رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 56

4.3
(70)

 

حسابی کلافه شده بود و این از نفس‌های تند اما یکی در میانش مشخص بود و البته که نمی‌شد آن دستی که دائما میان موهایش در رفت و آمد بود را نادیده گرفت.

– میعاد این شِر و وِرا رو ول کن برو سر کارت سعی نکن یه چیزی که باب میلته رو به من بچسبونی.

دلش می‌خواست دستش را درون مانیتو بفرستد و آن نیش کذایی که بسته نمی‌شد را در دو حرکت از بین ببرد!

– باشه هر جور دوست داری منم ترجیح می‌دم به گوش درازیم ادامه بدم!

اجازه نداد تا فحش کیامهر را متحمل شود و سریع قطع تماس را لمس کرد.
با ندیدن تصویر میعاد نفسش را فوت کرد و آیپد را خاموش کرده به روی تخت کنار دستش انداخت و از روی کاناپه بلند شد.

دستی به گردنش کشید و لعنتی به داغ شدن‌های مداوم بدنش فرستاد. نمی‌دانست چه مرگش شده بود و فقط حس می‌کرد که این اتفاق با فکر کردن به هیلا شرافت در بدنش رخ می‌دهد!

نیم نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عقربه‌هایی که روی شماره‌ی یک ایستاده بودند، آخی از دهانش بیرون پرید و انقدری درگیر بود که تازه یادش آمد چقدر خسته است و خوابش می‌آید!

تیشرت را با یک حرکت از تن بیرون آورد و تا خواست به سمت تخت قدم بردارد صدای خنده‌ و صحبت‌های ریزی باعث شد سرجایش متوقف شود و تنها اخم‌هایش درهم فرو بروند.

انگار صدای صحبت‌ها و خنده‌ها قصد تمام شدن نداشتند و با نفسی که به زور از سینه به بیرون فرستاد راهش را به سمت در اتاق کج کرد.

رأس جـنون🕊, [11/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۲۳

در را که باز کرد، متوجه شد که نیازی نیست که سر بچرخاند و نگاهش را به موجوداتی بدهد که در این ساعت مشغول بگو و بخند هستند.
مگر می‌شد آن صدای ظریف نشناسد؟

دیوار کنار در کمی جلوتر بود و باعث می‌شد تا تنش به راحتی مخفی بماند و آن دو زن متوجه‌ی بودنش نشوند. تک خنده‌ای زد و چرا حس می‌کرد که این اولین بار است که صدای خنده‌ی هیلا را می‌شنود؟

چنان غرق در هم‌صحبتی بودند که صدای باز شدن در اتاق هم نتوانست جلوی خنده‌هایشان را بگیرد.
اندکی سرش را کج کرد تا بتواند ببیند او را…
اویی که حسابی قصد جانش را کرده بود و دست از سر مغزش که برنداشت هیچ…قلبش را هم نشانه گرفته بود!

روبه‌روی هم روی زمین نشسته بودند و هیلا با هر قهقه‌ سرش به عقب پرت می‌شد و چقدر کشف آن تک چال روی لپش شگفت انگیز بود که چشمانش یک‌دم از روی آن زیبایی کنار نمی‌رفت.

او را به عنوان یک دختر ساده شناخته بود اما…
دیگر برایش یک دختر ساده نبود.

نگاهش عوض نشده بود، بلکه بازتر شده بود و زیبایی‌هایش را حالا به چشم می‌دید و چقدر تحمل کردن برایش سخت شده بود.

از اینکه روی این همه زیبایی چشم ببندد و خودش را فقط به خیره نگاه کردن و مخفیانه گوش سپردن به صدایش، آرام کند سخت بود!

اصلا چه مرگش شده بود؟
این حالات عجیبی که در تنش بلوا به پا کرده بودند چرا انقدر غیرقابل درک و فهم بودند؟
خر مغزش را گاز گرفته بود یا این دختر مهره‌ی مار داشت؟

رأس جـنون🕊, [13/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۲۴

نفس گره خورده‌اش را به سختی بیرون داد و چقدر صدای دخترک ظریف و بدبخت کننده بود که صدای تپش‌های بی‌وقفه‌ی قلبش کم مانده بود آنجا ماندنش را فاش کند.

با تمام تلاشی که از خود سراغ داشت دستش را مشت کرد و اجازه داد تا درد آن، مغزش را به خود بیاورد تا دست از این نمایش مسخره‌ بردارد.
جالب بود…مسخره!

مسخره بود که تمام تنش بدل به یک کوره‌ی داغ شده بود و درد خفیفی را در قفسه‌ی سینه‌اش حس می‌کرد…دردی که باعث و بانی آن تحرک بی‌امان قلبش بود!

اینبار دو دستش را به میان موهایش فرو برد و کشیده شده ریشه‌شان بود که تنش تکانی خورد و باعث شد تا به خودش بیاید و نفس‌هایش راحت‌تر رفت و آمد کنند.

چند نفس عمیق کافی بود تا به قول میعاد به تنظیمات کارخانه برگردد و اخمی میان ابروهایش جا خوش کند! البته که انگار اخم کردن جزوی از لاینفک زندگی‌اش شده بود. به اتاق برگشته و در را به نشانه‌ی اعتراض محکم‌تر بست بلکه آن دو را به خود بیاورد.

با خشم عجیبی خودش را روی تخت پرتاب کرد و گوش‌های تیزش متوجه‌ی سکوت درون راهرو شد.
حالا به اشتباهش پی برده بود!
دخترک نباید نزدیک او باشد…نزدیک بودنش کافی بود تا فکر و خیالاتی در ذهنش چرخ بخورند که رهایی از آن‌ها اندکی غیرممکن بود.

دقیقا همین فکر و خیال‌هایی را می‌گفت که نیم ساعت تمام تمام مغزش را درگیر خود کرده بود و اجازه‌ی خواب به چشمانش نمی‌داد.

اینبار درجه‌ی خشمش بیشتر شد و با لبی بهم فشرده از عصبانیت آباژور کنار تخت را خاموش کرد و سرش را محکم به بالشت کوبید.

رأس جـنون🕊, [14/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۲۵

بستن چشمانش کافی بود تا نقش خنده‌ها و چال زیبای هیلا را به یاد بیاورد و همین باعث شد تا روتختی در دستانش چنگ شود و دوباره آن گرفتگی را میان سینه‌اش احساس کند.

حال و هوایش و همه چیز دست به دست هم داده بودند تا او را یاد تک بیتی بی‌اندازد که بی‌نهایت حال الانش را توصیف می‌کرد!

«‌افتاده‌ام درست ته چال گونه‌ات
پای دلم شکسته و بهتر نمی شود…!»

(امید صباغ نو)

***

– کافیه من برم یه سفر…یعنی قد یک سال فقط واسه جنابعالی خرید می‌کنم و هر سری هم از رو نمی‌ری آخه این چه وضعیه؟ خوبه خودتم هر سری با پروازا این‌ور و اون‌ور می‌ری نمی‌دونم دردت سر چیه!

– آخه نمی‌دونی سوغاتی بیشتر از چیزی که خودت می‌خری می‌ارزه…البته که چون پول نمی‌دی واسش بیشتر هم می‌چسبه!

کوفتی زیرلب نثارش کرد و با همان تبسم خنده کتونی‌های سیاه رنگش را پا زد و از اتاق بیرون رفت.

– خیله خب حالا اگه رفتم بازار اون لیست بلند بالات‌و خریداری می‌کنم!

– مگه الان داری می‌ری کجا؟

انگشت اشاره‌اش دکمه‌ی آسانسور را فشرد.

– کافی شاپ هتل.

– اوه…خوش بگذره پس ایشاالله که کلی زِید تور کنی عزیزدلم و اصلا هم به شخص خاصی اشاره نمی‌کنم بخدا!

حالت پوکر فیسی به چهره‌اش داد و چقدر دلش می‌خواست تا کتکی نثار زبان درازش کند.

رأس جـنون🕊, [15/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۲۶

مگر می‌شد لحن مرموزش را نشناسد و اشاره‌ی واضحش را به رئیس همیشه عصاقورت‌داده‌اش متوجه نشود.

– ترانه زهرمار…خب؟ گورت‌و کندی با این حرف!

صدای قهقه‌اش را شنید و با حرص پا درون کابین گذاشت.

– بخدا خری هیلا…بابا یه دوتا عشوه خرکی برو نونت تو روغنه…طرف یه پا دافه برای خودش همه آرزوی داشتن‌شو دارن!

چشم در حدقه چرخاند.

– خب ارزونی همون خیلیا…نظر من‌و جلب نمی‌کنه!

– گمشو بابا…با اون پک و پوز یعنی تا حالا در نظرت نیومده؟

صدایش را صاف کرد…با خودش که رودروایسی نداشت! اینکه هم خوشتیپ بود و هم خوش‌چهره قطعا در نظرش آمده بود اما…

دست خودش نبود که به او جذب نمی‌شد.
شاید دلیلش این بود که خاطره‌ی مشترک خوبی با او نداشته و کل لحظاتی که با آن مرد گذرانده تماماً استرس و ترس و تیکه و کنایه بود!

– هی تو! الو؟ کجا رفتی؟

– هیچی تو آسانسورم صدا خوب نمی‌آد…من رسیدم کاری نداری؟

– نه عزیزم فقط حرفا‌م‌و یادت نره!

تا خواست فحشی نثارش کند صدای بوق ناشی از قطع تماس بود که در گوشش پیچید.
همانطور که با حرص در آسانسور را باز کرد، از صفحه بیرون زد و گوشی را خاموش کرده درون کیفش گذاشت و با طمأنینه و خانمانه به سمت کافی شاپ هتل قدم برداشت.

رأس جـنون🕊, [16/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۲۷

کافی شاپ در فضای سبز و درون محوطه‌ی هتل بنا شده بود و هوای ابری شیراز در این میان حسابی دلبری می‌کرد و فضا را زیباتر از هر لحظه نشان می‌داد.
نفس عمیقی از هوای خوش آنجا کشید و با حس مولکول‌های خنکی که میان ریه‌هایش پا به بازی گذاشتند، لبش به لبخند آرامش‌ بخشی باز شد.

میز و صندلی‌های چوبی، کافی شاپ را حسابی جذاب‌تر کرده بودند و ترکیب رنگ‌شان با سبزی زمین، تصویر چشم‌نوازی را رقم زده بود.

از میان میزهای پر شده به آرامی گذشت و نگاهش به آرامی از میزی به میز دیگر می‌لغزید و به دنبال یک جای خالی برای نشستن در این مکان دنج می‌گشت.
دستش خودش نبود اما با ندیدن میز خالی لب‌هایش به سمت جلو مایل شدند.

و این عادتی بود که از بچگی همراهش بود و وقتی به چیز دلخواهش نمی‌رسید از آن رونمایی می‌کرد.
دلخور شده پوفی کشید و قصد حرکت به سمت بیرون را کرد اما صدایی که از پشت سرش به گوشش رسید اجازه‌ی قدم برداشتن را نداد.

– بیا اینجا بشین.

ابروهایش بالا پریدند و تنش به سرعت به عقب چرخید. با دیدن نگاه عجیب غریبش ابتدا لبی گزید و سپس به حرف آمد:

– ممنون مزاحم نمی‌شم.

متوجه کج شدن کوچک کنج لبش شد و می‌شد آن را به نیمچه لبخندی تشبیه کرد؟

– مزاحم نیستی چون قهوه‌م تموم بشه باید برم.

با دیدن فنجان نصف شده‌اش سری تکان داد و به آرامی روی صندلی مقابلش نشست.
دسته‌ی کیفش را از روی شانه‌اش کنار زد و در همان حال لب باز کرد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا