رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 51

4.4
(71)

 

بد هم نمی‌گفت…گاهی اوقات بیخیالی از هزاران فکر بی‌نتیجه بهتر بود!
با بیرون زدن ترانه به سمتش لب باز کرد:

– چهارشنبه مهمون داریم!

***

– بنظرم شرکت زرین کیس خوبیه! کلی عقب موندگی این چند مدت رو می‌تونیم با یه قرارداد خوب و پر سود جبران کنیم!

متفکر دستی به چانه‌اش رساند و نقطه‌ی مدنظرش را اندکی خاراند.

– بستگی داره طرف مقابل‌مون بد قلق باشه یا خوش قلق…نمی‌تونی صد درصدتو روش سرمایه گذاری کنی!

حرف پویا را با تکان سری تأکید کرد و همچنان بر سکوتش اصرار می‌ورزید و این جزئی از عادات دوست داشتنی‌اش بود…ترجیح می‌داد که ابتدا در کمال صبوری تمامی نظرات را بشنود و بعد تصمیم قطعی را بگیرد.

– چی پیشنهاد می‌دی؟

– به نظر من که بد نیست رو اون شرکت خارجیه هم فکر کنیم.

اخمش به نشانه‌ی تفکر روی پیشانی‌اش نقش بست.
میعاد بود که به جایش به حرف آمد:

– کدوم‌و می‌گی؟

– همونی که شیخ سعد چندباری لابه‌لای صحبتاش ازش استفاده کرد…شنیدم که با همون قرارداد تونست کلی خودش‌و بالا بکشه!

خنده‌دار بود اما…پویا یک مغز متفکر بود که از ریز به ریز جزئیات هم ساده گذشت نمی‌کرد!
قطعا اگر کمک‌های هوشمندانه‌ی او نبود نیلگون در این مقطع نایستاده بود!

رأس جـنون🕊, [05/07/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۹۳

بالاخره لب از هم گشود:

– اصل قضیه رو بگو!

– اصل قضیه اینه که با بستن قرارداد باهاشون می‌تونیم ده گام رو به جلو حرکت کنیم و علاوه بر اینکه قدرت‌مون رو تثبیت می‌کنیم، حتی زیادش هم می‌کنیم…

میعاد تنش را به پشتی صندلی تکیه داد و در ادامه‌ی حرف پویا لب زد:

– و دقیقا اون چیزیه که دنبالشیم…دنبال قدرتی که دهن خیلیا بسته بشه!

– قرار ملاقاتش‌و تا کی می‌تونی ردیف کنی؟

پویا نفس عمیقی کشید و پس از چند ثانیه فکر پاسخ داد:

– جواب قطعی این سوال‌و آخر هفته بهت می‌دم…باید یه راه در رویی پیدا کنم بتونه کمک‌مون کنه واسه اینکه قرار ملاقات یکم زودتر بی‌افته!

سری به نشانه‌ی تأئید تکان داد و تنها خوبه‌ای زیرلب زمزمه کرد.

– میعاد حواست به هفته‌ی پیش رو باشه کارای مهمی تو دست و بالته! باز شیطونی نکنی گند بخوره توشون.

میعاد نیشخندی زد و تنش را کمی تکان داد.

– نه داداش خیالت راحت…راستی چطور پروازت افتاد جمعه؟ مگه چهارشنبه نبود؟

سؤالی بود که هیچ علاقه‌ای برای پاسخ به آن نداشت.

– یه چیزی شد که انداختش عقب‌تر!

– خب دقیقا چه چیزی؟

اگر این پسرخاله‌ی وراجش را نشناسد که باید کلاهش را به هوا بی‌اندازد. برای رسیدن به خواسته‌اش به قدری موی دماغ و مخل آسایش می‌شد که آبرو برای آدم باقی نمی‌گذاشت.

رأس جـنون🕊, [06/07/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۹۴

و حالت چشمانش دقیقا همان معنی موی دماغ شدن را تلقی می‌کرد که باعث شد پوفی بکشد از لحظاتی که تا چند ثانیه‌ی دیگر پیش رویش قرار خواهند گرفت.

– مثل اینکه پدر و پسر فهمیدن اون مدارک کِش رفتن و مهم‌تر از همه به احتمال نود درصد هم فهمیدن که هیلا جزء خدمه‌ی پروازام شده، قصد دارن از طریق اون من‌و تحت فشار بذارن!

پویا بود که یعنی چی زمزمه کرد اما بدتر از آن میعادی بود که با نیشخندی ابرو به بالا انداخت.

– مامانش بهش پیام داده که به دستور محسن یه مهمونی واسه‌ش ترتیب داده شده و دعوتش کرده و جالب‌تر اینجا بود که شخصا اشاره کرده که فرزین دوست داره ببینش!

میعاد به حالت خنده‌داری گلو صاف کرد که چشم غره‌ی عمیق کیامهر را متحمل شد.

– معذرت می‌خوام وسط کلام زیباتون می‌پرم اما سؤالم اینه که از کی تا حالا شرافت تبدیل به هیلای خالی شده؟

کیامهر پلک محکمی زد و پویا پر از خنده سرش را چرخاند تا چین خوردن گوشه‌های لبش در دید رئیسش نباشد.

– سرت تو کار خودت باشه!

لحنش حسابی کوبنده بود اما دریغ از…

– دوست دارم سرم تو کار خودم باشه اما نمی‌ذاری بخدا!…رسماً نمی‌خوام اشاره کنم بخاطر کی پروازت‌و عقب انداختی ولی بد نیست یه تقلب ریز هم بهت برسونم!

پر از حرص زونکن کنار دستش را برداشت و به سمتش پرتاب کرد و در دل دعا می‌کرد که ای کاش به ملاجش بخورد بلکه کمی آدم شود!

رأس جـنون🕊, [08/07/1402 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۹۵

پویا با خنده از روی مبل بلند شد و دست میعاد را به سمت خودش کشید.

– پاشو پسر تا از کار بیکار نشدی!

میعاد لب به اعتراض گشود:

– آقا این انصاف نی…

اما ادامه‌ی حرفش با خیز برداشتن خشم‌گینانه‌ی کیامهر متوقف شد و با حالت خنده‌داری فرار را بر قرار ترجیح داد.

دستی به گردنش کشید و اولین دکمه‌ی بسته شده را باز کرد و این کار باعث شد تا نفسش با خیال راحت‌تری به بیرون شتاب بردارد.
موبایلش را از روی میز برداشت و با باز کردن قفلش، با اولین چیزی که مواجه شد اسم تارایی بود که حسابی خودنمایی می‌کرد.

درهم فرو رفتن اخم‌هایش کاملا ناخودآگاه بود!
با خواندن پیامش و بی‌معنی بودن آن، بی‌حوصله‌تر از قبل از صفحه‌اش بیرون آمد و بی‌جواب گذاشتنش خیلی بهتر بود. هنوز اپلیکیشن مدنظرش را باز نکرده بود که گوشی در دستش لرزید و نام مادر روی صفحه نقش بست.

– جانم مامان؟

صدای زن پشت گوشی واضحاً لرزان بود و همین باعث شد تا تنش با هول و وَلا از روی صندلی بلند شود.

– کیامهر؟

– مامان؟ چیشده؟

حالا بهتر صدای فین فین مادرش را می‌شنید.

– بیا خونه.

سریعا کتش را از روی چوب لباسی کنار در اتاق برداشت و بیرون زد.

رأس جـنون🕊, [09/07/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۹۶

– مامان نمی‌خوای بگی چیشده؟ دارم جون به لب می‌شم!

– فقط بیا!

***

پر حرص مشتی به مبل کوبید و دوباره جلو رفته دست زیر چانه‌اش قرار داد و صورت داغون شده‌اش را از نظر گذراند.
صدای دائم برخورد قاشق به لیوان روی اعصابش بود اما بخاطر حال بهم ریخته‌ی مادرش سکوت کرده و فقط به پوف کشیدن کوتاهی بسنده کرد.

– کجا این گ*هو زدن به صورتت؟

– جلو در شرکت!

دستش برای کوبیدن ضربه‌ای به سمت صورتش در رفت و آمد بود و سرِ آخر با یادآوری بزرگتر بودنش کنار کشید و نفسش را پر سر و صدا بیرون داد.

– بشین مادر الان سکته می‌کنی!

عصبانی صدایش را هوار کرد:

– دِ آخه می‌خواین سکته نکنم؟ صورتش‌و نگا! من یابوام؟ گاوم؟ دو گوش بالاسرم می‌بینی که باور کنم الکی ریختن سرت؟ ها؟

سکوت کیان بیشتر جری‌اش کرد:

– دهن باز کن بگو کار کی بود! خودت می‌دونی بد می‌شه اگه خودم دنباله‌ی قضیه رو بگیرم و یه سری چیزارو بفهمم!

منظورش را توانست نامحسوس به برادرش بفهماند و این از تیک برداشتن یکهویی پلکانش واضح بود.

– چیز مهمی نیست…

– کیان یه بار دیگه فقط جمله‌مو تکرار می‌کنم و این بار آخره…کار کیه؟

رأس جـنون🕊, [10/07/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۹۷

به آرامی لب باز کرد:

– محمداینا.

ولوم صدای مرد به قدری پایین بود که بعید می‌دانست اسم به میان آمده را مادرش شنیده باشد. قفسه‌ی سینه‌اش از شدت خشم به سرعت بالا و پایین می‌شد و مشت دستش به قدری محکم بود که انسداد رگ‌های روی آن، آنچنان هم بعید به نظر نمی‌رسید!

– چیزی شده؟

مادرش بود که متوجه‌ی حالت غیرعادی‌اش شده بود. نگاهش را به سمت نگاه نگران کیان کشید و اجباراً لب باز کرد:

– مامان می‌شه یکم مارو تنها بذاری؟ یکم دیگه صحیح و سالم تحویلت می‌دمش!

سرور تنها سری تکان داد و بی‌حرف دیگری از سالن بیرون رفت.

– من مگه مردم؟ پول من حرومه قبول! ارثیه‌ی بابا هم حرومه؟

مرد پر از خجالت سرش را پایین انداخت.

– نزن این حرف‌و!

– کدوم حرف‌و نزنم؟ کیان یه نگاه به خودت بنداز…خیر سرت پسر بزرگتر بابایی اما به کجا رسیدی؟ زیر دست یکی شدی که شرکت زپرتی‌شو داره به زور اداره می‌کنه! اونم تو…تویی که تحصیلات دانشگاهت تو آمریکا بوده…بهترین امکانات! از محبت چی کم داشتی؟ ها؟

مرد با ذره‌ ذره‌ی جملات برادرش آب می‌شد.

– چی کم داشتی کیان؟ چی کم داشتی که به همه چیز پشتِ پا زدی؟ چند سال تموم حرفی نزدم گفتم بذار هر کاری دوست داره انجام بده، از من بزرگتره حتما راه خودش‌و هم بلده اما به این نتیحه رسیدم که اینم بلد نیستی…اونقدری خر شدی که گوشِت تو دست یه زنه و جرأت نمی‌کنی به زنی که چندین سال تر و خشکت کرد یه سر بزنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا