رمان بهار

رمان بهار پارت ۹۳

4.3
(6)

سرش رو به افسوس تکون داد و گفت:

_ ولی اگه یه روز به این حرف من رسیدی و فهمیدی اشتباه کردی دیگه دیره!

_ منظورت چیه مامان؟

بهم نزدیک شد و با خشم کمی گفت:

_ تو چرا نمی فهمی بهار؟ وقتی کسی این قدر بهت لطف می کنه

وقتی برای خواستنت میاد جلو تو دیگه نمی تونی نه بگی! بهش مدیونی… فهمیدی؟

مامان درست می گفت ولی من دینی به گردنم نبود!

ما با هم یه معادله داشتیم، تن و جسم من در مقابل علم بهزاد…

من با همه وجودم معامله کرده بودم تا به آرزو هام برسم و حداقل از این بابت نگرانی نداشتم… ‌

دستم رو و روی دست مامان گذاشتم و گفتم:

_ من توی دفترش کلی کار می کنم تا دستم بیاد همه چی…همه کاری هم می کنم و سخت تلاش می کنم…

نگران نباش! اون هیچ دینی به گردن من نداره.

سرش رو تکون داد و از کنارم بلند شد…

لقمه آخری رو هم خوردم و از خونه بیرون زدم…

حرف های مامان درست بود و باید زود تر خودم رو از بهزاد جدا می‌ کردم.

نهایت باید تا ارشد صبر می‌کردم و مطمئن می‌شدم دیگه مسیرم توی راه خوبی افتاده.

وقتی رسیدم دفترش، منشی بهم سلام کرد و گفت:

_ دکتر‌منتظر شماست.

سرم رو تکون دادم و وقتی وارد اتاق شدم، با دیدنش تعجب کردم!

اتاق پر از دود شده بود و کلافه پرونده ای رو ورق می زد.

با احتیاط کنارش نشستم و اون بی توجه به من دوباره اون پرونده رو ورق زد.

_ سلام!

به طرفم برگشت فقط با سر جواب سلامم رو داد و بیشتر فرو رفت توی اون حجم از برگه .

این قدر جدی بود که نمی ‌تونستم هیچی بگم… نگاهش طولانی شد و بالاخره گفت:

_ امروز رای دادگاه اومد !

متعجب نگاهش کردم و گفتم:

_ واسه کدوم پرونده؟!

دستشو کلافه توی موهاش کشید و خش زد:

_ دستور نبش قبر رو گرفتم… کاش به اینجاها نمی کشید…

تازه فهمیدم از چی کلافه است؛ بارها به خانواده اشون گفته بود از راه دیگه ای وارد
بشن ولی اون ها نبش  قبر‌ رو می خواستند…‌

بهزاد کلافه دلم رو روشن کرد این مرد هنوز یه سری روشنی ها رو توی قلبش داره که  بابت همچین چیزی کلافه است.

_ کاش قبول نمی‌ کردم از اول!

به چشم های پر از سیاهی اش نگاه کردم و گفتم:

_ ولی تو که نمی دونستی قراره اینطور بشه…

نگاهی بهم انداخت و سرشو بالا و پایین کرد.

_ اما حالا شده…

علاقه ای به ادامه بحث نداشت و من هم دیگه چیزی نگفتم.

اما همه تلاشم رو می کردم تا با شوخی و خنده یکم حالش رو بهتر کنم که البته موفق هم  بودم تا حدودی…

کم کم اخم هاش کنار رفت و آخر وقت با نگاه خیره ای گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا