رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 36

3.7
(68)

 

گوشی‌اش را برداشت و بعد از بالا آوردن شماره‌ی پویا، ماشین را استارت زد.

– الو پویا کجایی؟

صدای نفس نفس زدنش نشان می‌داد که راه طولانی را پیاده طی کرده!

– کیا یه لحظه گوشی!

عصبی فرمان را چنگ زد و هر لحظه منتظر اتمام آن یک لحظه گفتن پویا بود.
چند دقیقه‌ای گذشت تا صدای پویا به گوشش برسد:

– الو هستی؟

– آره کجایی؟

صدایش آرام‌تر و نفس‌ زدنش بهتر شده بود.

– تازه رسیدم خونه…

– این خبر لعنتی که پیامک کردی چه معنی می‌ده؟ مطمئنی راسته؟

– متأسفانه باید بگم آره…یکم پیش که واسه پیاده روی رفته بودم بیرون خبرش بهم رسید که سریع واست فرستادمش…الان می‌خوام برم دورش از جزئیاتش خبردار بشم، ولی غلط نکنم فرزین می‌خواد پای این دختره هیلا رو وسط بکشه!

اخم‌هایش سخت درهم فرو رفتند.

– از کجا این احتمال‌و می‌دی؟

– متوجه‌ی نفرت بین دونفرشون شدم…احتمالا بخواد از این راه این قضیه دختره رو بکشونه شرکت که اونجا ازش استفاده کنه!

زیرلب غرید:

– گ*ه خورده مرتیکه‌ی بی‌همه چیز آشغال…نمی‌ذارم ناخن اون دختر هم وسط کشیده بشه!

– چیزی گفتی؟

رأس جـنون🕊, [07/04/1402 09:46 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۱۷

صدایش را صاف کرد و سریع به حرف آمد:

– نه نه…تو حواست‌و بده به کارت از جزئیات هم چیزی دستگیرت شد حتما برام بفرست فقط پویا حواست باشه تو این مدت اگه هیلا شرافت رو دیدی راجب این قضیه هیچگونه حرفی نمی‌زنی یا سرنخی بهش نمی‌دی!

– چرا؟ اون باید بدونه فرزین چه نقشه‌ای براش کشیده!

– من نمی‌ذارم دست فرزین بهش برسه تو کاریت به این حرفا نباشه.

سکوت پویا که طولانی شد، لب زیرینش را گزید و حالا متوجه‌ی معنی جمله‌اش شد.

– کیا؟ خبری چیزیه مگه؟

عصبی شده از حرکت تندش نگاه کوتاهی به پنجره ماشین انداخت.

– نه باید چه خبری بشه!

– آخه تا جایی که من ازت شناخت دارم در اینجور مواقع طرف عملا بود و نبودش باید به چپت باشه چه برسه به اینکه بخوای ازش محافظت کنی!

نفسی کشید و بابت این گندش سری به چپ و راست تکان داد.

– چون زنده بودن اون دخترو واسه از بین بردن فرزین نیاز دارم…هیچکس اندازه‌ی اون دختر از فرزین کینه و نفرت به دل نداره.

گویا پویا قانع شد که ته جمله را با یک خداحافظی کوتاه جمع کرد.
ماشین را پارک کرده به سمت آسانسور به راه افتاد.
به شدت خسته بود اما مغزش اجازه‌ نمی‌داد تا افکار بی‌سر و تهش را بیرون بی‌اندازد.

همین که تمام این افکار به هیلا شرافت ختم می‌شد، او را بیشتر بهم می‌ریخت.

رأس جـنون🕊, [08/04/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۱۸

دخترک تازه واردی که در زندگی‌اش گند بزرگی زده بود، روز به روز نقشش در مغزش پررنگ‌تر می‌شد و این دقیقا خلاف قوانین زندگی‌اش بود!

بعد از تعویض لباس‌هایش به سمت آشپزخانه رفت و دکمه‌ی قهوه ساز را زده نگاهش را به ماگ در دستش دوخت. قرارشان این بود که از هیلا استفاده کنند و به دست او، فرزین و محسن ضیائی را به خاک سیاه بنشانند اما یک چیزی این وسط وجود داشت که مانع تمام نقشه‌هایش می‌شد.

خط قرمزی که روی اسم هیلا خورده بود و اجازه‌ نمی‌داد که فکر استفاده از آن هم به سرش بزند و همین چیزهای به ظاهر کوچک اما بزرگ کلافه‌اش کرده بود.
کیامهر معیدی که حتی ذره‌ای به دوست دخترهای رنگاوارنگش اهمیتی نمی‌داد، چه شده که نگران هیلا شرافت می‌شد؟

ماگ را پر از قهوه کرد و با حرصی که در تنش قُل قُل می‌زد، بدون آنکه توجهی به گرمای آن نوشیدنی تلخ داشته باشد، سر کشید اما طولی نکشید که آخش از سوختن زبانش به هوا رفت.

عصبی از این بی‌حواسی ماگ را در ظرف شویی پرت کرد و همین کار صدای بلندی را در خانه‌اش طنین انداز کرد. نفس سنگین شده‌اش را بیرون داد و قدم‌هایش را روانه کاناپه‌ی راحتی سالن کرد.

روی آن که دراز کشید، ساعدش را به روی چشمانش گذاشت…شاید این اندک تاریکی اجازه‌ی خواب به چشمانش بدهد و افکارش دست از سر کچل شده‌ی هیلا شرافت بردارند.

نشد که نشد…
ذهنش بی‌اجازه دائما او را با دخترهای اطرافش مقایسه می‌کرد و همین که به سَر بودنش نسبت به بقیه پی می‌برد، رگه‌های اعصابش را بیشتر تحریک می‌کرد.

رأس جـنون🕊, [10/04/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۱۹

اصلا او را چه به فکر کردن به یک دختر؟
یعنی چه که مغزش برای یک دختر غریبه و مهم‌تر از آن، کسی که مدارکش را دزدیده بود اینچنین وقت می‌گذاشت؟!

ساعدش را از روی چشمانش برداشت و انگار با این وضع نابسامانش، خبری از خواب نبود!
نیم خیز شده دستش را به سمت موبایلش دراز کرد…شاید درگیر فضای مجازی شدن باعث شود تا فکر و خیالش آرام بگیرند.

با دیدن نام پویا به روی صفحه‌ی گوشی، ناخودآگاه اخم‌هایش بهم نزدیک شدند و به سرعت قفل را باز کرده روی اسمش ضربه‌ای زد.

«مدارک رو تو گاوصندوق شرکت ضیائی قایم کرده و احتمالا خود محسن خبری از این قضیه نداره»

سریع تایپ کرد:

«امکان داره مدارک قبلی هم اونجا باشه؟»

به ثانیه نکشید که جواب پویا به دستش رسید.

«احتمالش وجود داره، باید یه نفرو بفرستیم سر وقت گاوصندوقش تا بفهمیم چیا رو پنهون کرده»

گوشی را خاموش کرده کنارش گذاشت.
خودش خوب می‌دانست این کار فقط از یک نفر برمی‌آید…کسی که کل امشب را در مغزش بساط پهن کرده بود و عزم رفتن نداشت!

اما متأسفانه بدی آن ناشی بودنش بود و ممکن بود که گند بزند و به همین مناسبت بلایی به سرش بیاید.
اگر همچین چیزی وجود نداشت قطعا با دخترک هماهنگ می‌شد اما هول بودنش باعث می‌شد در تصمیم گیری مردد شود.

اما مهم‌تر از همه به کسی نیاز داشتند که رمز گاوصندوق را بفهمد و این امکان وجود داشت که هیلا شرافت از آن خبری نداشته باشد.

رأس جـنون🕊, [11/04/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۲٠

مغز خائنش دستور می‌داد که از او بپرسد شاید اطلاعی داشته باشد…البته رو در رو بودن را به پیامک دادن ترجیح می‌داد و همین امر باعث شد تا پوزخند تمسخر آمیزی حواله‌ی خودش و حال به درد نخورش کند.

کارش به جایی رسیده بود که برای پرسیدن یک سؤال باید یک ملاقات خصوصی ترتیب می‌داد و انگار نه انگار که عصر فناوری این کار را برایش راحت‌تر کرده بود!

البته منکر آن نمی‌شد که دیدن صورت سرخ شده‌ از حرص هیلا شرافت بیشتر وسوسه‌اش می‌کرد تا از گوشی استفاده نکند!

***

سینی چای را به دست گرفت و بعد از چشمکی که حواله‌ی عزیز کرد، از آشپزخانه بیرون زد و ابتدا به شاهین برای برداشتن لیوان چای تعارف کرد.

– دستت درد نکنه دخترم.

خواهش می‌کنمی زمزمه کرد و اینبار مقابل همسر شاهین قرار گرفت و سینی را به نشانه‌ی تعارف کمی به جلو برد.

– دستت درد نکنه عزیزم.

همان جواب قبلی را داد و اینبار به سمت ترمه و تیام رفت که حسابی مشغول شیطنت کردن با شایان بودند.
بعد از خالی شدن سینی، روی مبل کنار ترمه نشست. ترمه‌ تنها دو سال از او کوچک‌تر بود و هم‌بازی خوبش در بچگی‌هایش بود.

یادش می‌آمد که بعد از رفتن‌شان چه روزها که از شدت تنهایی به گریه می‌افتاد.
تیام هم که در آستانه‌ی نوزده سالگی بود و اوج جوانی‌ و خراب‌کار شدن! مخصوصا که اگر با شایان نشست و برخاست داشته باشد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا