رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 5

5
(8)

 

 

نگاهم به نیم رخش افتاد. صورتی استخونی و مردونه داشت.

دماغش کشیده بود و ته ریش داشت. کمی سرم رو خم کردم تا صورتش رو واضح ببینم اما یک طرف صورتش و چشمش رو موهاش پوشونده بود.

با تحکم صداش گردن کشیدم عقب.

-چیه مثل آدم ندیده ها خیره شدی؟!

لبم رو به دندون گرفتم. حیف نمی تونستم حرف بزنم وگرنه جوابش رو میدادم. بعد از خوردن غذا دوباره روبندش رو زد.

من به جاش خسته شده بودم. مرد مسافرخونه دار سه تا کلید گرفت سمتمون.

-همین سه تا اتاق رو بیشتر نداریم

.

ویهان: عیبی نداره.

“حتماً یه کلید رو فقط به من میده!” پله ها رو بالا رفتیم. دو تا کلید رو سمت اون چهار نفر گرفت.

-اتاق شماها.

متعجب نگاهش کردم. وارد اتاقاشون شدن. با رفتنشون با تن صدای پایین گفتم:

-یعنی چی؟ پس من کجا بخوابم؟!

به در اتاق اشاره کرد.

-اتاق ما اونجاست.

-چی؟ خب توام با اونا می رفتی و یه اتاق به من میدادی!

ابروئی بالا انداخت و توی دوقدمیم ایستاد.

-اون وقت رو چه حسابی این لطف رو در حقت می کردم؟ خون تو از بقیه رنگین تره یا چون دختری فکر کردی دلم برات میسوزه؟ … نه جانم، از این خبرها نیست! این راهیه که خودت انتخاب کردی.
برو خدات رو شکر کن نفرستادمت اتاق اونا! هر چند مزاحم اتاق منی اما اینو بدون در حقت لطف کردم؛ البته هنوز دیر نیست، میتونی بری پیش اونا بخوابی!

در اتاق رو باز کرد و وارد شد.

“پسره ی قوزمیت نکبت!”

پامو عصبی زمین کوبیدم و وارد اتاق شدم.

-درم پشت سرت قفل کن.

دهن کجی کردم و در و بستم. دو تا تخت زواردررفته توی اتاق بود. خدا رو شکر کردم حداقل دو تا تخت داره.

پشت بهم لباسش رو از تنش درآورد.

-هی، داری چیکار می کنی؟ یه زن تو اتاقه ها …

-من اینجا زنی نمی بینم … یه دختر فسقلی پسرنما می بینم که بود و نبودش مهم نیست.

زیر پتو خزیدم و پتو رو تا سرم بالا کشیدم. اونقدر خسته بودم که سریع خوابم برد.

تو خواب و بیداری بودم که محکم از تخت افتادم و صدای آخم بلند شد.

پتو پیچ روی زمین بودم. دست به کمر شدم تا بلند شم که تو تاریک روشن اتاق اومد سمتم.

-صدای تو بود؟

-پـَ نَـ پـَ … جز من مگه کس دیگه ایم تو اتاقه؟

-پس اون صدای شبیه پیشی تو بودی؟

سر بلند کردم. نگاهم به چشمهاش گره خورد و کم کم اومد پایین. تو تاریکی اتاق صورتش خیلی مشخص نبود.

لبهای برجسته اش رو روی هم گذاشت. نگاهم رو از لبهاش گرفتم که به بالا تنه ی برهنه اش افتاد.

بدنش عضله ای بود. با صدای شلیکی از هپروت بیرون اومدم. سریع سمت پنجره رفت.

-زود باش پاشو … فکر کنم بیرون تیراندازی شد.

سریع لباسهاش رو پوشید و مثل همیشه صورتش رو پوشوند. از اتاق بیرون اومدیم که مردهای همراهمونم بیرون اومدن.

-آقا شمام صدای تیراندازی رو شنیدین؟

مردی هراسون از پله ها بالا اومد.

ویهان: بیرون چه خبره؟

-آقا بدبخت شدیم … داعشی ها حمله کردن!

با این حرف مرد، ناخواسته به بازوی ویهان چنگ زدم. احساس کردم پارچ آب سردی رو روی سرم خالی کردن.

ویهان: تا کجا پیشروی کردن؟

مرد: میگن تا خود روستا اومدن. بدبخت شدیم … زن و بچه هامون …

با هر حرفی که مرد می زد بازوی ویهان رو بیشتر فشار میدادم.

ویهان: زودباشید همراه من بیاین.

مچ دستم و گرفت و کشید. با صدای عصبی گفت:

-برای چی مثل مترسگ وایستادی …. زودباش بیا ببینم.

پله ها رو پایین اومدیم. تعدادی مرد اسلحه به دست تو حیاط بودن.

ویهان رفت جلو و چیزی به مرد گفت. مرد با چند تا اسلحه اومد سمتمون.

مرد: اول باید زن و بچه ها رو نجات بدیم. اگر نتونستین زنان و دختران و نجات بدین باید بکشینشون. مردن شرافتش بیشتر از اسیر شدن به دست این حرومزاده هاست.

ویهان: شما دو نفر اینجا باشید. شما چهارتام همراه من بیاین.

صدای تیراندازی هر لحظه بیشتر می شد اما هنوز کامل داخل روستا نشده بودن.

هر دو نفر وارد خونه ها می شدیم و تعدادی زن و دختر رو خارج می کردیم و سمت مهمون خونه می بردیم.

هر چی به آخرین خونه نزدیک می شدیم صدای تیراندازی بیشتر می شد.

در حیاط و باز کردیم. دختری توی حیاط سرگردون اینور و اونور می رفت.

-بیا همراه ما بریم.

-بچه ام … بچه ام … تو خونه خوابه.

ویهان سمت خونه رفت.

-شما برید من بچه رو میارم.

دست دختر و گرفتم اما وسط راه پشیمون شدم. طوری که بفهمه بهش گفتم برو بچه رو میارم.

به دنبال ویهان وارد خونه شدم. ویهان با دیدنم عصبی گفت:

-برای چی برگشتی؟ مگه نگفتم برو میام؟

-دنبال بچه اومدم.

در حیاط با صدای بدی باز شد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. دو مرد هیکلی با ریش های بلند وارد حیاط شدن.

-و… ویـ … ویهان … داعشی ها ….

 

-حالا چیکار کنیم؟

-هیسس … آروم باش.

نگاهی به اطراف انداخت. بچه تو گهواره اش بود و صداها هر لحظه نزدیک تر می شد.

قسمتی از خونه بریدگی داشت. کشید و محکم کوبیدم توی دیوار.

دستش و روی دهنم گذاشت و چسبیده بهم ایستاد.

-هیسس، بذار ببینم چیکار می کنن!

اونقدر ترسیده بودم که قلبم محکم تو سینه ام می کوبید.

هرم داغ نفس های ویهان به صورتم می خورد و دستش هنوز روی دهنم بود.

با باز شدن صدای در سالن، ته دلم خالی شد و به سینه ی ویهان چنگ زدم.

لحظه ای نگاهش رو به نگاهم دوخت و سریع نگاهش رو گرفت. صدای صحبت کردنشون می اومد.

-بچه رو بکش.

-خودش از گرسنگی می میره.

-بهت می گم بچه رو همین الان بکش.

با صدای شلیک گلوله ناخواسته انگشت ویهان که روی دهنم بود رو گاز گرفتم و قطره اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه ام چکید.

دلم برای مادر منتظرش می سوخت.

-خونه رو بگرد، حتماً کسی هست.

-آماده باش اگر اینور اومدن سریع شلیک می کنی، فهمیدی؟

سری تکون دادم. ویهان کمی خودش رو کنار کشید. با دیدن سایه ی مرد با صدای لرزونی گفتم:

-بدبخت شدیم.

ویهان اسلحه اش رو بالا آورد. همزمان مرد هم اسلحه اش رو بالا آورد.

همه چیز انگار تو یه لحظه اتفاق افتاد. یا باید می زدیم یا اسیر می شدیم و معلوم نبود چه بلایی سرمون میاد.

مرگ رو به معنای واقعی احساس می کردم. صدای گلوله تو فضای بسته ی اتاق پیچید.

نفس تو سینه ام حبس شده بود و فقط شلیک می کردم. با نشستن دست ویهان روی دستم به خودم اومدم.

هر دوشون روی زمین افتاده بودن و خون کف اتاق رو برداشته بود.

 

-کارت عالی بود.

پاهام سر خوردن و روی زمین نشستم. ویهان کنارم نشست.

-تیراندازیت بد نیست!

بغضم شکست و خودم رو توی بغلش انداختم.

-من آدم کشتم!

دستش روی سرم نشست.

-تو دو تا عوضی رو کشتی و جون بقیه رو نجات دادی؛ هرچند یکیشو خودم کشتم!

سرم رو بالا آوردم که خورد تو چونه اش. با انگشت شصتش زیرچشمم کشید.

-پاشو تا این بار واقعاً اسیر نشدیم. اونجا دیگه نمی تونم تضمین کنم که نفهمن دختری!

بلند شد و مجبورم کرد که بلند شم.

-تا بخوایم محموله رو تحویل بدیم و برگردیم شاید خیلی از این اتفاق ها بیوفته پس بهتره خودت رو آماده کنی.

از کنار جسداشون با انزجار رد شدم. با دیدن طفل بی گناه که غرق به خون بود بغضم شکست.

خواستم برم سمتش که ویهان دستم رو کشید.

-دیگه داری حوصله ام رو سر می بری … مثل یه دختر بچه ی غرغرو شدی … وایستا یه نگاه بیرون بندازم.

با پشت دست صورتم رو پاک کردم. همراه ویهان از خونه بیرون اومدیم.

پرنده تو کوچه پر نمی زد. وارد مهمون خونه شدیم. مرد با دیدنمون اومد سمتمون.

-کجا بودین آقا؟ فکر کردم گرفتن شما رو!

-ما خوبیم. بقیه کجان؟

-تو زیرزمین هستن. خدا رو شکر با دفاع بچه ها هنوز وارد منطقه نشدن.

سمت زیرزمین رفتیم. همون زن اومد سمتمون.

-بچه ام، بچه ام کو؟

سرم رو پایین انداختم. زن انگار فهمید.

-بچه ام رو اونجا تنها گذاشتین؟ من باید برم …

خواست سمت در بره که ویهان بازوش رو گرفت.

-اونا بچه ات رو کشتن!

با این حرف ویهان، زن روی زمین نشست و با ضجه به صورتش زد.

 

چند ساعتی بود که فقط صدای تیراندازی می اومد. همه تو حال بدی قرار داشتن. معلوم نبود تا کی ادامه داره.

ویهان بلند شد تا بیرون بره. سریع مچ دستش رو گرفتم. خم شد روی صورتم.

-عاشق شدی؟

اول متوجه حرفش نشدم. گوشه ی چشمش چین افتاد. مشخص بود خنده اش گرفته.

-من حوصله ی دردسرای عشق رو ندارم، باشه؟ … حالام مچ دستم رو ول کن.

اخمی کردم و دستش رو ول کردم.

-میرم بیرون ببینم چه خبره.

زانوهام رو بغل گرفتم. تنها کسی بود که تو این کشور غریب می شناختم و عجیب اعتمادم رو جلب کرده بود.

دیروقت بود که برگشت و با اون مرد شروع به صحبت کرد.

-نیروها هر لحظه دارن کم میشن؛ از همه مهمتر، مهمات تموم شده.

-حتماً کمک می فرستن … اینطوری نمیمونه.

کمی نون و کالباس به همه دادن. کنار ویهان نشستم و شروع به خوردن کردم. من گرسنه ام بود اما ویهان چیزی نمیخورد.

سرم رو بردم جلو که لبهام با لاله ی گوشش برخورد کرد. طوری که کسی متوجه نشه گفتم:

-چرا نمی خوری؟

سرش رو تمام رخ برگردوند سمتم.

-خوشم میاد تو این اوضاع هم دست از خوردن بر نمیداری! بخور تپلی بشی بلکه وقتی داعشی ها گرفتنت خوششون بیاد … آخه میدونی، عربها عاشق زن تپلن!

لقمه تو دهنم موند و هاج و واج نگاهم رو بهش دوختم.

از اینکه داشت یادآوری می کرد اگر داعش اینجا رو بگیره چه بلائی قراره سرم بیاد، اشتهام کاملاً بسته شد.

حالا نوبت اون بود تا با اشتها غذاش رو بخوره. دست دراز کرد و لقمه ام رو از توی دستم گرفت.

-آفرین، دختر باید کم بخوره تا همیشه بغلی بمونه!

با آرنجم به پهلوش زدم.

 

هر کی یه گوشه به خواب رفته بود. چشمهام کم کم گرم شدن و سرم روی شونه ی ویهان افتاد و دیگه چیزی متوجه نشدم.

با احساس سرمای شدیدی بیدار شدم. هوا داشت روشن می شد.

خبری از ویهان و بقیه ی مردها نبود. سمت در زیرزمین رفتم و آروم بیرون اومدم.

صدای تیراندازی به گوش نمی رسید. یهو در مهمانخونه باز شد و مردی سه تا تیر هوایی زد.

ترسیده به دیوار چسبیدم. کلی مرد تو حیاط ریختن. از ترس پاهام به زمین چسبیده بود.

یعنی داعشی ها حمله کردن؟ اشک توی چشمهام حلقه زد. دست توی جیبم کردم و سیانوری که خان داده بود رو لمس کردم.

تصور اینکه دست داعشی ها بخوام بیوفتم هم برام عذاب آور بود.

سیانور رو بالا آوردم و چشمهام رو بستم. خواستم بندازمش تو دهنم که دستی مچ دستم رو گرفت.

-تو باز دیوونگیت گل کرده؟

با شنیدن صدای ویهان سریع چشمهام رو باز کردم.

-داعش تو حیاطه!

-چی؟

-داعش، خودم دیدم.

-پس به عنوان یه دختر پسر نما تحویلت بدم بلکه جون خودم رو نجات بدم … نظرت چیه؟

-الان اصلاً وقت خوبی نیست!

زد رو پیشونیم.

-احمق کوچولو … شهر پیروز شد و داعشی وجود نداره!

-تو چی گفتی؟!

-حوصله ی تکرارشو ندارم. حالا میتونی چیزی که تو دستته رو بخوری.

ازم فاصله گرفت. زیر لب آروم زمزمه کردم:

-خدایا شکرت.

با اومدن به موقع جنگنده های هوایی تونسته بودن شهر رو بگیرن و چند تا داعشی هم اسیر کردن.

با اینکه کشته داده بودن اما مردم خوشحال بودن و جشن گرفتن.

 

بالاخره وارد مرز سوریه شدیم. خالد بیگ قرار بود خودش بیاد ملاقاتمون.

ده روز بیشتر می شد که تو راه بودیم بدون اینکه حموم بریم یا استراحت درست و حسابی داشته باشیم.

اکثر شهرهای سوریه تو جنگ بودن. با اینکه کشور سرسبزی بود اما نمای خانه های ویران شده جلوه ی بدی به شهر داده بود.

همراه خالد بیگ به خونه ی بزرگی رفتیم.

-حتماً خیلی اذیت شدین و خسته این.

-بله اما آوردن محموله اونم سالم باعث میشه که کمتر احساس خستگی کنیم.

خالد: ببینم.

ویهان به دو مرد همراهمون اشاره کرد. مردها کف ماشین و کلاً کندن و چند تا جعبه بیرون آوردن.

با باز شدن در جعبه و دیدن اونهمه اسلحه و مهمات تعجب کردم. ما چطور تونسته بودیم اینا رو تا سوریه بیاریم؟!

خالد بیگ با دیدن اسلحه ها چشمهاش برقی زد و ویهان رو بغل کرد. سمت خونه رفتیم.

-شما خسته هستین، استراحت کنید … فردا با هم حرف می زنیم. راحت باشید، برای هر کدومتون یه اتاق به همراه لباس گذاشتم.

با شوخی به شونه ی ویهان زد.

-فردا شب از خجالتت درمیام و یکی از زیباترین دخترها رو بهت میدم.

ویهان سری تکون داد. سمت اتاقم راه افتادم و خواستم وارد بشم که ویهان بازوم رو گرفت.

سؤالی نگاهش کردم. سرش رو آورد جلو و زیر گوشم گفت:

-حواست باشه، تو اتاق حتماً دوربین هست.

سرم رو بالا آوردم.

-یعنی چی؟

-یعنی هوس نکنی لخت تو اتاقت راه بری! و یه چیز دیگه …

اشاره ای به بالا تنه ام کرد.

-نداری؟ یا چسب زدی؟ امیدوارم نداشته باشی چون چسب نیست و چسبم نباشه حموم نمی تونی بری!

 

-و حموم نری یه خوبی داره؛ کسی سمتت نمیاد!

چشمکی زد و ازم فاصله گرفت. “پسره ی عوضی” وارد اتاق شدم و نگاهی بهش انداختم.

با دیدن دوربین کوچک گوشه ی اتاق نفسم رو بیرون دادم. باید یه فکری به حال دوربین می کردم.

اگر دست میزدم می فهمیدن. لباسهای روی تخت رو برداشتم و وارد حموم شدم. خدا رو شکر تو حموم دوربین نبود.

سریع لباسهام رو درآوردم. چسبهایی که با هاویر چسبونده بودم خیلی محکم بودن.

چسب ها رو کندم. یه بسته چسب زیرشون قایم کرده بودم. حدس میزدم لازمم بشه.

با خوشحالی چسب ها رو بوسیدم و بقیه رو تو چاه دستشوئی انداختم. بعد از یه دوش نیم ساعته احساس کردم کلی سبک شدم.

دلم می خواست بدون هیچ لباسی بخوابم اما میدونستم این کار اشتباهه! پس به هر مکافاتی بود دوباره بالا تنه ام رو محکم چسب زدم.

پیراهن و شلوار مردونه رو پوشیدم. موهام رو داخل کلاهم کردم و زیر لحاف خزیدم.

ساعتی نگذشته بود که خوابم برد.

با صدای در اتاق، گنگ سر جام نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. با یادآوری اینکه کجا هستم سریع از تخت پایین اومدم.

هول کرده بودم و نمی دونستم چیکار کنم. با شنیدن صدای عصبی ویهان خوشحال در و باز کردم.

دستش بالا اومده بود تا دوباره به در بزنه. با دیدنم گفت:

-چرا در و باز نمی کنی؟ فکر کردم مردی!

از جلوی در کنار رفتم و وارد اتاق شد.

-حالا تو چرا انقدر عصبی هستی؟

نگاهی به سر تا پام انداخت و اومد سمتم. ناخواسته قدمی به عقب برداشتم.

سرش رو آورد جلو و کاملاً روی صورتم خم شد.

 

-تو حموم بودی؟

سمت چپ ابروهام بالا پرید. دو دستم و روی سینه اش گذاشتم و کمی به عقب هولش دادم.

-حالت خوب نیستا! ببینم، تو خسته نشدی مثل زورو همه اش صورتت رو پوشوندی؟

بی خیال روی تخت نشست.

-فضولیش به تو نیومده بچه جون. بهتره بریم بیرون.

سمت در رفت و به دنبالش راه افتادم که چرخید. خودم و کنترل کردم تا توی بغلش نرم.

-اگه حموم رفتی، چسبم که حتماً نداشتی … پس چیزی نداری!

و اشاره ای به بالا تنه ام کرد. عصبی دندون قروچه ای کردم که از اتاق بیرون رفت.

ویهان پیش خالد خان صبحانه خورد و ما با بقیه. نمیدونستم تا کی قراره اینجا بمونیم.

دلم برای مامان و هاویر تنگ شده بود. تا غروب هیچ خبری از ویهان نشد.

در اتاقم به صدا دراومد و پشت بندش در باز شد. یکی از نگهبان ها بود.

-همراه من بیا.

از اتاق بیرون اومدم. سمت قسمت دیگه ی سالن راه افتادیم. صدای موسیقی عربی به گوش می رسید.

وارد سالن شدیم. تعداد زیادی زن و مرد در حال بگو بخند بودن. با نگاهم دنبال ویهان گشتم اما نبود.

با نشستن دستی روی شونه ام ترسیده به عقب برگشتم اما با دیدن مرد رو به روم شوکه نگاهی از پایین به بالا انداختم.

کفش چرم براق، کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید مردونه. همون لبهای قلوه ای و صورت استخونی کشیده.

موهاش یه طرف صورتش ریخته بود. انگار قسمت چپ صورتش نزدیک گوش جای سوختگی بود.

نمیدونم چی شد که دستم همون سمت رفت تا موی ریخته شده روی صورتش رو کنار بزنم که مچ دستم رو گرفت.

صدای بمش توی گوشم نشست.

-بار آخرت باشه تو صورت من کنکاش می کنی!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا