رمان رأسجنون پارت 100
هیلایی که روزی بخاطر علاقهی مادرش حاضر شد قید احساسات خودش را بزند و همراه با او پا به آن عمارت سرد کذایی بگذارد.
– هیلا واقعا خودتی؟
باور نمیکرد روزی قرار است بابت حرفی که خودش به خودش زده، بغض کند! چند پلکی پشت هم زد و روبه ترمه لب باز کرد:
– میتونی بری یه چیزی برام بیاری بخورم؟
ترمه تنها سری برایش تکان داد و از اتاق بیرون زد. دست به کمر از روی تخت بلند شد و نفسش را بیرون داد. میخواست این یک بار حق با او باشد…میخواست یک بار هم که شده به روی مادرش بیاورد اشتباهی که چند سالیست گریبان او را گرفته است.
در تمامی این چند سال اولین بار است که میخواهد برای خودش ارزش قائل شود و یک بار به حرف دلش عمل کند. بگذار حالا یک بار فرشته ناراحت شود و بسوزد! اصلا امکان داشت که ناراحت شود؟
روشن خاموش شدن صفحهی گوشی سرش را به آن سمت چرخاند و چند قدمی جلو رفت تا اسم تماس گیرنده را راحتتر ببیند و…
کیامهر هر کسی نبود که بخواهد به راحتی از کنار تماسش بگذرد!
– الو؟
مرد نفس نفس میزد و صدایش جوری بود که حس میکرد در حال راه رفتن است.
– هیلا؟ خوبی؟
شنیدن اسمش از زبان کیامهر همان حال خوبی بود که در این زمان شدیدا به آن نیاز داشت!
– خوبم…تو خوبی؟
رأس جـنون🕊, [01/07/1403 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۸۸
– بهتری؟
گویا این مرد علاقهای نداشت پاسخی به پرسیدن حالش بدهد!
– خوبم…الان خوبم.
سر و صداهای اطرافش آرام شد و تنها توانست صدای نفس بلندی که کشید را بشنود.
– خوبه.
– میشه یه سؤال بپرسم؟
– بپرس.
– شما خبر دارید فرزین الان کجاست؟ مثل اینکه غیبش زده!
– راجب این قضیه هر وقت همدیگه رو حضوری دیدیم صحبت میکنیم پس نگرانش نباش.
ابرویی بالا انداخت.
– یعنی چی نگران نباشم؟
– ای کاش یکبار به حرف من گوش بدی بچهی سرتق!
لب زیرینش را گزید تا جلوی کش آمدن بیشترِ نیشش را بگیرد. همچین از این جملههای کیامهر خوشش میآمد که هیچ جواب درست حسابی هم پیدا نمیکرد.
تا خواست بحث دیگری را وسط بیاندازد در باز شد و ترمه و عزیز وارد اتاق شدند. سریع نیشش را جمع کرد و سرش را چرخاند.
– خب عزیزم کاری با من نداری؟
صدای خندهی بلند کیامهر هم حرصیاش میکرد و هم دلش را میبرد. با استرس صدای گوشی را کم کرد و نیم نگاهی به چشمان ریز شدهی عزیز دوخت.
– نمردیم و از تو یه عزیزم شنیدیم دخترهی غد!
در حالی که شدیدا خندهاش گرفته بود پاسخ داد:
– فدات تو هم سلام برسون.
رأس جـنون🕊, [03/07/1403 02:42 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۸۹
– نه من سلام تو رو به هیچکس نمیرسونم! کی گفته من انقدر آدم روشن فکر و خوبیم؟
این وسط دلقک بازیهای کیامهر را کجای دلش میگذاشت؟ در این حین بود که بزاق دهانش در گلویش پرید و به سرفه افتاد…نمیدانست توجهاش را به ترمهای جلب کند که با یک لیوان آب به سراغش میآمد یا قهقههی تمام نشدنی کیامهر معید؟
لیوان را که از دست ترمه گرفت، تنش را عقب کشید تا حتی به صورت احتمالی هم ترمه صدایی نشنود. قلپی از آن را خورد و بیخیال سؤالی که کیامهر میان خندههایش پرسید سریع لب باز کرد:
– قربونت خداحافظ!
قطع کردن گوشی باعث شد تا نفس عمیقی بکشد.
– چشمات همچین برق میزنن ورپریده!
ترمه با چشمانی گرد شده به سمتش چرخید و با دقت ریز به ریز صورتش را نگاه میکرد و او هول زده سریع سرفهای کرد.
– راستی صبح بخیر!
عزیز با خنده لب باز کرد:
– ظهرت بخیر خانم خانما…ساعت دوازده جزئی از صبح نیست!
با لبخند به سمت سینی رفت و حین نشستن بوسهای به روی گونهی عزیز کاشت. لقمهای گرفت و هنوز به دهان نبرده بود که صدای آیفون سکوت خانه را شکست و نگاهش با تردید به سمت عزیز چرخید.
– بخور قربونت برم…ما سه تا اجازه نداریم بریم تو بحثشون!
لقمه را در دهانش گذاشت و به زور جویده و نجویده قورتش داد.
– ولی من دلم میخواد بشنوم.
رأس جـنون🕊, [03/07/1403 02:43 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۹۰
– مادر شاهین و شهاب تأکید کردن که به هیچ وجه نری وسط!
– فکر میکنن قراره باز طرف مامانمو بگیرم؟
سکوت و حرف نگاه عزیز را میخواند. مجدد صدای داد و بیداد میآمد اما جملات همگی گنگ بودند.
دست روی شانهی عزیز گذاشت و لب باز کرد:
– بذار من برم…بذار برم من باید با اون محسن عوضی حرف بزنم تا ببینم قضیه چیه!
طول کشید تا عزیز پلک روی هم بگذارد و اجازه را صادر کند. سریع شال و مانتویی سر کرد و از اتاق بیرون زد. صدای دعوا از حیاط خانه به گوش میرسید و او بیدرنگ به سمت در پا تند کرد.
– گ*ه خوردی که فکر کردی، اینجا مگه شهر هرته؟ یک پدری از تو دربیارم محسن که اون سرش ناپیدا…به اون پسر ح*روم زادهت بگو تا پاشو نذاره اینجا من ول کنت نیستم!
در خانه را باز کرد و اولین چیزی که دید مادرش بود که گریان و با شالی عقب رفته روی زمین نشسته بود.
– تو رو خدا ولش کنین اون تقصیری نداره!
شاهین نمایشی تفی کرد.
– تف به روت بیاد که اسم تو رو گذاشتن مادر! تو الان باید به فکر بچهت باشی نه شوهر یه لاقبات!
نمیخواست و اجازه هم نمیداد که دلش برای این زن بسوزد. شاهین چیزی را به زبان آورد که نیازش بود! دمپایی جلوی در را به پا زد و از چند پله پایین آمد که نگاه همه به سمتش جلب شد.
جلو رفت و دستان شهاب را از یقهی محسن جدا کرد و دلش میخواست در آن حال پوزخندی نثار لبخند مادرش کند. بیمعطلی دستش بالا رفت و برخلاف تمام قوانین زندگیاش، سیلی روی یک سمت صورت مرد نشاند.
رأس جـنون🕊, [04/07/1403 05:46 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۹۱
صورت محسن یکور شد و چشمان گرد شدهاش نشان میداد که اصلا انتظار این حرکت را نداشت. از گوشهی چشم متوجه شد که دست مادرش پر از بهت روی دهانش نشست اما…
این یک بار را نمیخواست به مادرش فکر کند؛ همانطور که در تمام این سالها به وجودش فکر نکرده بود! جان کند تا چشمانش بغضی نشود و درون تیلهاش اشک جمع نشود…حق این را یک امروز نداشت اما دست خودش که نبود.
وقتی به این فکر میکرد که همچین آدمی جایگزین پدرش شده از درون عمیقاً میسوخت.
– ازت متنفرم میدونی چرا؟
صدایش بالاخره نلرزید اما از نفرت پر بود.
پوزخندی زد و لب باز کرد:
– ولی فکر کنم بهتر از هر کسی بدونی چرا ازت متنفرم…نه؟
دستش مشت شد و عجیب دلش برای کوبیدن به آن سمت دیگر گونهی محسن غنج میرفت.
– هیلا…چی داری میگی مامان؟
پوزخند بلندی زد.
– مامان؟ خودت خجالت نمیکشی اسم خودتو گذاشتی مادر؟ اصلا مادری که نتونه بفهمه چه بلایی سر بچهش اومده مادر نیست!
تمام صورت فرشته تعجب را فریاد میزد و حق داشت؛ اولین بار بود که همچین حرفی را از هیلا میشنید…اصلا هیلا اهل بیاحترامی به بزرگترش نبود؛ دخترک بزرگ شدهی تربیت بینظیر یک مرد بود!
به سمت محسن چرخید و باز هم نگاهش روی سمت دیگر گونهی مرد لغزید و ای کاش بهانهای به دست میآورد.
رأس جـنون🕊, [04/07/1403 05:47 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۹۲
– تو چه غلطی کردی که من چند ساله دارم تاوانشو پس میدم؟
سکوت مرد ادامهدار شد و او امروز بیتحملترین و بیصبرترین بود و…یک امروز اهل مدارا نبود!
– اصلا من چرا باید تاوان غلطی که تو کردی رو پس بدم، ها؟ چرا تویی که بیلیاقتی!
نفس نفس میزد و اهمیتی نمیداد که این دم آخری صدایش چیزی به فریاد شبیه شده بود!
چشمانش پر شد و نتوانست…دیگر نتوانست تحمل کند و با مشت به جان مرد افتاد و داد زد:
– تو عوضی چیکار کردی که پسرت نه روح و روان برای من باقی گذاشته نه زندگی؟ آرامشو ازم گرفته…دیگه بسه…خسته شدم…از این همه ترس و وحشت خسته شدم…از اینکه انقدر حالم از خودم بهم میخوره خسته شدم…بخاطر اون عوضی چند سال از خودم متنفر بودم…همهش تقصیر توئه!
دستان شایان دورش پیچید و تنش را به سمت خودش کشید و او هق بلندی زد.
– من نمیکشم که دیگه صبر کنم…چرا دهن لعنتیتو باز نمیکنی یه جواب مشخصی به من بدی؟
– آروم دورت بگردم…آروم…بیا بریم خونه…بیا بریم الان حالت بد میشه.
نفس بلندی کشید که صدای محسن بالاخره در گوشش پیچید:
– چون هیچ علاقهای به مادرش نداشتم…چون اهمیتی بهش نمیدادم و…عذابش میدادم…انتقام نبود مادرتو توی زندگیم از اون میگرفتم.
– و الان اون انتقام مادرشو از من میگیره درسته؟
با چشمانی لرزان منتظر تأئید محسن ماند.