رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 76

5
(1)

 

 

 

” نیما “

 

صورتش کبود کبود شده و تموم رگ های پیشونی و گردنش بیرون زده بودن تکونش دادم و با استرس اسمش رو صدا زدم 

 

_آینااااز چی شدی دختر ؟؟

 

معلوم بود شوکه شده و نمیتونه نفس بکشه برای اینکه به خودش بیارمش سیلی محکمی به صورتش کوبیدم که بالاخره بغضش ترکید و درحالیکه با دستای کم جونش سعی داشت تن و بدنش رو بپوشونه گفت :

 

_بهم دست نزن تو رو خدا

 

با دیدن حال و روزش دستام مشت شد ، نمیخواستم بیش از این بهش فشار بیارم چون میترسیدم حالش بد شه و بمونه روی دستم 

 

پس ملافه روی تنش کشیدم و درحالیکه از کنارش بلند میشدم عصبی گفتم :

 

_این بار رو شانش آوردی ولی دفعه بعد ببینم اسمی از جورج پیش من بردی بهت رحم نمیکنم متوجه شدی ؟؟

 

هیچی نگفت که بلند اسمش رو صدا زدم و گفتم :

 

_گفتمممم متوجه شدی یا نهههههه ؟!

 

معلوم بود خیلی ازم ترسیده چون سرش رو تکونی داد و لرزون گفت :

 

_آره آره متوجه ام

 

اشاره ای به غذای روی پاتختی کردم و گفتم :

 

_تا میرم بیرون و برمیگردم غذات رو تموم کرده باشی 

 

خواستم از اتاق بیرون برم ولی با دیدن لاشه گوشیش خم شدم و بعد از اینکه تیکه تیکه هاش رو جمع کردم از اتاق بیرون زده و برای اطمینان درو روش قفل کردم

 

یه خورده کار داشتم که باید انجام میدادم ولی از طرفی میترسیدم که خودش رو تنها توی خونه بزارم و بیرون برم

 

کتم رو تنم کردم و دودل نگاهی به در اتاقش انداختم ولی بالاخره دل رو به دریا زدم و از خونه بیرون زدم در که روش قفل بود پس هیچ کاری نمیتونست بکنه با این فکرا خودم رو آروم کردم و سوار ماشین شدم

 

معلوم نبود تا کی باید اونجا پیش آیناز میموندم و کارهام روی هوا میموند پس به خونه برگشتم و بعد از اینکه توی اتاق کارم مشغول کارهام شدم و بهشون رسیدگی کردم نمیدونم چی شد که یکدفعه چشمام روی هم رفت و همونجا خوابم برد 

 

نمیدونم چند ساعت بود که خوابیده بودم که یکدفعه با شنیدن سر و صداهایی که از بیرون به گوشم میرسید از خواب پریدم و درحالیکه خسته دستی به گردن خشک شده و دردمندم میکشیدم 

 

نگاهی به اطراف انداختم ، توی اتاق کارم و پشت میزم نشسته بودم کی خوابم برده بود که اصلا متوجه نشدم ؟!

 

پس بگو چرا اینقدر گردنم درد میکنه و بدنم خشک شده لعنتی پس تموم شب توی این حالت پشت میز خوابیده بودم

 

خسته بلند شدم و بیرون رفتم که با دیدن امیلی توی آشپزخونه که مشغول درست کردن غذا بود طبق عادت همیشگی پشت میز نشستم و خطاب بهش گفتم :

 

_زود میز صبحانه رو بچین !!

 

با شنیدن یهویی صدام یکدفعه با ترس از جاش پرید و درحالیکه دستش روی سینه اش که به شدت بالا پایین میشد میذاشت با ترس به سمتم برگشت و گفت :

 

_هعی ترسیدم کی برگشتید خونه قربان !!

 

دستی پشت گردنم که هنوز درد میکرد کشیدم و با صورتی جمع شده نالیدم :

 

_دیر وقت اومدم خواب ب…….

 

باقی حرفم با یادآوری اتفاقای دیشب نصف و نیمه موند و زیرلب ناباور زمزمه کردم :

 

_آیناز !!!

 

و بدون توجه به امیلی که مشغول چیدن میز صبحانه بود وحشت زده از خونه بیرون زدم و پشت ماشین نشستم 

 

لعنتی چطور یادم رفته بود و اینطوری راحت اینجا لَم داده بودم

 

چطور از یاد برده بودم که آیناز رو توی اون خونه باغ تنها گذاشتم لعنتی قرار بود کارهام بکنم و زودی برگردم ولی از بس خسته بودم که نمیدونم چطور بیهوش شده بودم

 

با سرعت از خونه بیرون زدم ولی وسط راه یادم افتاد که توی خونه باغ تقریبا هیچی برای خوردن نداریم و چون معلوم نیست چند روزی اونجا میمونیم و یخچال خالی خالیه مجبور بودم چیزایی با خودم ببرم

 

پس وسط راه به اجبار ماشین رو کنار سوپرمارکت بزرگی پارک کردم و بعد از خرید مفصلی که خیلی هم طول کشید و کلی هم معطل شدم سوار ماشین شدم و به سمت خونه باغ روندم 

 

تموم مدت دلم شور میزد و نگران بودم ولی باز خودم رو با این حرف که در اتاق قفله و هیچ کاری نمیتونه بکنه آروم میکردم 

 

با رسیدن به خونه باغ بدون اینکه وسایل رو پیاده کنم با عجله وارد سالن شدم ، خونه غرق سکوت بود با اخمای درهم به طرف اتاق رفتم و کلید رو توی قفل چرخوندم

 

ولی همین که در رو باز کردم با دیدن چیزی که جلوی چشمام بود در از بین دستای لرزونم دَررفت و به دیوار کوبیده شد

 

آیناز با وضعیتی آشفته و خون آلود درحالیکه مجسمه بزرگی کنارش روی زمین افتاده و تیکه تیکه شده بود ، روی زمین بیهوش افتاده و تکون نمیخورد

 

برای ثانیه ای حس کردم قلبم نزد ، پاهام حتی قدرت تکون خوردن و اینکه به سمتش برم و اوضاعش رو ببینم نداشتن ، بالاخره به ترسم غلبه کردم و قدمی جلو گذاشتم و با صدایی گرفته اسمش رو زیرلب صدا کردم :

 

_آیناااااز ؟!

 

هیچ عکس العملی نشون نمیداد به هر سختی که بود خودم رو بهش رسوندم و با دستایی لرزون موهای پخش شده توی صورتش رو کناری زدم 

 

خون روی تموم صورتش خشک شده بود کوبش بلند و بی امان قلبم داشت گوش هام رو کر میکرد یعنی چه بلایی سرش اومده ؟!

 

وحشت زده خم شدم و سرمو روی سینه اش گذاشتم که با شنیدن صدای ضعیف ضربان قلبش بالاخره تازه تونستم نفس راحتی بکشم

 

معلوم نبود در نبود من چه بلایی سر خودش آورده که این شده حال و روزش ای خدا لعنت به من…..

 

نباید تنهاش میزاشتم و ولش میکردم به امان خدا تا این بلاها رو سر خودش بیاره چون میدونستم آروم و قرار نداره تا یه جا بند بشه و صد در صد دنبال راه فراری میگرده

 

توی آغوشم بلندش کردم و با عجله روی تخت خوابوندمش و با نگرانی درحالیکه روی صورتش خم میشدم و وضعیتش رو بررسی میکردم

 

گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و گیج نیم نگاهی به صفحه اش انداختم حالا باید به کی زنگ میزدم و ازش کمک میخواستم ؟!

 

با اعصابی داغون با داد بلندی که زدم گوشی روی تخت پرت کردم و گیج چرخی دور خودم زدم حالا باید چه غلطی میکردم نمیتونستم به بیمارستانم ببرمش 

 

یکدفعه با چیزی که بخاطرم رسید از اتاق بیرون رفتم و با عجله و دست و پایی لرزون لیوان رو پر آب کردم و باز بالای سرش رفتم و آروم مقداری روی صورتش پاشیدم و صداش زدم

 

_آیناز دختر پاشو !!

 

پلکاش شروع کرد به تکون خوردن که با خوشحالی کنارش نشستم و آروم دستم روی صورتش کشیدم 

 

سرش رو کج کرد و با صورتی از درد جمع شده آروم نالید :

 

_آااااخ سرم

 

با ترس قسمتی از موهاش که بخاطر خون خشک شده بودن رو به سختی کنار زدم که با دیدن خراش نسبتا کوچیکی که روی سرش بود

 

اخمام با چندش توی هم فرو رفت و بدون اینکه بتونم خشمم رو کنترل کنم عصبی سرش غریدم :

 

_این چه بلایی بود سر خودت آوردی

 

سعی کرد بلند شه و روی تخت بشینه ولی توان نداشت و دستاش لرزید و باز روی تخت افتاد و صدای داد از دردش بود که توی فضا پیچید

 

_تکون نخور تا برم چیزی بیارم زخمت رو تمیز کنم

 

بلند شدم و‌ دستپاچه جعبه کمک های اولیه رو پیدا کردم و باز بالای سرش رفتم و با اینکه هیچی بلند نبودم ولی با احتیاط شروع کردم به زخمش رو باندپیچی کردن و بستن

 

تموم مدت چشماش بسته و بی حال زیر دستم افتاده بود و تکون نمیخورد با اینکه ترسیده و نگران حالش بودم ولی بازم نمیتونستم ریکس کنم و به بیمارستان ببرمش

 

بالاخره بعد از هر جون کندنی بود سرش رو باندپیچی کردم و با اخمای درهم کنارش نشستم و خیره صورت گرفته و ضعیفش شدم 

 

 

 

” آیناز “

 

از لای چشمای نیمه بازم میدیدم که چطور عصبی بالای سرم نشسته و با اخمای درهم خیره سر باندپیچی کردم شده

 

معلوم بود منتظر حالم سر جاش بیاد تا بازجوییم کنه ببینه چرا همچین بلای سرم اومده ولی نمیدونست همه این کارا فقط یه بازی بودن تا مجبور شه بالاخره من رو از این خراب شده بیرون ببره

 

ولی اینطوری که پیدا بود نمیخواست من رو بیمارستانی جایی ببره و خودش دست به کار شده و اینطوری کج و کوله سرم رو باندپیچی کرده

 

وقتی یادم میفتاد که چطور تا خود صبح پلک روی هم نزاشته و منتظر بودم به هر طریقی از این جهنم بیرون برم ولی به هر دری زدم بی فایده بود ، اعصابم بهم میریخت

 

چون حتی نتونستم در رو باز کنم این اتاق لعنتی پنجره ای هم به بیرون نداشت و درست مثل زندان ، توی این اتاق حبس شده بودم

 

یکدفعه با دیدن یه میله نسبتا کلفت بالای کمد این فکر به ذهنم رسید که هر طوری شده پایین بیارمش بلکه بتونم باهاش این در رو باز کنم یا حداقل بشکنمش

 

ولی کمد اونقدر بالا بود که دستم بهش نمیرسید پس پامو روی مجسمه کنار کمد گذاشتم تا بالا برم وقتی تقریبا نزدیک بود تا به خواسته ام برسم مجسمه به اون بزرگی یکدفعه زیر پام لغزید 

 

و باعث شد با مخ پخش زمین شم و خودشم کنارم هزار تیکه بشه درد بدی توی سرم پیچیده بود و نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم و دیگه متوجه هیچ چیزی اطرافم نشدم

 

دم دمای صبح بود که با شنیدن صدای ماشین نیما و اومدنش توی خونه به خودم اومدم و هشیار شدم ولی فکری به ذهنم رسید که باعث شد ساکت و آروم همونطوری بمونم 

 

بلکه مجبور شه و از ترسش ببرتم بیمارستان و اینطوری بتونم از این جهنم دره ای که گرفتارش شدم فرار کنم ولی زهی خیال باطل !!

 

چون درست مثل گرگ بالای سرم نشسته بود و انگار نه انگار مریضم و خون ریزی دارم بیخیال داره نگاهم میکنه وقتی اوضاع رو اینطوری دیدم سعی کردم کمی ناله کنم بلکه نگرانم بشه

 

_آاااخ سرم

 

روم خم شد و با سوالی که پرسید عصبی دستمو به سرم گرفتم و سعی کردم بلند شم

 

 

 

_داشتی چیکار میکردی که همچین بلایی سرت اومده

 

_برو بابا حالم خوب نیست

 

جلوی چشمام باز سیاهی رفت ولی به سختی روی تخت نشستم و دستمو به سرم تکیه دادم که صدام زد و گفت :

 

_چرا غذات رو نخوردی ؟!

 

_ای بابا من دارم میمیرم تو دَم از غذا میزنی ؟! 

 

پوزخندی زد و از کنارم بلند شد منتظر بودم مثل همیشه در اتاق رو ببنده و بیرون بره ولی جلوی چشمای متعجبم در رو همونطوری باز گذاشت

 

چند دقیقه بی حرکت موندم و گذاشتم تا بهم اطمینان کنه وقتی که زمان رو مناسب دیدم زودی بلند شدم و بدون اینکه وقت رو تلف کنم با دست و پایی که میلرزید قدمی جلو گذاشتم و نیم نگاهی به بیرون انداختم از سر و صداهایی که به گوش میرسید 

 

معلوم بود توی آشپزخونه اس !!

پس نیم نگاهی اون سمت انداختم و آروم قدمی توی سالن گذاشتم همه جا آروم و ساکت بود با قدمای بلند و با عجله به سمت در خروجی رفتم

 

ولی همین که دستگیره رو به سمت پایین کشیدم با باز نشدن در نفسم گرفت یعنی چی؟؟ در قفله ؟!

 

بار دیگه فشاری به دستگیره آوردم که بازم باز نشد عصبی دندونامو روی هم فشردم باید فکر میکردم اینقدر ساده نیست که در رو همونطوری باز بزاره و بره

 

صدای نیما از پشت سرم باعث شد لعنتی زیرلب زمزمه کنم :

 

_ تو همونی نبودی که چند دقیقه پیش میخواستی بمیری ؟؟!

 

چشمامو حرصی روی هم گذاشتم و بلند گفتم :

 

_بیا در رو باز کن !!

 

بی اهمیت به حرفم گفت :

 

_برات غذا آماده کردم بیا آشپزخونه

 

دستام از زور خشم مشت شد ، دوست داشتم خِرخِره این لعنتی رو بِجَوَم

 

به سمتش برگشتم و همونطوری که عصبی موهای چسبیده به پیشونیم رو کناری میزدم خشن گفتم :

 

_لعنتی کی ازت غذا خواست هااااا ؟ گفتم بیا در رو باز کن میخوام برم

 

 

 

 

 

با پوزخندی گوشه لبش گفت :

 

_خواب دیدی خیر باشه

 

_یعنی چی ؟؟!

 

باز وارد آشپزخونه شد و بلند خطاب بهم گفت :

 

_یعنی اینکه بیخیال شو و درست مثل یه دختر خوب پاشو بیا غذات رو بخور

 

نمیفهمم این چه گیری داده بود به غذا خوردن و نخوردن من ؟!

لگد محکمی به در سالن کوبیدم و با اعصابی داغون جیغ کشیدم :

 

_کوفتم نمیخوام بخورم فقط میخوام برم

 

وقتی دیدم بیخیال داره توی آشپزخونه کار خودش رو میکنه برای ثانیه ای به قدری دیوونه شدم و به سرم زد که هرچی دَم دستم میومد میزدم زمین خورد و خاکشیر میکردم بلکه دلم آروم بگیره

 

تقریبا هیچی سالمی دور و برم نزاشته بودم و با داد و جیغای از ته دل زمینشون میزدم تا هم خشمم فروکش کنه هم نیما رو عاصی کنم

 

ولی تموم مدت بدون اینکه کوچکترین نگاهی بهم بندازه پشت بهم مشغول کار بود همین سرد و خونسرد بودنش داشت آتیشم میزد

 

با داد بلندی که زدم تنها چیز سالم اطرافم ، که یه گلدون نسبتا بزرگ بود رو زمین زدم و شکستم ولی بازم هیچ عکس العملی نشون نداد 

 

خسته و کوفته روی زمین نشسته و با نفس های که به سختی از سینه ام بیرون میومد با خشم خیره نیما شدم و زیرلب زمزمه وار گفتم :

 

_میکشمت لعنتی !!!

 

یه تیکه از تیزی شیشه ی قاب عکس خورد شده ، کنار پام رو برداشتم و با قدمای نامتعادل به سمتش رفتم

 

با سری پایین افتاده و اخمای درهم مشغول غذا درست کردن بود پشت سرش ایستادم و با تموم خشم و نفرتی که ازش داشتم دستم رو بالا بردم تا تیکه شیشه رو با تموم قدرت توی کمرش فرو کنم

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا