رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 33

4.5
(54)

 

دست برد تا پنجره را ببندد و از این برج بلند نحس بیرون بزند. پادشاه معید اگر می‌فهمید، محتملا برای لمس پنجره اتاقش هم از او غرامت می‌گرفت!

آیینه‌ی کوچکش را از کیفش بیرون کشید تا مطمئن شود با آن اندک اشک‌های ریخته آرایشش بهم نخورده باشد. رد کمرنگ اشک‌ها را پاک کرد و کیفش را به دوش انداخت.

هنوز اولین قدم را برنداشته بود که در ورودی اتاق باز شد و چهره‌ی جدی مرد کت و شلوار پوش نمایان!

– هنوز اینجایی!

این حرف را با ابروهای بالا پریده‌ای پرسید. این مرد به طرز عجیبی بی‌نهایت دیوانه‌اش می‌کرد! انگار نه انگار که تا ساعتی پیش مانند دو دشمن خونی به یکدیگر نگاه می‌کردند و دقیقا این لحن صحبت بی‌نهایت عادی کیامهر متعجبش کرده بود.

– بله اینجام…البته نگران نباشید چیزی ندزدیدم!

گوشه‌ی لب کیامهر نامحسوس کمی به بالا کشیده شد و راضی از گل به خودی‌هایی که دخترک به خودش می‌زد، حرفش را تایید کرد:

– خب اینجا دوربین داره، طبیعیه که نگران نیستم.

از گستاخی‌ و بی‌چشم رو بودنش دیگر نمی‌دانست سرش را به کجا بکوبد. مگر می‌شد یک آدم تا این حد به قول شایان تفلون نچسب باشد؟

کیامهر به سمت پشت میزش رفت و هیلا با چشمانی سرخ شده راه رفتنش را دنبال کرد و با نگاه برایش خط و نشان می‌کشید.
مردک قوزمیت!

– چرخ و فلک روزگار می‌چرخه جناب معید…حواستون باشه!

رأس جـنون🕊, [21/03/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲٠۲

کیامهر سری برایش تکان داد.
درست بود که هیلا و دردسر هایش خیلی وقت‌ها باعث برهم خوردن آرامشش می‌شد و او را از نظم زندگی‌اش دور می‌کرد اما نمی‌توانست از لذتی که در حرص دادنش بود چشم‌پوشی کند!

هیچ‌وقت سر به سر کسی گذاشتن این‌قدر به جانش نچسبیده بود!

– بسیار خب حتما یه گوشه یادداشت می‌کنم. حالا اگر با اتاق بنده کاری ندارید، تا من به صحبت کاریم برسم!

همین مانده بود که از اتاق هم بیرونش کند!
دندان غروچه‌ای کرد و در همان حال روی پاشنه‌ی پا چرخید و پاسخ داد:

– خودم داشتم می‌رفتم اما پرحرفی جنابعالی اجازه رفتن نداد.

زیادی شجاع شده بود که اصلا نگران تهِ جمله‌اش نبود.
زودتر از آن‌که به در برسد، دستگیره پایین آمد و تارا با همان چهره‌ی پرآرایش و چند ورق برگه وارد شد.

این زن هم تبدیل شده بود به یکی دیگر از متعلقات اعصاب خرد کنش!
البته باید معترف می‌شد که دلیل اصلی‌اش نزدیک بودن اخلاق زن به جناب معید بود.

– از الان بابت صحبت کاری سنگینتون خسته نباشید می‌گم.

دست خودش نبود که تنه به عقب چرخاند و نیشخند دندان‌نمای پر از تمسخرش را به رخِ مرد نشسته‌ی پشت میز کشید.
کیامهر که از ورود بی‌ادبانه‌ی تارا اخم درهم کرده بود، حرکت عجیب الخلقه‌ی هیلا بدخلقی‌اش را بیشتر بهم زد که با عصبانیت به حرف آمد:

رأس جـنون🕊, [22/03/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲٠۳

– کی به شما اجازه‌ی ورود داد خانم؟

تارا به زور چشم از صورت هیلا کند و پرتعجب به کیامهر نگاه کرد.

– با منی؟

کیامهر عصبی‌تر از هر لحظه غرید:

– مگه غیر از شما کسِ دیگه‌ای بی‌اجازه وارد اتاق شده؟!

– اما…

کیامهر مشتش را محکم به میز کوبید و صدایش، طنین ترسناکی را در اتاق به وجود آورد.
تن هر دو دختر از ترس به هوا پرید و هیلا بهت زده از این روی وحشتناک مرد مقابلش، به زور بزاق دهانش را به گلو فرستاد.

– اما بی اما!

تارا با صورتی سرخ شده سر به زیر انداخت.

– چشم، دیگه تکرار نمی‌شه!

البته نمی‌شد از حرص صدای زن راحت رد شد.

– می‌تونید برید.

جمع بستنش به این معنا بود که حاظر به دیدن و صحبت کردن با تارا نبود و همین خنده‌ی ناخودآگاهی را به دل هیلا انداخت.
به قول میعاد، کنف شدن تارا پناهی زیادی دلچسب بود!

بی‌هیچ حرف اضافه‌ای هر دو از اتاق بیرون زدند و هیلا برای فرو خوردن خنده‌ی نابجایش، دندان به روی لبش کشید و نفسش را بیرون داد.

– ببینم تو رو!

صدای جدی و پر از تحقیر تارا ابروهایش را به بالا فرستاد و بی‌هیچ حرفی فقط نگاهش کرد.

– تو عصبانیش کردی که اینجور حالش بد شد؟

– من فقط یه کارمند ساده‌م…عصبانی شدن ایشون به من ربطی نداره!

رأس جـنون🕊, [23/03/1402 09:46 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲٠۴

اجازه‌ی ادامه‌ی صحبت یا همان گزافه گویی به تارا نداد و بی‌هیچ حرف اضافه‌ای از کنارش رد شد.
نمی‌دانست از این لحظه به بعد چه اتفاقی قرار است بیفتد و سرنوشت طراحی سام چه می‌شود و همین کمی کلافه‌اش می‌کرد.

روی مبل‌های سالن نشست و در انتظار گرفتن خبر کوچکی سرش را به دیوار پشتش تکیه داد.
امیدوار بود که سام از پس کارش بربیاید…

***

کیامهر دست بالا برد و گوشه‌ی ابرویش را خاراند.
بعد از عصبانیت زیادی که از صبح الطلوع دچارش شده بود، الان با خیال راحت‌تری به نسبت قبل منتظر آوردن طراحی شد.

هر چند ندیده هم می‌دانست قرار است با چه طرح عجیب الخلقه‌ای روبه‌رو شود.
صدای تقه‌ای که به در خورد، باعث شد از فکر بیرون بیاید و طرز نشستنش را درست کند.

– بفرمایید!

در اتاق باز شد و منشی با برگه‌ی آسِه‌ای که به دست داشت وارد اتاق شد.

– طراحی آقای افخم رو آوردم براتون.

سر کوچکی برایش تکان داد و همانطور که دستش را برای گرفتن برگه دراز می‌کرد، جواب داد:

– کی بالا سرش بود؟

– آقای بازرگان.

– خوبه، می‌تونی بری.

منشی بااجازه‌ای گفت و از اتاق خارج شد اما چشمان او میخ طرحی بود که حرفه‌ای بودنش را فریاد می‌زد.
ابروهایش کمی بهم نزدیک شدند…

رأس جـنون🕊, [24/03/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲٠۵

سبک کارش با آن چند طرحی که در گوشی هیلا دیده بود، مطابقت داشت.
فکری دستی به پیشانی‌اش کشید و برگه را دقیق‌تر وارسی کرد. همانطور که در حال زیر و رو کردن برگه بود ناگهان چشمش به امضای ریزی که پای برگه نشسته بود، برخورد کرد.

با بهت سرش را عقب کشید و چند پلکی زد. سپس دوباره نگاهش را به همان محل داد و جهت اطمینان اینبار برگه‌ را نزدیک‌تر کرد و دقیق‌تر امضا را چک کرد.
دقیقا پارسال بود که لباس مارکی که برای مادرش از یکی از مزون‌های معروف پاریس خریداری کرده بود همین امضا پای پارچه‌اش خورده بود.

دستی به موهایش کشید و آنچنان از طرح و مد عقب نبود که نداند هر امضایی پای لباس نمی‌نشیند و…
این طرح، کار هر کسی نبود!
این طرح مال همان طراح بی‌نام و نشانی بود که همه‌ی هولدینگ‌ها آرزوی دیدنش را داشتند و یعنی…

سریعا دستش را به سمت تلفن روی میز دراز کرد و بعد از فشردن دکمه‌ی موردنظر آن را پای گوشش نگه داشت.

– خانم رمضانی به اون طراح بگید همین الان بیاد اتاقم.

– چشم آقای معید!

تمام مدتی که طول کشید تا سام افخم به اتاقش بیاید، جز لحظه‌ی پلک زدن چشم از طرح نگرفت.

– مورد قبول واقع شد آقای معید؟

سر بالا گرفت و به مرد روبه‌رویش که پا روی پا انداخته بود، چشم دوخت.

– شما اکثر طراحا رو می‌شناسید؟

سام نامفهوم سری تکان داد.

– بله چطور؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا