رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 38

4.3
(4)

جیرجیرک ها بود. نگاهم و به تاریکی شب دوختم. قطعاً اینجا خیلی راحت می تونستم فریاد بزنم …

فریادی از درد، از بغض، از اینهمه حجم تنهائی …

با درد به گلوم چنگ زدم.

صدای فریادم سکوت وهم انگیز شب رو شکست. با زانو روی زمین نشستم.

حتی خودم هم حال بدم رو درک نمی کردم. ادامه ی زندگی با آریا چیزی طبیعی بود که پیرمرد خواستارش بود.

پس اینهمه درد از کجا به قلبم چنگ زده؟ چرا آروم نمی شم؟ چرا این اشک های لعنتی تمومی نداره؟

نمیدونم چقدر گذشته بود که با شنیدن صداش یکه ای خوردم. اومد و جلوم روی پنجه ی پا نشست و نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-اینهمه گریه کردی خسته نشدی؟

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-میدونستم یه دختر کوچولوی لوسی با گریه خودشو خفه می کنه، اومدم ببرمش خونه.

نخندیدم؛ قطره اشکی از چشمم روی گونه ام چکید. با انگشت شصتش آروم زیر چشمم دست کشید.

-حیف این چشمها نیست که قرمزشون کردی؟ پاشو بریم.

از روی زمین بلند شدم.

-با آشو و هاویر میرم.

چرخیدم اما با جای خالی هاویر و آشو رو به رو شدم.

-اینا …

صداش با فاصله ی کمی از پشت سرم بلند شد.

-من خواستم برن.

عصبی چرخیدم سمتش.

-اون وقت برای چی؟ اصلاً شما مگه الان نباید پیش نامزدت باشی؟

نفسش رو کلافه بیرون داد.

-سوار شو.

-همین جا می مونم، زنگ میزنم آشو بیاد دنبالم.

-یه درصد فکر کن بذارم اینجا تنها بمونی!

اومد سمتم و مچ دستمو گرفت.

-داری چیکار می کنی؟

-می خوام به زور سوارت کنم، تو که خودت نمیای!

در جلو رو باز کرد.

-خودم میشینم.

-آفرین دختر خوب.

سوار شد.

-چرا دست از سرم بر نمیداری؟

-ناراحتی از بودنم؟

-آره ناراحتم از بودنت، از توجهت، از همه چی!
آروم سری تکون داد. لبم رو به دندون گرفتم تا این زبون لعنتی باز نشه …

نگه به آرین حسودیم میشه از اینکه دیگه قرار نیست توجهت مال من باشه.

سرم و سمت شیشه برگردوندم و بغضم رو قورت دادم. ویهان پخش ماشین و روشن کرد.

“دلدادت ی توام رویای هر شبی

عاشق نمی شدم، عاشق شدم ببین

رفتی از کنارم اما، رفتنت پر از معما هی

گفتمت از عشق و باور، گفتی از نگاه آخر هی

راه از این دل مرو، که جانم می رود

هرکجا روانه شود، صدایت می زند

جان من راه به سوی تو شد

نگاه من اسیر موی تو شد

دل به دریاها بزن، از عشق بگو زیبای من

که هر کجا روی کنار توام، جان جانانم توئی

زیبا توئی، رویا توئی، قسم به جان من قسم نرو”

دست بردم و پخش و خاموش کردم. قلبم بی قرار تو سینه ام می کوبید. عطر ویهان تمام ماشین و برداشته بود.

شیشه رو باز کردم. وارد حیاط شد و ماشین و پارک کرد. سریع پیاده شدم.

-اسپاکو؟

به عقب برگشتم.

-تو از خیلی اتفاق ها خبر نداری اما دیگه نمیخوام حالت و مثل امشب ببینم.

-شبتون بخیر پسر دائی!

پا تند کردم سمت پله ها. لامپ ها خاموش بودن. پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاق شدم. هاویر خوابیده بود.

لباس هامو کندم، داشتم خفه می شدم اما راه چاره ای برای حال بدم نداشتم. گوشه ی اتاق کز کردم.

دلم نمی خواست چشمهام رو ببندم. با هر بار بستن، تنها تصویری که جلوی چشمهام پررنگ می شد …
صحنه ی حلقه ای بود که ویهان به دست آرین کرد. دلم مسکن قوی می خواست اما میدونستم برای من زنگ خطره.

کم کم چشمهام گرم شدن و به خواب رفتم. با تکون های دستی چشمهام و باز کردم. هاویر بالای سرم نشسته بود.

-اسپاکو، چرا اینجا خوابیدی؟

با گردن درد سرم و از روی دستهای به خواب رفته ام بر میدارم. گنگ نگاهی به اطراف می اندازم.

با یادآوری دیشب دستی به صورتم می کشم. با صدای خشداری لب میزنم:

-دیشب کجا بودین؟ چرا من و تنها گذاشتین؟

-نمی خواستم تنهات بذارم اما ویهان گفت هست و خودش میارتت.

از روی زمین بلند شدم.

-هرچی اون بگه تو باید گوش کنی؟

-از دستم ناراحتی؟

پوزخند تلخی روی لبهام نشست.

-نه خیلی خوشحالم! بار آخرت باشه من و حواله ی یکی دیگه می کنی!

-اما ویهان …

چرخیدم و رو به روش قرار گرفتم.

-اما ویهان چی؟ هان؟ چیکاره ی منه؟! پدرم؟ برادرم؟ شوهرم؟ چی، ها؟ یه پسر دائی که از قضا دیشب دوماد شد … الفاتحه مع الصلوات … تموم شد، می فهمی؟ تموم!

هاویر کشیدم تو آغوشش.

-آروم باش، خودتو نابود کردی! به بابا میگم از اینجا بریم.

از آغوش هاویر بیرون اومدم.

-دائی قبول می کنه؟

-باید قبول کنه! لباساتو عوض کن و خیر سرت یه چیز به صورتت بمال بیا پایین.

-مگه پایین چه خبره؟

-این قوزمیت بعد از آزمایش اومده اینجا.

-آرین؟

هاویر سری تکون داد. میدونستم برای چزاندن من اومده وگرنه چرا طی این همه مدتی که اینجا بودم نیومده بود!

-باشه، برو میام.

-اسپاکو، نمیخوای حرف بزنی؟

-راجب چی؟

-خودت … احساست …

مکثی کرد.

-ویهان …

-حرفی ندارم هاویر، تمام ناراحتیم از تصمیم اون پیرمرده.
هاویر سمت در رفت.

-به من دروغ بگی، به خودت که نمی تونی!

از اتاق بیرون رفت. دستهام بی حس کنار بدنم افتادن. نگاه ماتم رو به دختر غمگین توی آینه دوختم و با بهت سری تکون دادم.

-پر و بال نده به این حرفها، تو فقطاز دست اون پیرمرد ناراحتی، همین!

آبی به دست و صورتم زدم. شومیز لیموئی همراه با شلوار مشکی پوشیدم.

مرطوب کننده به صورتم زدم و یه رژ کالباسی روی لبهام کشیدم تا از بی روحی صورتم کاسته بشه.

از اتاق بیرون اومدم. همه توی سالن جمع بودن.آرین با دیدنم پوزخندی زد.

-همیشه انقدر می خوابی اسپاکو جون؟!

-با بچه ها تا دیروقت بیرون بودیم، دیر اومدیم نشد بخوابیم.

دائی: بیا عزیزم کنار خودم بشین.

روی مبل دو نفره کنار پدر هاویر نشستم. باید فاصله ام رو با ویهان حفظ می کردم.

-ویهان، چطوره مام یه شب با بچه ها دورهمی بریم؟

آشو ابروئی برای ویهان بالا داد.

-باشه.

آرین با شوق دستی دور گردن ویهان انداخت. ازشون نگاه گرفتم.

مگه میشه این کوه استوار و دوست نداشت؟ هر چقدر ساکت، هر چقدر مغرور اما استوار!

آرین: پس با آریا هماهنگ می کنم بریم فشم … دوستش مزرعه و اسطبل اسب داره. نظرتون چیه دخترا؟

فرانک و فرانگیز بی تفاوت شونه ای بالا انداختن. زن دائی، مادر ویهان، اومد سمتمون.

-نهار حاضره.

آرین: وای خاله جون چقدر گرسنه ام بود! ازم خون گرفتن اصلاً ضعف کردم.

همه بلند شدن. آرین همراه خاله اش سمت میز رفت. پشت سر دائی بلند شدم که مچ دستم اسیر دستش شد.

قلبم لحظه ای از کار ایستاد. مگه می شد اون دست ها رو به این زودی فراموش کرد؟ اصلاً جایی برای فراموش شدن داشت؟
صداش از فاصله ای کم زیر گوشم نشست.

-تو نخوای، کنسل می کنم!

کمی به عقب برگشتم. حالا نیم رخ هامون با فاصله ی یک انگشت رو به روی هم قرار داشت.

نگاهم بالا اومد و توی چشمهاش نشست. نگاه ازم گرفت.

-نیازی نیست شما نگران حال منباشی! اونقدر بزرگ شدم که خودم بتونم به تنهائی حال خودمو خوب کنم جناب ویهان!

دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و سمت میز نهارخوری رفتم. روی صندلی کنار آشو نشستم. دلم نمی خواست نگاهم به پیرمرد بیوفته.

نهار توی سکوت صرف شد. ویهان بلند شد تا آرین و برسونه. پیرمرد سمت اتاقش رفت.

بلند شدم و دنبالش سمت اتاقش راه افتادم. خواست در اتاقش و ببنده که مانع شدم.

نیم نگاهی سرد بهم انداخت.

-می خوام استراحت کنم.

-خیلی وقتتو نمی گیرم.

وارد اتاق شد. در و پشت سرم بستم.

-میدونی که من مثل بقیه آدم های بیرون این اتاق نیستم و کسی نمی تونه برای من تصمیم بگیره!

-اگر ازدواج با آریا رو قبول نکنی باید از این خونه بری.

یکه ای خوردم. سریع خودمو جمع کردم.

-من و از چی می ترسونی؟ از بیرون کردن از خونه ات؟

-آره اما این بار ویهانی نیست تا بیاد و از اون فلاکت نجاتت بده!

-از پس خودم برمیام.

-بر می اومدی که اونهمه بلا سرت نمی اومد! بهتره با آریا ازدواج کنی.

-شمام بهتره اینو تو گوشتون فرو کنید، من ویهان نیستم تا برام تصمیم بگیرید حتی اگه لازم باشه از این خونه میرم.

-از کجا می دونی که تصمیم منه؟ شاید خواست خودش این بوده … ازدواج با دخترخاله ای متمول و زیبا خواسته ی هر مردیه!

به خدا قسم که این مرد قلبش از سنگ بود.
با نفرت نگاهمو بهش دوختم.

-آدمهایی مثل شما باید تو همون قرن خودشون می موندن! اما بهتره خودتون این عقد موقت رو فسخ کنید چون من آدمی نیستم که زیر بار زور برم.

نایستادم تا با حرف هاش تو قلبم نیشتر بزنه. وارد اتاقم شدم و عصبی در و با پا بستم. دستی لای موهای پریشونم کشیدم.

چند ضربه به در اتاق خورد. به هوای اینکه هاویره، بی حوصله گفتم:

-بیا تو.

در اتاق باز شد و قامت بلند آریا تو چهارچوب در نمایان شد. متعجب نگاهش کردم.

-میدونم تعجب کردی اما وسیله ای نبود تا بهت اطلاع بدم که میام دنبالت.

کامل وارد اتاق شد.

-البته اینطوری بهتر شد چون دلم برات تنگ شده بود!

نفسم و بیرون دادم.

-آماده میشم.

-پایین منتظرتم.

از اتاق بیرون رفت. فراموش کرده بودم که آریا قرار بود باهام صحبت کنه.

به ناچار لباس پوشیدم و آماده پله ها رو پایین اومدم. کسی توسالن نبود.

سمت در خروجی سالن راه افتادم و بازش کردم. آریا تو حیاط داشت با هاویر صحبت می کرد.

در حیاط باز شد و ماشین ویهان وارد شد. آریا با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم.

-بریم؟

سنگینی نگاه ویهان رو احساس می کردم. سری تکون دادم. دست آریا روی کمرم نشست. هاویر رفت سمت ویهان.

به ماشین ویهان نزدیک شدیم. با آریا دست داد و نگاهش و بهم دوخت.

-جائی میری؟

-من از اسپاکو خواستم تا با هم صحبت کنیم.

ویهان ابروئی بالا داد.

-صحبت؟ چه صحبتی؟!

آریا مکثی کرد.
نگاهش بین من و ویهان چرخید.

-چیزهایی هست که می خوام به اسپاکو توضیح بدم.

ویهان سری تکون داد.

-خوش بگذره!

از کنارم رد شد. لحظه ای سر انگشتان دستش به دستم خورد.

-بریم؟

با صدای آریا به خودم اومدم. با هاویر خداحافظی کردم. آریا در جلو رو باز کرد.

سوار ماشین شدم. در و بست و ماشین و دور زد و رو صندلی راننده جا گرفت.

هر دو سکوت کرده بودیم. ماشین و کنار کافی شاپی پارک کرد و با هم وارد شدیم. خلوت بود.

-فکر کنم تعطیله!

-نه، رزروش کردم.

ابروئی بالا دادم. مردی اومد سمتمون و با آریا احوالپرسی کرد.

-میزتون آماده است.

آریا سری تکون داد. سمت میز دو نفره ای که کنار پنجره سرتاسری قرار داشت رفتیم.

پنجره به کوچه ای خلوت باز می شد و رو به روی پنجره اون سمت کوچه چند گلدون گل و فانوس های رنگی قرار داشت.

روی میز شمع معطر روشن بود. صندلی رو عقب کشید. روی صندلی نشستم.

این مرد به معنای واقعی جنتلمن بود. مردی که هر زنی رو شاید شیفته ی خودش می کرد اما هیچ حسی رو در من بر نمی انگیخت!

رو به روم روی صندلی نشست.

-چی سفارش بدم؟

-یه قهوه اسپرسو.

گارسون اومد و بعد از گرفتن سفارش رفت. به صندلی تکیه داد و نگاهشو مستقیم به صورتم دوخت.

-بعد از مادر خدابیامرزم تنها زنی هستی که برام در عین دوست داشتن، قابل احترامی.

کمی روی میز خم شد که باعث شد عطر تلخش مشامم رو پر کنه.

-میدونم دوستم نداری … شاید هم ازم متنفری؛ اما من خودخواهم! حداقلش اینه تو عشق خودخواهم. می خوامت، تمام و کمال!

-حتی اگر من نخوامت؟

مکثی کرد.

-یه فرصت به هر دومون بده، شاید توام عاشقم شدی!
-انقدر عجول نباش برای فسخ این عقد!

-خودت میدونی دلیل اون عقد چی بود.

دستش و روی دستم که روی میز بود گذاشت و کمی سمتم خم شد.

-میدونم؛ انقدر که این حرف رو تکرار کردی از بَرَم! زمانی که به اون خونه اومدی هرگز فکر نمی کردم یه روز انقدر عاشقت باشم!

پشت دستمو با انگشت شصتش لمس کرد.

-میدونم تو برای من زیادی هستی … یه گوهر نایاب صیقل خورده؛ یه دختر با یه قلب بزرگ، چیزی که اطرافم کم دیدم … اما ازت میخوام بهم فرصت بدی، حداقل چند ماه. اگر طی این چند ماه ذره ای دلت با من نبود، قول میدم خودم از زندگیت بیرون برم. ازت نمیخوام این چند ماه تو خونه ی من زندگی کنی ولی ازت میخوام سر کارت برگردی، نظرت چیه؟

بد نبود که کاری داشته باشم. میدونستم دلم هیچ وقت برای آریا نمی تپه اما باید خودم رو از اون خونه حتی از ویهان دور نگه می داشتم.

من حق ندارم با خودخواهیم مانع خوشبختی ویهان بشم.

-باید فکرهامو بکنم.

لبخند جذابی روی لبهاش نشست که باعث شد دندون های سفید و یک دستش نمایان بشه.

-پس امیدوار باشم که جوابت مثبته؟

-معلوم نیست!

دستمو فشرد.

-میدونستی خیلی وسوسه برانگیزی؟ مثل اون گیلاس قرمز روی درخت.

هول کردم و دستمو از زیر دستش بیرون کشیدم.

-بهتره بریم.

بلند شد.

-اگر افتخار بدی شام رو هم با هم بخوریم.

-اما …

-نگو نه چون اجازه نمیدم گرسنه به خونه برگردی.

با هم از کافه بیرون اومدیم.

-امیدوارم از اینجایی که میبرمت خوشت بیاد.

-ایمان دارم مثل این کافه دنج و زیباست.

قهقهه ی مردونه ای زد و سوار ماشین شدیم.

358

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا