رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 68

0
(0)

 

ترمه با کنجکاوی پرسید:

– این کیه؟

– دخترعمشه ولی از بچگی کشته مرده‌ی این بوده که کیامهر یه نیم نگاه حرومش کنه و خداروشکر تا الان حرومش نکرده!

ترمه سرخوش زیر خنده زد اما هیلا با حالت عجیبی حاضر نبود نگاه از آن دختر بکند. الحق که زیبا بود!

– چرا قبولش نمی‌کنه؟ اتفاقا دختر خوشگلیه!

ترمه بعد از پرسیدن سؤالش سرش را به سمت میعاد چرخاند تا او را ببیند.

– کیامهر بعد از چند سال یه تارارو انتخاب کرد که تا الان صد دور پشیمونه چه برسه به این عتیقه! تازه این عتیقه‌تر از تاراست باز صد رحمت به تارا!

– تارا کیه؟

هیلا با حرص لب باز کرد:

– از سری کلکسیون دخترای در دست جناب کیامهر معیده!

ترمه آهانی زمزمه کرد و میعاد مشکوک نگاهش را از روی دخترک برنداشت. تابحال همچین حالتی را از هیلا ندیده بود. آرام جوری که فقط او بشنود لب باز کرد:

– چیزی شده؟

هیلا سر به سمتش چرخاند.

– یعنی چی؟

– تو اتاق حرفی چیزی بهت زد؟

چقدر دوست داشت بگوید که ای کاش حرفی می‌زد اما…انگار زیاده‌روی کرده بود و انتظار بیجا داشت.

– نه چیزی نگفته…حالا اسم این دخترعمه جون آقای معید چیه؟

– مرجان!

رأس جـنون🕊, [03/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۹۵

– خوبه.

میعاد سرش را نزدیک‌تر آورد و لب زد:

– چی خوبه؟

چشم در حدقه چرخاند و چقدر دوست داشت با دستانش گردن میعاد را بگیرد و خفه‌اش کند.

– سر و وضعش‌و می‌گم.

میعاد خود را عقب کشید و سری برایش تکان داد.

– اون که آره اما متأسفانه به دلیل نداشتن اخلاق چنگی به دل نمی‌زنه!

تنها شانه‌ای بالا انداخت اما نگاه از آن زن مرجان نام برنمی‌داشت و این دست خودش نبود که هر آن منتظر رفتن کیامهر معید به سمتش بود.

چراغ‌های سالن یکی یکی در حال خاموش شدن بودند و موزیک در حال پخش یکهو عوض شد. نگاه هیلا و ترمه متعجب به سمت میعاد برگشت.

– وقت رقصه دخترا…والا مهمونی جای شما بچه مثبتا نیست!

ترمه ایشی کرد و رقص نورهای وسط سالن روشن شدند و نمای زیبایی را به رخ کشیدند.
چند زوجی به وسط رفتند و او بی‌حوصله نگاهش را به سمت ترمه چرخاند.

– واقعیت منم از تانگو رقصیدن متنفرم.

گویا ادامه‌ی حرفش مانده بود که میعاد با تمام جنتلمنی که از خودش سراغ داشت کمی به سمت ترمه خم شد و دستش را به سمتش دراز کرد.

– مایل به رقص؟

هیلا با ابروی بالا انداخته‌ای نگاهش کرد و ترمه با چشمانی برق انداخته دست در دستش گذاشت.
با خنده سری تکان داد و نگاهش را که به سالن داد خنده‌اش هم پر کشید. دیگر نه آن دخترک قرمز پوش را می‌دید نه جناب رئیس!

رأس جـنون🕊, [04/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۹۶

ناخودآگاه دلش هری پایین ریخت و اینبار دقیق‌تر نگاهش را در آن سالن نیمه روشن چرخاند.
ندید که ندید…
دستش مشت شد و احساس کرد نفسش مثل قبل راحت بالا نمی‌آید!

دامن لباسش را چنگ زد و به سختی از روی مبل بلند شد. قصد داشت تا خودش را بیرون این سال لعنتی بی‌اندازد و علت این دردی که یکهو به جانش سرازیر شده بود را پیدا کند.

– اون میعاد کله شق کدوم گوری رفت؟

شنیدن صدایش مانند خوردن همان آب خنک وسط گرمای تابستون بود. همانقدر خنک و همانقدر بی‌استرس! به سمتش چرخید و نفس حبس شده‌اش را راحت‌تر بیرون داد.

– رفتن برقصن!

غرید:

– اما من خیرسرم نشوندمش کنارت که مثلا حواسش به تو باشه نه که بره پی خوش گذرونی!

اینکه از شنیدن این حرف از زبان کیامهر معید عجیب شاد شده بود مشکلی نداشت؟

– عیب نداره فکر نکنم فرزین این وسطا دیگه پیداش بشه!

کیامهر قدمی جلو آمد و از بالا نگاهش را در سرتاسر صورتش چرخاند. خود هیلا هم از این حالت حرف زدن آرام و بی‌تنشش تعجب کرده بود چه برسد به او!

– اون غلط کرده!…تو این وسط پاشدی می‌خواستی بری کجا؟

– داشتم می‌رفتم بیرون هوا…

– تو کلا هیچ چیز برات درس عبرت نمی‌شه!

و بلافاصله بعد از اتمام حرفش دست هیلا را به دنبال خودش تا وسط پیست رقص کشاند.

***

قلبم رفت برات مرتیکه🥹🥹🥹

رأس جـنون🕊, [05/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۹۷

مبهوت پاهایش به دنبال مرد کشیده می‌شد و مغزش هیچ درکی از اتفاقی که درحال افتادن بود نداشت.
دقیقا وسط جمعیت رقصنده قرار گرفته بودند.
یک دستش اسیر دست مرد بود و با چند قدم فاصله شوک زده فقط نگاهش می‌کرد.

کیامهر با نیشخندی که گوشه‌ی لبش نشست، دست هیلا را به سمت خودش کشاند و خوب می‌دانست هر چه دست دست هم می‌کرد به این راحتی‌ها دخترک از تعجب درنمی‌آمد.

برخوردشان باعث شد تا قلب مرد یکهو در جای خودش بلرزد و زلزله‌ای در تمام ارگان‌های بدنش رخ بدهد.
هیلا هم اینبار به همان درد دچار شد و ناتوان برای پیدا کردن علت آن…

– دستت‌و دور گردنم حلقه کن!

سرش را بالا کشید و چشم‌های فراری‌اش در نگاه منتظر مرد نشست…مردی که با بی‌نفسی تنها ریز به ریز اجزای صورتش را نگاه و…ثبت می‌کرد!

*خوش نشستی بر دلم کاشانه می‌خواهی چه کار؟*
(راحم_تبریزی)

– ها؟

گوشه‌ی چشمانش چین خورد و برای کنترل کش آمدن لبش، نگاه از نگاهش کند و سرش را چند ثانیه‌ای بالا گرفت…نفسش را بیرون داده و دوباره نگاهش را تا پایین کشید:

– دستت‌و بیار بالا دور گردنم حلقه کن…ببینم نکنه تابحال تانگو نرقصیدی؟

هیلا گوشه‌ی لبش را گزید و نچِ آرامی زمزمه کرد.

– خیله خب عیبی نداره…همون کاری که بهت گفتم رو انجام بده تا برسیم به مرحله بعدی!

با گونه‌هایی سرخ شده و تب‌دار عاقبت دستانش را از زندان میان تن‌شان جدا کرده، به آرامی به سمت گردنش بالا برد.

***

پارت عیدی😍🩵🤌🏻

رأس جـنون🕊, [07/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۹۸

هر قدر که دستش بالا می‌رفت، تپش قلبش اوج می‌گرفت و قفسه‌ی سینه‌اش بیشتر به جنب و جوش می‌افتاد. هر چقدر این داستان ادامه پیدا می‌کرد می‌توانست دمای بدن مرد را زیر دستانش کاملا حس کند و این بد بود!

بد که نه…سخت بود!
تحمل هرم داغ نفس‌ها و نگاه کیامهر معید از این نزدیکی زیاد از یک طرف، گرمای بیش از حد تنش هم از طرف دیگر او را در منگنه قرار داده بود.

بالاخره دو طرف دستانش پشت گردن کیامهر بهم پیوستند و بعد از قفل کردن‌شان نفسش را عمیق بیرون داد اما با اتفاقی که افتاد گویا جریان برقی از تنش عبور کرد که صورتش خشک ماند.

دست کیامهر به آرامی و نوازش‌وار از کنار پهلوهایش عبور کردند و روی گودی کمرش قفل شدند. نفسش از این چسبیدن تن‌شان به این راحتی حبس شده بود.
آخر عاقبت این مهمانی اصلا چیز خوبی نداشت!

صورت کیامهر جلو آمد و لبانش را در چند میلی‌متری گوشش به حرکت درآورد:

– حالا آروم و هماهنگ با من خودت‌و تکون بده!

کاری که کیامهر گفته بود را با تمام بی‌حواسی که از خود سراغ داشت انجام داد و همین باعث شد تا یکهو آخ نه چندان بلند کیامهر بالا برود و او نگران سرش را بالا بگیرد.

– چیشد؟

– فکر کنم واجب شد تمرینی چند دور با هم این رقص‌و بریم.

– چرا؟

– دختر خوب با اون کفش پاشنه بلندت یه راست رفتی رو پام!

رأس جـنون🕊, [08/11/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۹۹

سریع پایش را عقب کشید و باعث شد تا صورت درهم کیامهر یکهو خندان شود.

– ببخشید راستش…من اصلا حواسم نبود یعنی…کلا بلد نیستم.

– اونم یاد می‌گیری نگران نباش!

دوباره رقص را از نو آغاز کرد و اینبار شش دانگ حواسش پی حرکات بدن و پای کیامهر بود تا با او هماهنگ شود و بار دیگر پایش را به فنا ندهد. آهنگ که تمام شد، از حرکت ایستاد و با نفسی که بیرون داد نگاهش را بالا گرفت.

نگاه ناخوانای مرد همیشه مغرور چقدر نوازش‌وار بود و پر از حس و حال خوب! به سختی توانست تا از آن آهنربای نگاهش دل بکند و حرکتی به دستانش بدهد که پشت گردن کیامهر خوش نشسته بودند.

دستانش را پایین آورده قدمی عقب گذاشت.
حالا حس می‌کرد نفسش چقدر روان‌تر رفت و آمد می‌کند و قفسه‌ی سینه‌اش دیگر آن سنگینی را نداشت.
حالا می‌توانست آن نگاه پر از تحسین کیامهر را روی صورتش حس کند و همین باعث شد تا سریع لب زیرینش را به دندان بگیرد و سریع عقب گرد کند.

همین که روی مبل جاگیر شد بیخیال میعاد و ترمه و دختر دیگری که حسابی مشغول صحبت بودند دستش را به گونه‌اش رساند و با حس گرمای زیادش پوفی کشید و کلافه نگاهش را به این‌ور و آن‌ور می‌چرخاند.

متوجه‌ی چرخش سر میعاد به سمتش شد و سریع خودش را جمع و جور کرده نگاهش کرد و سرش را به نشانه‌ی «چیه؟» تکانی داد.
چشمان میعاد برقی از شیطنت زدند.

– خوش گذشت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا