لحنش مشخص بود و همین درصد باورهای حرفش را بالا برده بود.

– چجوری بهت اعتماد کنم که حرفات درسته و با نقشه اینجا نیومدی؟

هیلا نفس عمیقی کشید. خسته‌تر از آنی بود که برای نشان دادن خودش نقش بازی کند یا کاری انجام دهد. سعی کرد لحنش تمام صداقتش را بیان کند:

– قطعاً بعد از اون بلایی که سر من آوردین دور از انتظاره بیام اینجا و بهتون پیشنهاد کمک بدم اما…اول از همه من باید از زیر دِین اون دربیام و وثیقه‌شو برگردونم…مهم‌تر از همه شغلمه که دیروز فهمیدم که تعلیق کار شدم…اگه راجب من تحقیق کردین خوب متوجه شدین که تا چه حد می‌تونم عاشق کارم باشم!

سکوت کرده بود و عمیقاً در فکر بود که با بلند شدن هیلا سرش به سمتش چرخید.

– این شماره‌ی منه…هر وقت به من اعتماد کردین بهم زنگ بزنین!

رأس جـنون🕊, [26/09/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۶

کارتی را روی میز گذاشت. به راحتی می‌توانست عمق ناراحتی و غمِ درون چشمانش را بخواند. یک جوری ناباوری هم در لحنش موج می‌زد و پیش خودش فکر کرد که دخترک انتظار نداشت ناپدری‌اش همچین نقشه‌ای برایش بچیند.

سری برایش تکان داد و هیلا بی‌هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد. اوضاع سخت شده بود و باور یک سری چیزها سخت‌تر و طاقت فرسا‌تر!

نگاهی به ساعت انداخت و شاید ناهار نخوردنش دلیل کافی برای به نتیجه نرسیدنش باشد. تلفن روی میز را برداشت و با گفتن اینکه برایش ناهار سفارش دهند آن را قطع کرد.

بهترین راه حل این بود که اول با پویا و میعاد مشورت می‌کرد و بعد خودش پیگیر این ماجرا می‌شد. بی‌هیچ واسطه‌ای!

***

– کیه؟

– باز کن درو عمو!

صدای ذوق زده‌اش می‌توانست گوشه‌ی لبش را به سمت بالا متمایل کند. در را باز کرد و وارد حیاط خانه شد. با دیدن اخم شایان خنده‌اش گرفته بود.

– زهرمار!

با دلتنگی عمیقی که ناشی از دو هفته ندیدن‌شان بود به سمتش دوید و خودش را در آغوشش پرت کرده سفت گردنش را گرفت.
جان می‌داد برای این عمویی که عجیب بوی پدرش را می‌داد!

– دلم برات خیلی تنگ شده بود بداخلاق!

دست‌های شایان دور تنش پیچید و بوسه‌ای روی سرش کاشت.

– من بداخلاقم یا تو که حتی به یه زنگ هم جواب نمی‌دادی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا