رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 17

3.8
(85)

 

– وای خدا من چه غلطی کنم پس؟

– این غلط‌و بکن فردا بیا شرکت کارای استخدام این دختره رو انجام بده!

– کدوم دختره؟

کیامهر از شدت خنگی میعاد لبی کشید.

– کی بنظرت؟ هیلا شرافت دیگه!

– نه بابا جا…

– میعاد زر نزن خوب گوش کن…تارا خیلی جدی می‌خواد پاشه بیاد اینجا واسه کار!

غر میعاد بلند شد:

– خب چرا جلوش‌و نمی‌گیری؟

کیامهر حرص زده لب باز کرد:

– چون باباش‌و فرستاده جلو و نمی‌تونم کاریش کنم…خیلی هم واضح بعد از زر مفت اون شبیِ تو، گیر سه پیچ داده به این دختره و مطمئنم اگه هیلا فعلا شرکت باشه اوضاع خوبی در پیش نداریم…

– خب؟

– می‌خوام تا اطلاع ثانوی جزو خدمه‌ی هواپیما باشه تا یکم اوضاع آروم بشه و تارا رو بفرستیم بره…به وجودش تو شرکت نیاز دارم این دختره ضامن خود فرزینه!

– رواله خیالت تخت!

***

– چته بغ کردی؟

بی‌حوصله هزارمین زنگ مادرش را رد داد و سرش را کمی به چپ و راست چرخاند.

– مامان ولم نمی‌کنه هی زنگ می‌زنه همین کلافه‌م کرده!

ترانه با چشمی گرد شده نی را از صورتش فاصله داد.

– نکنه فکر کردی از وجود فرزین اطلاع داشته؟

رأس جـنون🕊, [03/12/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۱۴

هیلا چشم در حدقه چرخاند و بی‌توجه به حرف و تعجب ترانه نی را به دهانش نزدیک کرد و مقداری از آب پرتقالش نوشید.

– خیلی خری هیلا…نمی‌‌دونم چرا سر هر چیزی می‌خوای با مامانت سر جنگ پیدا کنی!
اصلا گیریم اطلاع داشت که فرزین اومده، واسه چی باید به تو بگه؟ مگه از اتفاقای پیش اومده خبر داره که بهت اطلاع بده؟

عقلش تمام و کمال صحبت بلند بالای ترانه را تأئید می‌کرد اما قلبش…
آنقدری نسبت به مادرش چرکین بود که حاضر به پذیرفتن همچین توجیحاتی نبود!

– اصلا یه چیز دیگه…من‌و نگاه کن تو.

سرش را از لیوان فاصله داد و مایع درون دهانش را قورت داد.

– خب.

– اگه خبر نداشت چی؟ لااقل ببین خبر داره یا نه بعد حکم اعدامش‌و ببر!

آرنج روی میز گذاشته و دست تکیه گاه چانه‌اش کرد.

– فعلا ترجیح می‌دم باهاش رو در رو نشم…انقدری ظرفیتم پره که امکانش هست حرمت بزرگیش‌و نگه ندارم.

چشم غره‌ی ترانه را شکار کرد و بالاخره نیمچه لبخندی روی لبانش شکل گرفت.

– خب درد…خب مرض…جیز جیگر بگیری انقدر من‌و حرص می‌دی!

هیلا خالی‌تر از قبل چشمکی به سمتش روانه کرد.

– مشتلق نمی‌گیری ازم؟

ترانه با فحش زیرلبی سرش را تکان مختصری داد.

– مشتلق چی؟

رأس جـنون🕊, [04/12/1401 06:05 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۱۵

هیلا ناخودآگاه نیشش عمیق شد و در همان حال لب زد:

– داریم همکار می‌شیم!

نگاه خنثی‌ِ ترانه به خنده‌اش انداخت.

– سرت به جایی خورده؟ همکار که بودیم ستون!

– نه از اون همکارا…از این همکارا!

ترانه کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید و نگفته می‌دانست که انواع فحش در دلش در حال روانه کردن بود.

– قشنگ می‌تونی زر بزنی عزیزم؟

– امروز آقا کیامهر معیدتون بهم پیشنهاد کار داد…مهماندار پروازای شخصی‌شون!

و بلافاصله بعد از اتمام حرفش دو بار ابروهایش را نمایشی به بالا فرستاد. ترانه نه می‌دانست تعجب کند یا به حالت مسخره‌ی دخترک روبه‌رویش بخندد.

– جان من راست می‌گی؟ کیامهر دیگه؟ همین معید وحشیِ خودمون؟

هیلا خندان تنه به پشتی صندلی تکیه داد و لیوان آب پرتقال را بالا گرفت.

– حقیقتاً منم اولش قیافه‌م همینطور بود ولی خب اون قصدش جدی بود!

چهره‌ی ترانه ناخودآگاه درهم شد.

– اصلا حس خوبی به این پیشنهاد ندارم.

هیلا با آرامش نی را از دهانش فاصله داد و لیوان را روی میز گذاشت.

– ترانه چی فکر کردی؟ اینکه اوضاع گل و بلبله و از سر خیرخواهی بهم همچین پیشنهادی داده؟ نه عزیزم…وضعیت اونقدری خیط هست که مجبور به همکاری باهاشم.

رأس جـنون🕊, [06/12/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۱۶

ترانه پوفی از سر ناچاری کشید و بی‌حوصله شالش را روی سرش مرتب کرد.

– نمی‌دونم این‌همه بدشانسی و بدبختی از کجا آب می‌خوره…از یه جا بیرون می‌آی یه راست می‌ری تو هچل بعدی!

هیلا بیخیال شانه‌ای بالا انداخت.

– برات مهم نباشه.

ترانه بهت زده شد و سرش به عقب پرتاب شد.

– چی می‌گی تو هیلا؟ این…واقعا تویی؟…چی تو سرته؟ بفهمم داری یه غلطی می‌کنی عمراً اگه بذارم ادامه‌ش بدی!

دخترک با شنیدن سرزنش ترانه اخم ناگهانی روی پیشانی‌اش نشاند.

– چی چی‌و نمی‌ذاری ادامه بدم؟ ترانه انگار متوجه‌ی اوضاع پیش اومده نشدی…فرزین برگشته…اونقدری گندکاری داره که واسه اینکه بلایی بخواد سرم بیاره ککش نگزه!

ترانه مضطرب دستی به صورتش کشید.

– هیلا بفهم نگرانتم…تو رو خدا این بارو مثل قبل جلو نرو…عاقلانه تصمیم بگیر.

خیلی سرد لب زد:

– دیگه کار از کار گذشته ترانه…من اگه بخوام هم نمی‌تونم عاقلانه تصمیم بگیرم…نه که ببینم بعد از نه سال هنوز اونقدری عوضی هست که باز بخواد دستش‌و روم بالا بگیره.

تنش را به سمت ترانه روی میز خم کرد و کف دستانش را به آن چسباند.

– من بمیرم هم ترس اون شبم رو نمی‌تونم از یاد ببرم…وحشت اون شبم رو نمی‌تونم از یاد ببرم…قسم خوردم اینبار ساکت نشینم، اینبار انتقام تک تک اون کتکا و آزار و اذیتارو می‌گیرم…مطمئن باش!

رأس جـنون🕊, [06/12/1401 09:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۱۷

– هیلا؟

– ترانه؟

ترانه سکوت کرد و هیلا بود که خودش را عقب کشید. تمام شب و روزش در تصور زمین خوردن آن پیر خرفت و زوال فرزین می‌گذشت…نمی‌توانست و نمی‌خواست با ترس‌های بی‌موردش آن رویاها را خط خطی و نابود کند.

اینبار قوا جمع کرده بود…
چرک کینه‌هایش بدل به یک انگیزه‌ی آتشین شده بود.
این هیلایی که با زبان‌درازی کیامهر را کیش و مات کرد، به این راحتی‌ها پا پس نمی‌کشید.

***

دستش را بالا برد و چند تار سرکش روی صورتش را پشت گوشش قفل کرد و چند باری لبانش را برای ملایم کردن آن رژ صورتی بهم مالید.
نفس عمیقی کشید و دستش را روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت.

استرس بود یا هیجان؟
نمی‌دانست اما هر چه که بود صدایش گوشش را پر کرده بود و بی‌صبر، نگاهش را روی صفحه‌ی اعداد نشاند و منتظر توقف کابین آسانسور شد.

عدد پنج که نمایان شد لبی کشید و بعد از فیکس کردن زنجیر طلایی رنگ کیفش روی شانه‌اش پا به بیرون گذاشت و نگاهش با دیدن سالن روبه‌رویش مبهوت شد.
از آنچه که فکر می‌کرد زیباتر و به مراتب شلوغ‌تر بود.

یک قدم جلوتر رفت و نگاهش چرخی در سالن بی‌انتهایش زد. با دیدن آن میز بزرگ سفید طلایی که زیادی در دید بود سری تکان داد.
گویا یک منشی پیدا کرده بود!

#پارت_عیدی🎁

رأس جـنون🕊, [07/12/1401 09:48 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۱۸

کنار میز ایستاد و با یادآوری چیزی لب گزید. حتی فامیلی میعاد را هم نمی‌دانست و فقط طبق آدرسی که به او داده بودند تا اینجا آمده بود!

– سلام، خسته نباشید.

زن سر بالا آورد و نگاه هیلا محو نظم کارکنان این شرکت شد. این دم و دستگاه بزرگ واقعا الکی نبود!

– سلام عزیزم ممنون، جانم؟

– ببخشید با آقای…میعاد اسم‌شون هست…با ایشون قرار ملاقات داشتم، برای مصاحبه البته!

– آهان منظورتون آقای بازرگان هست…اجازه بدید باهاشون هماهنگ کنم بعد…

– به به خانم شرافت بالاخره تشریف فرما شدید.

شنیدن جمله‌ای که از پشت سرش بلند شد چشمانش را گرد کرد و دندانش را به جان لب زیرینش فرستاد.
نتوانست سرش را از خجالت بالا بگیرد اما از گوشه‌ی چشم متوجه‌ی خنده‌‌ی محجوبانه‌ی منشی شد.

– آقای بازرگان بنده خدا نمی‌دونن عادت به همچین شوخی‌هایی دارین فکر کنم باید یکم ملایم‌تر برخورد کنید.

ابروهایش با تعجب بالا رفتند. پس این راحتی و بی‌مهابا حرف زدن جزء ویژگی‌های ذاتی این مرد بود. البته دلقک لقب بهتری به نظر می‌رسید.

– خانم شرفی من اینارو سعی می‌کنم آب‌بندی کنم نگران نباشین.

اخمی از جدیت روی پیشانی‌اش نشست و بدون ذره‌ای تعلل رو پاشنه‌ی پا چرخید و میعاد را پوشیده در تیشرت سفید و شلوار لی سیاه رنگ دید.

– خسته نباشید آقای بازرگان.

میعاد جدیت و حرص جمله‌ی دخترک را دریافت کرد و با شیطنت کج خندی زد.

رأس جـنون🕊, [08/12/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۱۹

– قربــــون شوما شـرافت جون!

هیلا با هینی چشم گرد کرد و ثانیه‌ای حالت چشمانش را تغییر داد. غضب چشمانش به راحتی از ده فرسخی قابل دید بود.
میعاد با تک خنده دست در جیب فرو برد.

– بفرمایید پشت سر من بیاید قبل اینکه با اون چشات من‌و زنده زنده آتیش بزنی.

چشم در حدقه چرخاند و با حرص واضحی که از فشردن دسته‌ی کیفش مشخص بود پشت سر مرد بلند قد به راه افتاد.
بعد از رسیدن به اتاق مدنظر، میعاد جنتلمنانه خودش را کنار کشید و منتظر ورود هیلا شد.

– بفرمایید مادمازل!

هیلا نگاه چپی سمتش روانه کرد و پا جلو گذاشته وارد اتاق شد. میعاد پشت سرش وارد شده و بعد از بستن در اتاق اشاره‌ای به سمت مبل‌های کنار میزش زد.

– بفرما بشین.

بی‌حوصله ممنونی زمزمه کرد و روی یکی از آن راحتی‌ها نشست. میعاد با آن دلقک‌ بازی‌هایش حسابی حوصله‌اش را سر آورده بود.

– خبر دارید یا بهتون بگم برای چی اومدم؟

میعاد روی مبل روبه‌رویی‌اش نشست و پا روی پا انداخت.

– آره کیامهر توضیح داد ولی خب نیازی به پر کردن فرم استخدام که نداری فقط باید یه سری مسائل‌ واست توضیح داده بشه.

جدی بودن میعاد خیالش را راحت کرده، به تکان کوچک سرش بسنده کرد.

– بله گوش می‌دم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا