رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 114

4
(58)

 

– نیازی به تشکر نیست نزنید این حرف رو…قطعا هر کسی جای من بود و داستان شما رو می‌شنید همچین کاری رو می‌کرد.

شهاب با لبخند ملایمی سرش را عقب فرستاد.

– اشتباه می‌کنی هر کسی اینکار رو نمی‌کرد…من از گذشته و ارتباط بین تو و فرزین اطلاع پیدا کردم…قطعا گذشتن از فرزین کار هر کسی نبود ولی تو این کار رو کردی!

تعجب کرد ولی نه آنچنان! از بزرگی مرد اطلاع داشت ولی فکر نمی‌کرد در این هیاهو بخواهد به همچین چیزی توجه کند. حقا که لقب کارتال برازنده‌اش بود…مردی که ریزترین اتفاقات و جزئیات گذر نمی‌کرد.

– اما دلیل دوم…قطعا از نسبت من با هیلا شرافت اطلاع دارید…من بعد از مرگ برادرم ایران رو ترک کردم…دورادور حواسم بهش بود ولی آنچنان که باید بالای سرش باشم.

صدای تقه‌ای که به در خورد اجازه نداد شهاب به ادامه‌ی حرف‌هایش بپردازد. رمضانی در را باز کرد و با سینی چای و قهوه و کیک وارد شد. پس از اتمام پذیرایی بیرون رفت و او بود که به حرف آمد:

– بفرمایید!

شهاب بعد از خوردن قلپی از قهوه‌ای که اندکی از گرمایش کم شده بود، فنجان را پایین گذاشت و لب از هم باز کرد:

– دروغ نمی‌خوام بگم، من به شدت روش حساسم، درسته که عزیز کرده‌ی یه خونواده‌ست ولی برای من بیشتر از هر چیزی به عنوان تنها یادگار عزیزترین برادرمه که برام مونده و من وظیفه دارم تا آخر عمرم زیر پر و بال خودم بگیرمش!

رأس جـنون🕊, [08/01/2025 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۷۲

نگاهش را چشمان مرد گرفت و گویا در چشمان شهاب چیزی وجود داشت که تمام افکارش می‌خواند و او این را نمی‌خواست. تنها در دلش دعا می‌کرد که مرد هیچوقت راجع به اتفاقات پارسال کنجکاوی و پیگیری نکند!

– بله درست می‌فرمایید.

– اومدم تا بگم الان که ایرانم بیشتر و حواس جمع‌ترم…هر چیزی به راحتی قرار نیست از زیر دستم در بره! دوست دارم هیلا رو ببرم توی شرکت خودم و اونقدری راهش بندازم که یکی شعبه‌هام رو بدم دستش منتها دوست ندارم جلوی علاقه‌ش رو بگیرم…به همین دلیله که با اینجا بودنش نمی‌تونم مخالفت کنم اما راضی هم نیستم.

میعاد با تعجب چشم گرد کرد و او در تلاش بود که جلوی شوکه شدنش را بگیرد. هیچوقت فکرش را نمی‌کرد که شهاب شرافت انقدر رک بخواهد حرفش را بزند!

– می‌دونم تعجب کردین ولی همونطور که گفتم بخاطر علاقه‌ش به این حوزه حرفی از نظرم بهش نزدم.

میعاد دستی به پیشانی‌اش کشید و او هم متعجب‌تر از همیشه تنها توانست نفسش را فوت کند.

– و وقتی که راضی نیستم، دنبال یه دلیلی‌ام که هیلا رو از اینکار بکشم بیرون! نه با دست خودم بلکه با پای خودش…اگه خیلی روی مهماندار‌های پروازتون حساسین و به سختی انتخاب‌شون می‌کنین مواظب باشین که به راحتی از دست‌شون ندین!

و…شهاب شرافت عملا او را تهدید کرد. تهدیدی که کاملا در لفافه بیان شده بود. میعاد به سرفه افتاده بود و او هم دست کمی از شدت تعجبش نداشت.

رأس جـنون🕊, [09/01/2025 09:42 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۷۳

صدایش را صاف کرد و هر چه می‌گشت جمله‌ی مناسبی برای پاسخ دادن به مرد روبه‌رویش پیدا نمی‌کرد و این اولین بار بود که به همچین حالتی افتاده بود. شهاب شرافت در چند کلمه او را کیش و مات کرده بود. کیش و مات شد، اویی که جان کنده بود تا هیلا را مال خودش کند.

دستی به موهایش کشید و ناتوان تصمیم به خوردن قهوه‌اش گرفت هر چند که حدس می‌زد تا الان سرد شده باشد. قلپی از آن مایع تلخ را به گلو فرستاد و سعی کرد مخش را به کار بی‌اندازد.

– من متوجه‌ی منظورتون نمی‌شم آقای شرافت!

شهاب شرافت آدم ریزه بینی بود و قطعا معنای جمله‌اش را به راحتی می‌توانست حس کند. عموی هیلا بود ولی قراری نداشت که خودش را ببازد.

شهاب با همان لبخند ملایم و خونسردش دستی به کتش کشید و از روی مبل بلند شد. به دنبال او میعاد بهت زده با همان حالت چهره‌اش از جا برخاست و او هم بعد از اخمی که میان ابرویش نشاند روبه‌رویش ایستاد.

– یعنی اینکه مواظب باشید هیلا شرافت رو از دست ندید!

دست در جیبش فرو فرستاد و در جلد همیشگی‌اش فرو رفت.

– من تمام و کمال حواسم به کارمندام هست، چه کارمند شرکتم باشن چه مهماندار هواپیمای شخصیم!

مرد برایش سری تکان داد و با مکث چند ثانیه‌ای لب باز کرد:

– خوبه که انقدر حواس جمع و حساس هستین! راستش رو بخوام از هم‌صحبتی باهاتون خوشحال شدم…مشخصه که چه رئیس برازنده‌ هستید!

رأس جـنون🕊, [11/01/2025 09:31 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۷۴

سری کوتاهی تکان داد و او هم قصد داشت مانند شهاب مکث کند و اقتدارش را به رخ بکشد.

– هنوز راه زیادی در پیش دارم ولی ممنون از تعریف‌تون!

شهاب بعد از خداحافظی کوتاهی رفت و حالا او مانده بود با سیل حرف‌های ریز و درشتی که بارش شده بود.
بودن مرد و شنیدن حرف‌هایش مثل یک خواب بود، همانقدر زود تمام شد و همانقدر هم باورنکردنی!

– حاجی این دیگه کی بود؟ اصلا پشمام!

دستی به صورتش کشید و روی مبل نشست.

– وای اصلا نمی‌تونم حرفاش‌و هضم کنم…زرتی تهدیدمون کرد و اصلا براش اهمیت هم نداره داره چی می‌گه! وای چه جذبه‌ای داشت، اصلا یه جوری صحبت می‌کرد که من جرأت نداشتم جوابش‌و بدم، مثال گربه رو دم حجله کشتن دقیقا واسه این قضیه‌ی ماست!

نفسش را بیرون فرستاد و دستانش بهم رساند.

– خودمم تعجب کردم ولی…مثل اینکه هیلا بیشتر از این حرفا براش اهمیت داره که یک ذره براش مهم نباشه داره کیو تهدید می‌کنه!

– نچ…الان میزان عزیز بودن هیلا که مهم نیست! الان شاخ بودن شهاب شرافت مهمه این‌و بچسب.

– اتفاقا مهمه…اگه یادت رفته بذار یادت بیارم که پارسال چه دسته گلی به آب دادم!

میعاد با یادآوری اتفاقی که پارسال رخ داده بود کف دستش را محکم پیشانی‌ کوبید.

– لعنتی! پس بگو چرا یهو وسط حرفاش خشکت زد.

جلوی موهایش را بهم زد و کلافه کمرش به پشتی مبل کوبید.

– اگه بفهمه چی؟

رأس جـنون🕊, [12/01/2025 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۷۵

– نمی‌دونم…بنظرم هر چه زودتر مخ هیلارو بزن وگرنه کسی نمی‌تونه جلوش بایسته!

کلافه دو دستش را درون موهایش فروفرستاد و نفسش را صدادار بیرون داد.

– چته تو پسر؟ وقتی تا الان راجع به گذشته تحقیق نکرده پس یعنی نفهمیده…لازم نیست انقدر نگران باشی و استرس داشته باشی!

پلک محکمی زد و سرش را به سمت پنجره قدی اتاقش چرخاند.

– نمی‌فهمی…هیچوقت نمی‌تونی حس الانم‌و درک کنی! نه تا زمانی که خودت دلت برای کسی بره.

– حس الانت چیه؟

– ترس!…ترس از دست دادنش!

میعاد با تک خندی لب باز کرد:

– سرور خانم کجاست پسر گل‌ گلاب‌شو ببینه که به هول و لای از دست دادن یه دختر افتاده!

حوصله‌ی خندیدن به حرف میعاد را نداشت و کل ذهنش از حرف‌های شهاب پر شده بود. مرد جوری صحبت کرده بود که حتی کلمه به کلمه‌اش را به یاد سپرده بود و چقدر دردناک و سخت بود فکر کردن به آن کلماتی که بوی از دست دادن می‌دادند!

– فایده نداره تو فعلا یه جوری غرقی کسی نمی‌تونه بیرونت بیاره…من رفتم این کارا رو هم فردا واست اوکی می‌کنم می‌فرستم!

برایش سری تکان داد و بعد از بیرون رفتنش، از روی مبل بلند شد و قدم‌هایش را به سمت میز برداشت.
نیم نگاهی به برگه‌های تمام نشدنی روی میز انداخت و انگار حوصله‌ی چک کردن و کار کردن نداشت.
صدای تقه‌ای که به در خورد باعث شد تا به عقب بچرخد:

رأس جـنون🕊, [13/01/2025 05:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۷۶

– بفرمایید.

در باز شد و رمضانی با سر کوتاهی که تکان داد نیم قدم وارد شد.

– ببخشید آقای معید، خانم شرافت تشریف آوردن و می‌خوان که شما رو ببینن!

متعجب دو ابرویش را بالا فرستاد و حداقل انتظار دیدن هیلا را پس از این آشوب نداشت.

– بگو بیاد داخل…تا زمانی که چیزی نگفتم نیازی نیست برای پذیرایی چیزی بیارین.

زن چشمی زمزمه کرد و بعد از برداشتن سینی پذیرایی از اتاق خارج شد و طولی نکشید تا دوباره در اتاق به در صدا دربیاید. تمام تلاشش را کرد آن حس و حال مزخرف را از صورتش حذف کند و به جایش کمی لبخند روی لب بنشاند.

– بفرمایید!

در که باز شد چهره‌ی خندان و چشم‌های برق زده‌ی دخترک در دیدش نمایان شد و…نیاز نبود برای لبخند زدن فشاری به خودش بیاورد، همین دیدنش کافی بود تا خنده‌ی ملایمی کاملا غیرارادی روی لبانش بنشیند.

– سلام…وقت کار کردنته؟ مزاحم که نیستم؟

هنوز نصفش پشت در بود و با این صدای ناز و صورت شیرینش بی‌خبر چه دلی از او می‌برد!
سرش را به آرامی تکان داد و لب باز کرد:

– بیا ببینمت وروجک!

حالا کاملا وارد اتاق شد و دسته گل بنفشی که با لباسش ست کرده بود را دید…دخترک برای او گل گرفته بود اما رنگش را با خودش ست کرده بود؟

– آقای معید به پاس زحمتایی که می‌کشید جهت عرض خسته نباشید براتون دسته گل آوردم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا