رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 48

4.5
(48)

 

غرید:

– مرض!

میعاد با دهانی پر از خنده شانه‌ای بالا انداخت و حرکت ریز چین خوردن چشمانش کافی بود تا کیامهر با پوف بلندی از روی مبل بلند شود و راه به سمت آشپزخانه کج کند.

– تو کار و بار نداری همه‌ش اینجایی؟

– اون‌و که دارم ولی جنابعالی اجازه نمی‌دی که راحت باشم!

دکمه قهوه ساز را زد و دستی به پیشانی‌ دردناکش کشید.

– با قهوه چطوری؟

– موندم چطور این سؤال‌و می‌پرسی وقتی می‌دونی کوفتم بدی می‌خورم.

لیوان دوم را پر از قهوه کرد و زیرلب زمزمه کرد:

– آره یادم رفته بود معده‌ی گاو داری!

چند شکلات تلخ کنار سینی گذاشت و به سمت پذیرایی رفت. روی مبل که نشست بی‌تعارف ماگ پر از قهوه‌اش را برداشت و به دست گرفت.
خوب می‌دانست پرروی روبه‌رویش کوچکترین نیازی به تعارف نداشت!

چند دقیقه‌ای از زمان در سکوت سپری شد و آن هم در کمال تعجب فراوان!
اصلا مگر می‌شد جایی که میعاد باشد اندازه‌ی یک دقیقه حتی سکوت ایجاد شود؟

– کیا باید یه کاری کنیم؟

خنده‌اش گرفته بود. فرزین چقدر می‌توانست غلطش بزرگ باشد که میعاد را ساکت و فکری نگه دارد!

– اولین کاری که باید بکنیم امتحان کردن تموم کارمنداست…بی برو و برگرد!

رأس جـنون🕊, [16/06/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۷۸

کیامهر تنها سری تکان داد و تکه شکلاتی را در دهان گذاشت. او هم به اندازه‌ی میعاد از گاف بزرگی که داده بودند جدی و عصبانی بود اما تغییرات عجیب بدنی و اعصابش و واکنش بیش از حد مغزش به اسم هیلا شرافت اجازه‌ نمی‌داد که تمام خودش را پای کارش بگذارد.

– خب؟

– مرتیکه‌ی بی‌شرف تموم اطلاعات این چند ماهه‌ی شرکت تو دستش بوده…از برنامه ریزی قراردادها و رقم‌ظون تا تاریخ مناقصه‌ها!

سر میعاد با اخم وحشتناکی بالا آمد.

– اسم شرکتایی که زیر نظر داشتیم تا باهاشون قرارداد ببندین هم هست.

مخش سوت کشید و با تنی بهت زده لیوان خالی را روی میز کوچک کنار دستش گذاشت.
ناباور زمزمه کرد:

– در این حد؟

اما میعاد کفری دستی به پیشانی‌اش کشید.

– کم مونده سرم منفجر شه…کیامهر یکی هست که بیش از حد کنار دستمونه وگرنه امکان نداره همچین اطلاعات مهمی به دست اون برسه!
اون طرح دکوراسیون داخلی بود که روش خیلی تأکید داشتی و حساس بودی و همه‌ش می‌گفتی طرف قراردادمون الکی نیست و همه چیز بستگی به این طرح داره؟ همه چیز اونم سپرده بودی دست من و قرار بود چند طرح جایگزین رو بیام نشونت بدم.

کیامهر مشکوک جواب داد:

– خب؟

– اون طرح‌هایی که تأئید نهایی‌شون رو زده بودم دقیقا اینجان!

رأس جـنون🕊, [18/06/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۷۹

و سپس چند برگه را به سمت کیامهر گرفت.
دستش بی‌معطلی به سمت برگه دراز شد و تنها چند ثانیه زمان برد تا چشمانش روی اشکال درون برگه بشیند و حیرتش زیادتر شود.

چیزی که می‌شنید و حالا به چشم می‌دید باور کردنش به شدت سخت بود…
او تا کجا پیش رفته بود!
با عصبانیت خاصی برگه‌ها را به سمت پرت کرد و پلک محکمی باز و بسته کرد. باید در این لحظات نفس‌گیر فقط از خدا طلب صبر می‌کرد ولاغیر!

– باورم نمی‌شه…امکان نداره!

– سه دلیل بیشتر برای این کار وجود نداره!

سرش را بالا گرفت.

– چی؟

– کیا خودت خوب می‌دونی ما تموم این چند سال‌و دنبال چی بودیم، اون چیزی که ازمون دزدیدن ناقص بوده و تو فقط نقش بازی کردی که تموم مدارکت رو یکجا دزدیدن! اونا حالا مطمئن شدن اون مدارک یه سری تکمیلی دارن که پیش خودته!

تنها سری برایش تکان داد.

– و از این موضوع فقط خودم و خودت‌و و پویا می‌دونیم!

– دقیقا…و با توجه به اینکه یکم دیر دست به کار شدن یعنی تو این مدت هیچکدوم از ما سه نفر راجب این قضیه گاف ندادین بلکه اونا مدارک‌و خوب چک کردن و متوجه شدن!

نفس سنگینش را بیرون داد و دست کلافه‌اش راه موهایش را در پیش گرفت.

– کیا نه من نه پویا نمی‌دونیم کدوم از مدارک پیشته اما هر چی که هست خیلی مهم‌تر از اوناییه که دست‌شونه!

رأس جـنون🕊, [19/06/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۸٠

دست مشت شده‌اش باز شد و انگار با شنیدن این تحلیل نفسش هم به راحتی بیرون زد.

– واقعیت‌و بخوام بگم…آره…دقیقا اصل کاری دست منه و اون چیزی که دست اوناست فقط یه سری مدارک تکمیلی هستن که بودن‌شون خیلی کمکم می‌کنه برای زمین زدن‌شون!

میعاد کمی خودش را جلو کشید و آرنج دو دستش را روی زانوهایش قرار داد.

– پس با این حساب اول اونا می‌خواستن راه تورو برای پیدا کردن اون مدارک ببندن…یه جوری که با این اتفاق فراموشت بشه اصلا یه سری مدارک تکمیلی دست اونا داری!

– وَ…دوم؟

– دوم اینکه تو این حینی که تو حواست پرت این اتفاقه مدارک اصلی رو پیدا کنن!

ابرویی بالا انداخت و سرش را تکان مختصری داد.
از هوش میعاد همیشه خوشش می‌آمد. حدس‌هایش با واقعیت ردخور نداشتند!

– سومی؟

– در یک کلام بخوام خلاصه‌ش کنم پایین آوردن شرکت…با توجه به طرف قراداد جدیدشون که با ما مشترکه و خیلی هم خاصه به احتمال حداقل هشتاد درصد قصد داشتن از طریق اون مدارک‌ قراردادمون رو بهم بزنن و خودت خوب می‌دونی بهم زدن اون قرارداد می‌تونه چه ضرر زیادی بهمون وارد کنه!

فکر لب‌هایش را مکش‌وار به دهان کشید و میعاد با سکوتش اجازه‌ی فکر کردن بیشتر را به مغزش داد.
بالاخره لب باز کرد:

– زنگ بزن پویا بیاد…دقیقا همین الان!

رأس جـنون🕊, [20/06/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۸۱

جای حرف باقی نگذاشت و با بدنی داغ شده از روی مبل بلند شد. انگشت شست و اشاره‌اش را به دو گوشه‌ی لبش رساند و کمی آنجا را فشرد.
از کی انقدر فرزین را دست کم گرفته بود که تمام مغزش از سوپرایزی که به راه انداخته بود درد می‌کرد.

تمام مدتی که کیامهر درون خودش حرص و جوش می‌خورد، میعاد در سکوت تنها نظاره‌گر بود و خوب می‌دانست که الان وقت حرف زدن و مزه ریختن نبود. طولی نکشید تا زنگ در خانه به صدا درآمد و رسیدن پویا را نشان داد.
میعاد بود که بلند شد و به استقبال پویا رفت.

– سلام!

جوابش تنها سر تکان دادن کوتاهی از جانب کیامهر بود.
مثل اینکه اوضاع خیط‌تر از چیزی بود که میعاد از پشت گوشی سر بسته برایش تعریف کرده بود.
روی مبل نشست و میعاد بی‌حرف تنها برگه‌ای را به دستش داد.

طول کشید تا کیامهر کمی خودش را آرام کرد و روی راحتی که میان آن دو بود، نشست که باعث شد دیدِ خوبی به هر دو نفر داشته باشد!

– خب؟

پویا برگه را روی میز انداخت و خودش را روی مبل عقب کشید.

– از قدیم گفتن بهترین دفاع حمله‌ست…جای اینکه الان خودمون‌و عقب بکشیم باید جلو بریم!

میعاد بود که به حرف آمد:

– منظورت چیه؟

– اول از همه باید اطلاع بدم که آخر هفته یه مزایده برگزار می‌شه که اونا هم حضور دارن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا