رمان رأسجنون پارت 111
– نمیفهمم منظورتو!
ترانه نیشخندی زد و سرش را اندکی عقب کشید.
– آره ارواح عمم که نمیفهمی! مشکل اینجاست که خودتو میزنی به نفهمی.
چشم غرهای روانهی صورت پر از شیطنتش کرد.
– کوفت من کجا خودمو میزنم به نفهمی آخه!
– والا برای من سؤاله که این موضوع چی داره خودتو میزنی به نفهمی…چیزی نمونده که من ازش اطلاعی نداشته باشم پس چیو میخوای قایم کنی؟
قطعا قضیهی آن آغوش چیزی فراتر از این حرفها بود که بخواهد برای ترانه تعریف کند. دوست داشت این اتفاقات احساسی که میانشان رخ میدهد فقط بین دونفرشان باشد و بس!
– مگه قرار نیست بری خرید؟
خندهی ترانه بلندتر شد و چقدر دلش میخواست زهرماری نثار آن نیش گشادش کند.
– یعنی الان بحثو ببندم آره؟
– امیدوارم امروز یه نمه مخت درست کار کنه!
ترانه با همان ته خندهای که روی لبانش جاری بود از روی صندلی بلند شد و دستی به رومیزی نامرتب کشید.
– بیشعور تشریف داری دیگه!
بدون آنکه بخواهد جوابش را بدهد قاشق دیگری پر کرد و تصمیم گرفت این سری خودش را مشغول خوردن سوپ کند تا بیشتر از این گزک به دست کسی ندهد.
– غذاتو که تموم کردی یادت نره قرصاتو بخوری…یکم میوه برات پوست کندم تو یخچاله اونارو هم حتما بخور تا قبل از اینکه برگردم.
رأس جـنون🕊, [11/12/2024 02:59 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۵۴
اصلا نعمت بودن و حضور ترانه در خانهاش همین بود!
دلش نمیخواست اما انگار مجبور بود که خدا را بابت مشکلی که ترانه با خانوادهاش داشت شکر کند. اگر این مشکل نبود قطعا چند سالی مجبور بود اینجا تنها زندگی کند.
اوایل خرید خانه فکر میکرد که تنها زندگی کردن خوب است اما بعد از مدتها فهمید برای اویی که تمام حافظهاش پر از اتفاقات شوم بود، زیادی خوب نبود…کافی بود بخواهد به مغزش استراحت بدهد، لحظه به لحظهی آن روزها از جلوی چشمانش عبور میکردند و حالش بیشتر از قبل بهم میریخت.
– من دیگه آماده شدم باید برم ماشینو با خودم میبرم، حواست به خودت باشه خب؟ اگه حالت بد شد بهم زنگ بزن هر چند که ترمه خبر داده تو ترافیک گیر کرده زودی خودشو میرسونه بهت!
لبخند پر از آرامشی به صورتش پاشید و سخت نبود دیدن آن نگرانی و استرسی که میان چشمانش لانه کرده بود.
– نگران من نباش حالم خیلی بهتره! برو با خیال راحت به کارات برس.
جلو آمد و سرسری بوسهای روی گونهاش کاشت.
– بازم میگم مراقب خودت باش!
بلند شد تا جلوی در بدرقهاش کند و او را از خوب بودن حالش مطمئن! بعد از رفتنش در را بست و همانجا به در تکیه داد. تنها بود و میدان برای جولان دادن افکار بیسر و تهش خالی!
پوفی کشید و تصمیم گرفت که جای فکر کردن خودش را مشغول گوشی کند که آیفون کنار در به صدا درآمد
و به احتمال فراوان ترانه چیزی را جا گذاشته بود!
رأس جـنون🕊, [14/12/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۵۵
– بله؟
– منزل خانم ترانه حامدی؟
مرد با بستهی در دستش در مانیتور آیفون مشخص بود و همین باعث شد پوف بلندی بکشد.
– بله!
– بسته دارید خانم لطفا بیاین پایین!
پلکی محکمی زد و چه میشد جناب پستچی کمی زودتر از راه میرسید؟
– باشه الان میآم.
به سمت اتاق رفت و بعد از تن زدن مانتوی نه چندان بلندش، دستش را به سمت روسری سبز رنگش برد و آن را بیهوا روی سر انداخت. حوصله نداشت حتی نیم نگاهی در آینه به خودش بیاندازد و امیدوار بود رنگ پریدگیاش آنقدری نباشد که بخواهد از صورتش یک مرده بسازد.
کلید خانه را برداشت و بعد از پوشیدن دمپاییاش، بیرون زد و دستی به مانتویش کشید. حوصلهی منتظر ماندن برای آمدن آسانسور را نداشت و مجبور بود راهِ پله را در پیش بگیرد. وارد پارکینگ شد و نگاهی به سمت ماشینها انداخت و با ندیدن ماشینش سری تکان داد.
تا خواست بچرخد و به سمت در بزرگ آپارتمان برود دستی از پشت روی دهانش نشست و به قدری آنجا را فشرد که حتی نمیتوانست جیغ بکشد. نفسش رفت و تنها کاری که از دستش برمیآمد دست و پا زدن بود.
دهان شخص کنار گوشش نشست و «هیشِ» بلندی را زمزمه کرد و او را به سمت بخشی از پارکینگ کشید.
قلبش از ترس یکی در میان میزد و خدا کند که ترمه خودش را برساند. با شنیدن صدای باز شدن درِ ماشینی دست و پا زدنش بیشتر شد که…
رأس جـنون🕊, [15/12/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۵۶
مرد تنش را محکم در ماشین هول داد و در را بلافاصله بست تا صدای جیغش در پارکینگ نپیچد. البته که بخاطر هول دادن تنش، کمی درد داشت و نتوانست به موقع دهان باز کند و جیغ بکشد.
چرخید تا اطراف را بسنجد و صدایش را بلند کند اما چرخیدنش همانا و نفسی که بند آمد همانا!
با دیدن مرد نشسته پشت فرمان دست روی قفسهی سینهاش گذاشت و حس کرد هر چه میگذرد نفسش بیشتر بالا نمیآید!
شوکه بود، بهت داشت، قلبش نمیتوانست حضورش را باور کند، نفسش هم یاریاش نمیکرد و…تمایل داشت بابت ترسی که به تنش القا شده بود تا میتواند جیغ بکشد اما دهانش…امان از دهانش که قفل شده بود.
مرد دست از نیم رخ بودنش برداشت و با همان اخمی که همیشه میان پیشانیاش نشسته بود به سمتش چرخید و…بوووم!
گویا انفجاری در قفسهی سینهاش با همین نگاه به پا شد که جریان خون میان رگهایش به راه افتاد و گرهای که میان تنفسش ایجاد شده بود، باز شد.
و…
برای بار هزارم با خودش تکرار کرد که این مرد چه دارد که به او زندگی میبخشد؟!
اصلا ابایی نداشت از صدای نفسهای بلندش!
– ای…اینجا…اینجا چیکار میکنی؟
البته که گند بزند کاسهی چشمش را که حالا وقتی را برای پر شدن پیدا کرده بود! با دستش قفسهی سینهاش را بیشتر فشرد و با نشنیدن جوابی لب باز کرد تا دوباره واضحتر سؤالش را بپرسد اما نشد…
نشد چون مرد بیمعطلی دست پشت گردنش فرستاد و او را به سمت خودش کشید.
رأس جـنون🕊, [16/12/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۵۷
خدا امروز را به او رحم کند که انگار قرار بود پر از سوپرایز باشد. پلک بهم فشرد و مرد سر در گردنش فرو برد و نفسهای تند و صدادار میکشید و نمیدانست همین یک ذره کارش چه بلایی سر قلب ذوب شدهی دخترک میآورد.
اصلا امکان داشت آخر این رابطه چیزی از او و قلبش و جانش هم باقی بماند؟ اشکش از درد دیروزی که از سر گذراند چکید و دماغش عمیقتر عطر مرد را بالا میکشید. انگار کیامهر میدانست که او فقط با عطر مخصوصش آرام میشود!
– خوبی؟
مرد کنار گوشش پچ زد و او نفس عمیقِ پر از آرامشی کشید. مانند خودش پچ زد:
– خوبم.
دست مرد پشت سرش نشست و آرام موهای بیرون زدهاش را نوازش کرد و او از کجا میدانست که امروز قرار است اینجور آرامش را پیدا کند؟
دستی به صورتش رساند و خیسی زیر چشمش را پاک کرد. نمیخواست این لحظهی قشنگ را با گریه کردن از دست بدهد.
– ببخشید اگه بد آوردمت ولی راهی غیر از این نداشتم.
لبخند زد و عمیقتر او را بویید. پیشانیاش را به سینهی مرد کوبید و همانجا نگهش داشت.
– ولی من همیشه عاشق عطرات بودم.
مرد او را بیشتر در آغوشش فشرد و این حرکت یعنی جملهاش را شنیده! دماغش را بالا کشید و پرسید:
– چه بلایی سرت اومده؟ شبیه کسایی شدی که انگار آوار شدن!
– بخاطر دردی که تو کشیدی من خونه خراب شدم!
رأس جـنون🕊, [17/12/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۵۸
چشمانش گرد شد و سریع خودش را عقب کشید.
– چی؟
کیامهر نگاهش کرد و به تعجبش لبخند نرمی زد.
– جونم.
– تو…تو میدونی؟
مرد با آرامش خاصی دستش را بالا آورد و روی گونهاش گذاشت. با انگشت شستش کمی آنجا را نوازش کرد و بالاخره لب باز کرد:
– آره…دیروز فهمیدم یعنی زمانی که بهت زنگ زده بودم ترانه بهم گفت!
ابروهایش بالا پرید و ناخودآگاه پچ زد:
– پس چرا چیزی به من نگفت؟
کیامهر تکخندی زد و جوابش را داد:
– چون من ازش خواستم چیزی بهت نگه ولی…حس کردم متوجه شدی!
سرش را به چپ و راست تکان داد.
– نه من متوجه نشدم.
کیامهر با لبخندی که حالا بیشتر از قبل کشیده شده بود، سرش را جلو آورد و بوسهای به نرمی یک شکوفه روی پیشانیاش کاشت و آنجا را عمیق بویید.
– ولی من فکر کردم متوجه حضورم شدی!
سرش را عقب کشید و شوکه لب باز کرد:
– نـَـه! تــو؟ تو اونجا…
– آره من اونجا بودم…من همون سایهای بودم که نگاهت بهش خیره مونده بود!
دهانش باز ماند و کیامهر به این حالت پر از تعجبش خندهی صداداری زد و دستش را اینبار به موهایش رساند.
– چرا نیومدی جلو؟
– فکر کردی میتونستم خودداری کنم و جلوی عموت بغلت نکنم؟