رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 24

5
(8)

خونسرد نگاهش و به چشمهام دوخت. ذهنم درگیر دست حلقه شده ی الی به دور انگشتهای ویهان بود. اومدن سمتمون. آرین آروم گفت: -این دختره چرا دستش و دور دست ویهان حلقه کرده؟ -میخوای از خودش بپرس! چشمهاشو برام چپ کرد. خنده ام گرفت. الی: می بینم که حالت خوب شده! -با کمک های اسپاکو بله، الان سالم سالمم. الی: امیدوارم هرچی زودتر حافظه ات رو هم به دست بیاری! و نگاهشو بهم دوخت. بدون هیچ حرفی نگاهمو ازش گرفتم. بعد از چند دقیقه با پخش شدن یه آهنگ شاد همه آرین و ول کردن و رفتن وسط. -فرانک، آشو کجاست؟ -برای یه سفر کاری رفته شمال. -چطور ویهان نرفته؟ -این تازه برگشته … با پافشاری آقاجون اومد تولد وگرنه نمیومد! آقاجون گیر داده زن بگیره. با این حرف فرانک ته دلم خالی شد. خودمم نمیدونستم چی شده و چرا باید از ازدواج ویهان ناراحت بشم. الی و ویهان وسط در حال رقص بودن. با حرف بعدی فرانک حالم کامل گرفته شد. -امیدوارم اون دختر این الی از دماغ فیل افتاده نباشه. آرین اومد جلوم ایستاد. سؤالی نگاهش کردم. -پاشید ببینم … میخوام برقصم. ایروهام بالا پرید. -اما تو هنوز کامل خوب نشدی! لبهاشو با ناز غنچه کرد. -نمیخوام که برات باباکرم برقصم؛ یه رقص آروم، یالا! فرانک و فرانگیز بلند شدن اما آرین دست بردار نبود. به ناچار بلند شدم و با هم وسط رفتیم. آرین دقیقاً کنار الی و ویهان شروع به رقص کرد. بعد از چند دقیقه لامپ ها خاموش شدن و نور کمی وسط سالن پراکنده شد. موزیک، مخصوص رقص دو نفره بود. چرخیدم تا همراه آرین بشینم که مچ دستم اسیر دستی شد. سر برگردوندم که نگاهم به دو چشم آشنا افتاد. دستمو کشید و پرت شدم تو آغوشش. دستم و روی سینه اش گذاشتم.

دستش دور کمرم حلقه شد. از اینهمه نزدیکی ضربان قلبم بالا رفت.

نگاهم به سیبک گلوش بود. صداش توی گوشم نشست.

-الان که حال آرین خوب شده دیگه بهانه ات چیه برای بودن تو اون خونه؟

متعجب سرم بالا اومد.

-چی؟

پوزخند تلخی زد.

-تو چطور منو شناختی اسپاکو؟ هوم؟ اینکه اینقدر ببوگلابیم که نفهمم تو برای چی یکباره تصمیم گرفتی بری خونه ی آریا؟

-من نمی فهمم راجب چی داری حرف می زنی!

با سرانگشت هاش فشار خفیفی به پهلوم وارد کرد و سرش و آورد پایین دقیقاً رو به روی صورتم قرار گرفت. اونقدر نزدیک که هرم نفسهاش به صورتم می خورد.

-تو حق نداشتی بدون مشورت با من اون تصمیم احمقانه رو بگیری … فکر کردی منم مثل بقیه باور می کنم تو عاشق آریا شدی و اونم عاشق تو؟ نه دخترجون، اگه تا الان نیومدم دستت و بگیرم و از اون خونه بیارمت بیرون بخاطر آقا جون بوده، همین!

-من خودم برای خودم تصمیم می گیرم!

-تو امانتی دست من!

عصبی غریدم:

-نمیخوام باشم، می فهمی؟ این مثل قیم بودن رو نمیخوام!

ازش فاصله گرفتم و سمت بقیه رفتم. آرین با دیدنم اخمی کرد.

-چی داشتین تو بغل هم می گفتین؟

-چیز مهمی نبود!

تا آخر مهمونی سعی کردم با ویهان رو در رو نشم. اینکه خودش رو مسئول می دونست بخاطر مامان نگرانم باشه رو دوست نداشتم.

با تموم شدن مهمونی به اصرار فرانک و فرانگیز قرار شد ویهان ما رو هم برسونه. آرین از این پیشنهاد به شدت استقبال کرد.

الی با اخم های درهم ازمون خداحافظی کرد و جلوی همه گونه ی ویهان و بوسید.

جلوی خونه از ماشین پیاده شدیم. آرین به اتاقش رفت. به هاویر زنگ زدم و کمی باهاش صحبت کردم.

فردای تولد عمه و بقیه برای دیدن آرین اومدن. همه از اینکه آرین حالش خوب شده بود خوشحال بودن اونقدر که قرار شد عمه به این مناسبت یه مهمونی تو خونش بگیره اما آرین گفت تا برگشتن حافظش این کار و نکنن. یکماه و نیم از رفتن آریا می گذشت و طی این مدت فقط چند تماس کوتاه داشت. شبی که آرین گفت حالش خوب شده و می تونه راه بره آریا فقط گفت که خیلی خوشحاله! برام تعجب آور بود چرا آریایی که اینقدر آرین و دوست داشت تا این حد خونسرد برخورد کرد اما به نتیجه نرسیدم. تو خواب و بیداری بودم که احساس کردم از بیرون صدای بچه میاد. گیج چشمهام رو باز کردم و دوباره بستم اما صدا باز به گوشم رسید. از تخت پایین اومدم و ربدوشامبری روی لباس خوابم پوشیدم. از اتاق بیرون اومدم. همزمان در اتاق آرین هم باز شد. هر دو نگاهی به هم انداختیم. -توام صدای بچه شنیدی؟ آرین سری تکون داد. -آره، اول فکر کردم اشتباه شنیدم. با صدای گریه ی بچه که خیلی نزدیک به گوش می رسید هر دو سر برگردوندیم. شوکه نگاهم رو به آریا دوختم. یه بچه ی تقریباً دو ساله با موهای بور و چشمهای رنگی روشن بغلش بود. آرین زودتر به خودش اومد و سمت آریا رفت. -سلام داداش، کی اومدی؟ این بچه مال کیه؟ عزییییزم، چقدر نازه! از در اتاق فاصله گرفتم و سمت آریا حرکت کردم. سلامی زیر لب دادم. نگاهی به سر تا پام انداخت. -سلام. بیدارتون کردم؟ بی تفاوت شونه ای بالا دادم. -باید بیدار می شدیم. سری تکون داد. -داداش، نگفتی این پسر ناز مال کیه؟ -خیلی خستم؛ یکساعت اگه نگهش دارین ازتون ممنون میشیم. از وسط هر دومون رد شد و سمت اتاقش رفت.

با رفتن آریا، آرین نگاهی بهم کرد.

-این یه چیزیش بودا!

به علامت ندونستن شونه ای بالا انداختم. دست دراز کردم و بچه رو از بغل آرین گرفتم.

-سلام آقا کوچولو، چطوری؟

عصبی با دست زد توی صورتم. صدای خنده ی آرین بلند شد. اخمی تصنعی کردم.

-زدن کار خوبی نیست!

دوباره دستشو بالا برد که دست کوچولوی سفیدش و گرفتم. دست و پا شکسته به زبان انگلیسی حرفی زد.

یکساعتی سعی کردیم سرگرمش کنیم اما بی فایده بود. آرین رفت تا آریا رو بیدار کنه.

بعد از چند دقیقه آریا وارد آشپزخونه شد. بچه با دیدنش دستهاش رو سمتش دراز کرد و گفت:

-پاپا …

اول حس کردم اشتباه شنیدم اما آرین با تعجب گفت:

-این الان چی گفت داداش؟!

آریا هول کرد و بچه رو بغل گرفت.

-شما دو تا از پس یه بچه هم نمی تونین بربیاین پس فردا چطوری می خواین بچه های خودتونو بزرگ کنین؟!!

-داداش، ما رو نپیچون … این بچه بهت گفت بابا!

-آرین من خستم، میشه یه موضوع رو الکی کش ندی؟

تمام حواسم به حرکات آریا بود. آریایی که همیشه خونسرد بود اما الان دستپاچه بود مثل کسی که بخواد چیزی رو پنهون کنه.

دست به سینه شدم و با خونسردی نگاهم و به آریا دوختم.

-چرا نمی گین این بچه مال خودتونه؟

با این حرفم سرش و بالا آورد و نگاهش و به چشمهام دوخت. آرین نگاهش بین من و آریا در رفت و آمد بود.

-آره، بچه ی منه.

دستهام شل شدن و دو طرفم افتادن. آرین با فریاد گفت:

-چی؟؟!!

-توضیح میدم اما نه الان.

آرین همینطور که عقبی از آشپزخونه بیرون می رفت شوکه سری تکون داد.

-توضیحت به درد خودت میخوره … بچه ات رو ورداشتی آوردی الانم نمیخوای توضیح بدی؟!

اشک تمام صورتش و پوشونده بود. آریا قدمی سمتش برداشت. عصبی دستش و روی هوا تکون داد.

-نیا، سمت من نیا آریا.

-هییسس آرین، آروم باش.

-چرت نگو آریا، چطور آروم باشم؟ … تو برای چی لالمونی گرفتی اسپاکو؟ مگه نامزد این نامرد نیستی؟ نگاه کن، بچه اش رو ورداشته آورده اون وقت تو داری بر و بر ما رو نگاه می کنی؟

واقعاً نمیدونستم چی بگم در مورد اینکه آریا اونور بچه داشته و به هیچ کس چیزی نگفته بوده!

-آرین آروم باش … گفتم بهت توضیح میدم.

-نمیخوام بشنوم، می فهمی؟ نمیخواام …

چرخید تا از در آشپزخونه بیرون بره که سرش محکم به دیوار آشپزخونه خورد.

تو این اوضاع بچه به شدت گریه می کرد و همه چی به هم ریخته بود.

میز و دور زدم و سمت آرینی که روی زمین افتاده بود رفتم. کنارش روی زمین نشستم.

آریا بچه بغل بالای سرمون ایستاده بود. بازوی آرین و گرفتم.

-آرین، حالت خوبه؟

موهای روی صورتش و کنار زدم. نگاه شوکه اش رو بهم دوخت. دستم و جلوی صورتش تکون دادم.

-آرین خوبی؟

مردد دستش و به شقیقه هاش گرفت. سر بلند کردم و نگاهم و سؤالی به آریا دوختم. کنارم نشست.

-آرین خوبی؟

آرین با شنیدن صدای آریا سریع نگاهش بالا اومد.

-من از روی کوه افتادم؟

با حرف آرین ضربان قلبم بالا رفت. بریده بریده گفتم:

-تو چیزی یادته؟

-تو منو هل دادی؟

تند سرم و تکون دادم.

-نه! یادته من داشتم با الی …

از روی زمین بلند شد.

-من فقط یادمه تو منو هل دادی!

بلند شدم.

-بذار توضیح بدم.

پوزخند زد.

-چه توضیحی؟ تو داشتی منو می کشتی!

-اما آرین خودتم می دونی من نمی خواستم اون اتفاق برات بیوفته.

-تو داشتی منو می کشتی. چشمهاشو تنگ کرد. -صبر کن ببینم، تو چطور تونستی دختری رو بگیری که می خواست خواهرت و بکشه؟ آریا با تحکم گفت: -آرین! -چیه؟ بهت برخورد؟ خنده ای عصبی کرد. -واای اسپاکو نمی دونست به کاهدون زده و قراره له له بشه نه معشوقه! خدا جای حق نشسته … اسپاکو تو قصد جونمو کرده بودی اما نمی دونستی داداشم زمین می زنتت. باورم نمی شد این دختری که رو به روم ایستاده بود و با بی رحمی کامل داشت منو محکوم می کرد همون آرینی باشه که بارها از بودنم اظهار خوشحالی می کرد. از آشپزخونه بیرون رفت. خواستم دنبالش برم که آریا مچ دستمو گرفت. -بذار برم بهش توضیح بدم. -بی فایده است. تو آرین رو نمیشناسی … لج کرده! بذار تنها بمونه. پوزخند زدم. -آره، تنها بشه تا فکر کنه ببینه دیگه چی بهم نچسبونده بعد بیاد بگه! -اون الان عصبیه. -اوهوم. خوب مثل اینکه دیگه بودن من اینجا بی فایده است. خدا رو شکر آرین هم کامل خوب شده. -اگر بخوام فقط چند روز دیگه بمونی قبول می کنی؟ -نیازی نمی بینم. -من ازت میخوام. نفسم و محکم بیرون دادم و بی حرف سمت اتاقم رفتم. شماره ی هاویر رو گرفتم و کمی باهاش صحبت کردم. -اسپاکو، تو اونجا دیگه کاری نداری! بهتره برگردی به زندگی خودت. -میدونم، تا چند روز دیگه با پیرمرد صحبت می کنم تا این عقد صوری رو فسخ کنه. -چرا همین امروز نمیری؟ -میرم. -اسپاکو، نکنه تو عا… نذاشتم ادامه بده. -طرف زن داره هاویر. -یعنی اگر زن نداشت این عقد و فسخ نمی کردی؟ -چرا می کردم. -خوبه ولی من اگر جات بودم یکی می زدم تو دهن اون دختره

 

-دختره ی نمک نشناس!

میدونستم هاویر چقدر تنده و احدی نمی تونه بهش توهین کنه.

-خوب فکرهاتو بکن.

-چشم، دیگه چی؟

-چشم گفتنت به درد عمه ات میخوره. هر کاری خواستی بکنی منو در جریان بذار.

-باشه.

از هاویر خداحافظی کردم. صدای گریه ی بچه از سالن می اومد. دلم طاقت نیاورد. از اتاق بیرون اومدم.

آریا رو مبل نشسته بود و بچه پایین پاش داشت گریه می کرد. بچه رو از روی زمین برداشتم.

-بچه هلاک شد!

-چیکارش کنم؟ آروم نمیشه.

سری از روی تأسف تکون دادم.

-وسایلش کجاست؟

بلند شد و از توی اتاق کیف بچه رو آورد.

-بغلش کن تا براش شیر درست کنم.

بچه رو بغل آریا دادم و شیشه و شیر خشکش رو برداشتم. شیشه رو پر از آبجوش کردم اما نمیدونستم چقدر شیر بریزم!

آریا تو چهارچوب در بچه به بغل ایستاده بود. با دیدنش گفتم:

-من نمیدونم چند پیمانه بریزم!

-یکم از آبش کم کن چهار پیمانه شیر بریز.

کارهایی که گفت رو انجام دادم و در شیشه رو بستم.

شروع به تکون دادنش کردم. انگشتم و از روی شیشه برداشتم که شیر پاشید روی صورتم.

بچه ای که هنوز اسمش و نمی دونستم شروع کرد به خندیدن. سمتش رفتم و شیشه رو تو دستش گذاشتم.

-آی شیطون، داری می خندی؟

با ولع سر شیشه رو تو دهنش کرد. فاصله بینمون بچه بود. نگاهم و به چهره ی معصومش دوختم.

-اسمش چیه؟

-دنیل.

-اسم قشنگی داره.

-برات مهم نیست بدونی؟

سرم و بالا آوردم. حالا نگاهمون به هم بود.

-زندگی شخصی تو به من مربوط نمی شه فقط نمیدونم چرا این بچه تنها اینجاست؟

-مادرش …

کلافه دستی به گردنش کشید.

-همه چیز یه دفعه ای رخ داد … قرار نبود این اتفاق بیوفته … اصلاً نمیدونم چرا همچین چیزی شد!

دنیل خوابش برده بود. از بغل آریا گرفتمش. -تو هر شرایطی اگر بودین و این اتفاق، (به بچه اشاره کردم) افتاده، الان تو پدرشی و اون زن مادرش و شما مسئول این بچه هستین یا نکنه این بچه رو فدای یه شب هوا و هوس خودتون می کنین؟ حرفی نزد. از آشپزخونه بیرون اومدم. همزمان در سالن و در اتاق آرین باز شد. با دیدنم پوزخندی زد. -می بینم چه زود بچه ی هووت به دلت نشسته! عمه فخری و پشت سرش بابای آریا وارد شدن. عمه با دیدن دنیل رنگش پرید و با صدای لرزونی گفت: -آریا ! آریا تو چهارچوب در آشپزخونه نمایان شد. انگار با دیدن عمه تعجب کرد. -مامان جون، شما؟! -پس آرین راست گفته! هر دو نگاهی به آرینی که خونسرد به در اتاقش تکیه داده بود و داشت این نمایشی که ساخته بود رو تماشا می کرد انداختیم. پدر آریا جلو اومد. -باورم نمیشه تو، آریا دیوانسالار، وارث تمام اموال دیوانسالارها، اونقدر حقیر و بی کس و کار شدی که با یه بچه ی دو ساله برگشتی! تو که زن داشتی، چرا خواستگاری این دختر رفتی؟ آرین از در فاصله گرفت و اومد سمتمون. -باباجون، حتماً این دختر آریا رو خام کرده وگرنه چرا باید آریا با کسی ازدواج کنه که قصد جون خواهرش رو داشته؟! عمه: آرین، می فهمی داری چی میگی؟ اگر اسپاکو و زحماتش نبود تو الان خوب نشده بودی! -شما هم گول ظاهر آرومشو خوردین! -آرین دارم ملاحظه ی حالتو می کنم! پوزخندی زد. -اما من حالم ازت بهم میخوره، بهتره از خونمون بری!

آریا با تشر رو کرد به آرین.

-بهتره ساکت شی!

عمه اومد جلو و سری تکون داد.

-باورم نمیشه آریا؛ من رو اسم تو قسم میخوردم!

آریا سکوت کرده بود. ذکیه بچه رو از بغلم گرفت. عمه و پدر آریا هنوز ایستاده بودن.

آرین وارد اتاقش شد. عمه نگاهم کرد.

-تو چرا سکوت کردی اسپاکو؟ یه حرفی بزن دختر!

نگاه گذرایی به آریا کردم.

-من حرفی ندارم عمه.

با این حرفم عمه سرش و انداخت پایین و سمت مبل رفت. آرین آماده از اتاقش بیرون اومد.

آریا: جایی قراره بری؟!

-یا جای من تو این خونه است یا این.

عمه: آرین، درست صحبت کن.

-یعنی چی مامان جون؟ من دارم میگم این دختر قصد جون من و داشت اما شما خیلی خونسرد داری ازش طرفداری می کنی؟!

-چون اول خدا بعد کمکهای اسپاکو بود که تو الان روی پای خودتی!

آرین به صورت مسخره خندید و گفت:

-وای چه خوب شد گفتین … نمیدونستم انقدر فداکاره! فعلا میرم خونه ی شما بابا.

آریا: آره اینطوری بهتره.

-نمیرم برای همیشه بمونم، خیلی زود با رفتن این بر می گردم.

نفسم و سنگین بیرون دادم. انگار اصلاً این آرینی که رو به روم بود رو نمی شناختم.

عمه همراه آرین و پدر آریا رفتن. امروز به اندازه ی کافی جنگ اعصاب داشتیم.

هر کدوم با ذهنی درگیر وارد اتاقامون شدیم. سمت کمد رفتم.

چه زود روزها می گذشتن! انگار همین دیروز بود که وارد این خونه شده بودم. نزدیک به یکسال از اومدنم می گذشت.

چمدونم رو از بالای کمد برداشتم و لباس هامو دونه دونه داخلش گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم.

نگاهم به سقف بود اما خواب به چشمهام نمی اومد. باید می رفتم با پیرمرد صحبت می کردم.

حالا می تونستم دنبال آدمهایی برم که عزیزترین کسم رو ازم گرفته بودن.

 از اتاق بیرون اومدم. لامپ های سالن همه خاموش بودن و آباژور کنار مبل ها، سالن رو روشن کرده بود. خواستم سمت آشپزخونه برم که بوی سیگار به مشامم خورد. گردن کشیدم سمت مبلهای کنار پنجره. نگاهم به آریا افتاد. روی مبل تک نفره ی کنار پنجره نشسته بود. راهم رو سمتش کج کردم. انگار حواسش نبود چون متوجه اومدنم نشد. روی مبل رو به روش نشستم. سرش رو بالا آورد. صورتش خسته بود و سفیدی چشمهاش کمی به قرمزی می زد. با کلافگی دستی به صورتش کشید و تکیه اش رو به پشتی مبل داد. نگاهش رو از پنجره به تاریکی شب دوخت و صدای بم و گرفته اش به گوشم نشست. -لیان یه دو رگه ی ایرانی انگلیسی بود. تو تمام اونایی که قرار بود برای مدل بیان انتخاب شد. همیشه ساکت و گوشه گیر بود. فقط از روی کنجکاوی نظرم و جلب کرد. هیچ وقت تو خوردن مشروب زیاده روی نمی کردم اما نمیدونم اون شب چی شد و چه اتفاقی افتاد … وقتی به خودم اومدم که لیان کنارم بود. باورش برام سخت بود … منتظر بودم سر و صدا کنه اما اون فقط سکوت کرده بود و این بیشتر عذابم می داد. بعد از اون روز صبح دیگه ندیدمش تا اینکه چند ماه بعدش اومد و گفت بارداره! اول فکر کردم داره دروغ می گه و پول می خواد اما اصرار داشت آزمایش دی ان ای بدیم؛ قبول کردم. متأسفانه آزمایش نشون می داد بچه از منه. ازش خواستم بچه رو بندازه اما قبول نکرد. ازم خواست فقط براش خونه بگیرم و گفت که مزاحم زندگیم نمیشه منم قبول کردم. بعد از اون روز دیگه ندیدمش تا اینکه دوستش اومد و گفت به دلیل افسردگی زیاد باید بستری بشه و بچه رو بنا به قانون اونجا میذارن پرورشگاه. حرف دوستش رو باور نکردم و خودم رفتم دیدنش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا