رمان رأسجنون پارت 38
هیلا با صورتی درهم شده، خیاری از سبد کوچک مقابلش برداشت و به سمت تیام پرتاب کرد.
تیام با خنده خیار را در هوا قاپید و نمایشی گازی به آن زد.
– دیگه داری چرت و پرت میگی! اگه فکر منو درگیر کرده بخاطر اینه که منو زیادی عصبی میکنه و منم همهش دنبال اینم که تلافی حرفا و کاراشو رو سرش دربیارم ولاغیر!
تیام درحالی که خیار درون دهانش را میجوید چند قدمی به سمت هیلا برداشت و کنارش ایستاد.
– این رئیست خبر داره چه قوم مغولی پشتته؟
ناتوان زیر خنده زد و برای جلوگیری از بالا نرفتن صدایش، دست روی دهان فشرد.
– والا بخدا راست میگم…ببین هیلا کافیه بابای منو نشون این رئیست بدی، بخدا اگه دیگه بهت گفت بالا چشمت ابروئه…ببین کی بهت گفتم!
خندههایش بلندتر شد که بالاخره تیام دست از مسخره کردن برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. نفسش را با دلتنگی عمیقی بیرون داد و همانجا روی نزدیکترین صندلی نشست.
این جمع زیادی برایش عزیز بود اما…
دست خودش نبود که دلش هوای پدرش را کرده بود…چهرهی شاهین و پدرش به شدت بهم شباهت داشتند و همین باعث شد تا هیلا امروز هر سری که نگاهش به صورت عمویش بیافتد، حال و هوایش بغضی شود!
– هنوز تو آشپزخونهای؟
صدایی که از نزدیکی به گوشش برخورد کرد باعث شد تا سر بچرخاند و ترمه را نشسته کنارش ببیند.
– اوهوم، تو چرا اومدی؟
رأس جـنون🕊, [18/04/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۲۷
ترمه با لبخند زیبایی دستانش را جلو برد و دستان دخترک را گرفت.
– هم حوصلهم سر رفت هم اینکه…من واقعا دلم زیادی برات تنگ شده بود از زمانی که اومدیم هم اصلا باهم تنها نشدیم!
هیلا با خنده دستانش را باز کرد و او را به آغوشش دعوت کرد.
– منم دلم برات یه ذره شده بود ترمه خانم.
ترمه گونهاش را بوسید و خودش را عقب کشید. چشمکی زد و لب باز کرد:
– خـــب…چه خبر ببینم! تو این مدتا چیکارا کردی؟
هیلا با شیطنت اومی گفت و خودش را جلو کشید.
– مثلا خونه مجردی دارم و تنها زندگی میکنم!
چشمان ترمه پر از بهت شدند و گویا عمو شاهینش این خبر را به هیچکس نداده بود و این کار نشان میداد که همچنان مخالف تنها زندگی کردنش بود.
– جان من؟ شوخی میکنی؟ چرا آخه؟
نفسش را با آه کوتاهی بیرون داد.
– هر ثانیهای که تو اون خونه میگذشت برام جهنم بود…شاید باورت نشه ترمه اما دیدن خوشحالی مامانم کنار اون مرد بیشتر بهمم میریخت…من نمیتونم فراموش کنم وقتی که هنوز داغدار بابام بودم و کل مغزم رو روزایی که با بابام گذرونده بودم پر کرده بود، مامانم به خواستگار تازه از راه رسیدهش جواب مثبت داد!
– اما هیلا یکم بیانصافی نمیکنی؟ مامانت جوون بود اونموقع حق زندگی داشت!
– حق زندگی داشت درست ولی نه اینکه دختر چهارده سالهش هنوز آمادگی هیچی رو نداشته باشه!
شاید منِ بیست و شش ساله الان بپذیرم اما تو چهاردهسالگیم نمیتونستم بپذیرم.
رأس جـنون🕊, [19/04/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۲۸
قطرهی اشکش همزمان با قطرهی اشک ترمه پایین ریخت. هیچکس اندازهی ترمه برایش دل نمیسوزاند…هیچکس در آن روزها اندازهی ترمه حواسش به او نبود…
پا به پایش همه جا کنارش بود، رفیق روزهای کودکی و نوجوانیاش همچنان بامعرفت بود که حتی حاظر نمیشد او را در گریه کردن هم تنها بگذارد!
– من راستش…میدونی چیه ترمه؟ من الان بیست و شیش سالمه اما اونقدری دارم تو نبود بابام میسوزم و میسازم که دارم از بین میرم فکر کن من اون روزا چه حالی داشتم…یه دختر چهارده ساله بیپناه یهو وارد خونوادهای شد که هیچکس چشم دیدنشو نداشت و پسر اون به اصطلاح ناپدریم از هیچ لحظهای واسه آزار و اذیتم دست برنمیداشت!
دماغش را بالا کشید و دستهای لرزانش را برای پاک کردن اشکهایش بالا گرفت.
– ترمه من از مامانم متنفرم میدونی چرا؟ چون تو زمانی که از دست پسر شوهرش فرار کرده بودم و از خونه بیرون زده بودم و کل روز رو گم شده بودم، وقتی برگشتم خونه حتی نپرسید کجا بودی! انقدر براش بیاهمیت بودم، من کل اون روز رو انقدر ترسیده بودم که اون شب وقتی رسیدم خونه تا خود صبح تب کرده بودم…ترمه من…گاهی اوقات حس میکنم حتی مادر هم نداشتم!
ترمه هقی زد و بیقرار سر هیلا را به آغوش کشید.
خدا میدانست چه دل پری داشت که تنش اینگونه میلرزید.
– ولی نمیتونم دست بکشم…هر کاری کنم بازم مادرمه، بازم دلم واسش میتپه…من چیکار کنم آخه؟
رأس جـنون🕊, [20/04/1402 09:49 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۲۹
ترمه کمرش را نوازش کرد بلکه کمی آرام بگیرد و هیچکدام از آن دو نفر خبر نداشت که شایان کنار پشت در آشپزخانه ایستاده و از ابتدا تمام حرفهایشان را شنیده!
شایانی که تنها با مشتهای گره کردهای برای کمبودهای هیلا تماماً گوش شده بود و ذره ذره جانش میسوخت.
باور اینکه دخترک همچنان در غم پدرش میسوخت و لب باز نمیکرد برایش سخت بود.
میدانست که در گذشته چقدر به شاهرخ وابسته بود اما فکر میکرد با گذر زمان و بالا رفتن سنش آرامتر میشود و نبود پدرش را فراموش میکند اما انگار باید بگوید زهی خیال باطل…
***
عصبانی از کابین آسانسور بیرون زد و قدمهایش را پرشتابتر به سمت درب خروجی برداشت.
فکر اینکه کیامهر معید بیشعوریاش را به نهایت رسانده، بیش از پیش عصبیاش میکرد.
ای کاش تیام این رفتارها و کارهای اعصاب خوردکنش را میدید تا میفهمید که این مرد کاری جز بازی کردن با روح و روان انسان ندارد…درگیر کردن مغزش پیشکش!
همانطور که نفسهایش بابت خشمی که در تمام تنش جریان داشت بلند و کشیده شده بود، زیرلب جد و آباد معید را از اول تا آخر نفرین میکرد و گه گاهی آن وسط خودش را برای گرفتن تصمیم اشتباهش، مورد عنایت قرار میداد.
آنقدری در خودش غرق بود که اصلا حواسش به مردی که سر در گوشی فرو برده بود و در مسیر پیش رویش ایستاده بود، نبود و همین باعث شد تا با کله در شکم مرد فرو برود و آخش همزمان شود با رایحهی چوبی که شامهاش را نوازش داد.
رأس جـنون🕊, [21/04/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۳٠
بوی عطر به قدری خوب بود و ریههایش را پر کرده بود که دلش نمیخواست عقب بکشد و تنها در دل آرزو میکرد که ای کاش میشد که بیشتر آنجا بماند و عطرش را بو بکشد.
با بیمیلی و عصبانیتی که فروکش شده بود تنش را عقب کشید و سر بالا گرفت تا بابت کور بازیهایش عذرخواهی کند اما دیدن مرد همانا و تکان شدیدی که تنش خورد نیز همانا!
نمیخواست بپذیرد که دقیقا چند ثانیهی پیش برای بار دوم در آغوش کیامهر معید سر کرده بود و بدتر از آن علاقهی شدیدی بود که به عطرش پیدا کرده بود!
لب گزید و با صورتی درهم شده قدمی عقب رفت و همین کار بهت کیامهر را بیشتر کرد.
چند ثانیهای مکث ایجاد شده بود و اندکی بعد هر دو نفر از شوک بیرون آمدند و این هیلا بود که با یاد چند دقیقهی قبل، عصبی اخمی میان ابروهایش نشاند و لب باز کرد:
– وقتتون بخیر جناب معید!
لحنش چنان طلبکارانه و پر از خشم بود که ابروهای کیامهر را ناخودآگاه بالا انداخت.
کیامهری که هر چه فکر میکرد، دلیل آمدن هیلا را به اینجا پیدا نمیکرد.
– مشکلی پیش اومده خانم شرافت؟
هیلا پوزخند بلندی زد و دست به کمر شد. باورش نمیشد که تمام حالات صورت کیامهر نشان میداد که از بودنش و دیدنش اینجا تعجب کرده!
– مثل اینکه نمیدونید ساعت چنده!
کیامهر از اینکه حرف و معنای نگاه عصیان زدهی دخترک را نمیفهمید، کلافه نفسش را بیرون داد.
– چیشده؟ چرا انقدر توپت پره؟