رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 39

0
(0)

 

اصلا حواسش نبود که کیامهر معید انقدر راحت او را مفرد خطاب کرده بود.
در آن لحظه تنها پوزخندی صداداری به لب نشاند.

– چقدر جالب…حالا که یه جور نشون می‌دین که از هیچی خبر ندارین لطفا پیامی که دیروز برای من فرستادین رو یه بار دیگه بخونین!

کیامهر که از اول صبح حسابی دوندگی داشت، نای ایستادن بیشتر را نداشت و بیخیال خواسته‌ی دخترک از کنارش گذشت و در همان حال صدایش زد:

– هیلا دنبالم بیا.

دخترک نمی‌دانست حرص و جوش بی‌تفاوت بودنش را بخورد یا اسمی که با راحتی تمام به لب آورد!
ناچاراً پشت سرش به راه افتاد و هر آن منتظر بود تا کیامهر معید جرقه‌ی انفجارش را روشن کند.

کمی بعد بود که هر دو وارد اتاق ریاست شدند و هیلا با محکم بستن در اتاق، اعتراض خودش را علناً به رخ کشید و کیامهر بعد از نشستن به روی صندلی تلفن روی میز را برداشت و شماره‌ای را گرفت.

– خانم رمضانی بی‌زحمت یه قهوه فوری درست کنید برام بیارید…خانم شرافت شما چی میل دارید؟

پشت چشمی برایش نازک کرد.
نه به آن هیلا گفتنش و نه به این خانم شرافت صدا زدنش!

– کوفت میل دارم.

هیلا به قدری این جمله را با جدیت بیان کرد که کیامهر برای ثانیه‌ای نگاهش خیره ماند و کمی بعد از درک جمله‌ی دخترک در حالی که آثاری از خنده را می‌شد به راحتی در صورتش مشاهده کرد لب باز کرد:

– همون یه دونه قهوه لطفا، ممنون!

رأس جـنون🕊, [24/04/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۳۲

تلفن را برگرداند و کمرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
با ابرو به سمت مبل اشاره زد و روبه هیلا لب زد:

– بشین.

هیلا درحالی که از این بازی جدید کیامهر حسابی کلافه و عصبی شده بود، چشم در حدقه چرخاند و بدون حرف روی نزدیک‌تر مبل نشست و پا روی پا انداخت.

– من از صبح یه سر سرِپا بودم و به شدت خسته‌م و مغزم هم نمی‌کشه…اجازه بده یه چیزی بخورم بعد ببینم دعوات با من چیه!

این همه مبادی آداب بودنش را باور نمی‌کرد و ابایی برای نشان دادن تعجبش نداشت.

– باشه.

سه دقیقه بعد بود که منشی با بشقابی در دست به سمت میز کیامهر رفت و قهوه‌ را روی آن گذاشت.

– با من کاری ندارید جناب معید؟

کیامهر که تا آن لحظه برای استراحت پلک روی هم گذاشته بود، به خود آمده جواب داد:

– ممنون خانم رمضانی می‌تونید برید!

رمضانی بیرون رفت و کیامهر بی‌توجه به داغ بودن قهوه، قلپی از آن نوشید و از سوختن دهانش پلک بهم فشرد.

– چطور اون حجم داغ رو خوردید؟

نیم نگاهی به صورت جمع شده‌ی هیلا انداخت.

– وقتی زیادی خسته باشی و مجبور به ادامه‌ی کار، داغ بودنش رو باید تحمل کنی!

هیلا جمله‌ی کیامهر را درک نکرد و از این بابت شانه‌ای بالا انداخت که کیامهر پر از خنده از حالت عجیبش دستی دور دهانش کشید تا نشانی از سرخوش بودنش به این دخترک عاصی ندهد.

رأس جـنون🕊, [25/04/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۳۳

– خب بفرمایید خانم شرافت!

هیلا خستگی عیان مرد را دید و حالا متوجه‌ی تغییر لحن و رفتار کیامهر معید شد اما حاضر نشد ذره‌ای دست از موضعش بردارد و کمی کوتاه بیاید.

– قهوه‌تون رو میل کردید؟

کیامهر دستی به صورتش کشید و با خودش گفت که امروزش را فقط خدا به جانش رحم کند…این از خستگی بی سر و سامانش و این هم شمشیری که هیلا شرافت بدجور از رو بسته بود!

– بله خانم شرافت بفرمایید.

– حالا که میل کردید لطفا پیامی که به من دادید رو بخونید.

کیامهر گوشی را از روی میز برداشت و وارد صفحه چت مشترکی که با هیلا داشت، شد.
طولی نکشید تا نگاهش بالا بیاید و روی صورت حرص زده‌ی دخترک بنشیند.

– من پیامی مبنی بر اینکه شما قراره بیاید اینجا دریافت کردم؟

از چشم‌های هیلا خون می‌بارید.

– بله؟

کیامهر کلافه‌تر از قبل نفسش را بیرون داد و لب باز کرد:

– می‌گم شما به من پیامی دادید که قراره من‌و امروز ملاقات کنید؟ چون تو آخرین پیامی که من از شما دریافت کردم گفتید که اگر بیکار بودم!

هیلا کم نیاورد و با دستانی مشت شده که از دید کیامهر دور نماند، پوزخندی زد.

– بعد با خودتون نگفتین این دختر شماره‌ی منشی من رو از کجا باید گیر بیاره؟

رأس جـنون🕊, [26/04/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۳۴

کیامهر قانع شده از حرف هیلا دستی به صورتش کشید اما متأسفانه اهل عذرخواهی کردن نبود، مخصوصا اگر آدم روبه‌رویش شخصیتی مانند هیلا شرافت داشت!
از غرور و جبهه‌ای که هیلا همیشه برای او می‌گرفت، متنفر بود.

شاید هم…
دلیل اصلی‌اش این بود که هیچ گونه شباهتی به دخترهای اطرافش نداشت…دخترهایی که برای یک لحظه شنیدن صدایش خودشان را به آب و آتیش می‌زدند و نبود این ویژگی در این دختر باعث شده بود که گاهی احساس کند هیچ جذابیتی ندارد.

– اون قطعا مشکل شما بود نه من!

هیلا با تعجب ابرویی بالا انداخت. اندکی در این حال گذشت و سپس با کج خندی گوشه‌ی لبش از روی صندلی بلند شد.

– خیله خب پس بگذریم از اینکه قرار ملاقات با من هم یکی از مشکلات شما بود، درسته؟

دست کیامر زیر میز مشت شد.
دخترک زبان دراز!

– اینجور هم که مشخصه شما کار چندانی با من نداشتید پس من می‌رم شما هم حتما به یه پزشک مراجعه کنید!

کیامهر اخم کرده نگاهش کرد.

– چرا؟

هیلا کاملا جدی شانه‌ای بالا انداخت و قدمی به عقب برداشت.

– بخاطر خوددرگیری‌تون گفتم.

چهره‌ی بهت زده‌ی کیامهر به قدری عیان بود که هیلا با زور جلوی قهقه‌اش را گرفت و به سرعت از اتاق بیرون زد.

رأس جـنون🕊, [27/04/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۳۵

تنش را به در تکیه داد و دست جلوی دهان گرفته در دل بلند بلند می‌خندید.
این به آن در!
خداراشکر که منشی نبود و این دیوانگی‌اش را نمی‌دید چون قطعا به سلامت عقلی‌اش شک می‌کرد.

تا آمد فاصله بگیرد در اتاق باز شد و تنی که به شدت رو به عقب رفتن و زمین خوردن مایل بود را با گرفتن چهارچوب در متوقف کرد.
نفسش را به سختی فوت کرد و صاف ایستاد.

اینجای ماجرا بد بود که نمی‌دانست با چه رویی از کیامهر معید قرار است روبه‌رو شود و اعتراف به ترس اندکی که در دلش کاشته شده بود، دروغ نبود!
بزاق دهانش را به زور فرو داد و با نفسی حبس شده چرخی زد.

با دیدن گره کور اخم‌های مرد مقابلش، ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و سعی کرد تپش تند قلبش را که از استرس به این حال افتاده بود را با چند نفس عمیقی آرام و کنترل کند.

البته این ترس دست خودش نبود.
هر انسانی بود با دیدن روی وحشی‌گونه‌ی جناب معید هنگام عصبانیت همچین حالتی پیدا می‌کرد.

– بیاید داخل راجب کاری که باهاتون داشتم صحبت کنیم.

صدایش را صاف کرد تا جلوی لرزش احتمالی‌اش را بگیرد.

– اما خسته‌ هستین!

عملا دروغ می‌گفت.
دنبال راه فرار می‌گشت تا عصبانیت کیامهر معید را نبیند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا