رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 45

4.2
(74)

 

دستگیره را آرام به سمت پایین کشید و ابتدا سرش را بیرون برد تا اطراف را چک کند. با دیدن ترانه‌ای که قدم رو سالن را زیر سر گذاشته بود، خشنود در را بست و به سمت ترانه حرکت کرد.

ترانه با دیدنش نفسش را با خیال راحت‌تری بیرون داد و چند قدم باقی مانده را خودش طی کرد و عصبی و پر از استرس مچ هیلا را به دست گرفت.

– این چه وضع ریسک کرده توئه؟ سکته کردم تا بیای!

هیلا با خوشحالی کاور در دستش را بالا گرفت و تکان مختصری به آن داد.

– فعلا باید بهم یه چیز بدی که بد زدم تو خال!

ترانه با دیدن کاور، چشم گرد کرد و اوف بلندی گفت. جای تعلل نبود و بی‌اهمیت به وسیله‌ی در دستش او را به سمت راه پله کشید.

– فعلا بیرون زدن‌مون از اینکه معرکه‌ای که باعث شده کل شرکت بهم بریزه مهم‌تره نه چیزی که تو دستته!

هیلا بی‌هیچ حرفی پشت ترانه به راه افتاد و پله‌ها را یکی دوتا طی می‌کرد. نزدیک به طبقه‌ی همکف، سرعت ترانه کم شد و این محتاط بودنش را تحسین می‌کرد چون اگر او بود با سرعت نابجایش بند را آب داده بود.

در حال خودش بود و با فکر اینکه ترانه حواسش به همه جا هست نگاهش فقط در اطراف می‌چرخید که صدای وحشت زده‌ی ترانه او را به خودش آورد:

– وای فرزین!

***

دستی به گردنش کشید و از دردی که میان مهره‌هایش نشسته بود، آخی بیرون داد. در حالی که مرتباً گردنش را ماساژ هول هولکی می‌داد، گوشی‌اش را با زور از آن سمت میز به دست گرفت و صفحه‌اش را روشن کرد.

رأس جـنون🕊, [29/05/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۶۳

با ندیدن هیچگونه پیام یا تماس از دست رفته‌ای، به صورت ناخودآگاه اخمی درهم کشید و لب زیرینش را مکش‌وار به دهان برد.
امیدوار بود که میعاد خبر دادن به او را از یاد برده باشد…البته فقط امیدوار!

سریعا قفل گوشی را باز کرد و بی‌فکر شماره‌ی میعاد را بالا آورد و در انتظار پاسخش گوشی را روی بلندگو گذاشت. سرش را کمی روبه بالا گرفت بلکه فغان بالا گرفته از مهره‌های گردنش را اندکی آرام کند.

صدای بوق‌های مرتب متوقف شد و باعث شد تا نگاه از سقف بگیرد. دیگر هیچ امیدواری نداشت و اینبار با دل نگرانیِ خاصی روی شماره‌ی میعاد کلیک کرد.
از جواب دادن میعاد که ناامید شد، دست چپش را مشت کرد و بی‌قرار از روی صندلی بلند شد.

در نقطه‌ای قرار گرفته بود که دیگر ذره‌ای درد گردنش برایش اهمیت نداشت و تمام فکرش معطوف به دخترکی بود که قرار بر انجام کار مهمی داشت و…
لعنتی!
ای کاش لجبازی را کنار می‌گذاشت و جای میعاد، خودش آنجا می‌بود.

قرار گرفتن وسط معرکه خیلی بهتر از دور ماندن و بی‌خبر بودن بود!
نفسش را کلافه فوت کرد و در اتاق را به شدت باز کرد…شدت باز کردن در به قدری بود که منشیِ بی‌حواس، از صدایش کمی بترسد و تنش تکان کوچکی بخورد.

– خانم رمضانی با میعاد در ارتباط نبودید؟ خبری چیزی بهتون نداد؟

– نه، چیزی در این باره به من نگفتید!

تنها امیدش ناامید شد. به اتاق بازگشت و در را محکم و صدادار بهم کوبید…انگار که صدای بلندش خراشی می‌شد روی افکار بی‌سر و تهی که تنها کارشان نگران کردن او بود!

رأس جـنون🕊, [30/05/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۶۴

دو لبه‌ی کتش را کنار زد و دستانش را به کمرش رساند.
نفسش را یکی در میان فوت می‌کرد و تنها چیزی که در مغزش چرخ می‌خورد، نام فرزین بود…که اگر اینبار می‌فهمید نوک انگشتش آن دختر را لمس کرده باشد، بی برو و برگرد کاری که نباید را انجام می‌دهد و چشم می‌بندد روی تمامی خط قرمزهایی که درون چهارچوبش قرار داشت.

صدای بلند گوشی‌اش در کسری از ثانی او را به خودش آورد و تنش را به سمت میز بزرگش کشاند. با نقش بستن اسم میعاد روی صفحه، سریع دستش را روی اتصال تماس زد و گوشی را کنار گوشش قرار داد.
با غرشی که از ته گلویش بیرون آمد اجازه‌ی صحبت کردن به میعاد را نداد.

– کدوم گوری هستی که جواب نمی‌دی؟

صدای نفس زدن میعاد ابرویش را به بالا پراند.

– کیا؟

لب زد:

– چیشده؟

– کیا بدبخت شدیم…هنوز نزدن بیرون…قرار بود یه ربع پیش بیان ولی…

***

کف دستانش عرق کرده بود و قفسه‌ی سینه‌اش را به سختی نگه داشته بود تا زیادی بالا و پایین نشود و حال بدش را بیشتر از این رسوا نکند.
نتوانست بیشتر از این تحمل بیاورد و دست ترانه را چنگ زد که زمزمه‌ی آرام دختر را پای گوشش شنید:

– آروم باش…الان می‌آن کمکمون!

خودش خوب می‌دانست که قرار نبود آن‌هایی که بیرون بودند خبری از معرکه‌ی داخل داشته باشند و این از تمام شدن شارژ ایرپاد درون گوشش مشخص بود.

رأس جـنون🕊, [31/05/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۶۵

کاور را به تخت سینه‌اش فشرد…نمی‌خواست بی‌هیچ دلیلی این مدارک مهم را از دست بدهد.
همین چند ورق می‌توانست زندگی‌اش را بالکل عوض کند!
از وثیقه‌ای که آزاد می‌شد تا انتقامش از فرزین و…

اما همه‌ی این‌ها به یک چیز بستگی داشت.
اینکه فرزین می‌توانست او را در این تاریکی بشناسد یا نه!
یا شاید هم مشکوک شود.

تنها راهی که به ذهن ترانه رسیده بود، این بود که دست هیلا را بکشد و دقیقا در مکانی که زیر راه‌پله قرار داشت، به پشت بایستد و اگر کسی موقع رفتن آن‌ها را ببیند، فکر کند در حال صحبت و گفتگو هستند اما…

اینکه رئیس شرکت می‌توانست به این حالت‌شان مشکوک شود یا نه، مهم بود!
صدای هوار فرزین لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد و فشار دست هیلا نیز بیشتر!

– توروخدا خونسرد باش، یکم آروم باش…این حالتت خیلی راحت می‌تونه مشکوکش کنه.

این کار از هیلا لااقل بعید بود!
اویی که ضرب شست فرزین را چشیده بود و آزار و اذیت‌های کثیفش را به خوبی به یاد داشت، عمراً می‌توانست در این لحظه آرام بماند.
تصور اینکه مچش را بگیرد و چه بلاهایی که می‌تواند به سرش بیاورد همه چیز را سخت‌تر می‌کرد.

– هیلا؟ خواهش می‌کنم!

اینبار دست ترانه بود که دست او را فشرد تا به خودش بیاید و با اینکار باعث شد نفس حبس شده‌ی هیلا بیرون فرستاده شود.

– خانوما شما اونجا…

رأس جـنون🕊, [01/06/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۶۶

– آقای ضیائی؟

صدای مردی که اجازه‌ی ادامه‌ی صحبت به فرزین را نداد، برای هیلا خود بهشت بود.
قدم‌های فرزین به سمت بیرون برداشته شد و نفس هیلا و ترانه یک ضرب به بیرون پرتاب شد.

هیلا به سرعت به عقب برگشت و فرزین را پشت به خودش روبه‌روی مردی دید که چهره‌اش به شدت آشنا می‌زد اما ترانه اجازه‌ی ماندن بیشتر و فکر کردن را نداد و او را به دنبال خودش به سمت بیرون از شرکت کشاند.

همین‌که پایشان محوطه‌ی بیرون از شرکت را لمس کرد، بی‌فوت وقت شروع به دویدن کردند.
جایی که با میعاد قرار داشتند حدود دو خیابان آن‌ور تر شرکت بود و تا جایی که توان داشتند برای رسیدن دویدند.

با دیدن یک ون مشکی و دو ماشین سیاه رنگی که کنار هم پارک شده بودند، با خوشحالی ایستادند.
روی زانو خم شده بود و سعی می‌کرد نفس‌های عمیقی بکشد بلکه دردی که میان قفسه‌ی سینه‌اش نشسته بود، آرام شود.

– شماها معلوم هست تا الان اون تو چه غلطی می‌کردین؟

سرش را بالا گرفت. میعاد با خشمی که صورتش را به رنگ سرخی درآورده بود، به سمت‌شان قدم برمی‌داشت و صدایش همه را خبردار کرده بود…آنقدری که کیامهر هول زده و نگران از ون خارج شد و چشمانش برای دیدن تن سلامت هیلا بی‌پروا در اطراف می‌چرخید!

– مگه من نگفتم سریع بزنین بیرون؟ اگه بلایی سرتون می‌اومد چی؟

کیامهر بی‌توجه به حالت جدی میعاد به سمت هیلا دوید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. مثل همیشه عالی.
    کاش پارتا طولانی تر بود یا حداقل جای حساسش پارت تموم نمیشد.
    من تا سه روز نمیتونم صبر کنم😢

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا