رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 69

0
(0)

 

– چی؟

– جولون دادن اون وسط تو بغل بعضیا!

ترمه که به سمتش چرخید پایش را محکم به پای میعاد کوبید و باعث شد تا میعاد با آخ نه چندان کوتاهی خم شود و دستش را به ساق پایش برساند.

– زنیکه‌ی وحشی!

– خوبه منم به روت بیارم که مثل سگ از دخترعموم خوشت اومده؟

میعاد همانطوری که خم بود پایش را به پای هیلا کوبید و اینبار نوبت هیلا بود که دردش را با آخی که از میان لب‌هایش بیرون زد، نشان دهد.

– چیشده؟ چرا هی نوبتی آخ می‌گین؟

ترمه نگاه کنجکاوش را در اطراف دو نفر می‌چرخاند تا عامل درد را پیدا کند که هیلا و میعاد به طور هماهنگ صدایی صاف کردند و از حالت خمیده بیرون آمده درست روی مبل نشستند.

– هیچی بابا مهم نیست…رقص چطور بود؟

– خیلی وقت بود که تانگو نرقصیده بودم خدایی خوب بود خوش گذشت!

میعاد ابرویی بالا انداخت و هیلا با خنده لب باز کرد:

– خانواده عموم چند سالی رو خارج کشور زندگی می‌کردن و مدت کمی هست که برگشتن!

مرد آهانی زمزمه کرد و ترمه ادامه داد:

– من که جرأت دوست پسر داشتن نداشتم که اما با همکلاسیام اینجور مهمونیا می‌رفتیم و اینجور شد که منم تانگو رو یادم گرفتم.

دور از چشم ترمه با دست به پهلوی میعاد کوبید و همان لحظه ترمه به سمت همان دختر کنار دستش چرخید.

– خوردیش؟

رأس جـنون🕊, [10/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۰۱

میعاد لبخند پر از فحشی به رویش پاشید.

– بالاخره که کارت بهم گیر می‌کنه!

هیلا نمایشی ابرویی بالا انداخت و سپس انگشت اشاره‌اش را به سمت خودش گرفت.

– کی؟ من؟ هه تو خواب ببینی!

– یعنی می‌خوای بگی به چشمت نیومده؟

– کی؟

میعاد از خنده شانه‌هایش به لرزه افتاد و چشمکی به سمتش روانه کرد.

– همونی که بابتش یه ساعته گونه‌هات سرخه و دم به دقیقه داری خودت‌و باد می‌زنی!

***

– شماها من‌و با مترسک سر جالیز یکی کردین؟ وایسا ببینم اون بابای گوریلت کجاست که شماها چیتان پیتان رفتین مهمونی؟ ها؟

تیام با خنده لیوان در دستش را پایین آورد:

– عمو الان غیرتی شدی مثلا؟

– تو فعلا دهنت‌و ببند بچه! چشم سفید من‌و نگاه کن جواب من‌و بده!

ترمه شانه‌ای بالا انداخت.

– چون بهم خوش گذشته دارم تحملت می‌کنما!

شایان خم شده کوسن مبل را برداشت و یک‌ راست روانه‌ی صورت ترمه کرد و قهقه‌ی تیام به هوا رفت.

– بابا انقدر حرص نخور همچین با قیافه نیستم که بترسی بدزدنم!

شایان همراه با چشم غره‌ای خودش را روی مبل انداخت و لب باز کرد:

– چرا فکر کردی نگران توِ دختر خارجی پر فیس و افاده‌م؟ اون نکبت شماره دو یکم خوشگله مشکلم اونه!

رأس جـنون🕊, [11/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۰۲

جایشان اینبار عوض شد…
ترمه شروع به جیغ کشیدن کرد و شایان اینبار با خیال راحت می‌خندید. صدای کلکل‌شان از بیرون به گوشش می‌رسید و در آن حال باز هم لبخند روی لبش می‌نشاند.

– خوبی مامان؟

صدای باز شدن در را نشنیده بود. سریع به عقب برگشت و دست از شانه زدن بی‌هدف موهایش برداشت.

– چیزی شده عزیز؟

در را پشت سرش بست و با دستی که روی ران پایش گذاشت به سمتش قدم برداشت و باعث شد تا هیلا سریع از پشت میز آرایش بلند شود و جلویش بایستد.

– تو به من بگو چیزی شده؟

– من؟ نه بابا نگران نباشین.

دست عزیز جلو آمد و روی گونه‌اش نشست.

– من که تو رو می‌شناسم…یه چیزی شده که اصلا تو این حال و هوا نیستی!

سرش را تکان مختصری داد.

– نه یعنی…چیز خاصی نیست…یعنی مهم نیست.

دست هیلا را گرفت و با خودش به سمت تخت کشاند.

– من وقتی می‌گم چیزیت هست بگو درست می‌گی!

تک خنده‌ای زد و سرش را پایین انداخت.

– چه گیری دادین که من یه چیزیم هست حالا!

– گونه‌هات به شکل ضایعی سرخه…نگات کلافه‌ست و دائم داره می‌چرخه…تو فکری و از زیر کلکل با شایان در رفتی! بازم بگم؟

لب بهم فشرد و ناتوان نگاهش را سمت دیگری سوق داد.

– بهم نمی‌گی؟

رأس جـنون🕊, [12/11/1402 09:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۰۳

– راستش…خودمم نمی‌دونم گیجم…هنوز به درک خاصی از اطرافم نرسیدم اما…

نگاهش را به نگاه همیشه مهربانش داد.

– قول می‌دم روزی برات بگمش…!

تکه موی افتاده روی صورتش را آرام پشت گوشش فرستاد.

– می‌دونی امید زنده بودنمی؟ اگه نبودی منم کنار بچه‌م خوابیده بودم!

بغض سد گلویش شد و نالید:

– دور از جونتون!

– همه چیت من‌و یاد بابات می‌ندازه…نگاهت و مدل چشمات…حرف زدنت…کارات…حتی مدل تلاش کردنت هم شبیه به اونه…

لبخند تلخی روی لبانش شکل گرفت و هیلا اینبار با اشک‌هایی که روی صورتش ریخته بود سرش را پایین انداخت و دماغش را بالا کشید.

– روزی که دلش واسه مامانت رفت همینطور بود…دقیقا همینقدر کلافه و نگاه سرگردون…گیج بود و هیچی از اطرافش نمی‌فهمید…تو رو انگار از رو شاهرخم کپی کردن!

هقی زد و با دلی پوکیده از درد سرش را روی پای عزیز گذاشت و به اشک‌هایش شدت بخشید. یادآوری پدری که روزگاری تمام دنیایش بود همیشه سخت بود.

– بچه‌م حجب و حیاش زیاد بود، خجالت می‌کشید راجع به این چیزا باهام حرف بزنه…من زیادی بهش گیر دادم تا گفت و فهمیدم قضیه از چه قراره…

تک خنده‌ای زد و دستش میان موهای هیلا به آرامی به حرکت درآمد.

– خودم پا پیش گذاشتم واسه خواستگاریش…فکر کنم اگه پا پیش نمی‌ذاشتم هیچ جوره حاضر نمی‌شد پیشنهاد خواستگاری بده!

رأس جـنون🕊, [14/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۰۴

خم شد و روی موهای دخترک پر از عشق بوسه‌ای کاشت.

– ولی باشه…منتظرت می‌مونم، منتظر اون روزی که بالأخره زبون باز می‌کنی پیشم.

سر هیلا به آرامی از روی پایش بلند شد و عزیز بعد از پاک کردن تک تک اشک‌هایش در سکوت اتاق را ترک کرد.
با نگاهی پر از اشک و بغض کمرش را به دیوار پشتش تکیه داد و اجازه داد دوباره چشم‌هایش باریدن را از سر بگیرند.

از زمانی که جریان مدارک پیش آمد وقت نکرد به قبرستان برود و همین عذابش را هی بیشتر می‌کرد و کاری هم در این لحظه از دستانش برنمی‌آمد.

چقدر خوب که عزیز از پدرش گفت…
چقدر خوب که خاطره‌ی جدیدی از پدر را به خاطرش سپرد…
چقدر خوب که تازه یادش آمده چقدر دلتنگ همان بغل‌های پر از عشق شاهرخ دردانه‌ی عزیز است…
لب زد:

– آخ بابا…الان ناراحتی؟ ببخشید! ببخشید اگه این مدت نتونستم بیام پیشت…ببخشید که گاهی فراموشت کردم…ببخشید اما…بدون هیلا برای یه بار دیگه دیدنت حاضره جونش‌و بده…بدون که تا ابد دلتنگته و دلتنگ می‌مونه…بدون با تمام وجود عاشقته!

با شنیدن صدای شایان که سراغش را می‌گرفت سریع دستی به زیر چشمانش کشید و از اتاق بیرون زده دور از چشم همه خودش را درون دستشویی انداخت و چند مشت آب سرد به صورتش پاشید.

دستان خیسش را به روی موهایش کشید و کمی مرتب‌شان کرد. با حال بهتری از دستشویی بیرون زد و به سمت پذیرایی گام برداشت.

– اوه…قدم رنجه فرمودین بانو آناستازیا!

رأس جـنون🕊, [15/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۰۵

صورتش درهم رفت و تیام لب باز کرد:

– حالا چرا آناستازیا؟

– آخه این قیافه‌ش به سیندرلا می‌خوره که نسبتش بدم؟

کنارش نشست و آرنجش را در شکم شایان فرو برد و خنده‌ی بچه‌ها را به هوا برد.

– ببین حتی سر و وضعیت هم به الیزابت نمی‌خوره…دقیقا شبیه همون خواهرای ناتنی مزخرف سیندرلا می‌مونی!

با خنده کوفتی زمزمه کرد و سرش را به شانه‌ی شایان تکیه داد.

– تیام این روزا چیکار می‌کنی؟

ترمه اجازه‌ی پاسخ دادن نداد و سریع به حرف آمد:

– یللی تللی! از زمانی که رسیدیم ایران تو بگو یه کار مفید کرده باشه…هر چند اونجا هم بودیم همچین کار مفیدی هم ازش سر نمی‌زد.

شایان قهقه‌ای زد و در همان حال دستش را دور هیلا حلقه کرده تنش را به سمت خودش کشاند.

– تیام دلیل اینکه هیچ جا آدم حسابت نمی‌کنن چیه؟

– عمو اینا دارن به پیشرفتای تموم نشدنی من غبطه می‌خورن تو فکرت‌و درگیرشون نکن!

شانه‌های شایان از خنده لرزید و سرش را کج کرده بوسه‌ای روی شقیقه‌ی دخترک کاشت.

– حالا تو این سیر صعودی که در حال طی کردنش هستی یه جا کنار بزن توقف کن بنزین کم نیاری یه وقت!

– اصلا نگران‌شون نیستم اون‌و دشمنام تهیه می‌کنن واسم!

هیلا اینبار با حال بهتری از قبل نفسش را بیرون داد و اجازه داد لبخندش کش بیاید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا